هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
ملت كه ديگر كم كم سر پا شده بودند، نگاه تسترال اندر اصطبلى به مرگخوار گمنام انداخنتد.
-داري ميگي ورودى مخصوص كاركنان! من كاركن اونجام يا تو؟
-من

آرسينوس،خاك روى ردايش را تكاند و در كمال آرامش، كرواتش را صاف كرد.
-من عضو ويزنگاموتم، اونم نشان مخصوصم! اوناها، اون بالاس.

قيافه آستوريا، حاكى از نزديك شدنش به آن لحظه خطرناك بود كه البته مرگخواران هنوز با آن آشنايي پيدا نكرده بودند.
-خب عاليه آگوستوس! تو از در مخصوص كاركنان، برو تو و تيكه هاي گوى و گاوميش رو پيدا كن و بيار. ما هم همينجا ميشينيم و مراقب اوضاعيم!
-نه...آروم باشيد. خيالتون راحت باشه، همه چي درست ميشه!

لينى كه تا آن موقع مشغول چرخ زدن دور و بر ساختمان بود، همان موقع برگشت.
-توى اون كوچه يه در كوچولو موچولو بود. بياين بريم ببينيم به كجا راه داره.

ملت هم جمع كردند و رفتند به سمتى كه لينى نشان داده بود.
-ايناهاش. اهم... درِ عزيز؟...درِ قشنگ؟
-بــــــــــــــله؟

در با چنان ناز و عشوه اى جواب داد كه رودولف درجا، از حال رفت.

-ميشه به من بگى تو در كجايي ؟ به كجا راه دارى ؟
-به تو...نه! ولى به اون آقا خوشتيپه ميگم.

رودولف همانطور كه از حال رفته بود، همانطور هم به حال برگشت، لينى را كنار زد و ژستى گرفت تا عضلاتش را بيشتر نشان دهد.
-اى جانم...چه درِ مؤنث با كمالاااااتى!

بلاتريكس ضربه جانانه اى، پس گردن رودولف زد.
-وقت نداريم تسترال. ارباب منتظرن. زودتر ببين به كجا راه داره.

رودولف چشم غره اى به همه رفت.
-بيا! حالا كه يكى هم به جذابيت من پي برده، شماها نميذار...

و با بالا رفتن دست بلاتريكس، حرفش را قورت داد و به سمت در برگشت.
-خب خوشگلم، گفتى به كجا راه داري ؟

در كه ذوق مرگ شده بود، لحظه اى طول كشيد تا دوباره بتواند حرف بزند.
-من به كجا راه دارم؟ اها...من در كجا بودم ؟ واي...ببخشيد...هول شدم.
-عيب نداره قشنگم. عجله نكن.

در، قطعا اگر انسان بود، تا الان غش كرده بود. ولى شانس با مرگخواران يار بود و اشيا، قابليت غش كردن، نداشتند.
-آها...انبار وزارت سحر و جادو.


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۹ ۰:۲۷:۴۰


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
لینی با دیدن این نوشته بسیار خوشحال شد. پس بدون توجه به مرگخوارانی که به دلیل تصادف اتوبوس روی یکدیگر ریخته بودند و شست پایشان رفته بود در چشم و دماغ و دهانشان، فریاد زد:
- رسیدیم به وزارت! بالاخره رسیدیم و من هنوز زنده‌ام! روونارو شکر!

البته مرگخواران به نظر نمی‌رسید چنین باشند.
- رودولف، دستات چرا انقدر بوی بادوم زمینی میدن؟
- بانز، دست نامرئیت رفته تو دهنم، دهنم نامرئی شده!
- اون دستم نیست. پام تا زانو رفته تو حلقت در واقع.

رودولف به سختی تلاش کرد تا عق نزند. رفتن یک پای نامرئی به حلقش و نامرئی شدن دهانش به اندازه کافی بد بود. به هر صورت خود بانز هم که به نظر نمی‌رسید چندان از وضعیت حاضر راضی باشد، پایش را جمع و جور کرد تا دهان رودولف دوباره مرئی شود و کم کم همه مرگخواران موفق شدند خود را از اتوبوس بیرون بکشند.
لینی بالاخره متوجه نکته‌ای شد و گفت:
- مگه ساختمان وزارت نباید مخفی باشه؟
- خب؟
- خب که خب دیگه. چرا پس ما داریم می‌بینیمش؟

مرگخواران:

- چون من گذاشتم ببینیدش. این طلسمای نامرئی کنندتون داشت خیلی بهم فشار میاورد. من یه دیوار خسته پیر و بی‌اعصابم الان. پس برید دم خونه خودتون اتوبوس بازی کنید.

مرگخواران به غرغرهای دیوار اهمیتی ندادند.
- راه دیگه‌ای نیست یعنی؟
- هست. ورودی کارکنان که داخل مرلینگاه عمومیه. باید سیفون رو بکشیم رو خودمون و بریم توی وزارت.



پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۰:۲۰
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
هکتور بیدی نبود که با این باد ها بلرزد! در واقع فقط بید نبود و همچنین با باد نمیلرزید بلکه به طور کاملا اتوماتیک و بدون دخالت دست میلرزید! هک مشغول دنبال کردن رد چرخ ها بود و موفق هم عمل کرده بود!
-عمرا بذارم از دستم در برین

در سویی دیگر مرگخواران در تلاش بودند تا هر چه سریعتر به وزارتخانه برسند. اما خب به این راحتی ها نبود، اوضاع هم اصلا عادی نبود و راه به راه مشکلات جدیدی سر راهشان سبز میشد!
ماگل ها هم وضعیت مناسبی نداشتند؛ عده ای وحشت کرده بودند، عده ای شوکه شده بودند، عده ای هم مشغول سو استفاده بودند و به سرعت مشغول فیلم و عکس و برداری و مصاحبه با در و دیوار و دشت و کوه و دمن بودند!
مرگخوار ها از لابه لای مردم ویراژ میدادند و حرکت میکردند همه چیز خوب پیش میرفت تا این که لینی متوجه شد هکتور با ژست ماهی لجن خوار به شیشه عقبی اتوبوس چسبیده!
-هک... اینجا چیکار میکنی؟
-ولتون نمیکنم، باید منم ببرین!

به خاطر حضور هکتور اتوبوس دچار تکان های شدیدی شده بود! مرگخواران حدودا در هر دقیقه از پنج تصادف جان سالم به در میبردند.

-درو باز کنین بیام تو!
-نمیشه هک...!
-شما نمیتونین بزرگترین معجون ساز قرن؛ صاحب امتیاز برند جهانی تشه و بزرگترین جادوگر دهه اخیرو پشت شیشه نگه دارین.
-چرا میتونیم هک!

در این میان تنها نکته امیدوار کننده نزدیک تر شدن به وزارتخانه بود. دوباره صدایی از سمت شیشه عقب بلند شد.
-تاپ!

و هکتور دیگر روی شیشه نبود!
مرگخوار ها که فکر میکردند همه چیز ختم بخیر شده و هکتور دست از سرشان برداشته نفس آسوده ای کشیدند اما طولی نکشید که صدای اعتراض بانز از روی صندلی راننده بلند شد:
-هک! هک! برو کنار! هک داریم تصادف میکنیم! نمیتونم به جز تو هیچ چی رو ببینم!
- عجب! منم میتونم همه چی رو به جز تو ببینم! چه عدم تفاهمی!

بانز دیوانه وار فرمان را به هر سو میچرخاند و مدام با تغیر جهت بدنش سعی میکرد دید بهتری پیدا کند!... البته! این توصیف فقط در حد یک حدس اعتبار دارد!
مرگخوار ها توی اتوبوس به هر طرف پرت میشدند، اوضاع غیرقابل کنترل بود...
چیزی نگذشت که صدای برخورد مهیبی از اتوبوس بلند شد، هر کس به سویی پرت شد و بلایی سرش آمد! اما لینی که با زرنگی از پنجره به بیرون پرواز کرده بود هنوز سالم بود و میتوانست نوشته روی دیواری که به آن برخورد کرده اند را ببیند:
ساختمان وزارتخانه




تصویر کوچک شده



پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
هکتور با حرکت آهسته روی آسفالت خیابان افتاد.

قل خورد...سرش با سپر یکی از ماشین های مشنگی برخورد کرد که البته جای نگرانی نبود. در حالت عادی هم سر هکتور درست کار نمی کرد...
و سر انجام متوقف شد...
پیکر بی حرکت هکتور جلوی اتوبوس روی زمین افتاده بود.
مرگخواران با چشمانی حیرت زده به این صحنه خیره شده بودند.

-پرت شد!
-مرده؟
-الان پا می شه ها...
-زبونتو گاز بگیر!
-باید چیکار کنیم؟
-معلومه که باید چیکار کنیم...گاز بده بریم بابا تا بیدار نشده!

اتوبوس که اصلا از ویبره های گاه و بی گاه هکتور راضی نبود، فورا گاز داد و به سرعت از هکتور دور شد...
در حالی که اتوبوس به سمت مقصد حرکت می کرد، چهره حشره ای آبی رنگ و نگران از پشت شیشه انتهای اتوبوس به چشم می خورد که دو دستش را روی شیشه گذاشته و با دقت به جسم هکتور که هنوز بی حرکت وسط خیابان افتاده خیره شده بود.


چند دقیقه بعد:


به سختی نفس می کشید...انگار تمام گرد و خاک خیابان وارد حلقش شده بود. سعی کرد سرفه کند ولی درد عجیبی در سینه اش پیچید.
صدای بوق ماشین هایی که از کنارش عبور می کردند اذیتش می کرد. سعی کرد دستش را روی گوشش بگذارد.
ولی خیلی زود متوجه شد دستش سر جایش نیست.

با کمی جستجو، دست را کمی دورتر زیر ماشینی که کنار خیابان پارک شده بود پیدا کرد.
برداشت و سر جایش گذاشت. چند دور پیچاند و دست سر جایش ثابت شد!
هکتور کلا غیرعادی بود!

چهره اش را در هم کشید و با حالتی خشمگین و مصمم به مسیری که چند دقیقه پیش اتوبوس از آن طرف رفته بود نگاه کرد. همانطور که حدس می زد اثری از اتوبوس نبود.

پاتیلش را از وسط خیابان برداشت. در مقابل چشم مشنگ هایی که با نگرانی ساختگی جویای احوالش بودند، داخل آن نشست. چوب دستی اش را سه بار به ته پاتیل کشید.

پاتیل جرقه زد...غرشی کرد و از روی زمین بلند شد و با ضربه بعدی هکتور، به سرعت مسیر اتوبوس را دنبال کرد!

مرگخوارها کور خوانده بودند!




پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
با وارد شدن به لندن، اعماق فاجعه، خودش رو نشون داد.

ماگل ها وحشت كرده بودن و هراسون از طرفي به طرف ديگه ميدويدن.
در گوشه و كنار شهر هم، افراد وزارتخونه به چشم ميخوردن كه سعى ميكردن ماگل ها رو آروم و وسايل رو ساكت كنن.

هرچى جلوتر ميرفتن، اوضاع بدتر ميشد.
خيلى ها مشكل منشورى داشتن كه احتمالا دليلش، حرف زدن لباس هاشون بوده.

اتوبوس طى حركتى، يكهو ترمز كرد و مرگخوارها كه با دهن باز به بيرون زل زده بودن، همه به جلوى اتوبوس پرتاب شدن.

-هــــــــوي! حواست كجاست كه مثل تسترال ميپرى جلوى من ؟

صدا، صداى اتوبوس بود كه بر سر مردى فرياد ميزد! مرد ماگل، لحظه اى به اتوبوس سخنگو و سرنشينان سياه پوشش خيره شد و لحظه اى بعد... غش كرد.

-اوهوي! چرا خشكتون زده ؟
ميخوام راه بيوفتم. برين اينو از اين وسط جمع كنين. نكنه منتظرين صندليا برن؟

اما مرگخوارا به مرد، نه... بلكه به هكتورى خيره شده بودن كه بخاطر ترمز يكهويي اتوبوس، از قسمت بار، به وسط خيابون پرتاب شده بود.



پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
با آرام گرفتن مسیریاب_اتوبوس_هکتور این‌بار به نظر میومد که حداقل تا مدتی سنگ‌اندازی به نام اون وجود نداشت تا ماموریت مرگخواران رو بیش از پیش به تاخیر بندازه. اما وقتی تو دنیایی زندگی می‌کنی که همه چیز لب به سخن گشوده و دست به اعتراض می‌زنن، حتی بدون مسیریاب_اتوبوس_هکتور که هم چالش‌هایی بر سر راهت قرار می‌گرفت.

- آخ‌جون نگاه کنین! لندن! الانه که تابلوشو رد کنیم و رسما به داخل لندن قدم بذاریـ... هی چی شد؟

درست در مرزی که مشخص می‌کرد "وارد حوزه‌ی استحفاظی لندن می‌شوید"، اتوبوس با صدای مخوفی ترمز کرده و از حرکت می‌ایسته. مرگخوارا با شنیدن صدای اعتراضی که از زیر پاشون میومد، غرولندکنان بلند شده و از اتوبوس خارج می‌شن.

- نمی‌شه. من نمیام. همین‌جا سفت می‌شینم و پامو تو این شهر لعنتی نمی‌ذارم.

مرگخواران با چهره‌ای بهت‌زده خم شده و به لاستیک جلویی اتوبوس که دست به سینه وایساده بود و غر می‌زد زل می‌زنن.

- چتونه؟ تو عمرتون لاستیک ندیدین؟
- لاستیک که خب چرا در واقع... ولی لاستیک غرغرو ندیده بودیم.
- سوالی که برای اینجانب مطرح شده است این است که علت حضور نیافتن جنابعالی در لندن و ممانعتتان برای ورود چیست؟

لاستیک بغض‌کنان اشاره‌ای به لندنِ پیش‌روش می‌کنه.
- سری پیش اونجا بادم خالی شد و گشنه موندم. هیشکی به فریادم نرسید. من خاطره تلخی از لندن دارم... نمی‌شه. نمیام.

لینی می‌خواست با لاستیک حرف زده و توضیح بده که این مشکل در هر زمانی ممکنه رخ بده و ربطی به شهرش و لندن نداره. اما با دیدن رودولف که تمام این مدت غیب شده بودو حالا با حالت رمانتیک‌گونه‌ای لاستیکی رو زیر بغل گرفته بود، کنجکاویش برانگیخته می‌شه.

- این لاستیک خانومِ با کمالات تمام مدت پشت اتوبوس در انتظار نشسته بودن و الانم قبول زحمت کردن که تا لندن مارو برسونن. بفرمایین خانوم.

رودولف با لگدی لاستیک مذکری که غرغر می‌کردو از جاش در میاره و با پرتابی جانانه به جایی دور دور دورتر از اونجا پرتاب می‌کنه. بعدش با احتیاط لاستیک مونث جدید رو جایگزین می‌کنه. طولی نمی‌کشه که اتوبوس مجددا حرکتشو از سر می‌گیره و وارد لندن می‌شه...




پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۵۸ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
هکتور گرسنه بود. خیلی هم گرسنه بود. مسیریابی هم البته گرسنه ترش کرده بود. روده کوچکش داشت روده بزرگش را میخورد حتی. هکتور از سوراخ‌های کوچکی که در بدنه اتوبوس ایجاد کرده بود تا بتواند بیرون را ببیند استفاده کرد و بیرون را دید و البته کاملاً به موقع اینکار را کرد. آنها داشتند از کنار یک موزه عبور می‌کردند و به نظر می‌رسید نسبت به چند پست قبل، تنها اندکی به لندن نزدیک شده باشند.
به هر حال هکتور در همانجا رفت زد تسمه موتور را پاره کرد تا اتوبوس دیگر حرکت نکند.
- یا میرید همین الان برای من غذا می‌گیرید از داخل موزه، یا اینکه پیاده میرید لندن!

مرگخواران اصولاً اگر میخواستند با پای پیاده بروند لندن، از همان اول اینکار را می‌کردند. اما آنها خسته بودند. نتیجتاً درحالی که زیر لب غرولند میکردند، از اتوبوس پیاده شدند و رفتند به سوی موزه. جایی که هکتور نتواند صدایشان را بشنود و تمرکزشان را بهم بریزد. سپس به سرعت حلقه‌ای تشکیل دادند و شروع کردند به بحث و بررسی در مورد موقعیت پیش آمده.
- من که هنوزم میگم پیاده بریم. منّت اتوبوس هم نکشیم که هی بخواد داد و بیداد کنه سرمون.
- تو بال داری راحت پرواز میکنی. ما باید پای پیاده بیایم. حسش نیست.

هرکس ایده‌ای داشت. اما بعد، رودولف بود که شروع کرد به صحبت کردن.
- ببینید دوستان، ما الان وسط ناکجا آباد گیر افتادیم و باید هرطور شده بریم بیرون.این اتوبوسه هم که راه بیا نیست. من میگم بیاید تعمیرش کنیم، یه غذایی هم بریزیم توش که تا آخر مسیر سکوت کنه.

رودولف این را با پلیدی تمام گفته بود و همین کافی بود تا توجه و علاقه مرگخواران را به خود جلب کند. مرگخواران به او نزدیکتر شدند تا او بتواند در گوششان نقشه را بگوید...

چند دقیقه بعد:

- اتوبوس عزیز، بیا برات غذا آوردیم. روشن کن موتور رو بریم.
- غذا نیست! بهشون توجه نکن! دارن دروغ میگن!

پرنده‌ای که این فریاد هشدار آمیز را کشیده بود، در چند ثانیه تبدیل شد به جوجه کبابی بسیار خوشمزه.

- عه؟ چی داریم؟ استیک با سس گوساله برام آوردید؟ گفته بودم مش دونالد باشه ها!
- یک مش دونالدی بدیم بهت که... عه... موتور چی شد؟
- موتور تسمش پاره شده، باید تسمه جدید ببندید بهش!

چند ثانیه بعد، مرگخواران رفتند و دل و روده یکی دوتا درخت را بیرون کشیدند و تسمه جدیدی ساختند، پس از تعویض تسمه، آرسینوس با لبخندی جلو آمد.
- گفتی از کجا غذارو بفرستیم داخل ای مسیریاب دانا؟

هکتور ابتدا خود را مخفی کرد، سپس گفت:
- از داخل همین قسمت بار بندازیدش داخل!

یک لحظه بعد، هکتور با یک شیرِ واقعی درنده چشم در چشم شد و البته به سرعت یک بطری معجون را در حلق آن فرو برد.
- خیلی خوشمزه بود. ولی من کم نمیارم.

مرگخواران دوباره پوکرفیس شدند و به راه افتادند تا شاید به زودی به لندن برسند. البته اگر اینبار اتوبوس توسط مسیریابشان منفجر نشود!



پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱:۳۹ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- من گشنمه!

مرگخواران اعتنایی نکرده و به حرف هایشان ادامه دادند. حرف هایی که به نظر می رسید، تنها بهانه گفتنشان، نشنیدن صدای محیط است.

- آهای! با شمام. من گشنمه!
- به ما چه!
- خب اگه من گشنم باشه اتوبوس حرکت نمی کنه!
- تو هکتوری! معجون بخور!
- نه من هکتور نیستم! من اتوبوسم!
- خب! دو تا خیابون اونطرف تر یه پمپ بنزین هست!
- نه! نه! من هکتورم. ولی هکتور اتوبوسی ام!

مرگخواران به هم خیره شدند تا خَیِری از میانشان برخاسته و هکتور اتوبوسی را معنا کند. بلاخره لینی گفت:
- تو هکتور اتوبوسی هستی؟ یعنی اتوبوسی هستی که هکتور شده؟ یا هکتوری هستی که اتوبوس شده؟ شایدم نصف هکتوری نصف اتوبوسی. یا نصف اتوبوسی نصف هکتوری. شایدم...
- بذار بزنم تو سرش!
- جواب اربابو کی میده!
- من من کله گنده!

مرگخواران با حالتی میان اخم، گیجی و "بیام بگیرم بزنمت" به یکدیگر خیره شدند. گوینده حرف با ناراحتی گفت:
- من واقعا سر گنده ای دارم!
- بانز ما حتی خودتو نمی بینیم چه برسه به سرت!

بانز ناامید شد.
بانز سرخورده شد.
بانز دچار ضربه روحی شد!
او به خودش امید داده بود، حالا که همه چیز حرف می زند، شاید هم او هم تغییر کند.
شاید او هم دیده شود.
ولی...
می خواست خودش را از پنجره اتوبوس به بیرون پرتاب کند که شیشه پنجره جیغ کشید.
- اگه منو بشکنی، به پلیس شکایت میکنم!

اشک شوق در چشمان بانز جرقه زد.
- تو منو می بینی؟
- نه ولی سایه ات افتاد تو خیابون!

بانز از درون خرد شد. ولی کسی صدایش را نشنید. اتوبوس داشت فریاد می کشید.
- من گشنمـــــــــــــه!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
اتوبوس همچنان در حرکت بود و مرگخواران هم خوشحال و شاد و خندان، شعر "من یه مرگخوارم، خیلی خوشحالم، قدر دنیا را میدانم" میخواندند. اگر هرکسی در آن لحظه با این اتوبوس رو به رو میشد، فکر میکرد با تعدادی بچه مدرسه‌ای رو به رو شده که فقط بیش از حد بزرگ شده اند!

- همینجا میزنیم کنار!

بانز بلافاصله با راهنماییِ هکتورِ مسیریاب ترمز گرفت. سپس به اطراف نگاه کرد و گفت:
- ما که اصلا لندن نیستیم. واسه چی بزنیم کنار؟
- استراحت بین راهی دیگه. به صرف بستنی. واسه من رو هم بندازید توی موتور.

مرگخواران پوکرفیس شدند. بانز میخواست به حرف مسیریاب اهمیتی ندهد و دوباره به راه بیفتد، اما هرچه کرد نتوانست اتوبوس را روشن کند. به نظر می‌رسید هکتور از قسمت بار اتوبوس تونل زده و کنترل موتور را هم به دست گرفته است و کلاً تبدیل شده به جزئی از اتوبوس.

مرگخوارانِ همچنان پوکرفیس که دیدند نمیتوانند کاری کنند، از اتوبوس پیاده شدند و رفتند به سمت بستنی فروشی کوچکی که بین دو ساختمان قدیمی قرار داشت.
بستنی فروشی نیز کاملاً خالی بود. به نظر می‌رسید که صاحب آن که ظاهراً ماگل بوده، با دیدن وسایلی که صحبت میکنند غالب تهی کرده و فرار را بر قرار ترجیح داده.
مرگخواران همچنان که به سمت مغازه می‌رفتند، صدایی از سوی اتوبوس شنیدند که گفت:
- من یه ترکیب شکلات و کارامل میخوام. مهمون شما هستم دیگه.

آنها هم البته توجه چندانی نکردند و همگی باهم وارد مغازه کوچک شدند.
یخچال و گاوصندوق مغازه، با دیدن تازه واردینِ غریبه، شروع کردند به داد و بیداد کردن.
- آی دزد! آی دزد... دزدِ پول. دزدِ بستنی!
- ای درد! ای مرض... اومدیم بستنی بخوریم یکم. پول مشنگی به چه دردِ ما میخوره!

وسایل ماگل هم البته متوجه نشدند که پولِ مشنگی چه چیزی است. در نتیجه داد و هوار خود را ادامه دادند.
مرگخواران هم کاملاً خود را به نشنیدن زدند و آرسینوس با آرامش و خوشبینی تمام رفت و دو عدد دستکش بهداشتی را دست خود کرد.
- خب دیگه، همگی صف بکشید تا بستنی بدم بهتون.
- مگه از رو نعش من رد شی که بذارم از توم بستنی برداری!

آرسینوس باز هم خود را به نشنیدن زد. رفت به انتهای مغازه و در یخچال بزرگ را باز کرد و این بزرگترین و بدترین اشتباه او بود. چرا که ثانیه‌ای بعد، یخچال تمام بستنی‌های خود را از درون طبقاتش به سوی مرگخواران پرتاب کرد و در نتیجه مرگخواران با تمام سرعت فرار کردند و رفتند به سوی اتوبوس.

- پس بستنی من کو؟
- حرفشم نزن. حتی با اینکه همه چیز درست میشه، ولی حرفشو نزن!

ثانیه‌ای بعد، هکتور که دید از بستنی قرار نیست خبری شود، اجازه داد تا صدای موتورِ اتوبوس، صدای سایر وسایل و جانوران محیط را در خود خفه کند و مرگخواران به راه بیفتند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.