سوژه جدیدمغازه های کوچه ناکترن، اصولا تنگ و تاریک و سیاه هستند! و این سیاه بودن را، بیشتر از کمبود نور، می توان به مراجعه کننده های دائمی این کوچه مربوط دانست.
بلاتریکس لسترنج و آستوریا گرینگرس، شاید دو نمونه از سیاه ترین ها بودند!
همین باعث شده بود که حتی مغازه داران نه چندان سپید ناکترن هم، با دیدنشان در آن وقت از روز، احساس خطر کنند.حضور ناگهانی و بی دلیل این دو ساحره، اصلا نشانه خوبی نبود.
هر دو با عجله گام برمی داشتند. واضح بود که هدف مشخصی دارند. از جلوی هر مغازه که عبور می کردند، صدای نفسی که از سر راحتی آزاد می شد به گوش می رسید.
-آخییییش...این جا هم نیومدن. پسر چند بار باید بهت بگم وقتی اینا رو این دور و برا دیدی کرکره رو بکش پایین.
طولی نکشید که مقصد آستوریا و بلاتریکس مشخص شد.
عتیقه فروشی...
چند ساعت بعد...خانه ریدل ها...مرگخواران دور چراغ کهنه و قدیمی و زنگ زده ای جمع شده بودند. بلاتریکس و آستوریا، با لبخندی غرورآمیز به چراغ نگاه می کردند.
-این...الان...واقعا اونه؟
-مگه واقعیت داشت؟
-الان از توش غول در میاد؟
آستوریا سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-بله. خودشه. می دونی چند سکه بابتش دادیم؟ ولی ارزششو داشت. غول چراغ جادو، الان جزو اموال ارتش سیاهه. خب...کی مایله برای اولین بار امتحانش کنه؟
همه دست ها با شور و شوق بالا رفت. بلاتریکس به دلفی اشاره کرد.
-تو...می دونی که باید چیکار کنی؟ دستاتو بذار دو طرفش و آروم حرکت بده. غول میاد بیرون و ازت می پرسه چه آرزویی داری. حواستو جمع کن. اول یه آرزوی کوچیک بکن که مطمئن بشیم درست کار می کنه.
دلفی با هیجان چراغ را برداشت...دست هایش را دو طرف آن گذاشت و به آرامی شروع به حرکت دادن آن ها کرد.
-لعنتیا پس دو قرنه کجا هستین؟
صدای فریادی که فضای اتاق را پر کرده بود، با دود غلیظی که از لوله چراغ خارج می شد همراه شد، و باعث شد دلفی با وحشت، چراغ را روی زمین بیندازد.
غول آبی رنگ بزرگی از لوله چراغ خارج شده بود...سرفه کنان به طرف دلفی رفت...و با یک جهش بلند روی شانه هایش پرید.
-دوصد ساله که برای این لحظه صبر کرده بودم...
دست هایش را دور گردن دلفی پیچیده بود. دلفی که اصلا احساس راحتی نمی کرد پرسید:
-هی...تو الان نباید بپرسی چه آرزویی دارم؟
-دِ نه دیگه...گذشت اون دوران! همین یک ماه پیش بازنشسته شدم. الان دیگه وقت خوشگذرونیمه. و باور کنین یا نکنین، این بالا خیلی داره بهم خوش می گذره.
دلفی با فریادی معترض شد:
-زود برگرد تو چراغت!
-نمی شه خب کوچولو...تو همین چند لحظه پیش چراغمو انداختی زمین...شکسته! چقدر گشنمه...آشپزخونه کجاس؟ بپیچ اون ور!