در حالی که در دفتر خود، در طبقه دوم هاگوارتز نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد، خون خشک شده زیر ناخنش را پاک کرد.
به دانش آموزانی که در محوطه حرکت میکردند، با یکدیگر صحبت میکردند، و حتی بستنی ای را گاز و لیس میزدند، نگاه دقیق تری انداخت.
خوشمزه بودند.
البته نه به عنوان کباب، بلکه بیشتر به عنوان هات داگ.
و سپس نگاهش به دانش آموز دیگری افتاد.
تنها نشسته بود در گوشه ای و به بقیه نگاه میکرد.
فنریر، به نگاه کردن و پاک کردن لکه های خون از زیر ناخن هایش ادامه داد، اما اینبار، کار دیگری هم به کارهایش اضافه شد تا قابلیت مولتی تسکینگش ارتقا بیابد.
این کار سوم، تفکر بود...
فنریر به فکر فرو رفته بود، کاری که در شصت درصد مواقع، حوصله انجام دادن آن را نداشت!
فلش بک به خیلی سال قبل:صدای سوت سهمگین قطار، نمیگذاشت که بخوابد.
دانش آموزانی که در صندلی مقابلش، در کوپه قطار نشسته بودند، با بدبینی به او نگاه میکردند. میتوانست زمزمه های "گرگینه" و "عجیب الخلقه" را بشنود. اما از نگاه کردن یا حتی جواب دادن، اجتناب میکرد.
حماقتی بود که خودش مرتکب شده بود و از دهانش در رفته بود که چه موجودی است...
ساعت های رسیدن به هاگوارتز، همچون کابوسی دیر گذر بود، اما گذشت... و بالاخره با استفاده از قایق ها، پس از عبور از دریاچه سیاه، وارد قلعه شدند.
همه چیز برایش مثل یک صاعقه بود.
به همان ناگهانی ای، به همان سرعت.
سکوه سرسرا... همهمه دانش آموزان و اساتید...
و سپس گروهبندی...
کلاه گروهبندی، که به شدت او را به عطسه می انداخت، در گریفیندور گروهبندی اش کرد.
برای فنریر یازده ساله، مراسم شام، با آنهمه گوشت نیم پز، کبابی و حتی سرخ شده، همچون بهشت بود.
با وجود شکم پر، آن شب را راحت خوابید...
شب اول در هاگوارتز...
صبح زودتر از بقیه هم خوابگاهی هایش از خواب بیدار شد. شب قبل، آنها زیاد علاقه ای به حضورش نشان نداده بودند.
مستقیما به سمت سرسرای بزرگ رفت.
کنار یک پسر دیگر، با موهای بور نشست.
زمانی که آن پسر، فاصله اش را زیاد نکرد، اندکی آرام شد و شروع به خوردن صبحانه کرد.
نان و پنیر لذیذی بود، به همراه آب کدو حلوایی.
فنریر، به آن پسر که کنارش نشسته بود، زیر چشمی نگاه کرد.
ردایش کهنه به نظر میرسید، چشمانش قهوه ای تیره بود و موهای کوتاهش قهوه ای روشن.
- ریموس... ریموس لوپین هستم.
فنریر به شدت از جا پرید.
- سلام...
- من شاخ دارم؟
- نه... فقط انتظار نداشتم...
- خب؟ منم مثل توئم. به نظرم میتونیم رفقای خوبی باشیم. و چندتا دوست دیگه هم دارم که به نظرم از دیدنت خوشحال میشن...
ذهن فنریر به سوی دیگری رفت و دیگر سخنان ریموس را نشنید...
او دوست نمیخواست...
او گوشت میخواست!
پایان فلش بک!فنریر از افکار خود خارج شد تا آب دهانش را که کم کم داشت سر ریز میشد، قورت دهد.
به نظر میرسید قابلیت مولتی تسکینگش هنوز نیاز به ارتقای بیشتری داشته باشد!