هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۲ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۵۳:۲۲ دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 539
آفلاین
البته تیر باران کردن کلاغ ها، با معنای واقعی تیر باران نبود.
کلاغ ها در رسم دیرینه خانوادگیشان دشمنانشان را از آسمان پرت میکردند پایین. کلاغ نیز چوب را پرت کرد.
چوب بین زمان و آسمان، در هوا معلق بود.
در همین فاصله به آینده خودش فکر کرد.
به این فکر کرد که چقدر برای ارباب شدن مناسب است.
- مو که ندارم، دماغم که ندارم. از همون اول برای ارباب شدن به دنیا اومدم.

به زمانی فکر کرد که همه جلوی او تعظیم میکردند.
- وقتی که ارباب شدم موقع ورودم چی میگن؟ ارباب بیلی؟ یا ارباب چوبی؟ اولی بهتره. با دومی یاد اسب چوبی میفتم.

بیلی با خودش فکر کرد. نیاکان بیلش چقدر به او افتخار خواهند کرد.

- بعدش باید تمرین کنم از ضمایر و فعلای جمع استفاده کنم. تازه اخم ترسناک هم باید بکنم.

و سعی کرد تمرین کند.
- ما به تو دستور میدم... یعنی دستور میدیم که ما رو حمل کنی.

خیلی در اخم کردن موفق نبود.

بیلی لبخندی زد. رویاها و آینده‌اش بسیار شیرین و دوست داشتنی بود.
در همین حین که بیلی خوشحال بود، با صدای تق محکمی به سر شخصی برخورد کرد و سپس به زمین افتاد.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۱:۳۰:۰۵
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۲:۱۸:۵۲

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

ابیگل نیکولا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از همین طرفا!
گروه:
مـاگـل
پیام: 40
آفلاین
بعله برای ساختن لونه چی بهتر از دسته بیل!؟ پس کلاغ دسته بیلو برداشتو اوج گرفت.

- مرتیکه من از ارتفاع می ترسم!

کلاغ تو عمر نچندان درازش دسته بیل سخنگو ندیده بود، دسته بیل زنده ام ندیده بود چه برسه به دسته بیلی که ترس از ارتفاع داشت و حتی دسته بیل سخنگوی زنده ای که ترس از ارتفاع داشت!
شاید کلاغ خیلی بی تجربه بود ولی مطمئن بود مرتیکه نیست! شاید کلاغکه بود، اما مرتیکه نبود!
- قاااار! قاار!قاااار!

بیلی از کلاغم بی تجربه تر بود و مثل همیشه هرچیزی که معنیشو نمی فهمید فحش میدونست!
- قاااار عمه اته! مگه خودت خواهر مادر نداری!

بیلی درست حدس زده بود "قاااار" معنی همون مرتیکه رو میداد، ولی درست حدس زدن بیلی اوضاع رو خراب تر کرد، بیلی حالا به جد و آباد کلاغ فحش داده بود! و کلاغم کلاغی غیرتی!
- قااااااااار!

این "قااااااااار" معنی مرتیکه رو نمی داد، بجاش معنی به روش کلاغا تیر بارونت میکنم بود!


BOOM!

No! I'll not smile, but I'll show you my teeth.

شناسه قبلی:اشلی ساندرز


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
بیلی توان داشت!
او چوب پرتوانی بود. برای به رخ کشیدن توانش، پیشنهاد مرد انگشت ناتوان را پذیرفت.

مرد با دست آزادش، بیلی را برداشت و در سوراخ دیوار فرو کرد.

بیلی انتظار تشویق و تحویل گرفته شدن فراوان داشت...ولی تنها چیزی که نصیبش شد قهقهه های دیوانه وار مرد بود که داشت از او دور می شد.

سعی کرد تکان بخورد...ولی دست و پای درست و حسابی نداشت. برای همین به داد و فریاد اکتفا کرد.
-لعنت به همتون! وقتی ارباب شدم حسابتونو می رسم. یکی منو از این تو در بیاره. می خوام برم حقوقمو بگیرم. اون ور سوراخ اصلا آبی وجود نداره. این یارو بر من نیرنگ زد!

یارو خیلی وقت بود که رفته بود.
ولی تلاش و تکاپوی بیلی روی دیوار، توجه شخص دیگری را جلب کرده بود.

-قار!

-قار؟

بیلی نمی دانست قار یعنی چه...تا وقتی که منقار قوی کلاغی او را از سوراخ دیوار بیرون کشید و با خود برد.
کلاغ در حال ساختن لانه بود و بیلی بسیار به درد بخور به نظر می رسید.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۲۲:۱۴:۱۵



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۸:۳۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 541
آفلاین
-رسیدیم.

بیلی نگاهی به نمای روبرویش انداخت. حیاط وسیعی را مقابل خود دید که ساختمانی بزرگ و قدیمی درست در وسط آن قرار داشت.
-چه تیمارستان خوشگلی! فقط یه چیزی... یکمی زود نرسیدیم؟ فقط یه ساختمون فاصله بودا!
-آره خب. ساختمون ما دقیقا کنار دادگستریه. خیلیا از دادگستری مستقیم میان اینجا. اصلا قرار بود تو رو ببرن آزکابان، بند زندانی های سیاسی. ولی اونطرف ترافیک بود، سپردنت به ما.

چند روزی بود که سوال پرسیدن نتیجه چندان خوبی برای بیلی نداشت. برای همین تصمیم گرفت تا وقتی که مجبور نشده، سوال نپرسد.
-الان من باید چکار کنم؟

بیلی مجبور بود. مجبور!

-کار خاصی نیست. فقط باید بالای تختا بچرخی و هر کدوم از بیمارا که سر و صدا کردن، بزنی تو دهنشون. فقط یادت باشه؛ با ملایمت و مهربونی.

فشار زیادی روی بیلی بود. مجبور بود باز هم زیر قولی که با خودش بسته بود، بزند.
-پس چرا اینا توی حیاطن؟ چرا روی تختاشون نیستن؟
-الان ساعت هواخوریه. نیم ساعت دیگه جمعشون کن ببر داخل ساختمون و بخوابونشون روی تخت. حواست باشه که هر آسیب جانی و مالی که وارد کنی، از حقوقت کم میشه.

بیلی سعی کرد خوشبین باشد. در راه رسیدن به قدرت و ارتش شکست نا پذیر، نباید اجازه می داد سختی های کوچک، او را از پای در آورند.

-پیست... بیا اینجا.

بیلی به سمت صاحب صدا رفت. مردی با چهره متفکر و نگران، انگشتش را در سوراخ دیوار نگه داشته و به بیلی خیره شده بود.
-ببین، اگر من انگشتم رو بردارم، کل شهر رو آب می بره. بیا برو داخل این سوراخ دیوار. من دیگه توان ندارم!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

گابریل دلاکور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 407
آفلاین
بیلی در لحظه هنگ کرد.

- تیمارستان؟
- نه عزیزم تیمارستان چیه؟! می‌خوایم بریم ددر. مقاومت کنی ممکنه آسیب ببینی. پس این شکلات رو بگیر و بیا!
- من دیوونه نیستم! ولم کنین!
- همه اولش همینو می‌گن! حالا هم منو عصبانی نکن بیا بریم!

بیلی اما بی‌اعصاب تر از آن‌ها بود. او می‌خواست پول جمع کند و به جایی برسد، نه اینکه به این فلاکت برخورد کند. نتیجتا خوی دسته‌بیلی‌اش فوران کرد و چند ضربه‌ای به آنها زد که باعث شد ولش کنند.
به محض اینکه آزاد شد پا به فرار گذاشت و رفت که دور شود؛ که با شنیدن صدای یکی از مسئولین تیمارستان درجا ایستاد.

- بابا تو مگه نمی‌خواستی به پول و ارتش برسی؟ اونجا هم پول هست!
- منظورت چیه؟ آخه چطوری؟
- ما اتفاقا خیلی به یه بیل دیوونه...
-
- ...بیل خوب و خوش اندام مثل تو نیاز داریم. بیا اونجا، کنار تخت بیمارا وایسا. به محض این‌که یکی خواست شلوغ‌کاری کنه، دهنشو صاف کن!

بیلی تا به حال تیمارستان نرفته بود... اما مطمئن بود این نمی‌تواند کار سختی باشد. هم عقده دل خودش بخاطر بدبختی‌هایی که از زمان قهرش با لرد سیاه سرش آمده بود را خالی می‌کرد و هم به پول می‌رسید. بنابراین ابرویی بالا انداخت و همراه مسئولین به راه افتاد.

بیلی نمی‌دانست آنجا دیوانه‌تر از او هم وجود دارد.


گب دراکولا!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
بیلی وقتی فهمید به "انضمام" دستگیر شده، کلی حال کرد چون از نظرش خیلی با ابهته!

بیلی با انضمام دستگیر شد...با انضمام حمل شد...با انضمام منتقل شد. ولی قرار بود بدون انضمام بازجویی بشه.

بیلی روی صندلی بازجویی نشسته بود و با افتخار به اینور و اونور نگاه می کرد.

شخصی برای بازجویی وارد اتاق شد.
-اسم؟
-بیلی!
-فامیل؟

بیلی تا حالا فامیل نداشت ولی همون لحظه برای خودش ساخت.
-انضمام پور!
-هدف از انجام کار؟

بیلی فکر می کرد که بازجویی در مورد موضوع ارباب شدنشه!
-اول کسب درآمد...بعد جذب جوانان این مرز و بوم و بعد تصاحب کل دنیا!

بازجو بدون اینکه دیگه چیزی بگه بلند شد و رفت!

بعد از چند دقیقه دو مرد دیگه با روپوش سفید وارد شدن و روی روپوششون نوشته بود...تیمارستان لندن!





تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 827
آفلاین
تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند. شاید آن مرد به او راه و رسم پولدار شدن را می‌آموخت؛ پس لی لی کنان به سمت مرد رفت.
-هی آقا! :hi:

صدایش با صدای دیگری آمیخته شد.
دو مرد هیکلی از دو طرف به سمت مرد فروشنده می‌آمدند.
مرد که ترسیده بود، به اولین چیزی که دستش رسید، چنگ زد... اولین چیز هم چیزی نبود جز... بیلی!

-به جون داداچ نزدیک شی می‌زنم!
-هوی! از خودت مایه بذار... من تا پول ندی نمی‌زنم.

آن دو داداچ نترسیدند و نزدیک شدند.
-مواد که پخش می‌کنی، مامور قانون هم تهدید می‌کنی؟
-نیا جلو! جون داداش می‌زنم... می‌زنم!

و زد... اما بیلی که گفته بود نمی‌زند.

دو داداچ ریختند سر مرد و دستبند زنان بردنش... البته به انضمام بیلی، به عنوان صلاح سرد استفاده شده، بر علیه مامور دولت!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
اون دو مرد دوباره بیلی رو بردن پیش موش!
بیلی هنوزم خوش بین بود...چون اون دوتا مرد داشتن با خنده اونو حمل می کردن.
وارد دفتر رئیس شد و موش رو دید که هلو مینداخت بالا!

موش وقتی بیلی رو دید دست از هلو خوردن برداشت و با خشم بهش نگاه کرد.

بیلی دیگه خوش بین نبود.
-چیزی شده؟
-چیزی شده؟ چیزی شده؟ نصف سرمایه ی من سر بازی تو به باد رفت بعد تو می گی چیزی شده؟ تو مگه بیل نیستی؟
-هستم!
-مگه نگفتی برای آزمون عملی اومدی؟!
-گفتم!
-مگه قرارداد امضا نکردی؟!
-کردم!

موش سوال هاش تموم شده بود و نمی دونست چیکار کنه. تا همین جا بهش یاد داده بودن.
-همین! می تونی بری!

بیلی اصلا نفهمید چی شد که اینجوری شد.

بیلی از اونجا خارج شد.
بیلی که در شوک این قضیه به سر می برد، بدون توجه به جایی وارد پارک جادوگران شد.
روی نیمکت پارک نشست. یک آدمی هم دقیقا رو به روی اون نشسته بود. یه آدم دیگه به اون آدم رسید. چند گالیونی بهش داد و چیز کوچیکی گرفت و رفت.

بیلی فکرشم نمی کرد که انقد راحت بشه پول در آورد.




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
بیلی در حال شادی از یافتن شغلی نون و آب دار بود که یهو خودشو وسط رینگ میابه!

دستکش های مشت زنی رو به دست میکنه و در حالیکه بالا و پایین میپره منتظر حریف ناشناسش...

شترق بوم پخ!

سه تا مشت از ناکجا آباد میاد و بیلی رو داغون میکنه.

بیلی سریع جمع و جور میشه.
-کی زد؟

صدا میاد.
-من...حریفت...بانز...شرمنده دیگه. هورکراکس اربابی ولی شرط بندی کردم. باید ببرم. نزنی میزنم!

بیلی بانزو نمیبینه که بزنه. برای همین تصمیم میگیره سو لی رو که جزو تماشاچیاس و روی حریف بانز-هر کی که هست- شرط بسته، بزنه.
یکی دو ضربه به سر و صورت سو لی میزنه که دل نویسنده خنک بشه، و بعد برمیگرده وسط رینگ و کتکشو میخوره.

این جدال نابرابر خیلی زود با شکست بیلی تموم میشه و همه متفرق میشن!

بیلی خیلی بی موقع یاد قراردادی که نخونده بوده میفته. نمیدونه تاوان شکستش چی میتونه باشه.
بیلی، چوب خوش بینیه. شاید دلشون براش میسوخت و کمی پول بهش میدادن.


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۱۶:۰۳:۵۰

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۸:۳۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 541
آفلاین
موش و دو مرد بی نام و نشانی که برایش کار می کردند، چند ثانیه ای را بدون حرف، به بیلی خیره شدند.
-منو مسخره می کنی؟

دو مردی که آنجا ایستاده و با خشم به بیلی خیره شده بودند، به طرفش هجوم بردند.
-به چه حقی ارباب ما رو مسخره می کنی؟ تو دستت کجا بود که کاری ازش بر بیاد؟

با شنیدن کلمه‌ی ارباب، بیلی بی توجه به کتکی که می خورد، در رویا و خیالاتش غرق شد.
روزی می رسید که او هم ارباب شود و یارانی داشته باشد. یارانی که اجازه ندهند کسی با او رفتار غیر محترمانه ای داشته باشد...

با ضربه محکمی که سر پلاستیکی بیلی را از تنش جدا کرد، از خیالات بیرون آمده و تصمیم گرفت به دفاع از خودش بپردازد.

تق، توق، شترق

این صدای برخورد بیلی با صورت و سایر اعضای بدن آن دو مرد بود.
بیلی فقط از خودش دفاع کرد!

-دمت گرم... چه دردی داره کتکت!
-شما استخدامی.

بیلی ذوق کرد و با همان ذوق، برگه ای را امضا کرد که اسمش قرار داد بود. قراردادی که بیلی را موظف به مبارزه با حریفی نا معلوم، در رینگ می کرد.

البته بیلی آنقدر ذوق لرزان کرد که امضایش کج و کوله شد و حتی نتوانست متن قرارداد را بخواند!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.