البته تیر باران کردن کلاغ ها، با معنای واقعی تیر باران نبود.
کلاغ ها در رسم دیرینه خانوادگیشان دشمنانشان را از آسمان پرت میکردند پایین. کلاغ نیز چوب را پرت کرد.
چوب بین زمان و آسمان، در هوا معلق بود.
در همین فاصله به آینده خودش فکر کرد.
به این فکر کرد که چقدر برای ارباب شدن مناسب است.
- مو که ندارم، دماغم که ندارم. از همون اول برای ارباب شدن به دنیا اومدم.
به زمانی فکر کرد که همه جلوی او تعظیم میکردند.
- وقتی که ارباب شدم موقع ورودم چی میگن؟ ارباب بیلی؟ یا ارباب چوبی؟ اولی بهتره. با دومی یاد اسب چوبی میفتم.
بیلی با خودش فکر کرد. نیاکان بیلش چقدر به او افتخار خواهند کرد.
- بعدش باید تمرین کنم از ضمایر و فعلای جمع استفاده کنم. تازه اخم ترسناک هم باید بکنم.
و سعی کرد تمرین کند.
- ما به تو دستور میدم... یعنی دستور میدیم که ما رو حمل کنی.
خیلی در اخم کردن موفق نبود.
بیلی لبخندی زد. رویاها و آیندهاش بسیار شیرین و دوست داشتنی بود.
در همین حین که بیلی خوشحال بود، با صدای تق محکمی به سر شخصی برخورد کرد و سپس به زمین افتاد.