هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
- هرچیزی به نوبت! پله به پله!

مرگخوارا با شنیدن "نوبت" دست از خزش برمی‌دارن و صفی رو تشکیل می‌دن که "نوبت" رو معنادار کنه. با شنیدن پله به پله هم قصد می‌کنن تا از پله‌ای بالا یا پایین برن، اما در اون دشت خبری از پله نبود. مرگخوارا به خاطر اربابشون به هر حرفی نهایت توجه رو نشون می‌دادن!
- ولی اینجا که پله نداره، از کجا بالا و پایین بریم؟

آقای سرباز اما جوابی نمی‌ده. اون از صحنه‌ای که باهاش مواجه شده بود به وجد اومده بود. چرا که یک سرباز ناچیزِ تو سری‌خور بود که همواره باید تو خط مقدم جبهه می‌بود، اما حالا جماعتی هر جمله‌ش رو اطاعت می‌کردن!

- هوی چرا خشکت زد. بگو پله کو؟
- کوه تو بیابون.
- ای بابا اینم که هر بار یه چیز می‌خواد!

مرگخوارا صف رو به هم می‌زنن و پله رو بیخیال می‌شن تا به مقصد کوه سر به بیابون بذارن، بالاخره جون اربابشون با ملاقه تهدید شده بود و باید اطاعت می‌کردن. بنابراین چرخی می‌زنن و میان مسیرو برعکس طی کنن که...

- می‌خواین با ملاقه بزنم تو سر کچل‌خان؟ قصد سرپیچی و فرار دارین؟
- ما از لقب خویش راضی نیستیم.

لرد باز هم از ترس ملاقه آروم اظهار نظر کرده بود. اما در اون لحظه دیالوگ فرمانده حائز اهمیت‌تر بود.

- ولی آقای سرباز خودش ازمون خواست!

فرمانده لرد رو با ملاقه رو سرش کشان کشان به سمت سرباز می‌بره، بعد اردنگی‌ای نثار سرباز می‌کنه و رو به مرگخوارا می‌کنه:
- من فرمانده‌م. هرچی من می‌گم گوش کنین نه یه سرباز! حالا پا مرغی پیش به سوی قرارگاه ما!




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ سه شنبه ۶ مهر ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۳۸ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 312
آفلاین
مرگخواران که حالا شباهت زیادی به نجینی پیدا کرده بودند، در حین خزیدن برگشتند و به عقب نگاه کردند که ببینند چقدر از سربازِ ملاقه به دست و اربابشان دور شده اند.
اما بر خلاف تصورشان، سرعتشان چندان زیاد نبوده و تنها چند سانتی متر از آن ها فاصله گرفته بودند. مرگخواران به صورت سرباز مذکور که به اندازه ی همان چند سانت با صورت خودشان فاصله داشت خیره شدند.

-چیه؟!
-ببین گوش کن به من... این خزیدنه اصلا کاربردی نیستشا. شما میخواید ما سریع بریم. به نظرت مثلا... مثلا پا مرغی بهتر نیست؟
-منم موافقم. هم کار شما زودتر راه میفته، هم نمیزنین تو سر ارباب ما، هم ما بهتر چیز میکنیم... آره.

مرگخوار ایده ی بدی نداده بود. سرباز در همان حال که چانه اش را با ملاقه میمالید به فکر فرو رفت.
-خیلی خب. ببین ولی دستتون بره به سمت جیب هاتون که اسلحه ای چیزی بیرون بیارید، با تیر میزنیمتون. همه تون رو با تیر میزنم. بعد هم با ملاقه میزنم تو سر این مرده.

لرد سیاه با ناراحتی و خشم سر جایش تکان خورد.
-به حرفش گوش کنید... ما دلمون نمیخواد یک تخم مرغ بر اثر کوبش ملاقه پس کلمه مون ظاهر بشه.

مرگخواران، هیچ کدام چنین چیزی را نمیخواستند. بنابراین آماده ی پا مرغی رفتن، شدند.
-و چیزه... آقای سرباز... میگم میشه بپرسم بعد از این، قراره با ما چی کار کنید؟



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۸:۳۵ یکشنبه ۴ مهر ۱۴۰۰

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
مرگخواران، مانند سربازان آموزش دیده، با نظم و ترتیب، به صف شدند از ترس اینکه ملاقه بر سر اربابشان کوفته شود، شروع به خزیدن کردند.

- ببین. داریم میخزیم. حالا، اربابمونو ول کن!
- نه خیر! تا دشمن پیدا نشه، این ملاقرو اینجا نگه میدارم.

اندک زمان هایی پیش می آمد که لرد سیاه، تا این حد بترسد. پس مرگخواران پیش خودشان، ملاقه را موجودی بسیار وحشتناک تصور کردند، که میتوانست مغز اربابشان را، از جا درآورد. پس با تمام سرعت، خزیدن را از سر گرفتند. غافل از اینکه، قرار بود داخل چاله نه... چاه بیفتند!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ شنبه ۳ مهر ۱۴۰۰

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۳۲:۳۰
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه رو به دلیل کچل بودن به سربازی بردن. جادوگرا و ساحره های مرگخوار هم همراهش رفتن.
جنگی شروع می شه و لرد و مرگخوارا توسط دشمن محاصره می شن. ولی دشمن که کمی از توانایی های مرگخوارا ترسیده، تصمیم می گیره حلقه محاصره رو گشاد تر کنه.

............................

با گشاد شدن حلقه، جای لرد و مرگخواران کمی بازتر شد و دست و پایشان را کش و قوس دادند و "آخیش" گفتند.

ولی قضیه برای دشمن، به این سادگی ها نبود.
نیروهای دشمن، دست های همدیگر را گرفته بودند و عقب عقب می رفتند. همینطور که دایره بزرگ تر می شد، دست های دشمن بیشتر کش می آمد و صدای مفاصلشان، ایوان را یاد پسر خاله کوچکش انداخته بود.

- ارباب، دشمن داره از هم می شکافه!

مرگخواری خنده تمسخر آمیزی کرد.
- می شکافه غلطه. وقتی سواد نداری لازمه موقعیت رو تشریح کنی؟
- راست می گه. درستش می شکوفه اس.
- نه بابا... می شاکافه منظور رو بهتر می رسونه.
- شاکاف می کنه!

مرگخوار اول متوجه شد که قضیه بی دلیل دارد از مسیر اصلی اش منحرف می شود.
- اونو فراموش کنین خب. روی اصل قضیه تمرکز کنین. ارباب... دشمن داره از هم می گسسه!

- باز غلط گفت این...

مرگخواران قصد ادامه دادن بحث را داشتند... ولی صدایی مانعشان شد.

- اگه تکون بخورین می زنم تو سرش!

همگی به سمت صدا برگشتند.
فرمانده دشمن، با ملاقه ای بالای سر لرد سیاه ایستاده بود.
- طبق محاسباتی که حین بحث شماها داشتیم به این نتیجه رسیدیم که نمی دونیم دلیلش چیه، ولی شما از این یاروی بی کیفیت حساب می برین.

-ما یارو نیستیم. کیفیتمان هم بالاست. مودب باشید.

صدای اعتراض لرد، از ترس ملاقه، بسیار ضعیف بود.

-شما اسرای جنگی ما هستین. اگه دست از پا خطا کنین، این کچله رو با ملاقه مورد اصابت قرار می دم. الان باید تا قرارگاه ما روی زمین دنبال ما بخزین! اسرا! همگی در وضعیت خزش قرار بگیرین.




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
حالا که همه مشغول تماشای مادام ماکسیم بودن، ایوان فرصت رو غنیمت می‌شمره و چند تا از استخوناش رو از جا در میاره تا بتونه دست و پاشو از زنجیر بیرون بیاره. بعدش خودشو سر هم می‌کنه و زنجیرو به پای دو تن از نزدیک‌ترین سربازا می‌بنده.

- عه سربازا زندانیو بگیرین داره فرار می‌کنه!

دو سربازی که مسئول نگه‌داری ایوان بودن به سرعت شروع به دویدن می‌کنن تا جلوی ایوانو بگیرن. اما قبل از این که بتونن حتی دو قدم جلو برن به خاطر زنجیری که به پای جفتشون وصل بود با مخ می‌خورن زمین و ایوان پیروزمندانه به جمع مرگخوارا ملحق می‌شه.

سر گیلاس ریاضیش خوب بود و همیشه سر کلاس نمره بیست رو می‌گرفت. اما چون تو درسای دیگه ضعیف بود هرگز موفق نشد به دانشگاه بره و سر از سربازی و جنگ در میاره. با حسابی که کرده بود تا به الان دو مرگخوار بدون هیچ سلاحی چهار تا از سربازانش رو از پا در آورده بودن. با این حساب هر نفر از اونا، دو نفر از خودشون محسوب می‌شدن؛ و از نظرش این اصلا خوب نبود.

- سروان فکر کنم بهتره برای دقایقی حلقه محاصره رو گشادتر کنیم تا با استراتژی جدیدی برگردیم.

سروان سریعا دفترچه‌ای رو بیرون میاره و نگاهی بهش می‌ندازه.
- ولی قربان طبق مطالعات من محاصره فقط تنگ‌تر می‌شه و گشادتر شدنش تو هیچ فرهنگ لغاتی تعریف نشده.

سر گیلاس یکی می‌زنه پس کله‌ی سروان تا اون باشه و کلماتش رو زیر سوال نبره.
- همین که گفتم. گشاد کنین.




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۲۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
- محاصره کامل دشمن؟ نه خیر آقا. من خودم دشمنم. معنای دشمن توی لغتنامه میشه من! محاصره کامل؟! از مادر نزاییده کسی من رو محاصره کنه!

بلاتریکس: ارباب میگم اون چیه اونجا...

لرد با دست بلاتریکس را ساکت میکند:
- وسط حرف من نپر!نمیبینی دارم تکلیفم رو با این جماعت مشخص میکنم؟...تو سیبیل از بناگوش در رفته، اسمت چی بود؟ سر گیلاس؟ به نفع خودته زودتر بزنی به چاک تا توی کاسه سرت معجون پیچیده مرکب نخوردم!

سر گیلاس ناکاچوف ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و نگاهی به مرگخواران انداخت:
- اینا دیگه کی هستن؟ دشمن برای مقابله با ما چه موجودات عجیب و غریبی رو به خدمت گرفته!

سروان دشمن سعی کرد برای فرمانده‌اش خود شیرینی کند:
- اما همچین نیروهای بدرد بخوری هم نبودن. ما به راحتی محاصره شون کردیم!

... خنده حضار...

کتی با عصبانیت جلو پرید و گفت:
- به ما میخندین؟ یعنی به ما و ارباب ما میخندین؟ میخواین یه کاری باهاتون بکنم که همتون در حال مکیدن شست دستتون برگردین پیش پدر و مادراتون؟

سر گیلاس تابی به سیبیل چخماقیش داد و گفت:
- این عجیب غریب‌ها چقدر شبیه اونی هستن که عقب تر پیداش کردیم. همون قدر پررو و مغرور. بردارین بیارینش اینجا ببینم.

یکی از سربازهای دشمن از پشت جمعیت شروع به حرکت کرد و در حالی که موجودی را با زنجیر به پیش میکشید به نزد فرمانده امد:
- داداش برو کنار، بی زحمت برو اون طرف،مگه با تو نیستم؟ برو اون طرف نفتی نشی...

بلاتریکس نگاهی به سرباز کرد و گفت:
- ئه ارباب من همینو میگفتم. اونی که با زنجیر بستن چقدر اشناست!

لرد و مرگخوارها به موجودی خیره شدن که به زنجیر بسته شده بود و سرباز اون رو دنبال خودش می‌کشید. به نظر مردی لاغر و استخوانی بود. با لباس‌هایی کثیف و غرق در خاک و گل. از انجا که کلاهی به سر نداشت تابش نور خورشید بر روی فرق سرش انعکاس چشم گیری داشت.

رودولف اولین کسی بود که با تردید به حرف آمد:
- ایو...ایو...

ایوا همان طور که داشت انتهای قنداق تفنگ را گاز میزد گفت:
-چیه رودولف؟

- تو رو نمیگم که! اون ایوان نیست؟

لرد چشم‌هایش را تنگ کرد:
-ایوان؟

سر گیلاس به زندانی اشاره کرد و گفت:
این موجود کریه المنظر با شماست؟ یکم بالاتر پیداش کردیم. تا کمر توی یه قبر بود و داشت دست و پا میزد. به نظر میرسه حیوانات وحشی هم یه مقداریش رو خورده باشن. ولی عجیبه که اصلا از درد آه و ناله نمیکنه!

زندانی بالاخره سرش را بالا گرفت و به اطراف نگاهی انداخت:
- ار...ارباب؟ این شما هستین؟ من کجام؟ دارم خواب میبینم؟ رودولف؟بلا؟ شما همه اینجا...یین؟

قبل از اینکه کسی حرفی بزند فریاد یکی از سربازار دشمن که با انگشت جایی پشت سر مرگخوارها را نشان میداد نظر همه را به خود جلب می‌کند:
-...غو...غو...غووووووووول!

در انتهای مسیر اشاره سرباز دشمن، ماکسیم در حالی که دو سرباز نگون بخت را از پا آویزان کرده بود و برای لرد دست تکان میداد به سمت مرگخواران در حرکت بود!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۴:۲۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
ملت مرگخوار فوت کردند و فوت کردند ولی این کار نتیجه ای جز جابجای میلی متری قطرات آب روی سطح مین ها و تفنگ ها نداشت.
در این بین یکی از مرگخواران دستش را داخل جیب ردای مرگخواری که کنارش ایستاده بود، برد و موجود سیاه و پشمالویی را از داخل آن بیرون آورد.
-همینه!

مرگخوار موجود پشمالو را با دقت روی مینی که در دست داشت گذاشت و با تمام توان مشغول سابیدن موجود روی مین شد.
در همان موقع مرگخوار کناری دست در جیب ردایش برد.

- پس قارقارو کجاست؟نکنه رفته باشه؟

مرگخوار به گوشه ای پناه برد و نشست.

-این چند روزه حرف از رفتن میزد، من ساده رو بگو، باور نکردم.

نور صحنه کم شد. ملودی غمگینی پخش شد. بعضی تماشاگران خیلی ریز گریه میکردند و عده ی زیادی بغض کرده بودند. در همان موقع موجود خشن و کج و کوله ای جلوی چشمان کتی با پدیدار شد.

- قارقارو پیش منه کتی!

قار قارو اصلا قار قارو ی قبل نبود.

-دیزی چه بلایی سرش اومده؟
-باهاش مین تمیز کردم. دیدم دستمال نداریم به جاش از قار قارو استفاده کردم.
-کار خوبی کردی! باید بتونه از این به بعد با این شرایط کنار بیاد.

این وسط فقط سر قارقارو بی کلاه ماند .

چندین ساعت گذشت و با همکاری چندی از مرگخواران تمام مین و تفنگ ها خشک شدند.

-اوف! بلاخره تموم شد.
-الان تنها کاری باید بکنیم اینکه جناب سروان رو بیدار کنیم.
- این کار در تخصص خودمه.
- یه سوال دارم دوستان. این عادیه که چند هزار نفر به ما زل زده باشن؟

افلیا سوالش را پرسید و به اطراف اردوگاه اشاره کرد.

دور تا دور اردوگاه سربازان کوتاه و بلند ایستاده بودند و به مرگخواران و به سروانی که در خواب ناز به سر می برد، زل زده بودند.

-من سر گیلاس ناکاچوف کوچوفسکی فرمانده نیروی دشمن با افتخار اعلام میکنم، این اردوگاه در محاصر کامل نیروی نظامی کشور کوچوفسکی قرار دارد.

هنوز بیست چهار ساعت از مدت سربازی لرد سیاه و یارانش نگذشته بود که در محاصره دشمن قرار گرفته بودند.




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 55
آفلاین
ملت مرگخوار حالا رو به روی یک کپه اسلحه ی خیس ایستاده بودند و سروانی را تماشا می کردند که از شدت عصبانیت داشت هذیان می گفت:
-مهمات... مهمات... انبار مهمات... بدبخت شدیم! بیچاره شدیم! سنگر بگیرید!

ملت مرگخوار که گویی این بار وخامت اوضاع و دسته گلی که گبریل آب داده بود را درک کرده بودند، سعی کردند اندکی سروان را دلداری دهند.

-آرامش خودتو حفظ کن سروان مامان! حالا یه چیکه آب ریخته روی تفنگا، انقدر غصه خوردن نداره که! اصلا می دونی چیه، یکم از میوه های مامان مروپ رو که بخوری، حالت خوب میشه! بخور سروان مامان! بخور!

مامان مروپ این را گفت و یک گلابی پوست کنده را به زور توی دهان سروان چپاند.

سدریک هم که دلش به حال او سوخته بود، بالش محبوبش را به طرف سروان دراز کرد.
-می دونی چیه، فکر کنم تو بیشتر از من به استراحت نیاز داری. من می تونم بالشمو یه مدت بهت قرض بدم.

و چون این حرکت انرژی زیادی از او گرفته بود، منتظر جواب نماند. بالش یدکی اش را از جیب ردایش درآورد، آن را زیر سرش گذاشت و در کسری از ثانیه دوباره به خواب رفت.

به نظر می آمد که مرگخواران همگی با ایده ی سدریک موافق اند.
-آره! آره! اصلا تو بگیر بخواب، ما خودمون می شینیم انقدر اسلحه هارو فوت می کنیم تا خشک بشن! بیا سروان! بیا غریبی نکن!

و سروان را به زور کنار سدریک خواباندند و خیالشان که از بابت وی راحت شد، دایره وار دور تفنگ ها نشستند و با تمام توانشان شروع کردند به فوت کردن. اما مثل اینکه تفنگ ها سر لج برداشته بودند و خیال خشک شدن نداشتند!
ملت مرگخوار باید با قدرت بیشتری تفنگ ها را فوت می کردند!



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
_ چرا تفنگ من سبزه؟ من تفنگ آبی می خوام من که اسلیترینی نیستم ریونی ام! اصلا با همتون قهرم من نمی جنگم!
لیسا به نشانه اعتراض مکان را ترک کرد.
این موضوع دلیل خوبی برای آشوبی میان مرگخواران بود.
- اگه اینطوره منم کلاه زرد می خوام مثل همونی که لینی سرشه!
- من لباس رزم قرمز می خوام.
- منم مامانمو می خوام!

سروان که کفری شده بود در حالی که موهای سرش را می کند رو به مرگخواران گفت:
- اینجا جبهه جنگه، زمین بازی نیست که؛ همه اسلحه ها یه رنگن! حواستون به مبارزه باشه.

در همین حین که سروان این نکته را به مرگخوارن توضیح می داد؛ گابریل شیلنگی که یواشکی به جبهه آورده بود را در دست داشت، و داشت به مهمات جنگی نزدیک می شد.

ثانیه ای نگذشت نگاه سروان با گابریل و شیلنگ در دستش، تلاقی کرد.
- عه... عه! تو داری چیکاری می کنی چرا مینا رو میشوری؟!

گابریل لبخند ملیحی زد.
- آخه خیلی کثیفن!

شاخک های رودولف تکان خوردند.
- کو مینا؟ کجاست؟ مینا داشتین رو نمی کردین؟ این مینای با کمالات رو نشون بدین!

بلاتریکس نیشگونی از رودولف گرفت که تا عمر داشت چشم چرانی نکند، اما او رودولف بود و رودولف چشم نچران مثل تسترال بدون "ت" بود.

سروان دوید تا شلنگ را از دست گابریل بگیرد؛ اما خیلی دیر شده بود.


ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۵ ۱۵:۱۲:۲۸


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۴:۴۹ جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۱۶:۴۵ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 730
آفلاین
- اوی! چرا هل میدی؟
- تو صف باید هل داد دیگه. اگه هل ندیم که دیگه اسمش صف نیست!

مرگخوار اول با این توضیح قانع شد و دیگر اعتراضی نکرد. اما اندکی آن طرف‌تر و در ادامه‌ی صف، جنگی داخلی بین سایر مرگخواران شکل گرفته بود.
- کفشتو از تو دهنم بکش بیرون تسترال!
- این دست کیه رو من؟ یکم برو اونور دیگه!
- اون دسته‌ی بدقواره‌ی جاروتو از تو حلقم دربیار و الکل مزخرفتو انقدر تو چشمم نپاش!
- دوستان یه کله اینجا افتاده. مال هر کی هست بیاد زود برش داره جلوی راهو گرفته.

سروان بالاخره متوجه شد که با آن همه سروصدا و هرج‌ومرج، امکان ندارد بتواند ذهنش را آرام کند. بنابراین با عصبانیت بلند شد و به طرف مرگخواران حرکت کرد.
- چرا نمی‌تونید دو دقیقه مثل آدم رفتار کنید؟ دشمن داره می‌رسه بهمون و شما حتی اسلحه دستتون نگرفتید! نمی‌خواد اصلا برید تو صف دریافت؛ همینجا که هستید بی‌صدا وایسید تا کلاه و اسلحه‌تونو بگیرید!

سپس با گام‌هایی محکم که به خوبی نشان‌دهنده میزان خشمش بود، از جلوی مرگخواران حرکت کرد و یک به یک، کلاه و اسلحه را با تمام قدرت به سینه‌شان کوبید.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۰ ۴:۵۳:۱۴

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.