خلاصه:
لرد سیاه رو به دلیل کچل بودن به سربازی بردن. جادوگرا و ساحره های مرگخوار هم همراهش رفتن.
جنگی شروع می شه و لرد و مرگخوارا توسط دشمن محاصره می شن. ولی دشمن که کمی از توانایی های مرگخوارا ترسیده، تصمیم می گیره حلقه محاصره رو گشاد تر کنه.
............................
با گشاد شدن حلقه، جای لرد و مرگخواران کمی بازتر شد و دست و پایشان را کش و قوس دادند و "آخیش" گفتند.
ولی قضیه برای دشمن، به این سادگی ها نبود.
نیروهای دشمن، دست های همدیگر را گرفته بودند و عقب عقب می رفتند. همینطور که دایره بزرگ تر می شد، دست های دشمن بیشتر کش می آمد و صدای مفاصلشان، ایوان را یاد پسر خاله کوچکش انداخته بود.
- ارباب، دشمن داره از هم می شکافه!
مرگخواری خنده تمسخر آمیزی کرد.
- می شکافه غلطه. وقتی سواد نداری لازمه موقعیت رو تشریح کنی؟
- راست می گه. درستش می شکوفه اس.
- نه بابا... می شاکافه منظور رو بهتر می رسونه.
- شاکاف می کنه!
مرگخوار اول متوجه شد که قضیه بی دلیل دارد از مسیر اصلی اش منحرف می شود.
- اونو فراموش کنین خب. روی اصل قضیه تمرکز کنین. ارباب... دشمن داره از هم می گسسه!
- باز غلط گفت این...
مرگخواران قصد ادامه دادن بحث را داشتند... ولی صدایی مانعشان شد.
- اگه تکون بخورین می زنم تو سرش!
همگی به سمت صدا برگشتند.
فرمانده دشمن، با ملاقه ای بالای سر لرد سیاه ایستاده بود.
- طبق محاسباتی که حین بحث شماها داشتیم به این نتیجه رسیدیم که نمی دونیم دلیلش چیه، ولی شما از این یاروی بی کیفیت حساب می برین.
-ما یارو نیستیم. کیفیتمان هم بالاست. مودب باشید.صدای اعتراض لرد، از ترس ملاقه، بسیار ضعیف بود.
-شما اسرای جنگی ما هستین. اگه دست از پا خطا کنین، این کچله رو با ملاقه مورد اصابت قرار می دم. الان باید تا قرارگاه ما روی زمین دنبال ما بخزین! اسرا! همگی در وضعیت خزش قرار بگیرین.