پلاکس بخاطر عشق بی نهایتی که به بچهها داشت، مسئولیت هدایت نارلک را به عهده گرفته بود. به همین جهت، درحالی که لک لک را از گردنش گرفته و پشت سرش روی زمین میکشید حرکت میکرد.
پس از مدتی، گروه به بالای برج رسیدند.
تام ریدل با بیحوصلگی نارلک را از پلاکس جدا کرد و اورا به جلو هل داد:
_ برو، برو پرواز کن که اگر نکنی یک راست داخل اسید معده ایوانا غرق میشی.
در همان حین که اعضا نفسی تازه میکردند، نارلک با ضربه کوچک انگشت تام به پایین پرتاب شد.
پلاکس سریعا متوجه ماجرا شد و به سمت لبه بام هجوم برد. جوجه لکلک، یکنواخت و لطیف به پایین سقوط میکرد و... «شاپ» به چیزی برخورد کرد.
گوشه بال نارلک به گوشه باز یکی از پنجرههای برج گیر کرده بود.
_ گفتم این جوجه عرضه شو نداره ها!
این را تام ریدل گفت و بعد از اینکه دست هایش را_به نشانه پایان کار_ به هم زد، از لبه پرتگاه کنار رفت.
_ نباید نجاتش بدیم؟
پلاکس نگران جوجه لکلک بی گناه محکوم به پرواز بود و آنچنان از پرتگاه آویزان شده بود که یک چهارم از پاهایش در هوای اینطرف پرتگاه و بقیه بدنش در هوای آنطرف پرتگاه معلق بود.
پلاکس به حال نارلک افسوس و غصه خورد. و بعد قطرهای اشک از چشمش جاری شد و از گونهاش لغزید، در پایین چانهاش تاب خورد و به پایین سقوط کرد.
قطرهی اشک روی سر نارلک فرود آمد و چون از اعماق قلب پلاکس برآمده بود، روح نارلک را نوازش کرد.
در این هنگام صحنه ای عجیب و تکرار نشدنی رغم خورد.
نارلک بالهای طلایی زیبایش را گشود و خودش را از نوک تیز و برنده پنجره رهانید.
جوجه لک لک، در کمال ناباوری به پرواز درآمد و از محبت خارها گل شد.
ملت به صحنه باور نکردنی مقابلشان خیره شده بودند و اشک شوق میریختند.
دامبلدور با دستمال گلدوزی شدهی زرد رنگی اشکش را پاک کرد:
_ چقدر بهتون گفتم باباجان هوای همو داشته باشید، این صحنه زیبا از روشنایی و سفیدی پدید اومده.
پلاکس سری تکان داد:
_اما شما که ندیدید اشک من افتاد روش!
_من جادوگر قویای هستم باباجان.
تام ریدل با عصبانیت به هردو چشم غره رفت:
_ بس کنید دیگه، بهش بگید این مقر تونو پیدا کنه وگرنه یه کاری میکنم رو هوا آتیش بگیره.