هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جنگ ارتش تاریکی در برابر وزارتخانه سحر و جادو!

لرد ولدمورت به همراه ارتش تاریکی فراخوان حمله‌ای به وزارتخانه سحر و جادو داده است که پایه‌های جامعه جادوگری را لرزانده است! او تنها یک پیام دارد: اگر واقعا فکر می‌کنید در مقابل ما می‌توانید زنده بمانید، بیایید و از جامعه جادوگری دفاع کنید!

پس در این حمله جزء غارتگران باشید و وزراتخانه را تصاحب کنید، یا سفید بمانید و همراه با وزیر سحر و جادو از جادوگران دفاع کنید! (لیست نبردها) بازه‌ی زمانی: از 16 بهمن تا پایان 26 بهمن


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲:۱۰:۵۶ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۰:۱۴ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 124
آفلاین
پارت اول
پارت دوم

پست سوم و آخر مست


وضعیت، وضعیت عجیبی بود. و البته نادر. تابه‌حال هیچ‌وقت پیش نیومده بود که کسی از مرگ، تقاضای استادی بکنه و بخواد که شاگردش بشه. بالاخره مرگ بود و مرگیت و انجام وظیفه و حس مسئولیت و هزار و یک دردسر. هزار دردسرش به کنار. اون یه دردسر داشت برای مرگ سردرد می‌آورد. دردسری که سردرد بیاره، اونم برای مرگی که سردرد نمی‌گیره، دیگه خیلی دردسره.

البته مرگ از پس هرکاری بر می‌اومد. هرکاری! مرگ بسیار آدم... چیز... بسیار مرگ توانایی بود. توانمندی از سر و روش می‌بارید. از هر انگشتش یه توانایی می‌ریخت و مرگ به این افتخار می‌کرد. بالاخره مرگم باید یه جاهایی با خودش حال کنه و خودش به خودش انگیزه بده که بتونه به اندازه یه بی‌نهایت، جون از مردم بگیره و باعث ترس و درد و ضجرشون و یا باعث آرامش و دلگرمیشون بشه.

مرگ خیلی داشت به این فکر می‌کرد که در نهایت می‌خواد با درخواست هایی که ازش شده بود، چه بکنه. دوتا شاگرد به چه دردش می‌خورد؟ اصلا چرا باید شاگرد داشته باشه؟ چی بهشون یاد بده؟ هدف اونا از شاگرد مرگ شدن چیه؟ چه‌جوری باید با شاگرداش رفتار کنه؟ اصلا درسته این کار؟ بهترین حرکت در قبال دو آدمی که خود مرگ، باید در نهایت باعث مرگشون می‌شد چیه؟

البته که این تفکرات خیلی مرگ رو سردرگم نکرد. چون بالاخره هرچی که بود، اون مرگ بود. نه سر داشت و نه گم می‌شد، که سردرگم بشه. و اینا همه‌ش یکسری پروسه و پردازش های عادی بین مرگ و خودش بود که همینا براش کلی چالش ایجاد می‌کرد و مرگ دقیقا به‌همین دلیل اجازه می‌داد که بهشون فکر کنه که شاید سردرگم بشه و یکم براش ایجاد سرگرمی کنن.
که نکردن! چقدر بد و تاسف‌آور و خجالت برانگیزه کار دنیا...

پس مرگ تصمیم گرفت که تصمیمشو بگیره. با خودش کنار بیاد. به اینکه خیلی وقت بوده که تنها مونده و حالا وقتشه که تنهایی خودش رو با حضور آدمای جدید و جالب پر کنه، اعتراف و اقرار کنه و هرچه سریعتر اقدام کنه که دیگه تنها نمونه بیشتر از این و خلاصه که مرگ داشت کم‌کم پروسه‌ی با مرگ کنار اومدن رو طی می‌کرد و دیگه وقتش بود که یکم با آدما کنار بیاد و بهشون فرصت بده.

آدمایی که حتی خودشون هم با خودشون کنار نیومدن و نمیان و همیشه درحال سر و کله زدن باهمن و هیچ‌وقت نمیشه فهمید چی می‌خوان. آدمایی که همواره دارن به‌جای عشق بخشیدن به‌هم، از حسودی نمی‌تونن همو ببینن. به‌جای مراقبت از هم در برابر اتفاقات بد، با کینه‌ توزی باعث رخ دادن اتفاقات بد و بدتر بیشتری برای هم میشن. آدمایی که کارشون شده بود تحریف کردن تعاریف و عرف کردنشون، بین خودشون.

مرگ البته این چیزا براش مهم نبود. بالاخره اون خیلی وقت بود که میشناخت آدما رو. می‌دونست که چه‌جوری هستن و چیکار می‌کنن. می‌خوان از چه راهی به هدفشون برسن. خب مشخصه که همه می‌فهمن آدما هرکدوم، یه‌جای زندگیشون، سر حداقل یه مسئله‌ی خوب یا بد، دلشون می‌خواسته که به هر قیمتی به هدفشون برسن و همه‌جوره با تعریف کردن تعاریفی مثل هدف وسیله رو توجیه می‌کنه و چیزای دیگه خودشون رو تبرئه کردن.

آدما خیلی جالب بودن. مرگ خیلی وقت نکرده بود که باهاشون آشنا شه. ولی می‌دونست که، آدما خیلی جالب بودن و هستن. پس تصمیم نهایی خودش رو گرفت. تصمیم گرفت که دو شاگرد رو بپذیره. بهشون یاد بده که چه‌جوری از مرگ یاد بگیرن که درست زندگی کنن. چون فقط مرگ بود که می‌دونست درست زندگی کردن چه‌جوریه و یعنی چی.

بالاخره هر جوری که بود، مرگ درخواست ترزا و سیگنس رو پذیرفت. بهشون تاکید کرد که مرگشون در نهایت کار قطعیه. شاگرد مرگ بودن هیچ بهانه و امتیازی براشون به همراه نمی‌آره و وقتی که موقعش برسه، مرگ اونارو با خودش به بالا می‌بره و وظیفه مرگ بودن خودش رو در ارجحیت و اولویت قرار می‌ده. و ازشون خواست که به حرفاش دقت کنن و کاملا بهش گوش بدن. کاری که یه شاگرد خوب، انجام می‌ده.

در نهایت، شاگرد مرگ شدن خیلی خوبه. موضوع جالبیه و می‌شه بهش توجه کرد و ساعت‌ها بهش فکر کرد. این‌که مرگ، ابدیه و شاگرد یک ابدیت شدن، بهت این امتیاز رو می‌ده که همیشه شاگرد باشی و همواره درحال یادگیری باشی. از مرگ، می‌شه همه‌چیز رو یاد گرفت. توی اوج مستی، هوشیار بود و زندگی کرد. می‌شه با مرگ، مست شد و تلاطم های جریان زندگی رو آروم کرد.

مرگ پایان نیست. شاید یه آغاز جدید باشه. شاید مرگ خودش آغاز باشه. آغاز فهم و دانش. که بفهمیم و یاد بگیریم که زندگی، از ثانیه‌هایی که میگذرن کمتر و از سال‌هایی که تجربه می‌کنیم، بیشتره.


MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵:۲۳ چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۰:۵۶:۳۱ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 143
آفلاین
پست دوم مست

پارت قبلی

عشق ورزیدن، دوست داشتن و دوست داشته شدن، مهربانی، انسانیت! نوزادی که تازه به دنیا آمده، چه چیزی درباره‌ی این کلمات پیچیده می‌داند؟ چه ایده‌ای در رابطه با معنای پشت آنها دارد؟ هیچ! نوزادِ تازه به دنیا آمده، هیچ نمی‌داند. و هیچ چیزی جز والدینش نمی‌بیند.

والدینش به او می‌آموزند که چگونه غذا بخورد، چگونه حرف بزند و چگونه زندگی کند! والدین هستند که شخصیت یک نوزاد را شکل می‌دهند. حالا سوال اینجاست، آیا والدین انتخاب می‌کنند تا بزرگسالی شرور و خودبین به جامعه تحویل دهند؟ شخصی که نه بویی از مهربانی برده و نه یاد گرفته که خرجش کند؟ از شما به عنوان خواننده می‌خواهم که قضاوت کنید. آیا کسی به جز والدین، می‌تواند موهبت یادگیری چنین مضمون مهمی را از یک نوزاد در حال رشد بگیرد؟ شاید برخی از عمد و برخی بدون اینکه متوجه باشند، چنین جنایتی را انجام می‌دهند. اما چه عمدی و چه غیر عمدی، آنها به طور حتم والدینی منفور هستند. آنها هیولایی را به جامعه تحویل می‌دهند که حتی توانایی به قتل رساندن خودشان را نیز دارد! شاید روزی از روز ها، به راحتی جلویشان بایستد و خنجری در قلبشان فرو کند.

سیگنس درحال گذراندن یکی از همان روز ها بود. خون پدر مادرش باعث تغییر رنگِ سنگ های قهوه‌ای اتاق شده بود. چشمان وحشت زده‌ی پدرش حتی بعد از مرگ نیز باز مانده بودند. و برای مادرش، غم تنها احساسی بود که جرات تصاحبِ آن چهره‌ی بلند آوازه را داشت. هرچند که برای سیگنس صحنه‌ی دلخراشی نبود؛ اما با خودش فکر می‌کرد که والدینش در دنیای مردگان نیز از آن صحنه رنج خواهند کشید!

نمی‌توان گفت که سیگنس چه احساسی داشت. راستش را بخواهید کلمات همیشه قابلیت توصیف احساسات را ندارند. اما چهره‌ی او پر از لذت و رضایت بود. و قدرتی که سالها به دنبالش می‌گشت. دستانش پر بودند از قدرتی که تمام بشریت لنگ ذره‌ای از آن هستند! خنجرش حامل مرگ و وحشت شده بود.

- خیلی درد داشت؟ اوه، ناراحت نباشین لطفا... در عوض مطمئن میشم که مراسم خداحافظی‌تون باشکوه باشه.

اولین بار بود که با مردگان حرف می‌زد. آن دو جنازه‌ی بی روحِ مقابلش چیزی نمی‌شنیدند. شاید تنها اشخاصی که در آن لحظه صدایش را شنیدند، مرگ بود و موجودِ شروری که در اعماق قلب سیگنس درحال شکل گیری بود. موجودی که تصمیم داشت حتی قدرتمند تر از خودِ مرگ باشد!

این شروع داستان ما بود. آن شب و در آن لحظه، تکه‌ای شرور به جان و روحش افزوده شد که مسیر سرنوشتش را تا ابد تغییر داد. آن شب، سیگنس‌ معنای قدرت را پیدا کرد! با خودش فکر می‌کرد که قدرت، خودِ مرگ است. و او تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده، به قدرت واقعی دست پیدا کند. حتی به قیمت یک عمرِ جاودانه، تصمیم گرفت به دنبال مرگ برود و فنونش را بیاموزد.

بله، سیگنس شیفته‌ی مرگ شده بود. مرگ نه تنها اهرمی برای قدرت، بلکه آینه‌ای به روی آینده‌ بود. آینه‌ای که هربار به آن نگاه می‌کرد، نقش و نگاری دقیق از آینده‌ی خودش می‌یافت. و آیا اهرمی که قادر به تشخیص کاملا واضحِ آینده است، قابل ستایش نیست؟ آیا مرگ، لایق شیفتگی نیست؟ او مدام با خودش فکر می‌کرد که چرا انسان ها از چنین موجود قابل ستایشی می‌ترسند؟ چرا در معبد و کائناتشان حرفی از مرگ به میان نمی‌آورند؟ چرا از واقعیتی که مرگ به شکلی واضح به آنها نشان می‌داد، فرار می‌کردند؟ ″همه‌ی ما در آخر خواهیم مرد″

این چیزی بود که سیگنس به دنبالش می‌گشت. اینکه به مردم نشان دهد که مهم نیست تا کجا پیش برویم و چقدر تلاش کنیم، آخرین شخصی که به سراغمان خواهد آمد مرگ است. تمام این افکار باعثِ شکل‌گیری تضادی عمیق در ذهن او شدند. مرگ را دوست داشت و مدام به سمتش کشیده می‌شد، و از سمتی دلش می‌خواست به مرگ غلبه کند. می‌خواست آن قدرت عظیم را شکست داده و به موجودی برتر تبدیل شود! موجودی که حتی خودِ مرگ نیز توانایی به قتل رساندنش را ندارد. و این تنها در صورتی رخ می‌داد که مرگ خودش، نحوه‌ی فرار از خودش را به او می‌آموخت. مرگ می‌توانست آن استاد قدرتمندی باشد که شاگردش را حتی قدرتمند تر از خودش به بار می‌آورد!

″چگونه می‌توان شاگرد مرگ شد؟″ بعد از تمام این کشمکش ها، تنها سوالی که در ذهن سیگنس باقی مانده بود، بسیار سخت و ناممکن به نظر می‌رسید. آیا واقعا ممکن بود؟ اصلا مرگ حاضر می‌شد که ملاقاتی با او داشته باشد؟ شاید اول باید خودش را قوی تر می‌کرد. باید توجه مرگ را به خود جلب می‌کرد! پس شروع به قتل و غارت جانِ مردم کرد تا روزی که آن موجود نامعلوم، چهره‌اش را به او نشان دهد. تا روزی که قدرت، چهره‌اش را به اون نشان دهد. فکر می‌کنید چه نتیجه‌ای داشت؟ شاید بهترین نتیجه می‌توانست مرگِ خود سیگنس باشد! اما این اتفاق نیفتاد. هیچکس نمی‌داند چرا. هیچکس نمی‌تواند از افکار مرگ چیزی سردربیاورد. همیشه در بدترین موقعیت ها پیدایش می‌شود و در بهترین زمان ها، گویی اصلا وجود ندارد!

این بود که سیگنس به کشت و کشتارش ادامه داد. جان هزاران نفر بی گناه را گرفت و دریاچه ای از خون دور خودش ساخت. در این مدت چندباری با مرگ ملاقات کرد از او خواست که شاگردش باشد، اما موفق به کسب نتیجه‌ی مطلوبش نشد. و در آن هنگام بود که به مرگخواران پیوست. با خودش فکر کرد که اگر مرگ و مرگخواران در یک جبهه باشند، امکان ملاقاتش با مرگ در خانه‌ی ریدل ها بیشتر می‌شود. این دلیلی بود که به آن خانه نقل مکان کرد. اما چه نتیجه‌ای در پی داشت؟ سیگنس به اهدافش رسید یا به چنگ مرگ گرفتار شد؟ کسی جز سرنوشت و آینده، نمی‌داند.

فلش بک؛ گورستان اختصاصی بلک ها

سیگنس به سنگ قبر مادرش تکیه کرده بود و خیره به گل قرمز رنگِ در دستانش نگاه می‌کرد. صدایی به جز تکان های ریز و گاه به گاه باد، شنیده نمی‌شد. تلاش می‌کرد به خاطراتِ خوشی فکر کند که با خانواده‌اش ساخته بود... اما هیچ تصویری در ذهنش شکل نمی‌گرفت. هیچ لحظه‌ی خوبی نبود! ذهنش آنچنان خالی بود که با خودش فکر می‌کرد؛ شاید شخصی خاطراتش را از او دزدیده باشد. سعی داشت آخرین قطره های خوش‌بینی‌اش را برای والدینش خرج کند... هرچند که واقعیت را می‌دانست!

غرق در افکارش بود که ناگهان با حس سایه‌ای تاریک بالای سرش، با کنجکاوی به جسمِ مجهولی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد. گلِ رز از دستانش افتاد! شخص مرگ بالای سرش ایستاده بود. می‌ترسید؟ بخاطر ترس زبانش بند آمده بود یا از شدت هیجان؟ هرچه که بود، حتی نمی‌توانست لبانش را تکان دهد.

- فکر کردم اگه منو ببینی خوشحال بشی! ولی انگار ازم ترسیدی.

سیگنس به سختی و با تکیه به قبر مادرش بلند شد و با صدایی که سعی می‌کرد قاطع به نظر برسد، گفت؛
- نمی‌ترسم. خودِ مرگ که نمی‌تونه درک کنه دیدنش برای اولین بار چه حسی داره...
- نه. همون‌طور که تو نمی‌تونی درک کنی تماشای پسری که والدینش رو می‌کشه چه حسی داره.

برق خفیفی از چشمان سیگنس گذشت. حتی نمی‌فهمید جرات گفتنش را از کجا آورده! اما باید می‌گفت... باید به نوعی تحسین و علاقه اش را نشان می‌داد.

- آدما برام اهمیتی ندارن! ضعیف و پوچن... نمی‌خوام جزوی از اونا باشم. بذارین شاگردتون بشم!

همان لحظه صدای خواهر و برادرش که اسم او را صدا می‌زدند، از دور شنید. برای لحظه‌ای سرش را چرخاند و وقتی دوباره برگشت تا به مرگ نگاه کند، چیزی به جز قبر های پی در پی و سیاه رنگ نیافت.



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱:۵۷ دوشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۳

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 193
آفلاین
پست اول "مست"



بعد از مشکلاتی که با پدرم پیدا کردم، عمارت ریدل پناهگاهم شد. جایی شد که بهش احساس تعلق می‌کردم. احساس دوست داشته شدن. چیزی که تو خونه خودمون و پیش پدرم نداشتم. از وقتی اومدم اینجا، یه اتاق بهم دادن. گابریل و کوین هم اینجا بودن و حال و هوای دیگه‌ای رو تو عمارت ایجاد می‌کردن. مامان مروپ هم بود. مامان مروپ خیلی هوامو داشت. بعد از مدت‌ها دوباره حس می‌کردم مامان دارم. خلاصه همه چی اینجا خوب بود تا وقتی که یکی این فکرو تو سر مرگخوارا انداخت که من و سیگنس بلک چقدر به هم میایم! آخه چجوری؟! از کجا به این نتیجه رسیدن؟ اون یه نژادپرسته! ما دائم دعوا داریم! برا چی باید فکر کنن ما به هم میایم؟ انمیز تو لاورز؟ هرگز!

*****


ترزا برای تعطیلات کریسمس به عمارت ریدل آمده بود. به سمت اتاقش می‌رفت و چمدان بزرگی را پشت سرش می‌کشید. فضای عمارت به خاطر کریسمس تغییر کرده بود. عمارت تمیز‌تر شده بود و یک درخت کاج بزرگ هم کنار شومینه قرار داشت. تزئینات درخت با تزئینات معمول درخت‌های کریسمس تفاوت داشت. مثلا نوک آن به جای ستاره، دمنتور بود! ولی بیشترین تغییر در نوع نگاه مرگخواران بود. ترزا حس می‌کرد که همه او را به طرز عجیبی نگاه می‌کردند و در چشمانشان برقی می‌درخشید. حتی برخی از آنها با رد شدن ترزا، سرهایشان را به هم نزدیک و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند.
- اون واقعا راست می‌گفت...
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
- یه نگاه بکن، واضحه که برای همن!
- اما اونا...
- اما و اگر نداره. ما همین الانم اتاقو آماده کردیم.

ترزا متوجه نمی‌شد چرا رفتار همه اینقدر عجیب شده. در همین فکر بود که چشمش به مروپ افتاد که نشسته بود و چیزهایی را در کاغذ کوچکی یادداشت می‌کرد.
- مامان مروپ!

مروپ با دیدن ترزا بلند شد و به سمت ترزا رفت و او را در آغوش گرفت.
- خوش برگشتی ترزای مامان! تازه رسیدی؟ بیا بهت پرتقال بدم بخوری خستگیت در بره.

مروپ ترزا را همراه خودش به سمت جایی که نشسته بود کشید. پرتقالی از ظرف میوه روی میز برداشت، پوستش را کند و آن را به دست ترزا داد.
- بیا بخور ترزای مامان جون بگیری!

ترزا پرتقال را از مروپ گرفت و یک پر آن را در دهانش گذاشت.
- میگم مامان مروپ، داشتی چی می‌نوشتی؟
- خوب شد یادم انداختی ترزای مامان! داشتم برای عروسی مرگخوار مامان لیست غذا می‌نوشتم. شام چی دوست داری تو لیست بنویسم؟
- آممممم... نمی‌دونم. هر چی خودتون فکر می‌کنین بهتره؟!

ترزا پر دیگری از پرتقال در دهانش گذاشت.
- پس برای همین رفتار مرگخوارا اینقدر عجیب شده... خب من دیگه برم اتاقم مامان مروپ.
- برو ترزای مامان. خوب استراحت کن که انرژی داشته باشی برا عروسی!
- باشه مامان مروپ! راستی ممنون بابت پرتقال!

ترزا به همراه چمدانش به سمت اتاقش راه افتاد. در راه گزینه‌های مختلف این که عروسی چه ‌کسی است، در ذهنش بررسی می‌کرد. وقتی به در اتاقش رسید، هر چه دسته در را فشار داد، در باز نشد. در قفل بود. حتی آلوهومورا را هم امتحان کرد ولی جواب نداد.

- ترزاااااااااا!

صدای گابریل بود که با ذوق به سمت ترزا می‌آمد. ترزا دستانش را باز کرد و گابریل را که مستقیم به سمتش می‌دوید، بغل کرد.
- گب! حالت چطوره؟
- خیلی خوبم!
- عالیه! راستی گب می‌دونی چرا در اتاق من بسته‌ست؟

گابریل دوباره یادش افتاد برای چه آنجا آمده بود.
- آهان آره! من اومدم ببرمت اتاق جدیدت! یه اتاق جدید براتون آماده کردیم!
- برامون؟!
- بیا بریم خودت می‌بینی!

گابریل دست ترزا را گرفت و او را به سمت اتاق جدید برد. ترزا نمی‌دانست که قرار است هم‌اتاقی داشته باشد. ولی آخر در عمارت که به اندازه کافی اتاق بود! یعنی تعداد مرگخوارها اینقدر زیاد شده بود که باید اتاق مشترک می‌داشتند؟ به در اتاق رسیدند. روی در اتاق یک حلقه گل رز مشکی به شکل قلب وصل بود.

- گب من دقیقا قراره با کی هم اتاقی بشم؟
- اوناهاشن! دارن میان!

کوین به همراه سیگنس از انتهای راهرو درحال نزدیک شدن بودند.
- عمو شیگنش این اتاقو مخشوش شما آماده کردیم. همه یه عااااالمه ژحمت کشیدن تا آماده شد.

ترزا سعی می‌کرد حرف کوین را نشنیده بگیرد و برای این که آرامش خودش را حفظ کند زیر لب با خودش حرف می‌زد.
- نه نه نه! حتما اشتباه شنیدی. قراره با کوین هم‌اتاقی بشی. قراره با کوین هم‌اتاقی بشی.

کوین و سیگنس تقریبا به در اتاق رسیده بودند. گابریل که زمزمه‌های ترزا را شنید، تصمیم گرفت حقایق را برای ترزا روشن کند.
- نه ترزا قراره با سیگنس هم اتاقی باشی!

ترزا دیگر نتوانست آرامش خودش را حفظ کند. سیگنس هم دیگر به در رسیده بود و حرف گابریل را شنید. هردو با هم فریاد زدند:
- چی؟
- عمو شیگنش و خاله ترژا قراره با هم باشن. آخر هفته عروشی داریم!

ترزا تازه علت تمام آن نگاه‌های عجیب و حرف‌های مروپ را فهمیده بود.
- من با این تو یه اتاق نمی‌رم!
- فکر کردی من با توی گندزاده پامو تو یه اتاق می‌ذارم؟ در ضمن این به درخت می‌گن!
- توعم همچین کم از درخت نداری با اون لباسای سبزت!
- چقدر به هم میان!

ترزا و سیگنس به سمت صدا نگاه کردند. همه مرگخواران بر اثر صدای فریاد‌های آنها دورشان جمع شده بودند و به شکل به آنها نگاه ‌می‌کردند.

- دقیقا چی شد که فکر کردین من به این مغرور از خود راضی میام؟
- یه گندزاده هرگز نمی‌تونه به من بیاد!
- وای واقعا به هم میانا! رابطه پر‌تنشی که به عشق منجر می‌شه! همونجور که اون خون‌آشامه می‌گفت!
- شما اصلا می‌شنوین من چی می‌گم؟ می‌گم ما به هم نمی‌آیم!
- من هیچ وقت عاشق یه گندزاده نمی‌شم!
- آخی!

مامان مروپ خودش را از لابه‌لای مرگخواران جلو کشید.
- شما دو نوگل شکفته‌ی مامان هنوز متوجه نشدین چقدر عاشق همین! یکم با هم تو اتاق باشین یه دل که نه، صد دل عاشق همدیگه می‌شین!
- اما مامان مروپ...
- اما و اگر نداره! همین الان برین تو اتاقتون! خسته‌مان کردید!

مروپ در اتاق را باز کرد و ترزا و سیگنس را به زور به داخل اتاق هل داد.
- تعطیلات خوبی داشته باشین نوگلای مامان!

در را بست و رفت.

یکی دو روز به همین صورت، با دعواهای مداوم ترزا و سیگنس گذشت. از دعوا سر روشن یا خاموش بودن چراغ و این که چه کسی روی تخت بخوابد گرفته تا دعوا سر اعتقادات و باورهایشان به خصوص درباره ماگل‌ها و ماگل‌زاده‌ها. مرگخواران به ترزا و سیگنس اجازه نمی‌دادند بیشتر از چند دقیقه بیرون اتاق باشند. آنها باید حداکثر زمان ممکن را کنار هم در اتاق سپری می‌کردند و همین منجر به بحث‌های مکرر آنها می‌شد. آن شب وقتی خانه ساکت بود و ترزا مطمئن شد که بقیه خوابیده‌اند، به آرامی از اتاق بیرون رفت. آن شب خوابش نمی‌برد و صدای تیک تیک ساعت سیگنس هم به شدت روی اعصابش بود. بدون ایجاد کوچک‌ترین صدایی از راهرو رد شد. نگاهی به اطراف انداخت. هیچ کس آنجا نبود. البته مرگ آنجا روی مبلی نشسته بود ولی مرگ، کس محسوب نمی‌شد. ترزا به آرامی و بدون سر و صدا کنار مرگ روی مبل نشست.
- تو هم خوابت نمی‌بره؟

مرگ با شنیدن صدای ترزا شوکه شد. ترزا اینقدر بی‌صدا آمده بود که حتی مرگ هم متوجه آمدنش نشده بود.

- البته فکر نکنم مرگ‌ها اصلا نیازی به خواب داشته باشن. بالاخره آدما تو همه‌ی زمانا می‌میرن.
- یه مرگ.
- چی؟ آهان فهمیدم. مرگ‌ها نداریم. فقط خودتی. سخت نیست؟ تنهایی؟

چند لحظه‌ای در سکوت گذشت.

- برای من سخته. راستش این یکی دو روزی که گذشته فقط سعی می‌کردم با خاطرات خوبم از گذشته اعصاب خودمو آروم نگه دارم. ولی اون خاطرات خوب همیشه بقیه خاطرات بدم رو هم همراه خودشون میارن... می‌دونی، من مرگ آدمای زیادی رو دیدم ولی هیچ وقت خودم کسی رو نکشتم... تو روی همه جواب می‌دی مگه نه؟ یعنی حتی رو ماگلا؟
- اوهوم.
- می‌شه به منم یاد بدی؟

مرگ چند لحظه به ترزا نگاه کرد.
- تو می‌دونی که آخرش یه روز توسط من زندگیت تموم می‌شه، نه؟
- آره می‌دونم... مشکلی نیست... بالاخره همه یه روز می‌میرن... ولی ترجیح می‌دم اون روز زمانی باشه که من قبلش تونسته باشم قاتلای والدینمو پیدا کنم!

مرگ چند لحظه‌ی دیگر همینطور به ترزا نگاه کرد. بعد بدون این‌ که چیزی بگوید بلند شد رفت و ترزا را با افکارش تنها گذاشت. یعنی مرگ قبول کرده بود؟ این که بدون هیچ صحبتی رفت خوب بود یا بد؟ حالا خودش باید چه کار می‌کرد؟ و هزاران سوال دیگری که در ذهن ترزا شکل گرفته بود و جوابی برایشان نداشت...

*****


تاپیک‌های تحت تفتیش:
بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
مرگخواران دریایی
دره‌ی سکوت


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۸ ۱۱:۰۰:۱۰

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴:۱۴ دوشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۳۷ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۳
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 163
آفلاین
به مناسبت تولد جد خانومم سالازار اسلیترین


دانه های نرم و سرد برف، به آرامی ردای سیاهش را به سپیدی در می آورد. قدم هایش مانند همیشه محکم و استوار بود. بی هیچ تردیدی در چشمانش، به جسدی که خون گرمش برف های تازه را به رنگ سرخ در می آورد، خیره شده بود.
جسد متعلق به مردی میانسال که صورتی رنگ پریده و موهای مشکی اش حال آن را پوشانده بود. اگر فقط موقع گذشتن از کنار آنها زبانش را نگه میداشت به خاندان پر افتخار اسلیترین بی احترامی نمیکرد شاید اکنون زنده و سالم به خانه اش میرسید.
مرگخوارانی که در پشت سالازار صف کشیده بودند نیز تردیدی در دنبال کردن دستوراتش نداشتند چون میدانستند همه برای هدفی مشترک میجنگند. برای آمدن روزی که همه جادوگران را بشناسند و دیگر در خفا رفت و آمد نکنند. دیگر کسی جرات زیر سوال بردن و تحقیر آنها را نداشته باشد.
در میان آنان حتی کسانی بودند که بدون اینکه او چیزی به زبان آورد کاری که مد نظرش بود را انجام می‌دادند و این نشانی بود از نوعی از اعتماد که با کلمات غیر قابل توصیف بود.
- جد مامان سردت نیست؟ بریم خونه برات سوپ شلغم بذارم گرم‌ شی.
- جد بزرگ ما قویتر از این حرف هاست مادر!
- میدونم پسر مامان، فقط اینکه برای یه دورهمی کوچیک توی کلبه، دور آتیش با یه کاسه سوپ حتما که نباید سرما خورد.
- بسیار خب برویم!

تک به تک به آرامی سوار جارو هایشان شدند اما مرگ همچنان کنار جسد ایستاده بود.

- آقا مرگه نمیای بلیم؟

کوین به آرامی با دستان کوچکش پایین آستین مرگ را گرفت و به او زل زد و منتظر جوابش ماند.

- نه من فعلا باید روح این آدمو ببرم بعدا به شماها ملحق میشم تو برو.

با اینحال کوین همچنان همانجا ایستاده بود و آستین های مرگ را گرفته بود. مرگ نگاهی به تام کرد، تام، زیر لب لبخندی به لجبازی های پسر بچه زد سپس جلود آمد و به آرامی کوین را بغل کرد و با خود برد.

بعد از اینکه همگی آماده و به خط شدند و در جلوی صف سالازار ایستاد، مرگخواران به سمت آسمان حرکت کردند.

باد و برف سرد شاید کمی آزار دهنده بود اما همین لحظات خاص کنار هم پرواز کردن درحالیکه به پشت هم بودن خیالشان آسوده بود گرمایی در قلب هایشان بوجود می آورد. گرمایی که با چهره های سردشان قابل شناسایی نبود، اما تام از این خوشحالی لبخندی به لب آورد. "حس تعلق داشتن به جایی" حسی بود که از وقتی مرگخوار شد همیشه آن را هر وقت کنار آنها بود بیشتر از هر وقت دیگری حس میکرد.

خیلی زود به خانه رسیدند. بوی هیزم و گرمای شومینه فضا را احاطه کرده بود. تام لحظه ایستاد و از دور به چهره ی تک تک آن ها نگاهی انداخت در ذهنش به این فکر فرو رفت آیا چیزی که نامش خانه است آن را خانه میکند یا بودن کنار کسانی که آنجا را به جایی بدل میکند که می‌توانید آن را خانه بنامید؟ جوابش کاملا واضح بود. سرش را تکان داد و با لبخندی به لب به جمع دوستانش کنار شومینه ملحق شد. در عمق قلبش با تمام وجود زمزمه ای کرد که شاید صدایش را شعله های سوزان آتش با دود به آسمان ها ببرد.
- امیدوارم این لحظه ها هیچ وقت تموم نشه.


تصویر کوچک شده

S.O.S



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰:۱۶ شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۰:۵۶:۳۱ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 143
آفلاین
پارت اول؛ عشق یا قدرت؟


چند هفته‌ای می‌شد که آموخته بود صدای زندانیان را نادیده بگیرد. مدام خودشان را به درِ سلول می‌کوبیدند یا از آن نبرد های تن به تنِ احمقانه برگزار می‌کردند که صدایشان کل ساختمان را احاطه می‌کرد. از بین تمام آن سر و صداها، صدای قفل شدنِ در از همه دردناکتر بود. نفس عمیقی کشید و نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند. تختی کهنه گوشه‌ی اتاق بود، میز چوبی کوچکی نیز وجود داشت که دفترچه‌ای کوچک برای بروز خاطرات، به همراه قلم و قلمدان روی آن قرار داشت. با اینکه مدتی میشد در آن سلول زندانی شده بود، اولین بار بود که قلم را به دستش می‌گرفت. و با اینکه فکرش را هم نمی‌کرد این موضوع تا چه حد به آرامشش کمک می‌کند، شروع به نوشتن کرد.

″ دفترچه خاطرات عزیز!
ساعاتی می‌شود که به کاغذِ سفید مقابلم خیره شده‌ام. چگونه شروع کنم؟ از چه بگویم؟ برایِ چه بنویسم؟ اصلا دفتر خاطرات به چه دردی می‌خورد؟ شاید به درد افراد معروفی بخورد که زندگی نامه‌شان بعد از مرگ چاپ می‌شود. احتمالا جمله‌ی ″براساس نوشته های خودِ بزرگوار″ را در مقدمه‌ی کتاب ها دیده‌اید. اما دفترچه خاطرات من به چه دردی می‌خورد؟ هیچکس قرار نیست بعد از مرگم، خاطراتم را بخواند. مثل افراد معروف هم نیستم که قرار باشد زندگی نامه‌ام را بنویسند. با این‌حال، خودم می‌خواهم ثبتشان کنم. زندگی حوصله سر بر و یکنواختم را برایتان شرح می‌دهم. آزادید که انتخاب کنید، یا همین حالا و در همینجا خواندن را متوقف کرده و به سراغ مطلب بعدی بروید یا در ادامه با من همراه شوید. در هر صورت، من به نوشتن ادامه خواهم داد.

من در سایه ها زندگی کرده‌ام. آنقدر ها هم بد نبود! چون از توجه خوشم نمی‌آمد. هیچوقت هم دلم نمی‌خواست منبع توجه باشم. در تمام طول زندگی‌ام، فقط ″من″ بودم. نه از لحاظ معنایی، بلکه دقیقا از لحاظ نوشتاری. فقط دو کلمه صامت، به همراه کلمه‌ی مصوت کوتاهی که حتی ارزش نوشتن هم ندارد! کلمه‌ی یک هجایی که جانشین های بسیاری دارد.

حتی اگر این کلمه وجود نداشت، زندگی هیچکس لنگ نمی‌ماند! البته وجودش خرابی های زیادی به بار آورده. اکثر جملاتی که حول محور کلمه‌ی ″من″ می‌چرخند، خودخواهانه و منبع فاجعه هستند. ″من بهترینم! من در اولویتم. من قویترم.″ تمام این جملات و غروری که درونشان موج می‌زند، باعث بدبختی انسان ها شده است. سیگنس بلک هم ″من″ های زیادی دارد. بله، ترسی ندارم که با صدای بلند اعتراف کنم؛ من آدم مغروری بودم! با اینکه در سایه زندگی کرده‌ام، از درون همان سایه ها، تقدیر افراد زیادی را با خاکستر یکسان کرده‌ام. من عادت داشتم در سایه ها زندگی کنم... تا بهتر و ماهرانه تر به شرارت ادامه دهم. من نماد بارزی از بدترین خصلت های بشری هستم.

حتما برایتان سوال پیش آمده که چرا شرارت را انتخاب کرده‌ای؟ آیا واقعا از قتل و آزار مردم لذت می‌بردی؟ شاید در همان ابتدا اینگونه نبوده باشد، اما با گذر زمان آموختم که لذت ببرم. بگذارید از همان ابتدا شروع کنم؛ می‌توان گفت از همان روزی که چشم به جهان گشودم، دنیای اطرافم غرق در روشنایی بود. نه از آن روشنایی های واقعی و معنوی، اتفاقا برعکس. بگذارید به نوعی دیگر بیانش کنم. از نظر اکثر جامعه، رفاه به معنای سلامت جسمانی، وجود امکانات کافی و خوابیدن با شکم پر است. خب... باید بگویم تا به حال با شکم گرسنه نخوابیده‌ام! اما بنظر من، رفاه با در عشق بودن و آرامش روانی همراه است. فکر نکنید آرامش روحی نداشتم! چون همچون کلماتی اصلا در خانواده‌ی ما معنی ندارد. روح چیست؟ اگر اینجا از چیزی به جز قدرت و ثروت حرف بزنی، دیوانه خطابت می‌کنند! من دیوانه نیستم، پس مرا می‌بخشید، عشق و روح دیگر چیست؟

خواننده‌ی عزیز (البته اگر خواننده‌ای وجود دارد.) باید اعتراف کنم که سیگنس، هیچوقت متوجه این نعمت بزرگ نبود. البته او با غرور و تکبر بزرگ نشده بود، هیچوقت فکر نکرده بود که جهان، دور خودش و خواسته هایش می‌گذرد. با اینحال نقصی بزرگ در شخصیتش وجود داشت که کورش کرده بود. اجازه نمی‌داد از رفاه و آسایشی که تمام عمرش به شکل رایگان از آن بهره برده بود، شکر کند. او اهمیتی به رفاه مادی نمی‌داد. حاضر بود گشنه بخوابد، حاضر بود اصلا نخوابد اما برای یکبار هم که شده، عشق را تجربه کند. او می‌خواست احساساتی را تجربه کند که توسط اجداد پرتکبر و مغرورش ممنوعه نامیده می‌شدند. آنها احتیاجی به این احساسات بی سر و ته نداشتند. بی نقص بودند و عشق، بی نقصی زیبایشان را خراب می‌کرد. عشق نقطه ضعف بود، و آنها راضی نبودند هیچ نقطه ضعفی در قدرت و ثروتشان نفوذ کند. اگر جزوی از این خانواده باشی، باید قلبت را از سینه‌ات بیرون بکشی و در سیاه چالی که انتهایش به دوزخ وصل شده، پرت کنی. به گونه‌ای که دیگر هرگز نتوان پیدایش کرد.

چگونه می‌توان بدون عشق زندگی کرد؟ این سوالی بود که سیگنس مدام از خودش می‌پرسید درحالی که حتی معنای عشق را نمی‌دانست. و البته با اینکه معنای این کلمه‌ی خانه خراب کن را نمی‌دانست، از نظرش عشق نقطه ضعف نبود. عشق قدرت و ثروتی ابدی بود! ثروتی که هیچ ملک و طلایی نمی‌توانست جایش را پر کند. چرا باید چنین ثروتی را به شکل رایگان از دست می‌داد؟ مشکل همین بود. سیگنس والدینش را درک نمی‌کرد. حتی نمی‌خواست درک کند!

خوشبختانه باید اقرار کنم، هیچگاه جراتِ فرار از سرنوشتم را نداشتم. نمی‌توانستم خانواده‌ام را برای یافتن عشق یا بخاطر عدم سنخیت عقایدمان ترک کنم. می‌دانستم که دنیای اطرافم، بزرگتر از چیزی‌ست که قادر باشم به تنهایی با مشکلاتش مقابله کنم. به همین دلیل به جای عشق، قدرت را انتخاب کردم. و شاید منتظر باشید تا اعتراف کنم از انتخابم پشیمانم، اما هیچوقت پشیمان نشدم. من روز به روز بیشتر وابسته و شیفته‌ی قدرت می‌شدم و آن کلمه‌ی سه حرفی که منشا از احساساتِ بی سر و ته بود را فراموش کرده بودم. تا اینکه عشق، خودش به سراغم آمد!

شاید هیچوقت از اینکه قدرت را انتخاب کردم، پشیمان نشدم اما از اینکه رشد و پرورش عشق را در درونم نادیده گرفتم، پشیمانم! باید از همان ابتدا ریشه هایش را می‌سوزاندم و به آن موجود موزی، اجازه‌ی پیشروی نمی‌دادم! باید نابودش می‌کردم... اما نکردم.″



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۳۷ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۳
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 163
آفلاین
اولین و آخرین دیدار...


زمستان نبود اما زمین، همچون آن دو چشم سردی که به او خیره شده بود جسم گرمش را سرد و سرد تر میکرد. آفتاب نبود اما ماه، همچون گدازه قلبش را میسوزاند و تکه تکه میکرد. با وجود آنکه به نظر می آمد در خانه ریدل ها زمان یخ زده و بی حرکت مانده، اما در این میان همچنان زندگی به بی رحمانه ترین شکل خود به گذر ثانیه به ثانیه اش ادامه میداد، بی آنکه تردید و وقفه ای در خود ایجاد کند.
همچنان عقربه ها برای نشان دادن گذر زمان از یکدیگر پیشی میگرفتند، مردم در کوچه پس کوچه های لندن رفت و آمد میکردند، مغازه دار ها اجناس خودشان را با صدای بلند تبلیغ میکردند، صدای صحبت مردمان در شلوغی و همهمه ی دیگران محو میشد. با اینحال کمی دور تر از این هیاهو یک زندگی، یک قلب، دیگر به آخرین ضرباتش رسیده بود و حیاتش ذره ذره به نیستی باز میگشت. در آن لحظات آخر، آنقدر زمان کند شده بود که تک تک پشیمانی ها، شادی ها، سختی ها و دل نگرانی های گذشته به سرعت از جلوی چشمانش عبور میکرد.


فلش بک به ۹ سالگی تام ریدل سینیور


صدای سرود کریسمس در خیابان ها طنین خاصی ایجاد کرده بود. هیجان و اشتیاق مردم هر لحظه بیشتر میشد.

صبح روز کریسمس خانه ریدل ها


- مادر امسال هدیه ی کریسمس چی برام گرفتین؟
- تامی مامان امسال هم مثل هرسال مشتاقی؟
- خانوم اذیتش نکن. نمیبینی چقدر هیجان داره؟ همون اسبی که دوست داشتی برات گرفتیم پسرم.
- آخ جون! عاشقتونم شماها بهترینید.
- هرچی نباشه تو تنها پسرمونی هرچی بخوای برات میگیریم فقط لب تر کن.

تام ریدل با عجله به کنار اسبش که در حیاط جلوی عمارت بود، رفت. با غرور و افتخار از خانواده ای که دارد لبخندی به نشانه تشکر به آنها زد و سر اسب عزیزش را به سر خود چسباند و چشمانش را بست. قطعا در آن لحظه حس میکرد این شادی ابدی، چیزیست که سر نوشت برایش رقم زده است.


فلش بک به ۱۴ سالگی تام ریدل سینیور


- پدر چیزی شده؟
- نه پسرم یکم فکرم درگیره.
- اگر به خاطر زمین ها و اعتراض زمین داراست بسپاریدش به خودم، هرچی نباشه همه چیز رو از خودتون یاد گرفتم. یه مدت برید استراحت من اداره امور رو بدست میگیرم.
- تو از کجا فهمیدی؟
- اون روز که از جلسه باهاشون کلافه بیرون اومدید فهمیدم.
-این نگرانی ها برای تو زوده، تو هنوز خیلی جوونی با اینحال از پیشنهادت ممنونم. الحق که پسر خودمی قوی، شجاع، با اعتماد بنفس، مایه افتخار ریدل ها.
- لطف دارید پدر این مایه ی افتخار منه که پدری مثل شما دارم.


فلش بک به ۱۵ سالگی تام ریدل سینیور


-مادر عزیزم، سیسیلیا عشقم، هرگز این تولد و هدیه تون رو فراموش نمیکنم. نمیدونم چی باید بگم خیلی این گل ها قشنگن حیفه که خشک بشن و از بین برن خودم تکثیرشون میکنم که هیچ وقت این روز قشنگ رو که برام ساختید فراموش نکنم.
- بیخیال عشقم، لازم نیست. سال های بعد بهترشو برات میگیریم.
- درسته پسرم من و سیسیلیا و پدرت کلی برنامه ها برات داریم.
- میدونم مادر و بابتش هم بی نهایت ممنونتونم ولی...
- ولی چی پسرم؟
- سال بعد باشه برای سال بعد امسالم باشه برای امسال، هیچ چیز دوبار تکرار نمیشه حتی اگه همون اتفاق با همون آدما باشه. این لحظه ی بودنم با شما این حس خوشحالی برای همین حالا و همین لحظه ست پس میخوام تا ابد خاطره ش باهام بمونه.

فلش بک به مدتی پس از ازدواج تام و مروپ


- همسرم؟ اون گل ها چی دارن که روزی ۱۰ بار نگاهشون میکنی؟ یه رز و آفتابگردون و ارکیده ساده که همه جا پیدا میشه، چیه اینا خاصه‌؟
- چیزی نیست...فقط یه یادگاریه.
- یادگاری؟ از طرف کی؟

تام نگاهش را از روی گلها برداشت. شوقی که در چشمانش بود با اندوه جایش را عوض کرد و آهی از عمق وجود نهاد. تحت تاثیر معجون عشق بود بنابر این نمیخواست با گفتن کامل حقیقت، مروپ را ناراحت کند.
- از طرف مادرم.
- که اینطور! پس حسابی کمکت میکنم مراقبشون باشی.

با وجود این حرف مروپ تام عذاب وجدانی دو چندان گرفت اما همچنان به خاطر مروپ، چیزی از حقیقت به زبان نیاورد.


فلش بک به دوران بارداری مروپ


مروپ گانت که دیگر قانع شده بود تام ریدل عاشق و دیوانه ی اوست تصمیم گرفت دیگر معجون عشق را به شوهرش، به پدر فرزند آینده اش ندهد.
شاید امیدوار بود آن خانواده ای را که با بودن در خانه گانت ها از آن محروم شده بود درکنار تام و فرزند آینده شان پیدا کند. یک خانواده واقعی با احساسات واقعی بدون حقه و فریب. شاید هم بخشی از وجودش با عذاب وجدان کاری که کرده بود کنار نیامده بود. هرچه که بود عزمش را جزم کرد، تا دست به این کار جسورانه بزند. اما حاصلش آن چیزی نشد که آن بانوی ظریف و جوان انتظارش را داشت. واکنش تام، تند تر از چیزی بود که فکرش را میکرد.

- تو واقعا فکر کردی قبولش میکنم؟ همین حالا از جلوی در بیا کنار نمیخوام حتی یه لحظه ی دیگه هم توی این خراب شده بمونم!
- عزیزم ولی اون پسرته، حاصل عشقمون. میدونم من اشتباه کردم، میدونم راه درستی رو برای داشتنت کنار خودم انتخاب نکردم، میدونم این تصمیم تو نبوده من همه اینا رو میدونی ولی...
- ولی چی؟ اصلا کدوم عشق؟ آره اشتباه کردی تو هیچ میدونی چه گندی به زندگی من زدی؟ میدونی چند وقته خانوادم نگرانن و از من بی خبرن؟ تو یه زن خودخواهی! اصلا ذره ای به زندگی و خواسته های من فکر کردی؟ من کی این چیز هارو ازت خواستم؟ من جوون تر از اونی بودم که بخوام مسئولیت حتی خانواده خودمو به عهده بگیرم، اونوقت بخوام پدر یه بچه ای که حتی وجودش خواست منم نبوده بشم؟ مگه من اینو خواستم؟ هیچ وقت نه تو و نه اون بچه ی عجیب که توی شکمته رو نخواستم، من هرگز این زندگی کوفتی رو نخواستم خب؟!

مروپ سکوت کرد. در آن لحظه از خودش، از خانواده اش، از حتی جادویی که به آن افتخار میکرد بیزار شده بود. با اینحال همچنان عشقش به تام و آن کودک درونش او را سر پا نگه داشته بود. عشق به مردی که زمانی امید و آرزو هایش بود، کسی که اکنون داشت او را سرزنش میکرد و مقصر بدبختی هایش می‌نامید، کسی که اکنون صدای فریاد هایش، در سرش سوت میکشید. دیگر نتوانست چیزی نگوید. مگر آن بچه ی معصوم چه گناهی کرده بود؟ به خاطر او هم که شده باید چیزی میگفت.
- ولی حتی اگر نخوای هم تو هنوز پدر این بچه ای التماست میکنم نرو تام این بچه...
- ساکت شو! تو حتی لیاقت نداری اسممو به زبون بیاری.

تام ریدل این را گفت و با تمام توان از آن خانه بیرون زد. کمی جلوتر نفس نفس زنان خم شد و دستانش را روی زانو هایش گذاشت تا نفسی تازه کند. در این مدت به افکار در هم ریخته اش سامان میداد. آیا واقعا آن زن لیاقت شنیدن آن همه حرف های دردناکی که تام زده بود را داشت؟ آیا کار درستی بود که با بی مسئولیتی تمام، یک زن بار دار را یکه و تنها در آن خانه رها کند؟ با وجود حرف های بی رحمانه ای که زده بود باز هم دلش از سنگ نبود. قلبش آنقدر تند میزد که شاید اگر کسی در کنارش ایستاده بود، به راحتی ضربان محکم و پر تلاطمش را میشنید. به آرامی سرش را به طرف مسیری که از آن آمده بود، برگرداند. یعنی باید بر میگشت؟ آیا رفتن کار درستی بود یا برگشتن؟ آیا هنوز هم وقتی برای بازگشت داشت؟ آیا دلسوزی با وجود عدم علاقه ای که داشت، دلیل مناسبی برای برگشتش بود؟ اما آن همه سال فریبی که خورده بود چه؟ خانواده اش که تمام مدت از او بی خبرند را چگونه میتوانست رها کند؟ اصلا آن دختر ارزش رها کردن خانواده واقعی اش را داشت؟ تام ریدل جوان بین این همه سوال های گیج کننده سردرگم بود. کسی نبود که راهنمایی اش کند. او هنوز برای درک اینهمه اتفاق خیلی جوان بود.


آن سوی جاده، خانه مروپ



پاهایش به لرزه و نفس هایش به شماره افتاد. آن همه عشق، آن همه محبت در کنار شوهرش، همه ی آنها فقط یک رویای زود گذر بود؟ مروپ آن همه شکنجه و سختی را در خانه گانت ها تحمل کرد اما مگر چقدر یک زن میتواند تحمل داشته باشد که همچین حرف هایی را از زبان کسی که با تمام وجود عاشقش بود آن هم در حساس ترین لحظه زندگی اش، موقع بارداری، بشنود و باز هم دوام آورد؟ پاهایش دیگر توان تحمل وزنش را نداشت و با ناتوانی روی زانو هایش فرود آمد. با انگشتانش زمین را چنگ میزد و دیگر آخرین دیوار تحمل و استقامتش در هم شکست‌‌، بغضش ترکید و هق هق کنان اشک هایش جاری شد. کنترل نفس هایش سخت بود سرش را بالا گرفت و با تمام وجود غمی که در دل داشت را فریاد زد. فریادش در آن خانه ی خالی و ساکت لحظه ای پیچید و دوباره رها و تنها شدن در آن دنیای بی رحم را به اون یاد آور شد.


مدتی پس از بازگشت تام ریدل به خانه ریدل ها



- چی؟ تو از اون دختره ی عجیب بچه داری؟
- خودم صدبرابر بیشتر از شما حالم بهم میخوره از کاری که باهام کرد. اون چیز خورم کرده بود با اون افسون هاش فریبم داده بود. نمیدونم چی شد که دیگه دست از دادن اون معجون بهم برداشت اما به محض اینکه هوشیاریمو بدست آوردم ولش کردم و اومدم. ولی...نمیدونم واقعا کار درستی بود؟
- خوب کاری کردی. هیچ کس نباید از این ماجرا خبر دار بشه وگرنه آبرومون میره.
- درسته! خاندان با اعتباری مثل ما همچین ننگی رو نمیتونه تحمل کنه.
- پسرم نگران نباش همه چیز رو به من و پدرت بسپار و اون دختر رو فراموش کن. خودمون درستش می کنیم.


پایان فلش بک، زمان حال


صدای ورودی وهمناک از سمت در، درخانه پیچید. تام ریدل سینیور همانجا خشکش زد. پسرک جوانی بلند قامت، روبه رویش ایستاده بود. درست شبیه جوانی های خودش بود. آن چشم‌ها، آن بینی، آن لب ها، آن ابروها...درست انگار در آینه به خودش نگاه میکرد. نفسش در سینه حبس شده بود. آب دهانش را قورت داد. چگونه چنین چیزی ممکن بود؟ به یاد سالها پیش و آن خانه فرسوده و آن دخترک خانه گانت ها افتاد. تمام آن اتفاقات به سرعت نور از جلوی چشمانش گذشت. یعنی ممکن بود؟
- تو...تو کی هستی؟
- از اون طرز نگاهت معلومه خودت خوب میدونی من کی ام.
- پس یعنی حدسم درست بود...تو...پسر اون زنی؟

تام ریدل مدام بین حرفهایش مکث میکرد. معلوم نبود به خاطر شوک، عدم اطمینان یا شاید حتی دیدن عاقبت بی مسئولیتی گذشته اش مقابل چشمانش بود که اینگونه شده بود. هرچه که بود، او را در حرف زدن عاجز کرده بود.

- هاها اون زن؟ پس مادرم برات همچین مفهومی داره؟ اون زن! تو ماگل پست، حتی لایق آوردن اسمش هم نیستی. حتی نمیتونی پسر خودتو پسرت بدونی. آره خب واقعا هم با افتخار میگم پسر مروپ گانت، نواده ی سالازار اسلیترینم. زنی که به تنهایی با اون جسم ضعیف منو به این دنیا آورد. زنی که اگر تو با بی رحمی با اون وضعش رهاش نمیکردی شاید الان زنده بود. تو باعث مرگ مادرم شدی. تو باعث شدی من یعنی نواده ی سالازار اسلیترین بزرگ، سالها توی یه یتیم خونه کثیف و پست گیر بیوفتم، بدون اینکه ذره ای از هویت خودم چیزی بدونم.‌ همه ی اینا تقصیر توئه. با این‌حال بازم مادرم اسم کسی مثل تو رو روی من گذاشت، به امید اینکه منم مثل تو بزرگ شم.
- من...نمیدونم چی باید بگم. درباره گذشته خیلی چیز ها هست که نمیدونی ولی...واقعا اسم برازنده ای برات گذاشت. با اینکه باورم نمیشه ولی وقتی دیدمت حس کردم دارم به خودم نگاه میکنم.
- من همه چیز رو میدونم و این اسم...بعد از فهمیدم حقیقت چیزی بود بیشتر از همه ازش بیزار شدم. من کسی ام که امروز به تموم اون تراژدی ای که شروعش کردی خاتمه میدم. انتقام اون روزای جهنمی ای که به من و مادرم تحمیل کردی ازت میگیرم.

و لحظه ای بعد با خارج شدن نوری سبز از چوب دستی آن پسرک جوان، بدن بی جان مادر و پدر تام ریدل سینیور که تازه به خاطر سر و صدا از اتاق هایشان بیرون آمده بودند، جلوی چشمانش به روی زمین افتادند و اکنون نوک آن چوب دستی به سمت صورت او نشانه رفته بود.

- نههه مادددررر پدررر! تو... تو چی کار کردی پسر؟ خواهش میکنم ... لطفا... اون چوب دستی رو بذار کنار التماست میکنم. خواهش میکنم اینکار رو نکن تو پسرمی، از خون خودم.
- واقعا؟ تا چند لحظه پیش که پسر اون زن بودم!
- من متاسفم... من اشتباه کردم... خواهش میکنم...
- الان با تاسف تو مادرم بر میگرده؟
- من...

و لحظه ای بعد طلسمی مرگبار بدون ذره ای تردید کل خاندان ریدل را در خود تنید و نابود کرد. ذرات نور سبز هنوز در هوا معلق بود. انگار که زمان کند شده بود. در آن لحظات پایانی تام به تمام کار هایی که ممکن بود سرنوشت خودش و دیگران را جور دیگر رقم بزند فکر کرد. اگر انقدر با آن خانواده بد رفتاری نکرده بود. اگر آن دختر را تحقیر نمیکرد. اگر زمانی که تاثیر معجون از بین رفت یک زن حامله را آن قدر بی رحمانه تنها نمیگذاشت. اگر آن خانواده ای که دیگر رد کردنش دیر شده بود را رها نمیکرد. اگر با عشق کنار آنها زندگی میکرد به جای اینکه با ترس و نفرت پا به فرار بگذارد توی هر سختی کنارشان میماند و واقعیتی که جلوی چشمانش بود را میپذیرفت، شاید اکنون این پسر بچه ای که ذره ذره وجودش پر از خشم و نفرت فراگرفته بود و داشت به هیولایی تشنه به خون تبدیل میشد وجود نداشت. شاید سرنوشت میتوانست جور دیگری برایش رقم بزند و جزء بهترین و دوستداشتنی ترین بچه های هم سن خودش میشد. آن هم اگر فقط گذشته ای که هرگز دست خودش نبود جور دیگری رقم میخورد...
آرام آرام تام ریدل پدر، نور چشمانش به تاریکی بدل شد و جسم بی جانش سرد و سر تر شد. در آن ثانیه های پایانی دیگر هیچ پشیمانی ای فایده نداشت.
در آن شب، مرگ سایه ای بلند بر خانه ریدل ها انداخت و مدتی بعد دوباره سراسر لیتل هنگلتون را سکوت فرا گرفت، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
همچنان که خون گرمی که در زمین جاری شده بود، رو به سردی میرفت، پسرک همانطور که ناگهانی ظاهر شده بود همانطور هم در سیاهی شب محو شد و با رفتن او حقیقت آن شب هم تا سالها مدفون ماند‌.



ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۰ ۱۸:۰۵:۱۹

تصویر کوچک شده

S.O.S



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳

اسلیترین، ویزنگاموت

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۸:۲۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
پیام: 772
آفلاین
با هر قدم، صدای شکستن برگ‌های خشک و زرد رنگ چنار به گوشش می‌رسید. آنقدر آن صدا را دوست داشت که اگر یک روز عادی بود، شاید دقایق مدیدی را صرف شنیدن آن می‌کرد. اما آن روز یک روز عادی نبود...

هیچ روزی با وجود حضور او در زندگی‌اش عادی نبود.

به سرعت از عرض خیابان سنگ‌فرش شده گذشت. گویی بارها و بارها آن مسیر را طی کرده باشد با مهارتی حاصل از تجربه، درست روی به روی کافه‌ای با پنجره بخار گرفته توقف کرد. نفس عمیقی کشید. دستگیره برنجی در را چرخاند و وارد شد. با باز شدن در، صدای زنگوله کوچکی که بر روی آن قرار داشت در محیط پیچید. بدون توجه به سایرین مستقیما به سمت میز موعود رفت. پشت میز هیچکس حضور نداشت. انتظاری هم جز این نداشت. می‌دانست فرد مورد نظرش درست سر موعد و سر ساعت درست خواهد آمد. آخر او را سالها به منظبت بودن می‌شناخت.

روی صندلی یکی از میز‌های چوبی کافه نشست. قلم پر و کاغذ پوستی‌اش را از کیف چرمی‌اش بیرون آورد تا مانند روز‌های پیشین، نامه‌ای را برای او بر جای بگذارد. نمی‌توانست او را ببیند اما می‌دانست که باز کردن آن نامه‌ها، حالش را بهتر می‌کند و همین کافی بود تا این‌کار را ده برابر همیشه با دل و جان انجام دهد.

با دستش بخار پنجره را پاک کرد و به بیرون نگاهی انداخت. برگ‌های پاییزی را دید که با باد ملایمی که می‌وزید به رقص در می‌آمدند و از یک سوی خیابان به سوی دیگر می‌رفتند. با دقت به تک تک عابران چشم دوخت. آیا ممکن بود او در میان‌شان باشد؟
- یادمه وقتی اولین بار دیدمت دوازده ساله‌ بودم. فقط چند ماه طول کشید تا تحت تاثیر رفتار و تجربه‌ت قرار بگیرم و تو رو الگوی نویسندگی خودم کنم. اون موقع بود که می‌خواستم هر جا هستی همونجا باشم. سایه به سایه کنارت باشم. اما نمی‌تونستم... خیلی کوچیک بودم و نمی‌دونستم اصلا چی بنویسم و چطوری بنویسم. تو بهم یاد دادی. دستمو گرفتی و قدم به قدم بردیم جلو. نذاشتی بیفتم... نذاشتی کسی آسیبی بهم بزنه. یادم دادی چطوری پرواز کنم و وقتش که رسید پرواز کردم. رفتم دنبال آینده‌. وقتی برگشتم سالها گذشته بود و من توی خونه قدیمیم یه غریبه شده بودم. هیچکسو نمی‌شناختم جز تو... ولی تو برام کافی بودی. با افتخار به همه معرفیم کردی و نذاشتی حس غربت کنم. من شدم مامانی که فقط مادر بود تا تو فرزندش باشی همون‌طور که سالها قبل فرزندی شده بودم تا تو سرپرستش باشی. یادمه توی اون مصاحبه هر بار که اسمت رو تکرار می‌کردم به خودم افتخار می‌کردم که می‌شناسمت. خوشحال بودم که چنین نقش پر رنگی توی زندگی من و شخصیتم داری. هنوزم سر تک تک حرفام در موردت توی اون مصاحبه و تمام دفعاتی که با افتخار اسمتو توش تکرار کردم هستم و خواهم بود. زمان گذشت و خیلی بالا و پایین بین‌مون پیش اومد. از هم دور شدیم ولی با وجود همه اون بالا و پایینا همیشه می‌دونستم چه نقش پر رنگی توی زندگیم داشتی و توی چه بحران‌هایی باعث شدی مقاومت کنم و با وجود تمام سختیا برای رشد خودم بجنگم. همه این خاطرات نقطه اتصال همیشگیم بهت بوده و هست. از اینکه حالا اینجایی خوشحالم... خیلی خیلی خوشحالم. همین که دوباره مثل قدیم می‌تونم توی این کافه قدیمی بشینم و برات نامه بنویسم خوشبختم. اینو می‌دونم که هر جا هم که پرواز کنم و برم بازم بر ‌می‌گردم پیش خودت‌ و با همون سینی میوه همیشگی دنبالت می‌کنم... سایه به سایه!

نامه را درون پاکتی با نقش و نگار های‌بای بادام زمینی گذاشت و آن را به گلابی‌ای بر روی میز تکیه داد. با اندیشیدن به چهره او پس از دیدن گلابی، لبخندی زد و با شادمانی از کافه خارج شد.


تصویر کوچک شده
In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۷:۰۰ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین، ویزنگاموت

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۸:۲۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
پیام: 772
آفلاین
?How could I ever feel you
Once again, without losing my mind

به سمت آینه زنگار گرفته روی دیوار رفت اما قبل از آنکه با آن رو به رو شود، متوقف شد. رویش را برگرداند، نمی‌خواست آن تصویر را ببیند. ناگهان صدایی در گوشش پیچید، گویی فردی پشت سرش ایستاده بود و درست کنار گوشش زمزمه می‌کرد.

- تا کی می‌خوای فرار کنی؟

هراسان به اطرافش نگاهی انداخت اما هیچکس را در آن اتاق نیمه تاریک ندید. به آرامی به میزی چوبی تکیه داد. سعی کرد خودش را آرام کند. حتما توهمی زودگذر ناشی از خستگی بود. نباید به آن اعتنا می‌کرد.

- تا کی می‌خوای از دیدنش طفره بری؟

لرزید. اتاق سرد بود اما خوب می‌دانست که این لرزش ناشی از سرما نیست. می‌لرزید زیرا طنین آن صدا این‌بار در گوش‌هایش آنقدر بلند و رسا بود که نمی‌توانست مانند تمام زندگی‌اش آن را انکار کند و نادیده بگیرد.
- دنبال چی هستی؟ ازم چی می‌خوای؟
- به آینه نگاه کن.

باید از آن اتاق می‌رفت‌. فقط باید به میان اهالی خانه باز می‌گشت تا آن صدای احمقانه از سرش خارج شود. فقط باید از آن اتاق خارج...

در اتاق با صدای بلندی بر رویش بسته شد.

- فرار کافیه؛ تو باید به حرفم گوش بدی.

چشم‌های خسته‌اش را به در بسته دوخت. می‌دانست این بار دیگر توانایی فرار ندارد. با هر دو دستش جلوی گوش‌هایش را گرفت اما صدا بدون هیچ کاهشی در سرش می‌پیچید.

- تو ترسویی. می‌ترسی با اون آینه رو به رو بشی. می‌ترسی تصویر اون آینه رو فقط خودت ببینی‌... فقط خودت مروپ... تنها.
- من ترسو نیستم.
- پس ثابت کن!

جوش و خروشی در درونش حس کرد. حسی لجبازانه که او را به سمت آینه هل می‌داد. فقط یک نگاه ساده بود؛ باید ثابت می‌کرد که ترسو نیست. صدای قدم‌های نا‌مطمئنش در اتاق پیچید. خودش را به جلوی آینه رساند، چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید.

?How could I ever know more
When everything is held by threat


پلک‌هایش را رو به آینه گشود. تصویر درون آینه فقط خودش بود. با همان موهای بلند و مواج تیره و همان لبخند متین. نگرانی عمیقی در پس صدای انعکاس تصویرش حس کرد.
- داری توی وحشت زندگی می‌کنی.

می‌دانست.‌.. چیزی که درک نمی‌کرد چرایی این قضیه بود. چرایی خواب‌های وحشتناکش بود. چرایی این همه وحشت نهفته در درونش بود.

- آخرین خوابتو یادته؟

به خوبی یادش بود. تنها و در سکوت از خانه گانت‌ها بیرون آمده بود تا پیاده‌روی عصرگاهی داشته باشد ولی گویی به طور ناگهانی زمان متوقف شده بود؛ هوا در تاریکی فرو رفته و او، تنها و در سکوت در میانه مه غلیظی در حال قدم زدن بود‌. خیلی زود حس کرد فردی یا چیزی از دور او را می‌بیند. احساس زیر نظر بودن توسط مهاجمی را داشت و همین احساس کافی بود که زیر نور کم سو و نارنجی رنگ تنها چراغ روشن خیابان به سرعت و نفس نفس زنان به خانه باز گردد. به محض بازگشتش بود که زمان دوباره به حرکت در آمد و انسان‌ها به داخل خیابان بازگشتند.

- می‌دونی مروپ‌، واقعیت اینه که خواب‌ها برعکس عقاید گذشتگان‌مون تعبیری افسانه‌ای ندارن و پیشگویی‌ای از وقایع آینده نیستن. خواب‌‌ها در واقع واکنش ذهن‌ ما به حقایقین که در واقعیت با اون‌ها درگیریم و ذهن‌مون به قدری با این حقایق دچار چالشه که سعی داره توی خواب براشون راه حل پیدا کنه.

به تصویرش درون آینه نگاه نا‌مطمئنی انداخت.

- تو اون خوابو دیدی چون برعکس چیزی که همیشه وانمود کردی از تنهایی وحشت داری. تو می‌ترسی به حال خودت رها بشی... می‌ترسی که از جامعه‌ت طرد بشی. از تجربه ناشناخته‌ها گریزونی. از اینکه رو به جلو بری در حالی که جلوتو نمی‌بینی اونقدر می‌ترسی که حاضری برگردی به عقب و هیچ وقت تجربه‌ش نکنی.

حق با آینه بود. دلش می‌خواست مثل همیشه وانمود کند که بسیار شجاع است و هرگز از تنهایی نمی‌ترسد. می‌خواست خودش را توجیه کند که او همواره تنها بوده پس چرا باید از تنهایی واهمه‌ای داشته باشد؟ اما تصویر آینه در واقع خود او بود... بازتاب تمام افکار و احساساتش. چطور می‌توانست به خودش دروغ بگوید؟ او می‌ترسید. از تجربه کردن ماجرا‌های جدیدی که ممکن بود در آنها خطایی کند می‌ترسید. از اینکه اشتباه کند، به خاطر اشتباهش طرد شود و تا ابد تنها بماند می‌ترسید.

- باید درک کنی که تو کامل نیستی. مروپ، تو کامل نیستی... تو هم مثل هر انسان دیگه‌ای ممکنه اشتباه کنی. ممکنه از پس راه جدیدی که توش قدم گذاشتی بر نیای. ممکنه خیلیا طردت کنن و ازت بدشون بیاد ولی هیچ کدوم از اینا دلیل بر این نیست که متوقف شی و از خودت بدت بیاد. تو نباید بخاطر این مسائل تسلیم ترسات و تفکرات دیگران راجع به خودت بشی. باید به حرکتت رو به جلو ادامه بدی... باید تجربه کنی. انسان‌ها با تجربیات‌شونه که بزرگ می‌شن؛ پس بزرگ شو و جلوی رشد خودتو نگیر.

لحظه‌ای سکوت حکم فرما شد. دلش می‌خواست بیشتر بداند. دلش می‌خواست بیشتر بشنود. چرا از آینه گریزان بود؟ چرا تا این حد از خودش احساس شرم داشت؟

- چون تو هیچ وقت خودتو دوست نداشتی. هیچ وقت نخواستی خودتو ببینی... نخواستی توانایی و استعدادهای قابل ملاحظه‌ت رو ببینی. همیشه فقط خودتو قضاوت کردی. پس بله... حق داری از خودت شرمگین باشی.

از تصویر درون آینه‌اش شرمسار بود. از خودش خجالت می‌کشید. سرش را پایین انداخت.

?How could I forgive myself
How blind and scared I was

- تو دوست داشتنی‌ای مروپ. هر چقدرم که با خود بی‌رحم باشی و هر چی هم در مورد خودت بگی بازم دوست داشتنی‌ای. تو توی سختی بزرگ شدی ولی با وجود تمام دشواریا برای خواسته‌هات جنگیدی و جا نزدی. همین موضوع باعث شد رشد کنی... باعث شد همون گل نیلوفر سفیدی باشی که از میونه مرداب سرشو رو به آسمون آبی بلند می‌کنه و با بودنش چهره مردابو دلنشین می‌کنه. اگر تو این دنیا حتی یه نفرم دوستت نداشته باشه من دوستت دارم. اگر هر اشتباهی کنی و هر شکستی بخوری من بازم دوستت خواهم داشت و من برای تو کافیم.

سرش را بالا گرفت. دیگر نمی‌لرزید. حس کرد قلب منجمدش دوباره می‌تپد و خونی سرشار از گرمای دوست داشته شدن را در بدنش به جریان می‌اندازد. او نیز به تصویر درون آینه‌اش لبخند زد. آن دو برای یکدیگر کافی بودند و این یعنی او دیگر حتی در تنها‌ترین لحظات هم تنها نبود.


تصویر کوچک شده
In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۳

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۶ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 828
آفلاین
احساس تعلق خاطر می‌کرد.
مثل همیشه بی سر و صدا وارد شد. سعی کرد به اتاق‌ها سرک نکشد و مستقیما به سمت مقصدش برود. اما مگر ممکن بود؟
بیشتر عمرش را در این خانه گذرانده بود و آشکار و پنهانش را می‌شناخت؛ با این وجود احساس غریبی می‌کرد.
دیوار همان دیوار بود.
میز همان میز... خانه همان خانه و احساس تعلق خاطرش نیز همان. لاکن احساس غریبی می‌کرد.
از راهرو دوم گذشت و به سمت پله‌ها رفت.
معمولا برای سر زدن‌های بی موقعش، ساعتی را انتخاب می‌کرد که اهالی خانه در خواب بودند، لاکن این سکوت عمیق تر از خواب همیشگی این ساعت روز بود.
از پله نهم گذشت و به جای پله دهم که صدای جیرجیرک می‌داد، پایش را روی پله بعدی گذاشت.
وسوسه سرک کشیدن در طبقه اول را به سختی سرکوب کرد و راهی طبقه دوم شد.
از سه در پیش رویش، در اول محل کار سابقش بود. نگاهی گذرا به داخلش انداخت. پرده های بسته، با سخاوتمندی نور اول صبح را راهی اتاق می‌کردند، اتفاقی که در زمان او بسیار نادر بود.
میز مرتب بود و تقریبا برای اولین بار در طول عمرش، سطح چوبی میز را می‌دید... میز زیبایی که قبلا همیشه پوشیده از کاغذ پوستی و تارهای مویی بود که از آنها به عنوان نشانک استفاده می‌شد.
در دوم اتاق خودش بود. به محض اینکه قدم به طبقه دوم گذاشته بود، می‌دانست هنوز هم کلید اتاق همان کلید سابق است، چرا که در غیر این صورت، سد نامرئی طبقه دوم مانع ورودش می‌شد.
به جای ورود به اتاقش، به سمت در انتهایی رفت‌. دری که با دقت مهر و موم شده بود... دری که متعلق به ارباب، دوست و معلمش بود.
احساس تعلق خاطر می‌کرد.
احساس تعلق خاطر می‌کرد اما حس خلا آشنایی شکمش را قلقلک می‌داد. حسی که سال‌ها پیش همزمان با تجربه آن، بار سنگینی نیز روی دوشش افتاد. بار سنگین ممانعت از تجربه آن حس توسط سایر مرگ‌خواران. موفق بود؟ هیچکس نمی‌دانست.
همان گونه که وارد شده بود، خارج شد. کنار در اتاق نگهبانی که زمانی متعلق به همسرش بود ایستاد و نگاهی به سر تا سر نمای بیرونی خانه انداخت.
دیوار همان دیوار بود و در همان در، اما خانه... خانه نیز همان خانه بود؟


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیلویا ملویل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۷ جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۵:۰۱:۴۹
از عمارت ملویل
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مترجم
هیئت مدیره جادوگران
پیام: 66
آفلاین
از راه ناهموار و تاریک گذر کرد و روبه روی در تالار اسرار ایستاد. نفس عمیقی کشید تا کمی فکر کند. مطمئن بود کسی دنبال‌ش می‌کند. نگاهی گذرا به اطراف انداخت. حضورش را حس می‌کرد.
وارد شد و همین‌که بر راهروی تالار قدمی برداشت، با عصبانیت چرخید و فریاد زد:
- سیلویا اشلی ملویل. چطور جرئت می‌کنی سالازار اسلیترین رو تا تالار اسرار دنبال کنی؟ فکر کردی متوجه نمی‌شیم؟

منتظر سیلویا ماند تا حرکت بکند. مطمئن بود جایی پشت مجسمه‌ها قایم شده و حالا از ترس خودش را نشان نمی‌دهد. قدم زنان از مسیر میان مجسمه مارها گذشت. قدم‌هایش مطمئن و پرقدرت بودند.
- برای آخرین بار تکرار می‌کنیم سیلویا ملویل. به حالت انسانی تبدیل شو و بیا اینجا. این یک دستوره.

جمله آخر را پرقدرت گفت؛ طوری که به شدت در تالار اسرار اکو شد. به اطراف‌ش نگاه کرد تا متوجه دختری شد که از پشت مجسمه‌ای بیرون می‌آید. لباس‌ها و موهایش خیس و کثیف شده بودند. سرش را پایین انداخته بود و با آرامش قدم برمی‌داشت. نفس‌ها و زانوان‌ش می‌لرزیدند و این وحشت او را از خشم سالازار اسلیترین نشان می‌داد.
همه اسلیترینی‌ها می‌دانستند که کسی حق ورود به تالار اسرار را ندارد مگر شخصِ خودِ سالازار اسلیترین اجازه دهد. بدون اجازه و مخفیانه وارد شدن و دنبال کردن او، همه و همه منجر به خشم و در نتیجه تنبیه می‌شدند.

سیلویا جلوتر آمد. ایستاد و دستی را در دست دیگر مچاله کرد.
سالازار اسلیترین همان‌جا ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت. سعی داشت بفهمد چطور ممکن است دانش آموزی جرئت این‌که او را تا اینجا دنبال کند را داشته باشد.
- توضیحات رو کامل می‌شنویم. شاید از تنبیه‌ت کم‌تر شد.

سیلویا این پا و آن پا کرد. همیشه توضیح دادن برایش سخت بود؛ اگر برای لرد سیاه باشد یا سالازار اسلیترین، حتی سخت‌تر هم می‌شد.
بعد از فکر کردن بالآخره به حرف آمد:
- به نظرتون من واقعا لایق این‌جا بودن هستم؟ اینکه جزوی از این گروه باشم؟ اصلا شاید باید به یه مدرسه سطح پایین‌تر می‌رفتم. من هرگز برای گروهی مثل اسلیترین کافی نیستم.

سالازار اسلیترین جا خورد. نگاهی به سر تا پای سیلویا انداخت.
- سرت رو بیار بالا.

سیلویا نگاهی به سالازار اسلیترین کرد. نگاهش مثل همیشه سرد و خشن بود. جدیت او همواره مورد ستایش سیلویا قرار می‌گرفت. اینکه چطور همیشه غرور خودش را حفظ می‌کرد، واقعا خارق‌العاده بود.
نمی‌توانست چیزی بگوید. از آمدن پشیمان شده بود.

- سیلویا ملویل. ما هرگز مثل گودریک، هلگا و روونا نبوده و نیستیم. هیچ‌وقت چیزی جز بی‌نقصی و عالی بودن رو برای گروه خودمون نمی‌پسندیم. از این بابت مطمئن باش. شاید تو عالی نباشی اما حتما دلیلی بوده که عضوی از این گروهی.
- من نمی‌تونم کمکی بکنم. همیشه بدشانسی میارم و کارا خراب می‌شن. این اون چیزی نیست که بهش «بی نقص و عالی» می‌گن.

سالازار چرخید و به سمت میزش رفت. از وقتی به هاگوارتز و تالارش برگشت، همه چیز تغییر کرده بود.
- به انتخاب ما شک داری؟
- نه. هرگز. اما...
- پس برای چی این سوالات رو می‌پرسی؟ مطمئنا دلیلی داشتیم که تو رو به عنوان یکی از اعضای گروه‌مون برگزیدیم.
- سالازار بزرگ! من هرگز به انتخاب‌تون شک نکردم، به خودم شک دارم. من هیچ‌وقت تو جادوگری عالی نبودم.
- هیچ‌کس جز ما نمی‌تونه تو جادوگری عالی باشه، سیلویا ملویل. این رو آویزه گوش‌ت کن.
- بله، درسته. اما من در سطح خودم هم عالی نیستم. نمی‌تونم عالی بشم.

سالازار پشت میزش نشست و کنار وسایل‌ش، دمنوشی ظاهر کرد. نگاهی به سیلویا انداخت. نگرانی را از چشمان‌ش می‌خواند. جرعه‌ای از دمنوش نوشید و به کاغذهای روی میز نگاه کرد. یکی را برداشت. قلم پر گران‌قیمت‌ش را در جوهر برد و بعد از لحظه‌ای درنگ، شروع به نوشتن چیزی کرد.

سیلویا حدس می‌زد تنبیه‌ش باشد یا نامه‌ای که باید به دست ارشدهای گروه برسد. سالازار بزرگ همیشه با این نامه‌ها به اسلیترینی‌ها کمک می‌کرد و سعی داشت آنها را به سمت جلو حرکت دهد. سیلویا علاقه و اعتماد سالازار اسلیترین را می‌دید و همواره به خودش یادآوری می‌کرد که در قبال این زحمات، او را یاری کند.
اما این‌بار اشتباه بزرگی مرتکب شده بود که اصلا جزوی از یاری کردن سالازار اسلیترین نبود!

سکوت ناراحت‌کننده‌ای برقرار شد و فقط صدای کشیده شدن قلم‌پر بر کاغذ در تالار پیچیده بود. تا این‌که بالآخره سالازار اسلیترین سرش را بلند کرد و به صندلی تکیه داد.
- می‌خوایم سوالی ازت بپرسیم.

سیلویا صاف ایستاد، گلویش را صاف و با چشمانی منتظر به او نگاه کرد.

- اگه ما بهت بگیم شخصی مورد قبول ماست، تو نسبت بهش چه نظری داری؟
- من هم قبول‌ش دارم چون به شما اعتماد دارم.

سالازار جرعه‌ای از دمنوش نوشید و ایستاد. کاغذی که تا الان در آن می‌نوشت را در دست گرلت و به سمت سیلویا رفت.
- قراره شخصی که مورد قبول ماست رو بهت معرفی کنیم.
کمی مکث کرد.
- سیلویا اشلی ملویل. به خاطر اشتباهات گذشته، یه بدشانسی همیشه باهاشه اما هم‌چنان مورد قبول ماست چون ما اون رو همین‌طور که بود انتخاب کردیم و دلایل خودمون رو داریم. تو هم قبول‌ش داشته باش.
- من...

دستش را بلند کرد تا سیلویا ساکت شود. سپس در ادامه حرف خودش گفت:
- ما اینجاییم تا همه اسلیترینی‌ها به خودشون باور پیدا کنن. همون‌طور که ما به انتخاب‌مون افتخار می‌کنیم و قبول‌ش داریم، اونا هم به خودشون افتخار کنن و خودشون رو قبول داشته باشن. ما هرگز بی دلیل کسی رو انتخاب نکردیم. تو هم استثنا نیستی که بخوای به انتخاب ما شک کنی.

کاغذ را سمت سیلویا گرفت نگاهی به کاغذ و بعد به او انداخت.
- به علت نقض قوانینی که براتون گذاشتیم، از جمله بدون اجازه وارد شدن به تالار ما -که خودش به تنهای بسیار اشتباه بزرگیه- و هم‌چنین شک کردن به انتخاب‌های بی‌نقص ما؛ تو مسئولی کارهایی که این‌جا برات نوشتیم رو انجام بدی و به ما تحویل‌شون بدی. منتظرت هستیم، سیلویا ملویل.

اشاره‌ای کرد و سیلویا فهمید که باید برود. تعظیم کوتاهی کرد و با عذرخواهی‌های متعدد از تالار اسرار خارج شد.
تا وقتی که به تالار اسلیترین برسد، کاغد را نگاه نکرد و فقط به حرف‌های سالازار اسلیترین فکر می‌کرد. آن‌قدر مشغول شد که نفهمید کی به خوابگاه دختران رسیده و رو به روی تخت‌ش ایستاده است.
هرچه بود، او به مسئولیت‌هایی که از سالازار اسلیترین دریافت کرده بود رسیدگی می‌کرد و مطمئن می‌شد که بتواند با همین بدشانسی‌اش هم موفق شود!


I'll be smiling at the end of this road
And will sing the secrets of the forest all the way







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.