هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
سوژه جدید!


- ... خُلاژه دوشتان عژیژ شَلتونو درد نیارم. دیدم جنشو نمیده منم یکی چپ یکی راشت گرفتم شل و پلش کردم. حالا یه دوتا هم خوردیم ولی با یه گل که بهار نمیشه!

- آره بد زمونه ای شده. دیگه باید برای جنش خودت هم کل کل کنی.

- آره بد زمونه ای شده.

- البته اون یاروئه که جنشو نمیداد گفته بود که اگه دعوامون رو به کشی بگم میاد کلیه و رودَم رو یکی میکنه ولی منم فقط به شما بیشت شی نفر گفتم، دیگه که به کشی نگفتم که. شما هم به کشی نگید.

- احشَنت، احشَنت.

در همین حال - بیرون شیون آوارگان:

یه تاکسی سفید که روش نوشته شده بود "شرکت حمل و نقل روح ها متعلق به روح هوشنگ - سهامی خاص" جلوی شیون آوارگان وایساد و سه تا روح ازش پیاده شدن. روحی که از بقیه بزرگتر بود گفت:
- چقد میشه آقا؟

روحی که پشت فرمون بود گفت:
- پنج تومن خیرشو ببینی.

روح بزرگتر یه پنج تومنی از جیبش در آورد و با بی میلی به راننده داد. راننده لبخندی زد و به سرعت دور شد. روح کوچیک تر که کنار روح بزرگتر وایساده بود گفت:
- خیلی خوش گذشت روح ممد، مخصوصاً اونجاش که شب رفتیم خلبان هواپیما رو ترسوندیم نزدیک بود هواپیما سقوط کنه.

روح ممد جواب داد:
- نه روح حسن، اونجاش که تو دستشویی اون آقائه رو غافلگیر کردیم باحال بود.

روح متوسط که کنار روح حسن بود گفت:
- اونجاش که رفتیم موج سوار هارو ترسوندیم باحال بود.

روح ممد گفت:
- همیشه انتخابات مضخرف بود روح ارژنگ.

روح ممد نگاهی به پنجره شیون آوارگان انداخت.
- اینا کین تو خونه ی ما؟ ... کی جرئت کرده بیاد تو خونه ی ما؟!


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پست پایانی:


ماندانگاس و فرد به چهره طلبکاروارانه و پوکرفیس مرلین نگاه کردند. مرلین هم البته کم نیاورد و به صورتی پیامبروارانه و عالم بالایی خیره شد به آن دو.

- فرد، تو هم حس میکنی نگاهش داره می‌سوزونه؟
- اتفاقاً می‌خواستم از تو بپرسم.

مرلین که دید اگر این نگاهش را همینطور ادامه دهد، مغز هر دو جادوگر ذوب خواهد شد، دیگر نگاهش را ادامه نداد و دو جادوگر را روی کف مرمری قصرش گذاشت.
- خب؟ حالا برای چی اومدید مصدع اوقاتِ پر ارزش ما شدید؟

- میشه خصوصی بگیم؟

مرلین یک نگاه به حوری‌هایی که در هر سو گوششان را تیز کرده بودند، انداخت. سپس با یک حرکت دست دستور داد که همه‌شان بروند و البته آنها نیز رفتند.

- خب... بگید حالا تا نزدیم پودرتون کنیم.
- ما یه غلطی کردیم اومدیم با ننه شیاطین معامله کردیم آقا.

مرلین یک عدد پاپ کورن ظاهر کرد.
- خب؟ بعدش؟
- بعدش هیچی دیگه... باید یه جادوگر سفید براش قربانی کنیم که ولمون کنه.
- بکنید خب.

فرد و ماندانگاس:

مرلین به نظر می‌رسید اندکی به ماجرا علاقه مند شده باشد.
- خب؟ الان از ما انتظار دارید که کمکتون کنیم لابد؟
- آره دیگه ای پیامبر... کمکمون کن... ما که انقده بدبخت و بیچاره و ضعیفیم.
- نه دیگه... ما کمکتون می‌کنیم، ولی به این شرط که تا سه ماه کل قصر آسمانیمون رو جارو بکشید و تمیز کنید.

ماندانگاس و فرد چاره دیگری نداشتند. پس با چشمانی پر از اشک، قبول کردند و مرلین هم که بسیار شده شده بود، از تالار عظیم خارج شد.

چند دقیقه بعد، مرلین به تالار بازگشت. کاسه‌ای پر از پودری سیاه نیز در دستش بود. او پدر را روی زمین ریخت، سپس به وسیله چوبدستی خود به آنها شکل داد و منتظر ماند.
همینطور منتظر ماند.
خیلی منتظر ماند.
کم کم علف زیر پای پیغمبر داشت سبز می‌شد که ناگهان دودی سیاه در اتاق پیچید. هوا سنگین شد و بعد خودِ مادر شیاطین با پسرش و تعداد زیادی از خدمتکارانش وارد شدند.
پیامبر با نگاه سرد خود به آنها نگاه کرد. سپس با یک حرکت دست، خدمتکاران مادر شیاطین را به بوق تبدیل کرد و گفت:
- این دو جانور بدبخت با شما یک قراری گذاشتن. ما به وسیله اختیارات زوپسی و عالم بالاییمون ازت میخوایم که ولشون کنی به حال خودشون.

مادر شیاطین فکر کرد. و پوکرفیس شد.
- یعنی چی که ولشون کنم؟ اینا واسه منن! حق منن! تو مشتمن! باید ببرمشون جهنم!

مرلین که در قلمرو خودش بسیار حس قدرت میکرد و خوشحال بود، از غیب چسبی ظاهر کرد و کوباند روی دهانِ مادر شیاطین که دیگر صدایش را همینطور آزاد نکند و جیغ نزند.

- پس معامله انجام شد. ما همیشه می‌دونستیم که شما برعکس شیاطین دیگه قابل معامله کردن هستید. آفرین!

سپس مرلین، مادر شیاطین را هم برگرداند به دنیای خودشان، رو کرد به ماندانگاس و فرد و گفت:
- خب... شما هم برید سر کارتون... و قبلش یه نکته... هرچقدر که اینجاهارو تمیز کنید، باز هم کش میان و طولانی تر میشن و بخواید برگردید هم دوباره کثیف میشن. میدونیم که الان با دونستن این موضوع میگید ای کاش میرفتید جهنم، ولی همینه که هست!

ماندانگاس و فرد، در حینی که جاروها وارد دماغشان میشدند، تنها توانستند پوکرفیس‌وارانه به مرلین نگاه کنند!

پایان



پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
- من مرد نیستم اگه دهن اون مادر شیاطین رو ... مسواک نکنم!
- دهع! خودتو کنترل دانگ. هی دانگی به دونگی میشه، از دهان مبارکت کلمات رکیک میاد بیرون.
- نه آخه دهنش خیلی بوی بد میداد. قصدم فقط مسواک کردنه! خب الان بریم سراغ مسائل مربوط به دهان مادر شیاطین or گم شدن لیلی؟
- اصلا من نمیدونم کدوم مادر سیریوسی، لیلی رو وارد سوژه ما کرد که حالا باس دنبال بگردیم!

بدین ترتیب بعد از گذراندن این دوراهی برای اینکه اول به کدوم کارشون رسیدگی کنن، از ابتدای کوچه ناکترن شروع به گشتن لیلی کردن و توی تک تک مغازه ها سرک کشیدن. حتی دانگ گاها طبق عادت قدیمیش، جیب مردم رو میگشت تا بلکه لیلی رو اونجا یافت کنه.
- نع خیر! مثل اینکه پیدا به شو نیست. گویا رسما به فاااج رفتیم.
- عه.. صبر کن! اینهمه جیب ملت رو گشتی اما جیب خودتو نگاه نکردی، گویا یه چیزی داره تکون میخوره!

دانگ که معلوم نبود چطوری لیلی رو به صورت فشرده شده توی جیبش قرار داده بود، اونو با مکافات بسیار بیرون کشید و سعی کرد یه دستی به سر و صورت لیلی بکشه..
- لازم نکرده منو تمیز کنی! مگه توی جیبت چیکار میکنی که بوی دستمال کاغذی های اسکاور رو میده؟
- هیچی به جان یو! یه زمانی تولیدات کارخونه‌ی اسکاور رو جا به جا میکردم، واس همینه!

بعد از پیدا شدن لیلی و باز شدن پیچش سوژه، فرد و دانگ طبق گفته ی پیرمرد به دنبال مرلین رفتن تا بلکه بتونن از طلسم مادر شیاطین نجات پیدا کنن. مرلین که در عوالم بالا مشغول راز و نیاز کردن با دافهای بهشتی بود، صدای آه و ناله‌ی هردویشان روی mute قرار داد و به کارش ادامه داد تا اینکه یهویی یه Buzz یاهو پسند و تکان دهنده، هفت ستون بدنش رو لرزوند و مجبور شد از کارش دست بکشه. دستاشو از آسمون به سمت زمین دراز کرد، یقه‌ی هردویشان رو گرفت، به عوالم بالا بردشون و پوکرفیسانه نگاه‌شون کرد ..

- خب؟




پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
دانگ و فرد براي به دست آوردن جادويي قوي اي كه بتواند پيمان ناگسستني يشان را با مادر شياطين دور بزند، تنها به يك جا مي توانستند بروند، كوچه ي منفور ناكترن!

كوچه ي ناكترن از صد و يك راه معقول و غير معقول قابل دسترسي هست، از شيوه ي هري پاتري (پودر پرواز) گرفته تا ظاهر شدن وسط سيني پر از چشم تسترالِ عجوزه ي دست فروش!

كه البته راه اول لذت بخش تر از شنيدن جيغ و داد كَر كننده ي عجوزه است اما دانگ و فرد تصميم گرفتند به اين شيوه به ناكترن بروند. پيرزن دست فروش هم كه آن روز كاسبي خوبي نداشته بود، بر سر آن دو داد كشيد و حرف هايي به لاتين زد:

- *********

فرد كمي به دانگ و بعد به پيرزن نگاه كرد و بعد با داد پرسيد:

- اين داره چي مي گه؟
- داره فوش مي ده احتمالاً.

كه البته دانگ هم نمي فهميد و فقط از حالت پيرزن حدس مي زد كه عمه يشان را مورد لطف قرار داده باشد. دانگ يك قدم به عقب برداشت و نگاه كرد به عجوزه. دو ثانيه ي بعد گام بعدي و بعدترش! اما دقيقا زماني كه فكر مي كرد فرار كرده پيرزن چهره ي چروكش را در هم كشيد و با جيغ توجه همه را جلب كرد:

- دزدا! كجا مي رين؟ برگردين!

فرد انگشتش را بيشتر دورن گوشش فرو برد و پرسيد:

- چيكار كنيم تا بذاري بريم؟
- بايد ازم خريد كنين تا بذارم برين!


بلاخره فرد با بدبختي پانزده سيكل را از دست مشت شده ي دانگ در آورد و با دو جشم لزج در پلاستيكي به راهشان ادامه دادند. جلوي در بورگن، پيرمرد گوژ پشتي جلويشان را گرفت و اخ له كنان پرسيد:

- دنبال...چييييي...هـَ هـَ هستين؟
- هيچي پدرجان!

پيرمرد از دور گردنش گردن بند گوي مانندي را در آورد و حريصانه رويش دست كشيد و نوازشش كرد:

- عزيــــــزم...بهـــ من...دروغ نمي گه!..هيچ وقت! مادر شــيــــاطـين، كسي...نيس كههـ...فكرش وووو...ميكنيــن. وحهـشت ناك...ترهـــ! به سادگي نميــ تونين...دوررررش بزنين!

فرد به دانگ نگاه كرد، اما دانگ هم نمي دانست پيرمرد از كجا مي داند آنها دنبال چي هستند.

- گفتــم كه! عزيــزم....مي دونهــــ!
- خب بايد چيكار كنيم حالا؟

پيرمرد بي توجه به دانگ حرفش را ادامه داد:

- مادر شيــــاطين، اول مادر انســـان ها بودهـــ...اما! اما عين ابليســـ...به جَهَنَّم تبعيــــد ميشهـ...و مي شهـ مادرِ همه ي...شــيــــاطـين !

دانگ سرش را خاراند و به چشم هايي كه از توي پلاستيكي كه دست فرد بود، خيره شد. فرد پاكت را دست دانگ داد و از پيرمرد پرسيد:

- خب بايد چيكار كنيم حالا؟

پيرمرد به ناخن هاي خشك شده اي كه كمي آن طرف تر بسته بسته روي زيرانداز پاره بود اشاره كرد و اين طوري شد كه به چشم ها، ناخن هم اضافه شد. پيرمرد كه ناخن هايش را قالب كرده بود چند جمله اي گفت و غيبت زد:

- تنهــــآ راهشّ...شيــطانيه كهـ...از خودشّ نباشه...مرلينْ...اووون مي تونهـهـ...كمك كنهــ!

دانگ رو به فضايي كه تا چند دقيقه ي قبل پيرمرد ايستاده بود، داد كشيد:

- حقه بازِ دغل كار! پولمو پس بده!

فرد دست دانگ را كشيد و سعي كرد او را از وسط كوچه به كناري بكشد و در همين حين
به خواهر زاده اي كه مي بايست كنارش مي بود، گفت:

- ليلي جان...به مامانت چيزي نگي كه اومدي اينجا ها ! باشه؟

و برگشت تا ليلي را نگاه كند اما با فضاي خالي مواجه شد. ليلي اونجا نبود! وحشت كرد. او را اينجا گم كرده بود يا به ناكترن نياورده بود؟ در هر حال كه ليلي گم شده بود و پيرمرد هم رفته بود و آنها را با يك راه حل تقريبا غير ممكن تنها گذاشته بود.

دانگ و فرد يا بايد به عالم بالا مي رفتند و از مرلين كمك مي خواستند و يا راه ديگري پيدا مي كردند كه در هر دو صورت بايد مي فهميدند ليلي كجاست!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۱۱:۰۷:۵۴



پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست:دانگ و فرد با مادر شیاطین قرارداد شومی امضا میکنن تا در قبال سالم بیرون اومدن خودشون از شیون اوارگان،یک جادوگر سفید رو قربانی کنن..اما فرد ویزلی به دانگ میگه که بهتره دنبال یه راه حل برای دور زدن و گول زدن مادرشیاطین پیدا کنن!

-----------------------------------------


_تو رو به خدا نگاه کن!میخواستیم شیون آوارگان رو تصرف کنیم آخرش به اینجا رسیدیم که باید روح یه جادوگر سفید رو تقدیم به مادر شیاطین بکنیم!
_حالا اینها رو بیخیال دانگ چه طوری از شر پسر مادر شیاطین خلاص بشیم؟!

گفتگوی دانگ و فرد با وارد شدن پسر مادر شیاطین ناتمام موند...اما پسر مادر شیاطین اونقدر ها هم ترسناک نبود...بیشتر شبیه یه پسر بچه ده دوازده ساله بود تا یه شیطان...پسر مادر شیاطین به محض اینکه فرد و دانگ رو دید،ازشون پرسید:
_هی!شما کی هستین؟!اینجا چیکار میکنید؟!مامان من کجاست؟!
_خب چیزه...میدونی؟!ما اومدیم که...اومده بودیم با مادرت یه قرارداد ببندیم...آره...قرار شد که ما بریم برای مادرت جادوگر سفید بیاریم...آره!

پسر مادر شیاطین نگاه عاقل اندر سفیهی به دانگ و فرد کرد و گفت:
_خب!موفق باشید...من باید دنبال مامانم بگردم...
_اااا....مرسی...خب دیگه ما هم باید بریم...لیلی...بیا اینجا دیگه باید رفع زحمت کنیم...

لیلی از دوستان جدیدش خداحافظی کرد و به فرد و دانگ پیوست تا از این ساختمان مخوف خارج بشن...

وقتی که به اندازه کافی از شیون اوارگان دور شدن دانگ گفت:
_ووووه!در رفتیم از دستشون...خب حالا از کجا یه جادوگر سفید گیر بیاریم؟!
_منظورت چیه دانگ؟!
_خب!یادت رفت که ما یه قرارداد با مادر شیاطین بستیم و اگه به اون وفادار نباشیم...خودت میدونی بعدش چی میشه!
_آره...ولی فکر کردی من واقعا این کار رو میکنم؟!این جا دنیای جادوگریه...حتما یه راهی هست که از شر این قرارداد بدون مرگ کسی خلاص بشیم...باید بریم دنبال اون راه...
_اما...اما اون صندوق پر از سکه؟!
_دانگ؟!
_باشه...باشه...بریم دنبال راه حل...به اون خواهرزادت هم بگو دنبال اون تسترال بیچاره نکنه...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۲ ۱۹:۵۰:۵۱



پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۷:۲۴ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
ماندانگاس مى خواست دست ليلى رو بگيرد که ناگهان..

- مااااااامااااااان..ماااماااان!

دانگ سریع به جاى ليلى دست فرد را گرفت و گفت:

- زهرم ترکيد..چقدر زود برگشت!

فرد که بعد عمرى، مامان بودن رو خوب از مالى ياد گرفته بود با حرص فریاد زد:

- اى درد..اى مرض..اى مرگ..چته بچه؟ چيه باز؟!
- مامان نوشيدنى عسلی آوردم.
- حالا برو نوشيدنى کره اى بيار!
- مامان خسته شدم.
- حيف اون همه سال زحمت، بچه مردم عصاى دست مامان هاشونن اونوقت تو چى؟ بشکنه اين دست که نمک نداره.
- ببخشید مامان! رفتم، رفتم.

فرد که صدایش مى لرزيد به سمت دانگ بازگشت.

- مى بينى منو چه عذابى ميدن دانگ؟
- فرد؟
- جان فرد؟
- فرد؟ چت شده؟
ها..چيز ببخشید رفتم تو حس. خب بريم؟
- ميگم فرد اگه انقدر راحت مى تونيم بريم چرا مامان شيطان بزرگه ما رو تنها گذاشت؟
- راس ميگى, حتما يه تله اى هستش. بذار يه ذره فك كنم.

و به فكر عميقي فرو رفت.

- ماااااماااان..ماااامااان!
- :vay:


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۷ ۹:۵۹:۵۵

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۲ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
از ایفای نقش حالم بهم میخوره
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
دانگ كه از شنيدن اين صدا وحشت كرده بود همان مسيري كه رفته بود با سرعت برگشت و پشت سر فرد مخفي شد، در حالي كه صدايش ميلرزيد دم گوش فرد گفت:
-شيطون آخريس!! بدو يكاري كن!!

فرد كه گيج شده بود پرسيد
-شيطون آخري چيه؟؟ اين چرا داد زد مامان؟
-به اين چيزا كار نداشته باش! فقط يكار كن نياد تو! ادا مادرشو در بيار بفرستش بره!!

فرد با تعجب به دانگ نگاه كرد اما تصميم گرفت فعلا به حرفش گوش بدهد، پس به آرامي صدايش را صاف كرد، به سمت در چرخيد و درحالي كه سعي ميكرد صدايش زنانه به نظر برسد گفت:
-آره پسرم، خونم، ولی نيا اينجا الان مهمون دارم!

صدا جواب داد:
-اما مامان شكلات قورباغه اي هايي كه گفتيو گرفتم!! چيكار كنم الان؟؟

فرد نگاهي به دانگ انداخت و زمزمه كرد:
-شيطوني كه شكلات قورباغه اي ميخوره؟؟ مطمئنی طرف مادر شیاطینه؟؟

سپس خطاب به صداي ناشناس بلند گفت:
-الان نوشيدني عسلي ميخوام برای خودمو مهمونم! سريع برو برام بگير بيا!! ميتوني شكلاتارم تو راه بخوري!
-اما مامان ميخوام يكم استراحت...
-استراحت بي استراحت!! همين الان ميري ميخري و مياي مرد جوان!!

دانگ با ترس لرز به فرد سقلمه زد.
-زياده روي نكن مرد!! لو ميريما! ميفهمه مادرش نيستي!

اما در كمال تعجب دانگ صدا با ناراحتي جواب داد.
-چشم مامان، الان ميرم ميگيرم...

فرد چشمكي به دانگ زد و آرام به او گفت:
-برو ليليو بردار که مام پشت سر اين يارو از اينجا بريم تا كس ديگه نيومده.


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۶ ۲۲:۲۶:۵۹
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۶ ۲۲:۴۲:۴۶

ex Marcus Flint
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۳

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۹:۲۰ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
- دایی؟

فرد و دانگ هم زمان، سرشونو بالا گرفتن و با صحنه ی بس عجیبی مواجه شدن.
لیلی کوچک با نیش باز، همراه با اون دوتا دختر مجهول الحال، روی لوستر قدیمی شیون آوارگان نشسته بود.
فرد چوب دستی دانگ رو از دستش قاپید و به سمت اون دوتا دختر گرفت.

- لیلی؟اینجا چی کار می کنی؟چطوری اومدی اینجا؟زود باش از اون دوتا دختر فاصله بگیر!

نیش لیلی بسته شد، با اخم روشو از فرد برگردوند که همین حرکت باعث شد لوستر تکون شدیدی بخوره.

- تعقیبت کردم خو! این دوتا هم دوستامن.خیلی دخترای باحالین!ولی مثل این که نمی تونن حرف بزنن چون هر بار که اسمشونو پرسیدم، همین جوری خیره شدن تو چشام. برای همین خودم براشون اسم گذاشتم.اسم این کوچولو جوجوئه و...

به بزرگتره اشاره کرد و ادامه داد:

- اینم ژیگوله!

فرد با ناباوری به لیلی خیره شد و دهنشو باز کرد تا چیزی بگه؛ اما نتونست و دوباره دهنشو بست.

دانگ دستشو رو شونه ی فرد گذاشت.

- آروم باش فرد!بابا این از همون شیطون، مِیطوناست دیگه !لیلی اینجا چی کار میکنه آخه؟والــــــا!پاشو بریم یکیو گیر بیاریم بدیم به این ننه هه!پاشـــو!آفرین!

فرد با شک به لیلی نگاه کرد و چنگی به موهای قرمزش زد.

- حق با توئه!بریم.

لیلی دست اون دوتا دختر و گرفت و سه تایی باهم، پایین پریدن. سقف به خاطر پرش اون سه تا، لرزید. لوستر پایید افتاد و صدای بس ناجوری تولید شد.

دانگ نگاهی به لوستر انداخت و سعی کرد از اون سه تا دختر فاصله بگیره.
دست فرد رو گرفت و با هم به سمت در خروجی حرکت کردن.

- من حرفاتونو با مادر شیاطین شنیدم!

ماندانگاس و فرد برگشتن و به لیلی خیره شدن.

- خب، چی کار کنیم؟
- اگه یه درصد من لیلی واقعی باشمو و برم به بقیه بگم، چی؟بالاخره که یه جوری از اینجا میرم بیرون.

دقیقه ای سکوت..

فرد رو به ماندانگاس کرد و گفت:

- چی کار کنیم؟
- اصلا فرض می کنیم اون لیلیه واقعیه!می تونیم همین الآن بریم بدیمش به ننه ی شیاطین!

فرد عصبی شد و ابرویی بالا انداخت:

- لیلی برادر زادمه ها!

دانگ شونه ای بالا انداخت.

- فراموش کن چی گفتم.بیا بریم! احتمالش کمه اون لیلی باشه.

و نگاهی به لیلی انداخت که روی زمین نشسته بود و با اون دوتا دختر، نون بیار کباب ببر بازی می کرد.

- ولی اگه واقعا لیلی باشه چی؟!

ماندانگاس کلاهشو از رو سرش برداشت و به زمین کوبید.

- نمی دونم! من میرم تو هم هر کاری دوس داری بکن!اصن وایسا اون شیطون آخریه بیاد بخورتت.به من چه اصن!
- شیطون آخریه کیه؟
- برو اون تابلو هه که اون وسط آویزونه نگاه کن. خودت متوجه میشی.

و راهشو از میون اون همه تار عنکبوت باز کرد و به سمت در خروجی رفت ولی با شنیدن صدایی بم و کلفت متوقف شد..

- مـــامــــان؟ مـــــــــامــــــــان؟خونه ای؟




ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۵ ۱۴:۵۱:۳۰
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۵ ۱۶:۲۱:۱۰



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳

کرنلیوس آگریپاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
ناگهان فرد متوجه شد که مادر شیاطین دیگر آنجا نبود...اما دور تا دور فرد و فلچر را خاکستر گرفته بود. فرد به خود گفت که احتمالا تمام این داستان یک سراب بوده و در اثر زیاده‌روی از نوشیدنی‌ کره‌ای این چیز‌ها را دیده بود. همینطور که این توجیهات را در ذهنش تکرار میکرد دستانش را به بر روی چسمانش گذشت تا شاید وقتی‌ که آنها را بردارد این بار در اتاق خوابش در قلعه بیدار شود. اما با کمال تعجب متوجه شد که یک نقطه سیاه و کریه به اندازهٔ یک نخود در وسط دست چپش پدیدار شده.

با وحشت به طرف فلچر نگاه کرد و متوجه شد که او هم با قیافه‌ای که به نظر می‌رسید در هر آن غش خواهد کرد به داستانش خیر شده بود. ناگهان فرد یاد قولی‌ افتاد که همین یک دقیقه پیش داده بود... و مهم تر از همه به یاد دلیل دادن این قول افتاد. آیا موندانگاس واقعا قادر بود که روح تمام شاگردان هاگوارتز را برای یک جعبه جواهر بفروشد؟

- فلچر! تو چطور جرات کردی این کارو بکنی‌؟ من به تو اطمینان داشتم... حتی تورو دوست خودم میدیدم.

- فرد تو متوجه نیستی‌...من... یعنی‌... به این پول نیاز دارم.

- نیاز داری؟! این حرفا چیه؟ مگه دیوونه شدی؟ لعنت به این افرادی که حاضرن نه این که روح خودشونو برای پول بفروشن بلکه روح بقیه رو فدای حرصشون بکنن!

- به هر حال هرچی‌ بگی‌ فرقی‌ به واقعیت نخواهد کرد... من و تو الان توی یک گروهیم!

فلچر خوشحال بود که توانسته بود مانع سرزنش‌های بیشتر فرد بشود. او از سرزنش‌های افرادی که خیال میکردند که از او بهترند و بیشتر می ارزند خسته شده بود. تا کی‌ قرار بود که بعله گوی کسانی‌ باشد که خود را با ارزش تر از او می‌دیدند ؟ این دوران باید پایان می‌‌یافت. شاید این جعبه پر از ثروت باعث شود که به او بیشتر از یک موجوده بی‌ مصرف نگاه کنند و بالاخره احترامی را که سال‌ها در حال جستجویش بود پیدا کند.

- بیا باید بریم ... تو قول دادی که یک جادوگر سفید دیگرو بیاری و جایگزین کنی‌... جادوگر سفید اینورا زیاد پیدا می‌شه... همشونم که خیلی‌ برای جامعه جادوگری مفید نیستن. انتخاب با خودته ، چه کسی رو بیاریم اینجا؟

...




ارزشی بی‌ بکارت


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
این صدای فرد بود که ماندانگاس را صدا می زد.مادر شیطاطین با خونسردی پرسید:

-اینم یکی از اون بچه مدرسه ای هاست؟!

رنگ از روی ماندانگاس پرید.

-ک...کی؟صد..صدایی نیومد که!

مادر شیاطین با چشمانی سر به او نگاه می کرد:

-مگه من گفتم صدا اومد؟!

ماندانگاس چشمانش را با بیچارگی بست:

-نه!

-ولی انگار به خاطر تو اومده اینجا.این میتونه اولیش باشه.

ماندانگاس تردید داشت.مادر شیاطین بازهم به صندوق اشاره کرد.چشمان ماندانگاس برق زد:

-میتونه اولیش باشه!

-خوبه...پس قرارمون سر جاشه...

و دست ماندانگاس را فشرد.اینبار با صدایی خوفناک زمزمه کرد:

-فلچر تو می دونی که وقتی با یه شیطان عهد می بندی در هر صورت ناگسستنیه؟

ماندانگاس وحشت زده به او نگاه می کرد.اما نگاه مادر شیاطین هنوز سرد بود.

-مانی؟!کجایی تو؟!

اینبار صدای فرد نزدیک تر بود.پشیمانی بر چهره ی ماندانگاس سایه انداخت.

دستی بر شانه ماندانگاس نشست:

-این جا چیکار میکنی؟!

صدایی به سردی یخ در شیون آوارگان پیچید:

-اوه!خوش اومدی فرد!اون داشت با من معامله می کرد.

چشمان فرد درشت شد.رو به ماندانگاس کرد و ناباورانه زمزمه کرد:

-مانی؟تو که روحتو به اینا...

اما جمله اش را ادامه نداد.رو به مادر شیاطین کرد و گفت:

-اون...اون اشتباه کرد!میشه به جاش منو...

قهقه ی مادر شیاطین شیون آوارگان را به لرزه در آورد:

-خدای من!چه مهربون!پسره ی احمق!تون سر روح تو و دانش آموزان هاگوارتز با من معامله کرد.و الان هم راه چاره ای وجود نداره!یا مرگ ماندانگاس یا روح تو...و جادوگر سفید داستان ما کدوم رو انتخاب می کنه؟

فرد ناباورانه به ماندانگاس نگاه کرد:

-امکان نداره!اون...نه!همچین کاری رو نکرده!

-وقت زیادی نداری!

عرق سردی بدن فرد را در بر گرفت.شاید از سردی صدای مادر شیاطین بود یا شاید از...نمیدانست...گیج بود!

صدای مادر شیاطین خوفناک تر و جدی تر از همیشه شد:

-انتخاب کن!

نگاه متحیر فرد بین ماندانگاس و مادر شیاطین در نوسان بود.لحظاتی بعد صدای مرددش در شیون طنین انداخت:

-مگه من یک روح نیستم؟

لبخند خبیثی صورت سرد مادر شیاطین را در بر گرفت:

-منتظر بودم که بپرسی.بنا بر این تو یک جادوگر سفید دیگه رو به اینجا میاری.تو که به مرگ ماندانگاس راضی نیستی؟!

نگاه ملتمس و نادم فلچر،فرد را عذاب میداد.او راضی به مرگ هیچکس نبود!اما شاید اگر یک نفر از جادوگران سفید،سیاه یا بدتر از آن؛شیطان میشد...متوجه نشد این حرف چگونه از دهانش در آمد:

-میارم!

و با مادر شیاطین دست داد...



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.