-عجب اتاقی! الان دیگه میتونم راحت باشم.
-هی، تو تازه واردی؟
زنی با لباس آشپزی، تا کمر از پنجره ساختمان کنار اتاقک ربکا، بیرون آمده بود و با او حرف میزد. ربکا در اتاقش را بست و عقب تر آمد تا زن را ببیند.
باز هم تازه وارد بود!
حتی در بهشت هم تازه وارد بود!
-آره. اینجام تازه واردم.... تو آشپرخونه هم آشپز تازه واردم.
-خب بیا بالا کارت دارم.
ربکا با سرعت وارد هتل شد. البته شاید فقط خودش اینگونه فکر میکرد که آنجا هتل است.
نیم ساعت بعد-طبقه آخر
از بس طبقات ساختمان زیاد بود که ربکا پاهایش درد گرفته بود. نیم ساعتی میشد که از پله ها بالا میرفت.
موقعی که آخرین پله را رد کرد، همان زنی که دیده بود، روبه رویش ظاهر شد.
-خب، تو تازه واردی، پس باید... صبر کن ببینم!
-چیشده؟
-تو همه پله ها رو بالا اومدی؟
-آره خب.
زن روی پیشنانی اش کوبید و به آسانسور کنارش که حالا باز شده بود و زنی از آن بیرون آمد، اشاره کرد.
-آسانسور جدیده. اصلا ندیدیش؟ خب چرا با خودت اینجوری میکنی؟ از پا میوفتی!
-ها؟
ربکا با تمام وجود میخواست ساختمان را نابود کند تا حواسشان باشد آسانسور را جلوی چشم تازه واردین بگذارند! اما زن با قیافه ای دلشکسته و آزرده به ربکا نگاه میکرد که باعث شد ربکا از این کار منصرف شود.
-بیا بهت غذا بدم ضعف معده نگیری یه وقت!
ربکا با خوشحالی پشت سر زن دوید.
حالا میتوانست در این آشپرخانه هم غذا درست کند و هم غذا بخورد!
خوشبختی ربکا در بهشت، خوردن و خوابیدن بود. که حالا به آن رسیده بود.
-حواست باشه ها! کار هم باید بکنی! همش نباید غذا بخوری.
-باشه! الان بریم یکم غذا بخوریم تا کار شروع بشه!