هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#94

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارشد راونکلاو*

1- برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.(حداقل 20 خط) (25 نمره)

باز هم چراغ شب تاب آسمان رفت، بالاخره ماه رفت و خورشید آمد. خورشید جهان تاب. زرد، طلایی، زندگی بخش و زیبا. همراه خورشید روز آمد و دلاهوف جغد دانی و پاکت نامه هایش را نگاه کرد تا دریابد ماموریت امروز چیست.

او علاقه ای به خریدن گیلاس بورکینافاسویی از میوه فروشی سر کوچه نداشت، بنابراین به ساحل اقیانوس و جایی که کشتی بزرگش پهلو گرفته بود رفت، داخل کشتی شد و تیریپ کاپیتان های خشمگین فریاد زد:
_ بادبان ها را بکشید! میریم بورکینافاسو!

دزدان دریایی هم که از خدا خواسته و عاشق ماجراجویی و دزدی، در عرض دو سوت بادبان ها را کشیدند و کشتی به سمت بورکینافاسو حرکت کرد. اما، اصلا بورکینافاسو کجاست؟ و مشخصاتش چیست؟

نقل قول:
بورکینافاسو کشوری است در غرب آفریقا که پایتخت آن اوآگادوگو است. زبان رسمی آن فرانسوی و واحد پولش فرانک است. طبق آخرین سرشماری سیزده میلیون نفر جمعیت مشنگی دارد.


و پرچم آن به شکل زیر است:
تصویر کوچک شده


یکی از دزدان دریایی گفت:
_ آنتو، نریم اونجا دوباره فکر کنن تو پادشاهشونی!
_ بیخــــود! ببند اون دَهَنِته! ... اووووم شایدم راس بگی. بهتره تغییر قیافه بدم.

و اینطور شد که دالاهوف تغییر شکل داد و پس از رسیدن به اقیانوس اطلس و طی مسیر تا بورکینافاسو در همان هیبت تغییر شکل یافته به کشور مقصد پا گذاشت و از اولین دست فروش پرسید:
_ ببخشید، شما گیلاس بورکینافاسویی دارید؟
_ بله!

دالاهوف با خوشحالی کیسه گالیونش را از جیبش درآورد و گفت:
_ خب قیمتش چنده؟ من به جای فرانک بهت طلا میدم. اونم گالیون.
_ خیلی گرونه!
_ چقدر مثلا؟
_ آخرین بار یکیشو با یه کشتی بزرگ معامله کردم!
_ جــــان؟ چرا اینقدر گرون؟
_ چون کمیاب ترین میوه روی کره زمینه. هر ده سال فقط یه دونه میده.
_ چند لحظه صبر کن لطفا!

دالاهوف وارد شور با دزدان دریایی شد و گفت:
_ کشتی؟ من عمرا کشتیمو بدم. اووووم تازه منم راضی شم چطوری برگردیم لندن؟ نظر بدید. چیکار کنیم؟
_ کایپتان! کاری نداره خب. آپارات میکنیم.
_ ... چرا همینو تو لندن نگفتی خب؟
_ چون سفر مزه نداشت اونوقت!
_ راس میگی! حالا هم دیگه خیلی روی حرف کاپیتان حرف نزن! بریم معامله کنیم!

و اینچنین شد که دالاهوف کشتیش را با یکدانه گیلاس بورکینافاسویی معامله کرد و بعد از آپارات کردن به لندن آن را به پرفسور هاگرید داد و البته در دلش گفت:
_ کوفتت بشه! بچسبه به لوزالمعده ت خفه ت کنه!


2- یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)

ردای جادوگری سبز درخشانش که منقش به افعی هایی پیچیده در هم و فوق العاده گرانقیمت بود جایش را به لباس و پیش بند سفید آشپز باشی ها داده بود. چوبدستی چوب سرخس با مغز قلب اژدها، جایش را به ملاقه بلند و نقره ای آشپز باشی ها داده بود. کاریکاتور وقتی کامل شد که کلاه مخصوص سرآشپزها که بسیار بلند و حجیم بود هم روی سرش گذاشته شد و در آن لحظه "سالازار اسلایترین" صورتی پیدا کرده بود که بعید بود هیچ مشنگ، جادوگر، غول، هیولا، جن و خون آشامی جرات کند مستقیم در چشمان پر از خون او بنگرد!



پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۵:۰۴ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#93

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۳ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۳۵ دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! (دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.)(حداقل 20 خط) (25 نمره)

در آشپز خانه خانه پاتر ها جینی ویزلی با قیافه درهم ودر حالی که یک پیشبند گلی گلی به تن داشت غر غر کنان دنبال ملاقه میگشت زیر لب با خشم غرید:

- پس این ملاقه لعنتیو کجا گذاشتم؟
صدای ماهیتابه ای که خودش دنگ دنگ داشت در ظرفشویی شسته میشد بیشتر اعصابش را خورد میکرد. جینی همانطور که دورش خودش میچرخید داشت به این فکر میکرد که امروز باید به کلبه هاگرید بروند. هاگرید گفته بود که میخواهد واسه آنها یک کیک گیلاسی خوشمزه بپزد و جیمز با لحن کودکانه اش به هاگرید گفته بود:

- ولی بابا گفته بود وقتی با دایی رونالد و خاله هرمیون میومدن کلبت کیکاتو میخوردن عینه سنگ بوده...
هری هم دستپاچه شده بود و تته پته کنان گفته بود:

- نه به خدا هاگرید کیکات خیلی هم خوشمزه ان بچه س دیگه ی چی واسه خودش میگهه.
با سعی و زور فراوان بلاخره جیمز را که سعی میکرد حرف خود را ثابت کند ساکت کردند و سعی کردند هاگرید را که گرفته و ناراحت بود از آن حال هوا خارج کنند هرچند خیلی موفق نشدند چون هنگام خداحافظی همچنان چهره اش گرفته بود.
جینی پیش خود گفت:

-راستی یادمه هاگرید موقعه بدرقه یه چی گفت چی گفت؟؟ ....... اها آره گفت براش گیلاس بور کی چی... چی بود؟؟
جینی همچنان در فکر بود که یکدفعه... صدای جلز ولزی بلند شد و جینی از افکارش بیرون آمد و سریع خود را بالای قابلمه رساند تمام سسش چنان سوخته بود که بی شباهت به قیر سیاه نبود . جینی دیگر کاسه صبرش لبریز شد و با صدای بلند گفت:
-واییییییییییییییییییییی! چه شانس گندی! بیا اینم از این که عینه مونگولا شیش ساعته دارم دور خودم میچرخم که یه ملاقه کوفتیو پیدا کنم اینم از این غذام که به درد ساخت اسفالت خیابونا میخوره!
جینی موهای سرخ آتشینش را با خوشونت تابی داد و با دست محکم خود را باد زد باید هری را صدا میکرد چون باید به کلبه هاگرید میرفتند. جینی دوباره فکر کرد

- اون گیلاسه چی بود؟ ای بابا..

بعد با صدای بلند هری را صدا کرد:
-هریی!
جینی دید که از هری خبری نشد عصبانی تر شد و جیغ زد:
-هری هرییییییییییییییییی!

و بعد صدای پای هری که با شتاب به سمت آشپزخانه میامد طنین انداز شد و بعد چهره هراسان هری در درگاه آشپزخانه نمایان شد:

- چیه چی شده ؟؟؟
- 6 ساعته دارم صدات میکنم هیچ معلومه کجاییی؟

هری لحظه ای به جینی ویزلی مو آتشی نگاه کرد و با چهره ای که معترضانه شده بود گفت:
- داشتم قفس هدویگو تمیز میکردم!
-الان وقت اون کارهههههه؟؟؟!

- پس کی انجامش بدم؟؟؟!

جینی عصبانی تر شد و به شدت فریاد کشید:
-یعنی چیییییی؟؟؟! من اینجا دست تنها موندم! غذام شده مث قیر! یه ملاقه کوفتی رو 10 ساعته نمیتونم پیدا کنم! امروز قراره بریم کلبه هاگرید خیر سرمون! نه غذا داریم نه هیچی ! اصلا باید تو و اون آقا زادت جیمز گشنه بمونید تا قدرمو بدونید! هاگریدم ی چی میخواست که هرچی فکر میکنم یادم نمیاد توام که بی خیال و دل گنده واسه خودت میگردی!

هری به همسر آشفته اش نزدیک شد و با لحن نرمی گفت:
- خوب عزیزم قربون اون موهای سرخت بشم اولا که به جای گشتن دنبال یه ملاقه از چوب دستیت استفاده میکردی. دوما میتونی یه غذایی که خیلی هم سخت نیس درست کنی. سوما اون چیزی هاگرید میخواست گیلاس بورکینافاسویی بود.
جینی که آروم تر شده بود گفت:
- آره همون. برو از اونا بگیر و بیار

هری با تعجب بسیار گفت:
-بی خیال جینی تو واقعا باور کردی؟؟

- نکنه میخوای مثل قبل ناراحت شه؟؟ برو دیگه دیر میشه..

هری لحظه بهت زده به جینی که با ورد ملاقه را به سمت خود فرا خوانده بود و حالا داشت سراغ سیب زمینی ها میرفت نگاه کرد.. حالا از کجا باید گیلاس بورکینافاسویی گیر میاورد؟؟؟ که با صدای پر تشر جینی که به او توپیده بود سریع از خانه بیرون رفت.
هری درحالی که در خیابان ها سرگردان بود با خود گفت:

- ای خدا این جینی هم زده به سرش ها ! الان من از کجا این گیلاسه رو گیر بیارم ای تو روحت هاگرید...
با صدای کینگزلی به خود آمد:
-سلامممم هریییی! از این طرفا!

هری از دیدن کینگزلی شکلبوت آنجا کمی جا خورد اما بعد با لحنی غمگین گفت:
-سلام کینگزلی خوبی؟

-چیه دمغی؟
-ای بابا جینی ازم میخواد برم گیلاس بورکینافاسویی بخرم از کجا بیارم آخه؟؟

کینگزلی با صدای بم خودش که همیشه ارامشی در آن موج میزد گفت:
-بیا بریم پاتیل درزدار

-اونجا چیکار داریم؟؟
-بیا تا بهت بگم.

هر دو آپارات کردند و در کافه پاتیل درزدار ظاهر شدند. هری و کینگزلی پشت یک میزی نشستند.طبق معمول تام صاحب کافه مشغول تمیز کاری بود. هری کمی اطراف را نگاه کرد وگفت:
-خب؟؟
- اون پیرزنه رو میبینی اونجاس؟؟
هری به سمتی که کیگنزلی اشاره کرد نگاهی انداخت و بعد گفت:
-خب؟؟
- اون داره از گیلاسی که میخوای هر چی بخوای داره. پول خوبی هم از این راه درمیاره. فقط یه ذره حقه بازه مراقب باش.
هری سری تکان داد و بعد بلند شد و پیش پیرزن نشست:

-سلام ...ببخشید گیلاس بورکینافاسویی میخواستم . دارید؟؟؟
پیرزن که موهای درهم گوریده ای داشت و در حالی که یک زگیل گنده روی دماغش خود نمایی میکرد خلطش را به بیرون تف کرد و گفت :
- خب؟؟
هری که چندشش شده بود به خو لرزید و چهره اش را با انزجار درهم کشید و گفت:
-یه کیسه بدید لطفا!

- اول مایه.
-چی؟؟
-پول سکه بچه سوسول رد کن بیاد.

- چه قد میخوای؟
-50 گالیون!
-چیییییی؟؟؟؟؟؟ مگه سر گردنه س؟؟
-همینه که هس. مایه در ازای گیلاسی که میخوای!
هری بین دو راهیی بدی مانده بود نمیدانست که به آن پیرزن خرفت اعتماد کند یا نه. اما به کینگزلی اعتماد داشت و به ان گیلاس ها هم نیاز داشت چون قدرت مقابله با خشم یک ویزلی با موهای سرخ و آتشین را نداشت. حوصله کل کل هم نداشت و گرنه کلی چانه میزد. آهی گشید و 50 گالیون را تقریبا جلوی پیرزن روی میز کوبید:
-بیا
-آهان حالاشد!

پیرزن با انگشتان دراز و ناخون های بسیار بلند و چرک خودبشکنی زد ویک کیسه پر از گیلاس بورکینافاسویی جلوی هری ظاهر شد. هری سریع آن را قاپید و به سمت کینگزلی رفت که داشت روزنامه پیام امروز را با آرامش میخواند. گفت:
-من دیگه برم خونه خیلی ممنونم ازت! هر چند که خیلی لات و خرفت بود این پیرزنه!

کینگزلی آرام خندید وگفت:
عوضش کارتو راه انداخت. بهت گفتم که. راستی من امروز هاگریدو دیدم گفت اگه هریو دیدی بهش بگو واسم چنگال پرنده هم بیاره!
- ای بابااااااا ! یعنی چی؟؟؟ احتمالا اینم واسه تزیین کیکش میخواد.!
کینگزلی دست در جیب کرد و یک چنگال پرنده جلوی هری گذاشت و گفت:
-بیا این مال تو.من از اینا زیاد دارم.
و هری در کمال آسودگی کامل از کینگزلی تشکر کرد وبه خانه آپارات کرد.

2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)

املاین پیشبندرا هی زیرو روکرد و زیر لب غرید:
- اخه این چیه دیگه میپوشه هاگرید؟؟

یک پیشبند با نقش گل های صورتی و گل آفتاب گردان بود هاگرید به او گفته بود بپوشد. املاین نمیدانست آن را په جوری بپوشد. برای همین هاگرید را صدا کرد. هاگرید به او نزدیک شد و کمی با خوشنت پیشبند را به او بست. سپس یه کلاه قیفی را کاملا بر عکس بر سر او گذاشت ویک ملاقه به دست او داد و گفت تا برمیگردد باید غذا آماده باشد سپس از کلبه بیرون رفت. املاین در حالی که از شدت عصابنیت داشت منفجر میشد زیر لب گفت:

- آره دیگه من اینجا آشپزیتو کنم توام به اون حلزون های بی صدفت برسی که الحق لایقت همون موجودات زشت و هم قدو قواره خودتن ایشالله که همونا بخورنت! و با خشم فراوان و غر غر کنان شروع به هم زدن پاتیل روی آتش کرد.


ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۵:۰۹:۳۵
ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۳:۵۵:۲۴


پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#92

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
به دلیل گذشتن زمان ویرایش پست قبلی و نداشتن شکلک این رو تکلیف حساب کنید و اون یکی پست رو پاک کنید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! (دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.)(حداقل 20 خط) (25 نمره)

- هوی! دختره ی مفت خور! پاشو برو به اندازه ده گالیون گیلاس بورکینافاسویی بخر.

خانم سارنک سرپرست اورلا از توی آشپزخانه فریاد میزد و دختر بیچاره را از توی اتاقش فرا میخواند. اورلا روی تختش نشسته بود و کتابی مربوط به طلسم ها را مطالعه میکرد. او پس از امتحان طلسمی از پله ها پایین رفت و زیرلب هرچی می توانست به خانم سارنک گفت.

خانم سارنک با شنیدن قدم ها اورلا برمیگردد و منتظر می ماند تا اورلا در چشمانش زل بزند.
- میدونی چندوقته من صدات کردم؟

اورلا که به این رفتار ها عادت داشت با غرور پیرزن را ورانداز کرد. برایش مهم نبود اگر خانم سارنک او را از خانه بیرون کند یا شاید این آرزویش بود.
- خوب که چی؟
- ای دختره قدر نشناس! هیجده ساله که داری تو خونه من زندگی میکنی بدون یه تشکر. الانم برو برام گیلاس بورکینافاسویی بیار. میخوام ببرم برا هاگرید.
- گیلاس چی چی؟ هاگرید؟
- آره برو! ده گالیون هم ببر.

اورلا دوید از پله ها بالا رفت. دیگر به بَرده بودن عادت کرده بود. ده گالیون برداشت و از پله ها پایین آمد. جلوی آشپزخانه که رسید از عمد طوری که خانم سارنک بشنود گفت:
- پیرزن خرفت!

خانم سارنک فقط پوزخند زد. اورلا ناامید از این که بالاخره از این خانه برود بیرون رفت.

ده دقیقه گذشت. اورلا از گرما نمیدانست کجا برود ناخداگاه با دیدن میوه فروشی مشنگی به طرف فروشنده رفت.
- ببخشید آقا. گیلاس بورکینافاسویی دارین؟

اورلا بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمان شد. "آخه کدوم مشنگی از این گیلاس فروخته که این آقا دومیش باشه؟"

به طور عجیبی فروشنده با لبخند برگشت و رو به اورلا گفت:
- حیف شد. شما دیر رسیدین، من آخرین کیلو شو چند ساعت پیش فروخته ام.

اورلا نمیدانست چه اتفاقی افتاده. او با چشمانی از حدقه در آمده به فروشنده نگاه کرد.
- شما از کجا... یعنی آخه خیلی کم یابه؟
- یه آقا کوتاه بهم با قیمت خوبی فروخت.

اورلا ماجرا را تجذیه و تحلیل کرد. مرد کوتاه قامت کسی نمیتوانست باشد جز ماندانگاس فلچر. اورلا با عجله درحالی که میدوید گفت:
- ممنون!

چند ساعت بعد در کوچه دیاگون

- دست فروش ها کجان؟
- مستقیم، دست راست.

اورلا سرگردان در کوچه دیاگون به دنبال ماندانگاس میگشت تا بالاخره او را در حال خرید و فروش یافت. اورلا صبر کرد تا معامله ماندانگاس تمام شد بعد جلو رفت.
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟ :worry:
- تموم شد.

اورلا لحظه ای خواست چک کند ببیند وسیله ای نحسی همراه دارد یا نه. با قیافه ای ناامید به ماندانگاس نگاه کرد.
- تو از کجا آورده بودی؟
- باغ لردولدمورت!

اورلا دیگر برایش مهم نبود. او خوش را غیب و جلوی باغ ظاهر کرد.

اورلا در زد. ولدمورت در را باز کرد.
- بله؟
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟
- آره.
- یه ذره میدی؟
- آره. صبر کن برم بیارم.

چند دقیقه بعد

ولدمورت با کیسه ای پر از گیلاس بورکینافاسویی جلو آمد و آن را به دست اورلا داد.
- بیا.
- مرسی. چقدر میشه؟
- قابل نداره. پنج گالیون.

اورلا پس از شمردن گالیون ها، آن ها را به دست ولدمورت داد.
- من دیگه برم.
- بیا تو یه چایی بخوریم. مرگخوار ها هم هستن.
- نه دیگه مزاحم نمیشم.

اورلا با خوشحالی غیب شد.

خانه

- بیا اینم گیلاس بورکینافاسویی!

اورلا کیسه را جلوی خانم سارنک انداخت و از پله ها بالا رفت.


2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)


دامبلدور بیش بندی سفید را روی لباسی سفید پوشیده بود. کلاه آشپزیی بر سر داشت. با مو و ریش سفیدش تقریبا به جز پوستش تماما سفید بود. ساطوری در دست داشت. از پشت عینک نیم گردش به سبزی های روی میز نگاه کرد. رضایت در چشمانش موج میزد. با مهارت سبزی ها را خرد کرد و در قابلمه ریخت.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#91

گریک الیواندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۰ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۱ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
از بچه های اهواز بترس ...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
1.

بورکینافاسو گرم و فاقد هر گونه چوبدستی بود و گریک اصلا از این موضوع خوشش نمی آمد. او در مکان هایی که چوبدستی وجود نداشته باشد بساط می کرد، اما حالا چوبدستی هایش همراهش نبودند و خیلی عصبانی بود که چنین فرصت خوبی را از دست داده است.
کت و شلوارش، سبز یشمی و مخمل کبریتی بود و به همراه آن پاپیون سفید و پیراهن سبز روشنش را پوشیده بود؛ برای همین گرما خیلی به او فشار می آورد. بالاخره رسید:

میوه فروشی برادران ویزلی بجز ممد ویزلی (شعبه بورکینافاسو)

از همین الان معلوم شد با چه کسانی طرف است. وارد مغازه شد. تعریفی نداشت. با میل گرد های کلفت اسکلت چادر و با گونی برنج سقف و بدنه چادر را ساخته بودند. میز کانتر سبز و فلزی بود و در قسمت هایی رنگ هایش ریخته و زنگ زده بودند.
فروشنده پیرمردی حدودا 200 ساله و سیاه پوست بود؛ با سوراخ های بینی بزرگ، لب های پهن و لباس های پاره پشت کانتر ایستاده بود و به جز لباس هایش هیچ شباهتی به ویزلی ها نداشت.
- میوه میخوای؟
- جان؟

رشته افکارش پاره شد و به پیرمرد نگاه کرد. چهره فروشنده حالا به نظرش بی حوصله تر می آمد. با قیافه ای هنگ کرده به پیرمرد زل زده بود.

- میگم میوه میخوای؟
- آهان... بله. راستی مگه این جا مال ویزلی ها نیست؟ پس تو اینجا چیکار می کنی؟
- ویزلی ها پونصد ساله فروختن رفتن لندن! میوه چی میخوای؟
- گیلاس بورکینافاسویی.
- سیلاس مورگیناراسویی؟
- نه پدر جان! گیلاس... یه نوع میوه س که بومی اینجاس.
- پس چرا میگی سیلاس؟ وایسا برات بیارم.

پیرمرد رفت و با یک جفت میوه گرد و بنفش اندازه هندوانه برگشت. گریک تعجب کرده بود. اصلا حوصله نداشت گیج بازی های آن پیرمرد را تحمل کند؛ اما نمی خواست به آن پیرمرد بی احترامی کند.
- پدر جان من گفتم گیلاس! اینا بیشتر شبیه بلوبری ان! البته بزرگتر.
- مگه چه فرقی دارن؟

گریک نفس عمیقی کشید؛ به خود گفت باید آرامش خودش را حفظ کند و با ملایمت گفت:
- پدر من! گیلاس یه میوه کوچیک، گرد و قرمزه. به نظر نمیاد اینا گیلاس باشن.
- پس چرا میگی گیلاس؟ بگو گیلاس میخوام دیگه. اه.

گریک آنقدر عصبانی بود که هر لحظه ممکن بود منفجر شود. با بلند ترین صدای ممکن هوار زد:
- جمع کن چکشتو پیرمرد! مجبور نیستی تا این سن کار کنی! بیار میوه ها رو تا یه آوادا حرومت نکردم.
- به من رحم کن! من هفت سر عائله دارم! الان میرم برات میارم.

گریک خودش هم می دانست جرات و توانایی آوادا زدن را ندارد؛ اما برای پیش برد کار خود مجبور بود بلوف بزند. پیرمرد این بار رفت و با نیم کیلو گیلاس قرمز و درشت برگشت.

- چقد میشه؟
- هفت گالیون.
- هفت گالیون؟! سر گردنه س؟ من یه چوبدستیمو با جعبه ش میدم 7 گالیون!
- اینا کمیابن پسرم!
- بده... بده من برم خلاص شم.
- به شادی بخورین!
-

2.

دندان بر دندان می سایید و چشمان قهوه ای اش از شدت عصبانیت از حدقه در آمده بودند. رنگ صورتش مثل گچ شده بود. ابرو هایش را چنان بالا داده بود که نزدیک بود از کادر بیرون بزند. پیشبند سبز سیرش را پوشیده بود که روی آن تصاویر ارباب با لباس خواب به چشم می خورد؛ البته زیر پیشبند لباس شب مشکی، بلند و با ابهت همیشگی اش را پوشیده بود. موهای قهوه ای سوخته و فرفری اش مانند کسی بود که به تازگی از آمازون فرار کرده باشد و چند تار مو به پیشانی عرق کرده اش چسبیده بود. با یک دست با ملاقه پاتیلش را هم می زد و هر از چندی هم یک تار مو از سرش در پاتیل می افتاد و با یک دست با چوبدستی طلسم های رنگارنگی را به طرف وسایل بخت برگشته ی خانه می فرستاد و به رودولف ناسزا می گفت. (بلاتریکس لسترنج)


ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۱۴:۳۹:۱۳

چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#90

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
1. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین!

گیبن مثل کلاس قبل و کلاس قبل تر از آن بسیار آرام و بی سر و صدا از کلاس بیرون آمد و به سمت خوابگاه رفت!

در خوابگاه هافلپاف

گیبن آرام روی تخت نشست و مشغول تمیز کردن پیچ سوم روده ی شرقی کوچکش شد !

-اهای گیبن

این صدای زاخار بود که به گوش می رسید !
- ببین چی میگم !همین الان میری دو کیلو گیلاس بورکینافاسوی میخری میاری !
-بورکیهفرانسوی؟
- بورکینافاسوی ! :vay: همونی که استاد هاگرید گفت ! تا نخریدی هم بر نمیگردی ها !فهمیدی ؟

گیبن سرش را به نشانه ی تایید به طاقچه کوبید و راهی مغازه میوه فروشی شد ! تصمیم گرفت برای اینکه اسم میوه از یادش نره در طول مسیر اون رو با خودش تکرار کنه !
-بورکینافاسوی! بورکیانافاسوی! بورکیفاسوی! بورسیفاباکوی! فارسوکومالفوی (!)

و سر انجام به میوه فروشی رسید! مغازه بر خلاف بقیه ی روز ها بسیار شلوغ بود!
اقا گیلاس فارسوکومالفوی دارید ؟
-گیلاس چی ؟
-فارسوکومالفوی !
فروشنده که خیال کرد گیبن به او ناسزا میگوید با پرتقال بر سر او کوبید و نتیجه کار او این شد که از فردا باید پسر میوه فروش به جای پدرش به مغازه بیاید !

گیبن ناامید از خرید گیلاس راهش را به سمت تالار کج کرد و به این فکر بود که جواب زاخاریاس را چه بدهد که به یاد دوست قدیمیش افتاد و تصمیم گرفت از اون کمک بگیرد.

- اره! همینه باید برم پیش ریگولوس اون حتما میتونه کمکم کنه !

ریگولوس رو در حالی که در خیابان دیاگون اجسام مسروقه میفروخت پیدا کرد !

- سلام ریگولو لولو
- صد دفعه گفتم منو اینجوری صدا نکن !
- باشه ‍! یه کاری میخوام ازت میتونی کمکم کنی ؟
-چیکار داری ؟اگه میخوای دوباره بریم وینکی رو بدزدیم من دیگه عمرا بیام همون یه بار ارباب با سر پرتم کرد تو شیشه ی مربا ! :hyp:
- نه فقط برای کلاس درسم نیاز به دو کیلو گیلاس فارسوکومالفوی دارم ؟
- چی ؟منظورت گیلاس بورکینافاسوییه ؟ شاید بتونم کمکت کنم. دنبالم بیا .

ریگولوس و گیبن در یک بعد از ظهر سرد تابستانی [!]به سمت انبار مخفی به راه افتادند !

بعد از گذشت دو ساعت بالاخره ریگولوس از انبار بیرون اومد !
- بفرما اینم آلبالوی بورکینافاسویی .
- اما من که البالو نخواستم گیلاس میخوام !
- فرقی نداره که !گیلاس همون البالو ولی بیشتر رو درخت مونده کامل رسیده !بیا بگیر اینقدرم غر نزن ! :grin:

گیبن که به حرف های ریگولوس اعتماد کرده بود آلبالو را گرفت و به سمت خوابگاه به راه افتاد !

2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید !
مورگانا پیش بند بسته با کفش هایی کف تخت در اشپزخانه قدم میزد !دیدن یک پیغمبره درحالی که سعی میکند کلاهش نیوفتد و گل های رز را تکان بدهد صحنه ای نیست که هر روز بتونید ببینید ! مورگانا ارام ژس اشپزباشی را به خود میگرفت و با قاشق چنگالی که شبیه شن کش بود ماکارونی رو سرو میکرد!در حالی که استین های بلند و سیاهش در قابلمه ی سوپ اویزان بود !


هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#89

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
1. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! (دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.)(حداقل 20 خط) (25 نمره)

- هوی! دختره ی مفت خور! پاشو برو به اندازه ده گالیون گیلاس بورکینافاسویی بخر.

خانم سارنک سرپرست اورلا از توی آشپزخانه فریاد میزد و دختر بیچاره را از توی اتاقش فرا میخواند. اورلا روی تختش نشسته بود و کتابی مربوط به طلسم ها را مطالعه میکرد. او پس از امتحان طلسمی از پله ها پایین رفت و زیرلب هرچی می توانست به خانم سارنک گفت.

خانم سارنک با شنیدن قدم ها اورلا برمیگردد و منتظر می ماند تا اورلا در چشمانش زل بزند.
- میدونی چندوقته من صدات کردم؟

اورلا که به این رفتار ها عادت داشت با غرور پیرزن را ورانداز کرد. برایش مهم نبود اگر خانم سارنک او را از خانه بیرون کند یا شاید این آرزویش بود.
- خوب که چی؟
- ای دختره قدر نشناس! هیجده ساله که داری تو خونه من زندگی میکنی بدون یه تشکر. الانم برو برام گیلاس بورکینافاسویی بیار. میخوام ببرم برا هاگرید.
- گیلاس چی چی؟ هاگرید؟
- آره برو! ده گالیون هم ببر.

اورلا دوید از پله ها بالا رفت. دیگر به بَرده بودن عادت کرده بود. ده گالیون برداشت و از پله ها پایین آمد. جلوی آشپزخانه که رسید از عمد طوری که خانم سارنک بشنود گفت:
- پیرزن خرفت!

خانم سارنک فقط پوزخند زد. اورلا ناامید از این که بالاخره از این خانه برود بیرون رفت.

ده دقیقه گذشت. اورلا از گرما نمیدانست کجا برود ناخداگاه با دیدن میوه فروشی مشنگی به طرف فروشنده رفت.
- ببخشید آقا. گیلاس بورکینافاسویی دارین؟

اورلا بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمان شد. "آخه کدوم مشنگی از این گیلاس فروخته که این آقا دومیش باشه؟"

به طور عجیبی فروشنده با لبخند برگشت و رو به اورلا گفت:
- حیف شد. شما دیر رسیدین، من آخرین کیلو شو چند ساعت پیش فروخته ام.

اورلا نمیدانست چه اتفاقی افتاده. او با چشمانی از حدقه در آمده به فروشنده نگاه کرد.
- شما از کجا... یعنی آخه خیلی کم یابه؟
- یه آقاّ کوتاه بهم با قیمت خوبی فروخت.

اورلا ماجرا را تجذیه و تحلیل کرد. مرد کوتاه قامت کسی نمیتوانست باشد جز ماندانگاس فلچر. اورلا با عجله درحالی که میدوید گفت:
- ممنون!

چند ساعت بعد در کوچه دیاگون


- دست فروش ها کجان؟
- مستقیم، دست راست.

اورلا سرگردان در کوچه دیاگون به دنبال ماندانگاس میگشت تا بالاخره او را در حال خرید و فروش یافت. اورلا صبر کرد تا معامله ماندانگاس تمام شد بعد جلو رفت.
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟
- تموم شد.

اورلا لحظه ای خواست چک کند ببیند وسیله ای نحسی همراه دارد یا نه. با قیافه ای ناامید به ماندانگاس نگاه کرد.
- تو از کجا آورده بودی؟
- باغ لردولدمورت!

اورلا دیگر برایش مهم نبود. او خوش را غیب و جلوی باغ ظاهر کرد.

اورلا در زد. ولدمورت در را باز کرد.
- بله؟
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟
- آره.
- یه ذره میدی؟
- آره. صبر کن برم بیارم.

چند دقیقه بعد


ولدمورت با کیسه ای پر از گیلاس بورکینافاسویی جلو آمد و آن را به دست اورلا داد.
- بیا.
- مرسی. چقدر میشه؟
- قابل نداره. پنج گالیون.

اورلا پس از شمردن گالیون ها، آن ها را به دست ولدمورت داد.
- من دیگه برم.
- بیا تو یه چایی بخوریم. مرگخوار ها هم هستن.
- نه دیگه مزاحم نمیشم.

اورلا با خوشحالی غیب شد.

خانه

- بیا اینم گیلاس بورکینافاسویی!

اورلا کیسه را جلوی خانم سارنک انداخت و از پله ها بالا رفت.


2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)

دامبلدور بیش بندی سفید را روی لباسی سفید پوشیده بود. کلاه آشپزیی بر سر داشت. با مو و ریش سفیدش تقریبا به جز پوستش تماما سفید بود. ساطوری در دست داشت. از پشت عینک نیم گردش به سبزی های روی میز نگاه کرد. رضایت در چشمانش موج میزد. با مهارت سبزی ها را خرد کرد و در قابلمه ریخت.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#88

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
1.


خورشید در وسط آسمان میدرخشید و تلالو نور را که این بار به شدت طاقت فرسا بود، بر کویر برهوت میپاشید.از تسترال که بگذریم شتر هم با آن هیبت و تشنگی تاپذیری اش در این گرما تب میکرد.
-ای هاگرید...ایشالا بترکی!

لاکرتیا به مردمانی خیره شد که از شدت سیاهی پوستشان به بادمجانی میزد و این نکته جالبی بود.دخترک خسته و نالان در جستجوی گیلاس بورکینافاسویی از محله ای به محله دیگر میرفت و همچنان در این فکر بود که مگر همان گیلاس های مملکتشان چه عیبی دارند؟!از این ها گذشته چندباری هم در تلفظ نام گیلاس به مشکل برخورده بود و بجای نام بورکینافاسو یک توهین زشت از زبانش جاری شده بود و به همین جهت کتک های زیادی را نوش جان کرده بود.
-آخه اینجا کاکتوس خشک میشه...

چشمانش را در حدقه چرخاند اما چیزی در دوردست ها باعث شد چشمانش چپ بمانند و به نقطه دوری خیره شود...چیزی قرمز رنگ و آبدار در دوردست ها به او چشمک میزد...گیلاس را یافته بود!

چندساعت بعد!


پس از دویدن به سان کرگدن، کاشف به عمل آمد که چیز قرمز رنگ نه تنها گیلاس نبوده، بلکه خوردنی هم نبوده و فقط نقش توپ پلاستیکی بچه های آن اطراف را ایفا میکرده.لاکرتیا هم که پس از مدت ها جستجو تنها چیزی که نصیبش شده بود پادرد،کمردرد و گرمازدگی بود، تصمیم گرفت در گوشه ای بنشیند و عالم و آدم را به ناسزا ببندد.
-ای بوقی!همش تقصیر قاتله!هاگرید پرخور!ایشالا همشون بترکن!بمیرن!خفه شن...ب...

در همکین هنگام دخترک سیاه پوست و بامزه ای که پاکت بزرگی را در دستانش داشت، کنار او نشست و پاکت را جلوی او گرفت و محتویاتش را به لاکرتیا تعارف کرد.لاکرتیا بدون این که کوچک ترین نگاهی به درون پاکت بیندازد گفت:
-نه...به اندازه کافی حرص خوردم!
-چرا؟!
-هعی...اونقدی که من دنبال گیلاس بورکینافاسوییتون گشتم بابام واسه ویار مامانم دنبال گوجه سبز تو چله سرما نگشت!

دخترک لبخند ملیحی زد و دندان های خرگوشی و سفیدش برق زدند.سپس با همان مهربانی کودکانه اش گفت:
-خوب من دارم...میتونی دوتا برداری!
لاکرتیا که گویی با برق فشار قوی دچار شوک شده است، از جا پرید و پاکت را از دست دخترک گرفت و سپس با فرمت( )به او نگاهی کرد و گفت:
-یوهاهاها!این مال منه!
سپس،قبل از اینکه مادر دختربچه برای جانش بیاید به سوی لندن آپارات کرد!

2.
مضحک ترین حالت بعد از پوشیدن کفش های پاشنه بلند مادرش در کودکی،پوشیدن لباس های آشپزی مادر بزرگش بود.دخترک با آن حالت شلخته اش در روی صحنه انسان را به یاد یک دلقک تازه کار می انداخت تا یک آشپز.موهایش در هوا پخش و پلا و با حالتی غیر طبیعی دچار ریزش بودند و همین باعث میشد که بجای سوپ رشته،سوپ مو پخته شود.کلاه آشپزی تا بینی لاکرتیا پایین بود و چیزی در زیرش وول میخورد.در نگاه اول بیننده را یاد یک موش سرآشپز می انداخت اما آن هایی که لاکرتیا را به خوبی میشناختند،میدانستند که کنترل آشپزی اورا یک گربه چشم دکمه ای به عهده دارد.از همه این ها که بگذریم ضایع ترین قسمت،دستکش های آشپزی ای بودند که جای انگشتانشان جابه جا در انگشتان دخترک جای گرفته بود و منظره مسخره ای را پدید می آورد.
لاکرتیا با سرعت زیادی از گوشه ای به گوشه دیگر میرفت و مواد لازم را تهیه میکرد.در همین حول و ولا، پیشبند گل منگولیه مامان دوزش که تا زیر پایش میرسید،به کتانی هایش گیر کرد و...
گرومبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!!(افکت کله پا شدن لاکی)




ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۰ ۱۳:۴۶:۲۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#87

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
اسلیترین=31

رودولف لسترنج 28 شدت زیاد بی ناموسیت قابل تحمل نبود!


گریفیندور=31

رون ویزلی 28 راستش خیلی اتفاق خاصی تو رولت نیوفتاد! از نظر طولی هم کوتاه بود.

هافلپاف=36

آریانا دامبلدور 30 آورین!
زاخاریاس اسمیت 30 بهترین رول این جلسه بود به نظر من!


ریونکلاو=35

ریتا اسکیتر 30 همچنان آورین
اوتو بگمن 28 همچنان مشکل کوتاهی رول رو داشتی مثل رون.



همتون عالی نوشته بودین
فواصل میلی متری بود.


این که می گم کوتاهه: طولانی نوشتن اجباری نیست! همه می دونیم که کیفیت مهمه نه کمیت. ولی توی رول کوتاه سوژه رو به جایی رسوندن خیلی سخته...
اگه حس می کنید با کوتاه نویسی هم می تونید، خوب بنویسید!
نمره ها سلیقه ایه مگه نه همتون لایق 30 بودید...
موفق باشید


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: کلاس جادوی سفید مرلینی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#86

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
هاگريد با ظرفي در دستانش جلوي در كلاس ايستاد و با لبخند به آن نگاه كرد. تابلوي روي در عبارت آشپزي سپيد مرليني را با درخشش به خصوصي نشان مي داد و هاگريد، محو تماشاي عبارت طلاكاري شده دست به جيبش برد و با اسپري مشكي رنگش، روي كلمه ي آشپزي خط كشيده و با دست خط خرچنگ قورباغه ويژه اش آن را به كيك پزي تغيير داد.
سپس با حالت مغرور مآبانه وارد كلاس شد و بدون توجه به دانش آموزان ،رو به گوشه اي از كلاس كه پاتوق ريونكلاوي ها بود ، كرد و گفت:
-كلاس آشپزي اینجاس؟ یادش بخیر همین یه جلسه پیش بود... گلرت پرودفوت بوفرما بيرون كلاس.
-اما...
-بوق نزن باو خميرم خشك شد!

گلرت مّن و مّن كنان و با عصبانیت از كلاس خارج شد. هاگريد بلافاصله شروع به صحبت كرد:
-مديريت مدرسه و وزارت تشخيص داده كه شما ديگه بي ناموسي ياد نگيريد! منم تلاشمو كردم ولي...

مايكل كرنر بدون مكث، ميان صحبت هاگريد پريد و گفت:
-يعني چي؟ اگه اون بيرون نياز به بي ناموسي داشتيم چي؟
-نياز به بي ناموسي؟ قحطي داف اومده پسر! براي كي نياز به بي ناموسي داشته باشي؟
-چه ميدونم! مثلا همون ساحره اي كه اهل تگزاسه...
-بزاريد يه چيزي رو براتون مشخص كنم! چيزي به نام ساحره اي اهل تگزاس وجود نداره. همش جلوه هاي ويژس.
-اما...
-مرحوم گلرت هم قبل افتادنش به بيرون هم گفت اما. آيا شوما هم همچون اويي؟

مايكل كرنرساکت شد و تا آخر کلاس حرفی نزد.

-خوب ملت. تو اين ظرفي كه دست من بود و الان روي ميزه يه چيزي هست! هركي درست حدس بزنه يه شوكولات جايزه ميگيره. البته شوکولاته خوش شانسی نمیاره... من هر دفه خوردم دندون پزشک لازم شدم. بله ممد بوگو.

ممد از جايش بلند شد و به سمت ميز هاگريد رفت. سرش را نزديك ظرف كرد و محتويات آن را بوييد.

-این کیک جادوییه. واسه ی هرکی مزه ی دلخواه خودشو داره! مثلا برای من مزه ی قهوه و پودر وانیل میده.
-کاملا اشتباهه این کیک قهوه با پودر وانیله و جلو بز هم بزارینش همین مزه رو میده! البته با این تفاوت که بز نمیبوعه بلکه می خوره و مزشو میگه! خوب بستونه دیگه... بگیرین نفری یه تیکشو بخورید جیگرتون حال بیاد. این جلسه هنوز گرم نشده بودین یادتون بدم چیجوری بپزین اینا رو. فعلا با ماهی حال کنید تا به وقتش ماهی گیری هم یاد بیگیرین! در ضمن واس آشپزی جلسه بعد گیلاس بورکینافاسویی بیارین.

نقل قول:
خوب ماهیت کلاس عوض شد! اومدیم بی ناموسی یاد بدیم یهو شد آشپزی...

1- برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.(حداقل 20 خط) (25 نمره)

2- یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)



تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: کلاس جادوی سفید مرلینی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#85

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
عذاب اول:

جیمز در رخت خواب کنار لی لی دراز کشیده بود و در افکار بوق آلودش غرق. چند ساعتی بود خسته از نا کجا آباد آمده بود و همه جای بدنش به دلایلی نامعلوم درد می کرد.
- جیمی... دلم شیر می خواد؟
- بلند شو برو از یخچال بردار!

لی لی از کوره در رفت و پتو در پایین تکان هایی شدید خورد که در اثر آن جیمز فریادی زد و از تخت خواب پایین پرید.
- خل شدی؟ برا چی بشین پاشو میری بوقی؟!
- برای...

ناگهان زنگ در به صدا در آمد. لی لی از زیر پتو بیرون آمد و به سوی در رفت.
- کیه؟
- اون جیمز مادر سیریوسی کجاست؟!
- جیمی... بتاز دم در کارت دارن.

جیمز تلو تلو خوران و دست به کمر از اتاق بیرون آمد.
- خدایا کمرم چقدر درد می کنه... چیه؟ بست نیس زدی ما رو...
- جییییییییمز...

با این فریاد، جیمز دلش هرّی ریخت. دستانش شروع به لرزیدن کرد و کمرش به شدت تیر کشید. لی لی با دیدن حالت عجیب او کمی نگران شد و پرسید:
- چته؟
- ببین لی لی... نگفتی من اینجام که نه؟
- هوی... بوقی... پولمو بده! وگرنه میرم سازمان آب میگم آبتو قطع کنن ها!

صدای زنانه همچنان بلند تر و رکیک تر می شد. لی لی عقلش به هیچ جا قد نمی داد. چرا شبی به این زیبایی، بوقعلی ای بیاید و پشت در این طور فریاد بزند و جیمز اینقدر عجیب شود؟! پس صبرش تمام شد و در را باز کرد...
- چه عجب! بگو خود تسترالش بیاد...
- چیه خانم؟ چرا این موقع شبی داری ریش مرلینو می کنی؟
- شوهرت...
- سلام... به به ببین کی اینجاست!

جیمز در چهار چوب در ظاهر شده بود. پیر زن کمر فابریکی، کمی صورت او را نگاه کرد و بعد مثل یک شیر پرید و اگزوز جیمز را گرفت!
- آهان... گیرت انداختم! زود باش بقیه گالیونا رو بیا بالا تا...

و چشمش به لی لی یا لیلی افتاد که مات و مبهوت به آن دو می نگرد. پس با صدایی بلند که به او برسد، ادامه داد:
- به لی لی نگفتم!
- نه! مرگ مرلین ریش بزی نه! باشه... باشه... چک بدم حله؟!
- بستگی داره چن وقته باشه!
- فر...

شترق!

لی لی با جاروی آذرخش جیمز به کمر خشک جیمز زده بود و بعد از یکی از عجایب خلقت به نام شق الکمر با فریاد پرسید:
- بگو ببینم جیمی چه غلطی کرده؟!

و پیرزن بوقی تمام ماجرای جیمز را با دخترانش را تعریف کرد...

عذاب دوم:
جیمز گنده لات هاگ بوده دادا. از طرفیم سیسش ساحره کش بوده. بعد هم همه امت جادو عشق اینو داشتن یه بار سوار این پورشش بشن که از ما کش رفته. از اونورم که نیگا کنی، می بینی لی لی وقتی دیده جیمز عجب چیزیه دیه دلش نیومد جواب رد بده.
اما این اسنیپ باو. این بچه فقیر و بد بخت و مخترع انواع بوق شعر های عارفانه بوده داداش. ننه باباش با پس گردنی انداختنش هاگ تا یه وقت ماشین نزدنش. همچنین هیچ وقت یه شاه که آقای لی لی باشن تسترال نمیشه بیاد پرنسس یکی یه دونشو بده به این بوقیه...
پس نتیجه می گیریم جیمز ٪۸۵ بهتر از اسنیپ بوده دیه!


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.