«عاقا من خیلی غلط کردم...پول نداشتم خب... خرابم به جون مورف ! فقط یه کم دیگه... اعه اعه اعه اییه
»
پسرک جوانی که ردایش جذب بدن نحیفش شده بود این را در گوشی باجه تلفن گفت و به التماس ادامه داد. اما پاسخی جز صدای مصنوعی و از پیش آماده نشنید:
«متاسفانه وزیر گانت در دسترس نمی باشند. لطفاً پیام خود را بگذارید. »
پسرک چیز خور و وابسته به چیز چیز دوست با ترکیبی از حالات عصبانیت و ناراحتی مثل دوره کودکی خودمون، گوشی تلفن را محکم سر جایش گذاشت، به زبان های باستانی فحش داد و رفت که از باجه تلفن خارج شود اما با صدای قریژی درب باجه محکم قفل شد و صدای مصنوعی زنی طنین انداخت:
«بگویید با که بودید پسر جان؟ چرا فحش میدهید؟ آیا مگر نمی دانید من یک صدای مصنوعی از پیش ضبط شده هستم؟ آیا شما ناموس ندارید ؟ »
«خدمت رسانی نمیکنید به جوانان...منو وصل نمی کنید به وزیر... منم فحش میدم... خوب کردم اصنشم... درو باز کن میخوام برم...باز کن درو...
»
«اول بگویید با که بودید؟ آن فحش رکیک به زبان عمه مرلین را به من دادید یا فرد دیگری؟ بگویید لطفا. جهت نسبت دادن به من کلید # را فشار دهید و در صورتی که با فرد دیگری بودید کلید * را فشار دهید... »
پسرک با بی حوصلگی هفت هشت بار پشت سر هم کلید ستاره را فشار داد. درب باز شد.
پسرک تن نحیفش را از میان درب نیمه باز باجه تلفن متروکه بیرون کشید و در حین خروج با ایمان کامل زبانش را به سمت تلفن بیرون آورد و زبان درازی نمود. درب نیمه باز با سرعت خیره کننده ای بسته شد و زبان لای درب رفت و از جا کنده شد و کف خیابان افتاد. گربه ای گشنه مجهز به یک تکه نان باگت رد می شد، زبان را دید، لای نون گذاشت و ساندویچ زبان زد به رگ !
در همین لحظه وزغی غول پیکر که لباسی صورتی رنگ بر تن داشت با اشاره ای پسرک بی زبون رو کنار راند و وارد باجه تلفن شد و درب را محکم پشت سرش بست. با اعتماد به نفس کامل یک شیشه عطر آب دهن الاغ را بر پیکر خوش فرمش خالی نمود. سپس با اشاره انگشتش گوشی تلفن از جا بلند شد و زیر گوشش قرار گرفت. سکه ای داخل تلفن انداخت و دکمه 7 را فشار داد...
« متاسفانه وزیر گانت در دسترس نمی باشند. لطفاً پیام خود را بگذارید. »
«لطفا در دسترس باشند. بانو آمبریج صحبت می کنند. »
بعد از چند ثانیه خلاء و پخش شدن اصوات فضایی صدایی به گوش رسید:
«لطفاً منتظر بمانید...»
در این حین آهنگ "انتخاب چیز" با صدای وزیر گانت به منظور موسیقی انتظار در گوشی تلفن پخش شد:
« درگیر تولید انبوه تو ام ، منو دوباره خواب کن...، دنیا اگه تنهات گذاشت ، تو منو انتخاب کن .....چیزت از انبار چیز من، انگار بی خبر نبود... حتی تو تزریقات من...چیزات بی اثر نبود... دن... دین... دیم... دین...وووییــــــــیژژ....بیب بیب بیب بیب
متاسفانه وزیر گانت در ضیافت توام با عبادت مرلینگاهی هستن و در اتاق فکرشان مزاحم نمی پذیرن. لطفاً پیام خود را بگذارید. »
«بسیار خب. پیام میذاریم. اما علاوه بر پیام همچنان اینجا منتظر هم می مانیم. به اطلاعشون برسونید که فقط و فقط 3 ساعت مهلت دارند تا کلاه گروهبندی مدرسه هاگوارتز که دزدیدن رو پس بدن. به عنوان کلاه وزارتشون ازش استفاده کردن و از اون وقت تا حالا ما مجبور شدیم در هاگوارتز از روش شیر یا خط استفاده کنیم برای گروهبندی بچه ها. در نتیجه شیر که گریفیندور میشد، خط هم که مثل ماره، اسلیترین میشد. دو گروه ریون و هافل فلج شدن به دنبال این حرکت ایشون. همچنین بی زحمت تمام درهای وزارتخانه رو هم قفل کنن و دسته کلید رو هم با خودشون بیارن. توی جا کفشی دم در نذارن. تاکید کنید این رو. حتماً با خودشون بیارن کلیدهارو. ایشون به حکم بنده از وزارت سحر و جادو عزل شدن. از میان لیست جرائم مختلف ایشون میشه به فروش چیز و محصولات وابسته به چیز، افزایش روزهای تعطیل هفته، ایجاد پاپوش برای بانو دابز و تبعیدشون به جزایر دور دست، تغییر نام "جادوگران" به نام چیزبازان و غیره اشاره کرد. خاطر نشان می کنم که این آخرین اخطار من از شورای آسمانی و الهی زوپس هستش. من همینجا در باجه منتظرم تا ایشون تسلیم شده به من ملحق بشن با کلاه و دسته کلید. اگر حرفی هم دارن پیش از تسلیم شدن، من از طریق گوشی میشنوم. همینجا هستم تا سه ساعت. فقط 3 ساعت. اگر نیان عواقب کلیه مسائل بعدی بر عهده خودشونه... »
«پیام شما با موفقیت دریافت شد.»
وزغی که آمبریج نام داشت گوشی را به حالت معلق و آویزان باقی گذاشت، کرکره های باجه تلفن متروکه را کشید، زیر هندوانه هایش مبلی نرم و کوچک ظاهر ساخت، گربه ای ملوس از داخل جیبش بیرون آورد و مشغول ناز کردنش شد...