سوژه ی جدید - الهی گور به گور شی ماروولو!
مورفین، تنها داخل باجه تلفن ورودی وزارتخانه که در حال پایین رفتن بود ایستاده بود و منتظر بود تا به بخش اداری برسد و در همان حال با خودش غرولند می کرد:
- صد بار بهت گفتم بابا! بیا قبل مرگت تکلیف این چارتیکه اموالت رو مشخص کن. هی امروز فردا کردی! هی پشت گوش انداختی! آخرشم نه وصیتی نه چیزی؛ سرتو گذاشتی زمین و فاتحه...! من موندم و اموال بی صاحابت و یه خواهرزاده ی ناتو! حساب گرینگاتزت رو که به هفتت نرسیده خالی کرد! یه بار تو خلوت بهش گفتم دایی جون! قربون کله ی کچلت! یه کم از اون پولای بابا ماروولو رو بده که پول لازمم. یه بادی به غبغبش انداخت و کجکی نگام کرد که اولا دایی نه و ارباب! دوما همه ی پولاش خرج کفن و دفنش شد. مگه چقدر پول داشت؟
راستشو بخوای این دروغ گفتناش منو یاد مروپ میندازه. اون خدابیامرزم تابلو دروغ می گفت. خواستم بگم آخه پسره ی خون لجنی! مگه یه قطره آب از دست ماروولو می چکید که تو می پرسی مگه چقدر پول داشت؟ هر چی حقوق و پاداش بازنشستگی و درآمدش از فروش عتیقه جات سالازار بود همه رو ریخته بود تو حساب گرینگاتزش و تا زنده بود یه ناتش هم خرج نکرد! بعد تو میگی همش خرج کفن و دفنی شد که دولت رایگان انجام داد؟!
آره باباجون... خواستم اینا رو بهش بگم، ولی نگفتم. نه اینکه بگی چون بنیه ام یکمی ضعیفه و اونم قویترین جادوگر قرنه ازش ترسیدم ها! نه! این دل لامصب نذاشت! بالاخره یه خواهرزاده که بیشتر ندارم. گفتم نوش جونش! این از پولات.
عتیقه های سالازار هم که همشو خودت آب کرده بودی. مونده بود یه مشت خنزر پنزر مثل چه میدونم... لیف و دمپایی و گردن آویز و انگشتر و سیب زمینی پوست کن سالازار که یا فروختشون به بورگین یا هورکراکسشون کرد! حالا از دار دنیا برام مونده ی خانه ی گانت ها که اونجا هم آسایش ندارم. شده پاتوق خودش و مرگخواراش. یا جلسه می گیرن یا ماموریت میدن یا مانور میرن. آخه بابا بی انصاف! خونه ی اعیونی ریدل ها با اون همه زرق و برق و عظمت بست نیست که میای خونه ی منم تصرف عدوانی می کنی؟!
خلاصه اینکه ماروولوجون! این همه بدبختی که من می کشم همش زیر سر توئه. اگه عینهو بچه ی آدم وصیت می کردی همه چی به پسرت برسه، اینجور مال و اموالم به تاراج نمی رفت. اما هنوزم دیر نشده. الان میرم سازمان اسناد و املاک وزارتخونه؛ خانه ی گانت ها رو که هنوز به نام توئه و تام به فکر نیفتاده رسما تصاحبش کنه، قانونی به نام خودم می کنم. بعدشم یه ماموری، کارآگاهی چیزی می برم خونه م رو از هرچی مرگخواره تصفیه می کنم! بابا منم آدمم. منم میخوام تشکیل خانواده بدم. پیر شدم! تام الان 60 سالشه، من 30 سال از تام بزرگترم. فردا پس فردا بخوام زن بگیرم باید سقف یه آلونک بالا سرمون باشه یا نه؟!
زمانی مورفین از تفکرات و اوهام و غرولندهایش دست کشید که باجه تلفن آسانسوری یا آسانسور باجه تلفنی مدت ها بود به ابتدای راهروی ورودی طبقه ی مورد نظر رسیده بود و عجیب بود که هیچ سر و صدایی در سازمان نبود. اثری از کارمندان و مراجعین و حتی موشک های کاغذی که همیشه بین اتاق ها رد و بدل می شدند به چشم نمی خورد. وزارتخانه سوت و کور بود. مورفین نگاهی به ساعت جیبی اش انداخت: نکنه باز گیج بازی در آوردم نصفه شبی اومدم وزارتخونه؟!... نه ساعت که ده و نیمه... نکنه ده و نیم شبه؟!... نه بابا روز بود که اومدم تو باجه. نکنه تا شب تو باجه غرق در افکار خودم بودم؟ بعید نیست... بازم سوتی دادم. برم فردا بیام.
مورفین دوباره سوار آسانسور شد و برگشت. ولی وقتی به پیاده رو رسید روز بود.
- ای بابا! دوباره صبح شد؟ چه زود گذشت! مگه من الان پایین بودم شب نبود؟ نکنه اثر چیزاست، توهم زدم! ما اسیران در چنگال اعتیاد چه زندگی دشواری داریم!هی...
... نه بابا! من وقتی کار اداری داشته باشم از 24 ساعت قبلش چیز مصرف نمی کنم که یه وقتی اگه گفتن قیافت تابلوئه باید آزمایش بدی، جوابش منفی بیاد، بخندیم.
من که مورفین گانت؛ 24 ساعته پاکم؛ پس این توهم لعنتی چیه؟:vay:...نکنه اصلا توهمی در کار نیست. پس چرا هیشکی تو وزارتخونه نیست؟ برم دوباره ببینم.
مورفین دوباره وارد باجه و بعد وزارتخانه شد. همه ی سازمان ها و طبقات را گشت. داد کشید. فریاد زد. دفاتر کار را به هم ریخت. بی فایده بود. هیچکس در وزارتخانه نبود. مورفین تصمیم گرفت به دفتر وزیر برود و از اوضاع موجود شکایت کند. همچنان که در راه دفتر وزیر بود با خود گفت:
- الان میرم پیش وزیر! یعنی چی؟ این چه نظارتیه؟ وزیری که نتونه رو ساختمونی که توش مستقره مدیریت داشته باشه، چطور می تونه یه جامعه رو اداره کنه؟ وزیر باید جواب این همه نابسامانی رو بده. یه وزیر خوب کسیه که پاسخگو باشه و اشکالات دولتش رو بپذیره و سعی در رفع اونا داشته باشه و اگه در انجام این کار ناتوانه بهتره که کناره گیری کنه تا دیگران که بهتر می تونن به وظایف رسیدگی کنن، به وظایف رسیدگی کنن! بله! این اولین گام به سوی پیشرفت یک کشور در حال توسعه است.
الان بدون در زدن وارد اتاق وزیر میشم و میگم... اوه! اصلا الان وزیر کیه؟
مورفین به دفتر وزیر رسیده بود. خبری از منشی نبود و پشت میزش مثل بقیه ی میزهای وزارتخانه خالی بود. مورفین برخلاف تصمیمش آهسته در زد و منتظر پاسخ شد...
خبری نبود...
دوباره در زد.
باز هم سکوت.
با احتیاط دستگیره را چرخاند و در را باز کرد و ناگهان...
نقل قول:
:hungry1::hungry1::hungry1::hungry1:
- هی! تفلد! تفلد! تفلدت مبارک! مبارک مبارک تفلدت مبارک! بیا چیزا رو دود کن که تا آخر عمرت زنده باشی! بله! امروز روز تولد مورفینه!رولینگ امروز رو روز تولد مورفین اعلام کرده!به مورفین تبریک بگید! مورفین عضو مهم جامعه ی جادوگریه و اونقدر مهمه که وزیر براش جشن ملی اعلام کرده و شخصا تولد گرفته! تولدت مبارک مورف!
...
خیلی دوست داشتید این پست اینجوری تموم بشه! ها؟ اشتباه می کنید. پست اینجوری تموم نمیشه و این مثلا متن مخفی () صرفا جهت تبلیغ کلاه بوقی دامبلدور بود! کلاه بوقی بخرید و با اینکارتون به توسعه و قدرتمند شدن محفل کمک کنید فرزندان من! جشن تفلدهای شاد با کلاه بوقی دامبل و مک گون!
بله... مورفین در را باز کرد و تنها چیزی که در اتاق دید یک میز و صندلی معمولی بود با یک پاکت باز شده ی نامه و یک کاغذ روی میز. خبری از وزیر یا هیچ شی جاندار یا بی جان دیگری در اتاق نبود.
مورفین سرش را خاراند و با کلافگی و کمی کنجکاوی به نامه ی روی میز خیره شد. بالاخره کنجکاوی اش بر بی حوصلگی غلبه کرد و نامه را برداشت و خواند:
نقل قول:
از:بچه های بالا
به:وزیر سحر و جادوی وقت
موضوع: پاسخ به درخواست استعفا
وزیر محترم پس از مطالعه ی بلیت شما و مشورت با مجموعه ی بچه های بالا با درخواست استعفای شما موافقت گردید. لذا مستدعی است در اسرع وقت جول و پلاستان را جمع کرده، دوست و آشنا و فامیل و پسرخاله و دخترعمه هایی را که در پست های گوناگون نصب نموده اید عزل کرده و ساختمان وزارتخانه را تخلیه کنید و کلیدها را حتما در جاکفشی بگذارید چون ساختمان را سپرده ایم بنگاه که بدهند اجاره و گفتیم جای کلیدها در جاکفشیست. وزیر و وزارت هم دیگر بی وزیر و وزارت. همینجوری کارها راحت تر و بی دردسرتر پیش می رود.
با تشکر-بچه های بالا
مورفین که با چشمانی خمار، ابروهایش را بالا برده و لب پایینش را جلو داده بود، نامه را روی میز انداخت و سلانه سلانه از راهی که آمده بود برگشت:
-تاریخ نامه مال یه سال پیشه. پس بگو چرا همه جا اینقدر سوت و کور بود. یه ساله اینجا بی صاحبه. پس ملت ارباب رجوع بیچاره چیکار می کردن تو این یه سال؟ شاید اصلا ارباب رجوع نداشتن تو این مدت!
چقدر وسایلش سالمه. چطور اینارو تا حالا دزد نبرده؟! چمیدونم! شاید چون تنها خلافکارا و دزدا باند خودمونه که اونم تا حالا خبر نداشت... ها! چی؟! حالا که خبر داریم! آخجون!
الانه زنگ می زنم اسی قالپاق، نیسانش رو بیاره، همه رو بار بزنیم ببریم چهارشنبه بازار لندن آبشون کنیم.
مورفین شاد و خندان خود را به باجه ی تلفن رساند و همین که می خواست گوشی را بردارد فکر تازه ای از ذهنش گذشت و با این حالت:
برگشت و به آرامی به سمت اتاق وزیر به راه افتاد:
- می خواستم خونه ی خودمو پس بگیرم ولی بهتر از اون گیرم اومد. یه وزارتخونه ی خالی که همه ی اسناد و مدارک و مهرهاش هم سرجاشهو حالا اینجا چی کم داره؟... مسلما یه وزیر!