مرگخوارا و لرد سیاه به سر تا پای مرد نگاه کردن.
مرد لباسای کاملا سفیدی به تن داشت.
کت و شلوار سفید. کراوات سفید. حتی کفش های سفید!
- امیدواریم دامبلدور هیچوقت این رو نبینه و سعی نکنه ازش تقلید کنه.
مرگخوارا هم امیدوار بودن. چون دیدن این میزان از سفیدی به شدت براشون غیر قابل تحمل شده بود.
لرد به مرگخواراش نگاه کرد. یه پس گردنی به فنریر زد که صدای
تق بلندش سر اون مرد سفیدپوش رو از روی کاغذهاش بلند کرد و اون مرد، با لرد سیاه چشم تو چشم شد.
- ما به خروج از این دنیا و بازگشت به دنیای زنده های متمایلیم.
- اینا پرونده های شماست... جناب تا...
- نه. نیست. اسم ما این نیست مردک.
- دروغگویی در مقابل فرشته سنجش اعمال؟
- تغییر اسم دادیم خب. دروغ کجا بود؟ ما به این ابهت و عظمت چرا اصلا باید بهت دروغ بگیم مردک حقیر؟
البته مرد سفید پوش الان دیگه زیادم حقیر به نظر نمیرسید. مخصوصا با ابرای سیاهی که بالای سرش جمع شده بودن صاعقه ازشون خارج میشد. مرد سفید پوش که الان زیادم مهربون به نظر نمیرسید، داد زد:
- فرشته های عذاب! سریعا بیاید و این گناهکارای بی تربیت رو از اینجا ببرید!
به نظر میرسید اون دنیا اصلا قرار نیست با لرد سیاه و مرگخوارا مهربون باشه!