جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

در حال بارگذاری شمارش معکوس...
جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: جمعه 27 فروردین 1400 02:39
تاریخ عضویت: 1397/03/28
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
مدتی گذشت. بچه همچنان درگیر آبنباتش بود و بی‌توجه به حلقه‌ی مرگخواران در اطرافش که لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شد، آبنبات را در دهانش فرو کرده و دوباره بیرون می‌آورد.

- این آبنبات چرا تمام نمی‌شود؟
- الان تموم میشه ارباب.

بلاتریکس پس از گفتن این جمله، با حرکتی ناگهانی و سریع به سمت بچه خیز برداشت و آبنبات را از دستش کشید. ثانیه‌ای طول نکشید تا صدای جیغ بچه به هوا برود‌.

- ساکت! سرمان رفت!

لرد سیاه با رضایت به بچه که از ترس گریه‌اش بند آمده و به لرد زل زده بود، نگاه می‌کرد.
- خوب شد. خب بچه، از توانایی‌هایت برایمان بگو.

جن کوچک همچنان به لرد سیاه زل زده بود و حرکتی نمی‌کرد. عاقبت پس از اینکه لرد سه بار دیگر حرفش را تکرار کرد و چیزی به انفجارش نمانده بود، لینی به درون لباس بچه خزید و به آرامی پشت گردنش را قلقلک داد تا او را به حرکاتی موزون وادارد.

- کافیست! این حرکات جلف و ناموزون تنها توانایی‌ بچه‌ی ماست؟

مرگخواران شروع به مخالفت کردند. هر چه باشد، بچه‌ی لرد سیاه باید بسیار بااستعداد و عاقل می‌بود! آنها سریعا باید چاره‌ای می‌اندیشیدند تا استعدادهای پنهان بچه شکوفا شود و لرد سیاه قبول کند که این بچه‌ی خودش است.
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: دوشنبه 1 دی 1399 18:31
تاریخ عضویت: 1399/04/19
تولد نقش: 1399/04/31
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 21:24
پست‌ها: 312
آفلاین
مرگخواران، بچه ی واقعی را که گوشه ای دراز به دراز افتاده بود رها کرده و خوشحال و خندان، راهشان به سوی‌خانه ریدل ها را در پیش گرفتند.
ماکسیم هم با دستپاچگی لباس های بچه را که زیر کفشش چسبیده بود جدا کرد و دوان دوان، درحالی که زمین زیر پاهایش میلرزید، دنبال آنها به راه افتاد.

***


لرد سیاه دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و و با چشمان نافذش به بچه جن سبز رنگی که با خشنودی رو میزش بالا و پایین میپرید خیره شده بود.
مرگخواران هم رام و مطیع، دور میز حلقه زده و منتظر عکس العمل اربابشان مانده بودند.

-تصمیم گرفتیم تو را زیر نظر بگیریم.

لرد سیاه با جدیت این را خطاب به بچه جن گفت. بچه اما، نه تنها توجهی نکرد، بلکه جیغی کشید و شروع به گاز گرفتن چوب دستی بلاتریکس کرد.
بلاتریکس با عصبانیت و در عین حال دستپاچگی، چوب دستی را از دهان او بیرون کشید و آبنباتی چوبی در دستش گذاشت.
-چیزه... سرورم... میگم میبنید چقدر عاقله؟! مگه نه سرورم؟!

لرد سیاه تنها یک چیز گفت:
-ما میخواهیم توانایی های بچه‌مان را بفهمیم.

حلقه ی مرگخواران به آن موجود سبز رنگ که درحال جویدن آبنباتش بود خیره شدند.
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: شنبه 29 آذر 1399 01:35
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 14:12
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
بچه واقعی کوله بارش را بسته بود و به سمت خانه ریدل ها در حرکت بود.

لرد و مرگخواران هم به سمت یتیم خانه در حرکت بودند. پلاکس در جلوی ارتش به صورت دنده عقب حرکت می کرد تا بتواند تصویر باشکوهی از حرکت لرد سیاه و یارانش خلق کرده و به قیمت گزافی فروخته و بسیار پولدار شده و لرد سیاه را برای خودش خریده و در گوشه خانه اش نصب کند.

در حالی که پلاکس غرق در رویاهایش بود، حرکت ارتش سیاه ادامه داشت.

وقتی جسم متحرکی از نقطه A با سرعت ثابت به سمت نقطه B حرکت کند، حتما و صد در صد در میانه راه به جسم متحرک دیگری برخورد می کند. چرایش هم مشخص نیست. قانون فیزیک جادویی است.

اینطور شد که لرد و مرگخواران به بچه که منتظر جاکسی(تاکسی جادویی) برای رفتن به خانه ریدل ها بود، رسیدند.

لرد سیاه نگاهی به بچه انداخت.
-این بچه ما نیست؟

مرگخواران: اصلا!

لرد سیاه دقیق تر نگاه کرد.
-ولی شبیهش است ها!

مرگخواران: ابدا!

لرد سیاه که دید همه مرگخواران در این مورد اتفاق نظر دارند، کمی قانع شد. به بچه جن نگاه کرد.
- حالمان خوب نیست. همه را به شکل بچه خودمان می بینیم. یعنی شما می گین این بچه ماست؟

مرگخواران بشدت تایید کردند. پلاکس حتی تایید آن ها را هم به زیبایی کشید.
در این فاصله مادام ماکسیم پایش را روی بچه واقعی گذاشت که چیزی به لرد سیاه نگوید! بچه زیر پای ماکسیم عظیم الجثه دست و پا می زد.

لرد سیاه، بچه جن را در آغوش گرفت.
- خب... شاید حق با شما باشد! برگردیم و کمی این بچه را زیر نظر بگیریم. شاید بچه ما باشد. وای به حالتان اگر نباشد!
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: چهارشنبه 26 آذر 1399 11:54
تاریخ عضویت: 1399/07/28
تولد نقش: 1399/07/30
آخرین ورود: شنبه 31 شهریور 1403 14:25
از: زیر زمین
پست‌ها: 454
آفلاین
بلاتریکس بچه کلاه به سر را از یقه گرفت و کشان کشان به دنبال خود میبرد. بر خلاف انتظار، بچه بسیار سبک بود.
بلاتریکس شکاک، ابرو هایش را بالابرد.
- هکتور؟

هکتور که پاتیلش زیر بغلش بود خود را به بلاتریکس رساند.
- بله؟

ابرو های بلاتریکس پایین آمد و اخمی بزرگ و ترسناک جایش را گرفت.
- این... خیلی سبکه هکتور... تازه... رنگش یکجوری کدره.

اما هکتور اصرار داشت که این یک بچه است.
-اشتباه نک... ببخشید نه، این یک بچه خوبه با یک کلاه بامزه!

هکتور چیزی را فهمیده بود. اینکه بلاتریکس هیچ وقت اشتباه نمیکند. پس از گفتنش منصرف شد.

- هکتور، اگر این بچه یک بچه درست حسابی نباشه، یک شکنجه مهمون منی.

هکتور آب دهانش را قورت داد.

داخل خانه ریدل ها


- اربابا! بچه را یافتیم.

لرد سیاه یادش نمی آمد... که اینقدر بچه لاغر مردنی و کدر باشد.
- این همان بچه است؟
- بله اربابا! هکتور آزمایشش کرد و فهمید همان...

قطعا لینی فهمید کار اشتباهی کرده. هکتور کی درست آزمایش کرده بود که الانم درست آزمایش کند؟

لرد که شک کرده بود... به سمت بچه قلابی به راه افتاد. و با چوب دستی، کلاه را کنار زد.
- این که یک بچه جنه!

این را لرد سیاه فریاد زده بود.
بلاتریکس که با نگاه خنجرینش به هکتور نگاه میکرد سعی داشت موقعیت را ماست مالی کند.
که هکتور پیش دستی کرد.
- نه اربابا! این همون بچه خودمونه اما پرورشگاه روش تاثیر...
- شما رفتین پرورشگاه؟

هکتور فهمید چه کرده.

- هکتور میشه ساکت شی؟

بلاتریکس که چشمانش داشت از خشم بیرون میزد لبخندی وحشتناک زد و رو به لرد سیاه کرد.
- ارباب! این همون بچس... منتها از بس که بچه خوبی بود پرورشگاهیا دزدیده بودنش. ما هم رفتیم پسش گرفتیم. اونها اینکارش کردن.

لرد سیاه که گیج شده بود باز هم فکر میکرد این جن است.
- اما این جن است! جن! پس اگر آنها بچه ی من را جن کردند من هم پودرشان میکنم.

و مرگخواران بی نوا هم دنبال لرد سیاه راه افتادند.
و نمیدانستند در راه به بچه واقعی برخواهند خورد!
ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: شنبه 15 آذر 1399 11:21
تاریخ عضویت: 1397/03/28
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
بلاتریکس در خوابگاه را به آرامی باز کرد. صدای جیغ و داد و گریه، آب دهان‌های جاری و جغجغه‌هایی که بی وقفه صدای گوشخراش تولید می‌کردند، به استقبال مرگخواران آمد.

در میان آن همهمه، بلافاصله چشم سدریک به کودک رویاهایش افتاد. بچه‌ای کوچک که بی‌توجه به هیاهوی اطراف، شستش را در دهانش کرده و با لبخندی ملیح به خوابی عمیق فرو رفته بود. سدریک جلو رفت، بالای سر بچه ایستاد و نگاهی پر از محبت به او انداخت.
- همین خوبه بلا. بیا همینو ببریم...
- یه بچه‌ی دائم‌الخواب به ارباب بندازیم سدریک؟

اما سدریک نتوانست جواب بدهد؛ زیرا توانش در برابر آن حجم از زیباییِ مقابلش به پایان رسیده و در کنار بچه به خواب رفته بود.

اگلانتاین در حال چپاندن پیپش در دهان کودکی بخت‌ برگشته بود. عقیده داشت اگر بتواند درست و بی اشکال پیپ بکشد، بچه‌ی مناسبی برای برداشتن است.
ایوا نیز چپ و راست بچه‌ها را گاز می‌گرفت و هنوز بچه‌ی خوش طعمی که لایق اربابش باشد را پیدا نکرده بود.

بلاتریکس بی‌توجه به هکتور که سه بچه را همزمان داخل پاتیلش انداخته و با ملاقه آنان را هم میزد تا هر کدام زودتر مغزپخت شد، همان را ببرند، جلو رفت تا خودش با هوش وافرش کودک مناسبی را برگزیند.
دقایقی بعد، با لبخندی پیروزمندانه‌ به طرف بچه‌ای با کلاهی گشاد بر سر رفت و آن را برداشت.
- پیداش کردم! حالا می‌تونیم بریم.

مرگخواران پشت سر بلاتریکس به راه افتادند و از اتاق خارج شدند. اما هیچ یک به برآمدگی‌ای که از زیر کلاه معلوم بود و نشان از دو گوش بزرگ و نوک تیز می‌داد و ماهیت اصلی بچه را فاش می‌کرد، توجهی نکردند.
و با خیالی خوش و آسوده، جن به دست به طرف خانه ریدل‌ها حرکت کردند.
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1399/9/15 11:33:49
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1399/9/15 11:34:27
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 19 مرداد 1399 02:35
تاریخ عضویت: 1399/04/19
تولد نقش: 1399/04/31
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 21:24
پست‌ها: 312
آفلاین
بله و مسئول ادامه داد:
-اِهم... داشتم چی میگفتم؟ آها! ببینین آقا شما اگه یه استخر پر از پریزاد جلوتون باشه همسرتون رو رها میکنید و به سوی پریزادها میروید؟

شرایط سختی برای رودولف بود. مانندگیر کردن تو شن روان. نه! گیر کردن تو یه عالمه سس مایونز و روغن! به بلا که لبخندی بزرگ (و البته تهدید آمیز ) صورتش را فرا گرفته بود نگاه کرد. سپس به پریزاد هایی فکر کرد که ممکن بود جلویش سبز شوند بعد هم به مسئول که از بالای عینکش او را زیر نظر گرفته بود نگاه کرد. رودولف مانند اسب آبی ای که کره بادام زمینی خوده باشد و دندان هایش به هم چسبیده باشند چیزهایی بلغور کرد:
-م...ن...من...هِممم...پری...زااا...دِدِدِ...بِ...ل...ل...آ...بلا...هووومم...

بلا میدانست. بله میدانست که رودولف چه موجودی است. بلا فرهنگ لغت بزرگ و سنگین روی میز را برداشت و در یک حرکت جانانه بر فرق سر مسئول نازنین کوبید.
-از اول هم باید از شرش راحت میشدیم.

سپس روبه رودولف کرد و غرید:
-زود باش باید بریم از خوابگاه بچه ها یتیم یکیشون رو انتخاب کنیم تا ارباب بپسندن.

وآنها درحالی که رودولف هنوز در فکر استخر پر از پریزاد بود، به طرف خوابگاه بچه های بی سرپرست به راه افتادند. در حالی که نمیدانستند در آن خوابگاه چه موجودات وحشتناکی انتظارشان را میکشند. موجوداتی که از در و دیوار بالا میروند، جایشان را خیس میکنند، فریاد میکشند و گاز های زهراگین بر بدن افراد بر جای میگذارند. موجوداتی که به هر یک از آنها "بچه" میگفتند!


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 19 مرداد 1399 00:14
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 14:12
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
-

چند دقیقه بعد!


-خانم؟... آقا؟... اهم... حالتون خوبه؟

بلاتریکس و رودولف به سختی نگاهشان را از هم گرفتند.
-بله بله؟ با ما بودین؟
-آخه واقعا برامون سخته که وقتی یکی از ما توی اتاقه، چشم ازش برداریم. ما واقعا زوج عاشقی هستیم. نه عزیزم؟

-ب...ب...بله...عزیزم...

گفتن دروغی به این بزرگی، حتی برای بلاتریکس هم سخت بود.

مسئول هنوز شک داشت. عینکش را به چشم زد و سوال بعدی را مطرح کرد.
-الان یه تست موقعیتی براتون طرح می کنم. شما باید بگین توی این موقعیت چیکار می کردین. فرض می کنیم یه استخر پر از پریزاد جلوی در همین پرورشگاهه...

مسئول ساکت شد!

برای این که دیگر رودولفی در مقابلش قرار نداشت. غیبش زده بود.

-ببخشید... این آقا کجا رفت؟

بلاتریکس که به سختی لبخندش را حفظ کرده بود سریعا از در خارج شد و یقه رودولف را گرفت و کشان کشان به صندلی اش بازگرداند.
-اصلا طاقت نداره جلوش در مورد ساحره یا پریزادی غیر از من حرف بزنین. ناراحت می شه. ادامه بدین...
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: شنبه 11 مرداد 1399 12:09
تاریخ عضویت: 1398/07/24
تولد نقش: 1398/07/25
آخرین ورود: شنبه 4 شهریور 1402 13:31
از: از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
پست‌ها: 326
آفلاین
رودولف با دیدن چهره‌ی عصبی بلاتریکس، اوضاع را برای خودش و پلیس‌ها در خطر دید. رودولف لبخند تصنیعی و بزرگی زد و پاورچین پاورچین از پرورشگاه دور شد. آنقدر دور که مرگخواران دنبالش رفتند و تلاش در برگرداندن وی داشتند. کاملا معلوم بود که رودولف چیزی در دوردست‌ها دیده که با سرعت به آنجا می‌رفته و به زور برگشته!
-اینجوری که نمیشه. یهویی دیدی وسط کروشیو زدن به پلیسا، یکی نثار منم کرد! آواداکداورا.

مسئول پرورشگاه با تعجب و حیرت زیادی به اتفاقاتی که افتاده بود نگاه کرد. بلاتریکس اخم کرد و طلسم فراموشی را رویش اجرا کرد.
-داشتی مثل پلیسا دست و پا گیر می‌شدی! حالا بذار تو تا یه بچه برداریم.
-نه دیگه. شما باید یکم مهربون باشین. نمیشه که! بچه ترحم و مهربونی می‌خواد!
-ترحم؟! مهربونی؟! رودولف؟
-چیه؟ چی‌شده؟
-ترحم، مهربونی!
-آها! ترحم و مهربونی! منو بلا خیلی با ترحم مهربونی با همه رفتار می‌کنیم!
-واقعا؟ چطوری؟
-این‌جوری!

رودولف گربه‌ی بخت برگشته‌ای را یواشکی از ناکجا آباد ظاهر کرد و شروع کرد به ناز کردنش.
-می‌گن اگه گربه‌ها رو ناز کنی عین این می‌مونه که بچه رو ناز می‌کنی.
-اها. آره! خودتون چی؟ با هم مهربونین؟

سوال سختی بود. بسیار سخت و بدون جواب!

-به نظرت بهتر نبود طلسم فرمان رو روش اجرا می‌کردی؟
-رودولف؟
-اهم! باید با هم مهربون باشیم تا بچه رو بگیریم! اهوم؟
-آره!

رودولف و بلاتریکس به زور با لبخند و مهربانی به یکدیگر نگاه کردند تا نظر مسئول به آنها جلب شود.
Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 20:18
تاریخ عضویت: 1398/11/24
تولد نقش: 1398/12/15
آخرین ورود: شنبه 30 فروردین 1404 23:31
از: من به تو نصیحت...
پست‌ها: 323
آفلاین
مسئول یتیم خانه با لبخندی که کاملا معلوم بود ساختگی است کنار رفت و به داخل اتاق کوچکی پناه برد. بلاتریکس که حوصله ی صبر کردن نداشت فریاد زد:

-هوی! بدو دیگه حوصله ندارم دو ساعت اینجا وایسم

مسئول یتیم خانه داشت با تلفن حرف می زد و طبیعتا مجبور بود که اعتنایی نکند.

-ما تو راهیم وضعیت چقدر جدیه؟
-خیلی! طرف هر روز ۳۰ تا آدم می کشه

بلاتریکس چیزی از این حرف ها نمی فهمید و برایش اهمیتی هم نداشت. او فقط می خواست که زود تر از آنجا برود.
بلاتریکس دوباره فریاد زد.

-من وقت ندارم که اینجا تلف کنم

کمی از ترس مسئول کم شده بود اما نه در حدی که از اتاق بیرون بیاید.

چند دقیقه دیگر...


-دستتو بگیر بالا!

بلاتریکس پشتش را نگاه کرد و چند پلیس را دید که با تفنگ به او نزدیک می شدند اما دست هایش را بالا نگرفت.

- گفتم دستتو بگیر بالا وگرنه شلیک می کنیم.

بلاتریکس معنای شلیک را نمی دانست اما اگر هم می دانست دستش را بالا نمی گرفت. پلیس ها که دیدند تهدید فایده ای ندارد یک دفعه بر سر بلاتریکس ریختند. بلاتریکس که داشت خفه می شد نتواست جلوی خودش را بگیرد و فریاد زد:

- کروشیو!

پلیس ها در حالی که از درد به خود می پیچیدند با تعجب بلاتریکس را نگاه می کردند.


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: دوشنبه 14 مرداد 1398 01:51
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 12:32
از: گیل مامان!
پست‌ها: 795
آفلاین
خلاصه:

دامبلدور بچه‌ای داره که مرگخوارا از یتیم‌خونه می‌دزدنش و به خونه ریدل میارن. لرد به بچه علاقمند می‌شه و اسمشو تام ماروولو جونیور می‌ذاره. بچه توی گودال میفته اما میاد بیرون و گم میشه.حالا مرگخوارا دارند جاهایی که قبلا بوده رو میگردن و به دو گروه تقسیم شدن، یه گروه به یتیم خونه رفتن یه گروه به گودال. رودولفم توی یه رستوران گذاشتن که کشیک بکشه، هر گروه که برگشت بره به گروه دیگه خبر بده اما متوجه میشه که بچه به ایستگاه کینگزکراس رفته و در اثر برخورد به دیوار صورتش داغون شده و بردنش تیمارستان!

* * *


رودولف جا خورده بود، دنیا بر سرش خراب شده بود! با خود فکر کرد چطور ممکن است؟ در حالی که قمه هایش در دستش می لرزید به سمت میزی که تبلتی در دست فردی در حال پخش خبر بچه مفلوک بود، رفت.
_چطور ممکنه یه بانو، اینهمه کمالات رو باهم داشته باشه؟ بلاتریکسم که نیست... چه شود!

مدیونید فکر کنید رودولف هیچ وقت به خبر داغون شدن بچه اهمیت می داد! او مسائل بسیار مهم تری داشت که باید به آنها رسیدگی می کرد. مسائلی که کاملا از حوزه به فنا رفتن بچه ها خارج بود! در حال حاضر زنی که صاحب تبلت بود از اخبار درون تبلت حائز اهمیت تر بود، پس بر روی صندلی رو به روی زن نشست.
_خوب نیست خانمی با اینهمه زیبایی جمال بشینه پای اینجور خبر ها!
_چطور؟
_آخه حیف نیست ناراحت بشه و پوستش خراب شه؟
_شما دکتری؟
_بله که دکترم ... دکترای قمه کشی ... اهم دکترای صحبت با خانم با کمالاتی مثل شما.
_عجب... پس دکترای صحبت با زن منو داری؟
_بله... دکترای صحبت با زن شمام دار... وایسا بینم...چی شده؟!

رودولف برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. شوهر آن زن که هیکلش هفت برابر رودولف بود، در حالی که بسیار غیرتی و خشمگین شده بود به او نگاه می کرد.

یتیم خانه سنت دیاگون


_من موندم چرا این رودولف کج و کوله رو تنها گذاشتم تو رستوران ... وای به حالش اگر بفهمم چشم منو دور دیده دوباره زیر آبی رفته!
_درسته بلا.
_تو اینجا چیکار میکنی فنریر؟ مگه الان نباید تو گودال دنبال بچه باشی؟
_گشتم نبود... نگرد نیست!
_

بلاتریکس به اطرافش نگاه کرد، تمام مرگخواران بجز رودولف دوباره کنار هم جمع شده بودند.

_نه!
_چیو نه بانز؟! بچه رو پیدا کردی؟
_نه... یعنی چرا ... ولی نه.
_چی داری میگی تو؟

بلاتریکس دوباره در آستانه فوران بود.

_ببینید من توی زندگیم هیچ وقت از چارچوب قوانین خارج نشدم.
_خب؟
_نمیتونم دزدکی برم بچه رو بیارم.
_الهی به امید ارباب کاملا محو شی کلا صداتم نشنوم یه نفس راحت بکشم بانز... چی چیو نمیری بیااااری؟ حالا ما چیکار کنیم؟
_از راه قانونی اقدام کنیم!

مرگخواران به کریس چشم دوختند.
_خب اون دختره که مسئول یتیم خونه هست، گفت: اگر بچه بخواین باید زن و شوهر باشید ... بلا هم که شوهر داره. بره بگه بهش بچه رو بدن دیگه... به همین سادگی!

لحظاتی بعد جماعت مرگخوار پشت سر بلاتریکس که به سمت میز مسئول یتیم خانه می رفت به راه افتادند.
_منو و همسر بوقی عزیزم تصمیم گرفتیم بچه ای رو از یتیم خونه انتخاب کنیم و به فرزندی قبول کنیم.
_عالیه... چه کاری از این نیک تر؟ فقط به شرایط زیر احتیاج دارید:
1.گواهی عدم سوء پیشینه کیفری زوجین.
2.گواهی صلاحیت از نظر سلامت روانی زوجین.
3.گواهی تمکن مالی (اعم از فیش حقوقی، فتوکپی سند منزل مسکونی، ماشین و...).

_چه خوب!
_پس همشو در اختیار دارید؟
_بله کاملا... سوء پیشینه که اصلا ندارم... بجز اون بیست یا سی قتلی که هرروز مرتکب میشم! صلاحیت روانی هم که من و رودولف به شدت داریم... از بس صلاحیت روانی دارم هرروز به حد مرگ همسرمو شکنجه میکنم! تمکن مالی هم که اختیار دارید... هرروز تو خونه ارباب ولو شدیم و مگس می پرونیم!

بلاتریکس و رودولف، زوج بی نظیری بودند، آنقدر بی نظیر که شرایط لازم برای سرپرستیه یک بچه را هم نداشتند! بلاتریکس تصمیم گرفت شرایط دار شود!
ویرایش شده توسط مروپ گانت در 1398/5/14 2:04:09
ویرایش شده توسط مروپ گانت در 1398/5/14 2:57:27
In mama's heart, you will always be my sweet baby