جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: خورندگان مرگ
ارسال شده در: پنجشنبه 25 بهمن 1397 22:36
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 00:41
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
-اوهوی! شما دو تا!

ماتیلدا و پنه لوپه برگشتند تا فردی که با بی ادبی آن ها را مورد خطاب قرار داده بود ببینند...که با چهره لرزان هکتور مواجه شدند.
-اولا شما سیاها کی می خوایین طرز حرف زدن با ساحره ها رو یاد بگیرین؟ دوما لازم نیست بترسی. ما فقط تو صف وایسادیم.

هکتور به لرزشش ادامه داد.
-نمی ترسم! خشمگینم. تو این صف یا جای منه یا جای شما دو تا.

پنه لوپه رو به ماتیلدا کرد.
-خب...ما قصد داریم از این جا بریم ماتیلدا؟

-ماتیلدا با حرکت سر رد کرد.
-ابدا! من که قصد ندارم. تو داری؟

پنه لوپه هم جواب رد داد.
-نه...خب...پس ما می مونیم. خوشحال باش هکتور. تکلیفت روشن شد. تو می ری!

هکتور هم خیال نداشت جایی برود. حالا دیگر فقط صف نبود که اهمیت داشت. باید روی محفلی ها را هم کم می کرد.
-وینسنت...از جات تکون نمی خوری تا بیام.

و از صف دور شد...

اندکی بعد با بقچه ای بسیار بزرگ برگشت.
-مواد غذایی و آشامیدنی یک ماهمونو آوردم. اصلا غصه نخور. تا منو داری غم نداری!

پاسخ به: خورندگان مرگ
ارسال شده در: چهارشنبه 14 آذر 1397 20:45
تاریخ عضویت: 1397/03/10
تولد نقش: 1397/03/14
آخرین ورود: چهارشنبه 19 شهریور 1399 19:51
از: کالیفرنیا
پست‌ها: 359
آفلاین
- من موندم که چرا کلاه گروهبندی منو تو ریونکلاو انتخاب نکرده؟ شاید اون روز آب شن... یعنی نوشیدنی کره ای خورده بود که منو فرستاد هافلپاف. البته اصلا هم ناراضی نیستم از گروهم. تازه خیلی خوب هم درخشیدم توش! اما کلاه حداقل باید به تردید میفتاد که خب... اونم نیفتاد! و...

پنه لوپه گوش هایش را گرفت و به افق خیره شد! پروفسور چرا آن دو را با هم انتخاب کرده بود؟! پنه تاپیک های زیادی در محفل را راه اندازی کرده بود. و یعنی اینکه سوژه های خیلی زیادی در ذهن خود داشته. و بله! او واقعا یک دانشمند و علامه بود. اسم او باید بار ها و بار ها در تاریخ ریونکلاو و یا دنیا ثبت میشد. الکی که ارشد ریون نبود! اما دخترک زردپوش که "فقط" یک سوژه به ذهنش رسیده بود‌، داشت خودش را میکشت و یک بند اعتراض میکرد که :
- من چرا تو ریونکلاو نیفتادم؟!
یا:
- من دارم حیف میشم!

اما پنه اعصاب نداشت! او تحمل هیچ چیز را نداشت! پس وسط حرف دخترک که هنوز از حرف زدن خسته نشده بود، پرید:
- وای!! بابا سرمو خوردی! اومدیم ماموریت مثلا. اما مثل اینکه... اصن یه پیشنهاد برات دارم. تو که خیلی ورزشو دوست داری که اینطوری لاغر شدی. پس نظرت چیه که به فکتم یه ورزشی بدی؟!
- واو! الحق که ریونی هستی! ورزش عالیه!

و او شروع کرد به ورزش دادن فکش. در همین موقع پنه لوپه دوباره به افق خیره شد. آنها اصلا حواسشان به راه رفتنشان و یا مسیرشان نبود. پس ناگهان هر دو به موجی از مردم برخورد کردند! پنه از نگاه کردن به افق و ماتیلدا از ورزش دادن به فکش، دست کشید و هر دو حواسشان را به تعداد انبوهی از جمعیت معطوف کردند.

ماتیلدا پرسید:
- چی شده؟؟ نکنه صف نونواییه؟! اما آخه انقد طولانی؟!

پنی جوابش را داد:
- البته که نه! هر چیزی که هست، سر داره ته نداره! باید چیز مهمی باشه. اما ما ماموریت داریم...
- بذار از یه نفر بپرسم!

ماتیلدا از زن جوانی پرسید:
- این صف برا چیه؟؟

زن هم که زیر چشمانش گود افتاده بود، گفت:
- نمیدونیم! فقط همینجا وایسادیم. خیلیم طولانیه! من الان ده روزه اینجا وایسادم!
- آهان. بله! ملتفت شدم!

و از زن دور شد. ماتیلدا گفت:
- مثل اینکه اشلی، دیانا، کراب و هکتورم هستن. پس قطعا چیز مهمیه!
- ماتیلدا ما ماموریت داریم!
- اما پروف زمانو مشخص نکرده بود. پس در نتیجه میریم ته صف!

و دست پنه لوپه را گرفت و به طرف آخر صف برد. برخلاف همیشه، پنه مقاومت نکرد چون حس کنجکاوی در دل او هم جوانه زده بود!

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me

پاسخ به: خورندگان مرگ
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 آذر 1397 14:41
تاریخ عضویت: 1397/06/15
تولد نقش: 1397/06/22
آخرین ورود: یکشنبه 1 دی 1398 17:27
از: معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
پست‌ها: 242
آفلاین
کمى آن طرف تر اشلى و ديانا که دنبال سوژه که براى پيام امروز ميگشتند ،باصفى که نه ابتدايش معلوم بود و نه انتهايش مواجه شدن.

اشلى ذوق زده روبه ديانا کرد.
-آخ جوون دارن نذرى ميدن.. حتما آشه.. بريم بخوريم!

ديانا بى تفاوت نگاهى به صفى که انگار تمامى نداشت ،انداخت.
-اولا که من آش نميخورم ،آش چيه اصن؟...دوما يه نگاه به اين صف بنداز حتى نقطه شروعش هم معلوم نيست چه برسه به پايانش!

اشلى به فکر فرو رفت.
-......خب پس چرا صف بستن ؟حتما چيز خوبيه که اين همه آدم جمع شدن نه؟

لامپى بالاى سر ديانا روشن شد.
-اوه حتما بايد چيز جالبى باشه...فک کنم سوژه جديد پيام امروزو پيدا کردم ،بيا بريم از کرابو هکتور که تو صفن بپرسيم ،فک کنم چيز جالبى باشه!

اشلى موافقت کرد وبا ديانا به سمت صف ،جايى که هکتور و کراب ايستاده بودند ،حرکت کردند.

اشلى مشتاقانه از هکتور پرسيد:
-اين صف واسه چيه؟نذرى ميدن؟

هکتور که تمام شب را نخوابيده بود و توى صف وايستاده بود ،خواب آلود جواب داد.
-اووم نميدونم!

اشلى گيج شد ،از کراب که جلوى هکتور کمى هوشيار تر وايستاده بود پرسيد.
-اهم... ببخشيد اينجا صف چيه ؟چرا اينجا وايستادين؟

کراب بدون معطلى يقه اشلى رو چسبيد.
-همين الان ميرى اتاق من و لوازم آرايشمو با يه آينه برام ميارى ،فهميدى؟

اشلى زورگويى رو قبول نميکرد.
-واا چرا من برم؟مگه خودت پا ندارى؟

کراب حق به جانب به اشلى زل زد.
-نميبينى توى صف وايستادم ؟الان يه روز و يه شب شده اگه برم لوازم آرايشمو بردارم ،جامو ميگيرن و مجبورم برم آخر صف!

اشلى که راضى شده بود ،به سمت اتاق کراب که نميدونست کجا هست رفت.

ديانا پرسش رو ادامه داد.
-خب چرا تو اين صف وايستادى؟

کراب هينى کشيد.
-يعنى تو کنجکاو نيستى ببينى ته اين صف به کجا ميرسه؟
من واسه همين از ديشب اينجا وایستادم خب!

ديانا راضى نشد.
-خب اينجا چيکار ميکنين؟

کراب احساس معروف بودن بهش دست داد.
-خب ميريم تا آخر صف و وقتى نفر اول شديم مطمئنن مقام اولين نفر توى صفو بدست مياريم و ميبينيم اولش چيه ،چى از اين بهتر؟
بهت پيشنهاد ميدم توهم بياى تو صف وايسى خيلى کيف ميده!

مغز ديانا(اگه تهش آش بدن چى؟ اونوقت تمام وقتمو تلف کردم)

البته ديانا بازهم بلند فکر کرده بود. وکراب شنيد.
-اوه فک نکنم اين همه آدم بخاطر آش توى صف وايستاده باشن ،برو ته صف تو ميتونى زود باش گربه خوب!

ديانا سوژه رو بيخيال شد و به سمت ته صف که خيلى دور بود رفت ،ولى آيا واقعاً آخر اين صف کجا بود؟
در پست بعدى به اطلاعات بيشترى پى ميبريم ،تا درودى ديگر دودرو دود. 😽
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: خورندگان مرگ
ارسال شده در: دوشنبه 12 آذر 1397 17:34
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 00:41
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
سوژه جدید


-حوصلم سر رفت!

کراب در حالی که کنار هکتور راه می رفت، دستمال مرطوبش را در آورد و سرگرم پاک کردن قطره های خون روی انگشتانش شد.
-شش نفرو گرفتی و فرستادی شکنجه گاه. دو نفرو کشتی...یکی رو هم ناقص کردی! دهنش الان تو جیبمه... و حوصلت سر رفت؟

دو مرگخوار در کنار هم مسیر بدون هدفشان را ادامه دادند...تا این که...

-صفه؟

کراب نگاهی به هکتور انداخت.
-می پرسی؟ صفه خب!

-صفه! صفه!
صدای دهانی بود که در جیب کراب به زندگی اش ادامه می داد.

هکتور بسیار هیجان زده به نظر می رسید.
-صف چیه؟

-نمی دونم. من دهنم. چشم نیستم. نمی بینم.

کراب سرکی کشید...ولی صف آنقدر طولانی بود که سرش دیده نمی شد.
-از این جا هیچی معلوم نیست...بریم جلو ببینیم!

دو مرگخوار از کنار صف به طرف جلو حرکت کردند...که ضربه سنگین یک عصا با کمر هر دو برخورد کرد.
-صفه آقا...کوری؟ نمی بینی؟ احترام سرت نمی شه؟ فرهنگ نداری؟ یه ذره شرافت و انسانیت در وجودت مونده؟ احترام به سالمندان چی؟ برو ته صف!

-منم همینو بهشون گفتما...حرف گوش نمی کنن.
دهان، تایید کرد!

و دو مرگخوار با خفت و خواری به انتهای صف رانده شدند.
قضیه حیثیتی شده بود...هر طور شده باید می فهمیدند این صف به کجا ختم می شود! تنها راهش هم انتظار بود.
کراب به سمت جلوی صف فریاد کشید:
-شماها از کیه منتظرین؟

-نمی دونیم...چند روزی می شه...صف کند حرکت می کنه!

ظاهرا لحظاتی طولانی در انتظارشان بود.
-هک...بی خیال بشیم؟

-نشیم نشیم...شاید صف دهانشویه باشه...مسواک...نخ دندان...

کراب ضربه ای به جیبش زد.
-تو هکی آخه؟ از هک پرسیدم!

هک چهره سرسختی به خودش گرفت.
-عمرا! لازم باشه ده روز اینجا وایمیسم!
پاسخ به: خورندگان مرگ
ارسال شده در: جمعه 8 تیر 1397 23:49
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 00:41
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

-یاران ما...ما بررسی کردیم!

مرگخواران همچون دانش آموزان سال اولی گروهبندی نشده، هیجان زده شده بودند. تقریبا همه آن ها مرتکب جرم شنیع جعل مدرک شده بودند.
ولی تا وقتی که لرد سیاه متوجه این موضوع نمی شد، مشکلی وجود نداشت.

-ما متوجه شدیم!

نفس مرگخواران در سینه حبس شد. لرد سیاه قدرت ذهن خوانی اش را بسی پرورش داده بود و حالا دیگر به خواندن ذهن نویسنده هم می پرداخت.

-ما متوجه شدیم که بعضی از مدارک شما جعلیست...بلاتریکس...لینی...دروئلا...تاتسویا، یک قدم بیایین جلو.

پنج مرگخوار یک قدم جلو رفتند.

-فنریر؟ ما اسمی از تو بردیم؟ تو حتی ردای مرگخواری هم نداری. در حالت عادی هم باید یک قدم عقب تر از بقیه ایستاده باشی. برو عقب...تو یکی نتونستی مدرک ثبت نامت رو هم بیاری...مدرک فارغ التحصیلی که پیشکش.

فنریر عقب رفت. چهار مرگخوار که اسمشان برده شده بود در وحشت به سر می بردند.

-که اینطور...جعل می کنید! که فارغ التحصیل نشده اید...آفرین بر شما!

مرگخواران تصور کردند که اشتباه شنیده اند...ولی سر لرد سیاه هنوز داشت سرش را به نشانه تایید تکان می داد.
-آفرین...ما اصلا آموزش های اون مدرسه رو قبول نداریم. نظرمونو اعلام نکردیم که کسایی که مدرک دارن بیارن و تقدیممون کنن. شما چهار نفر بطور اختصاصی پیش خودمون آموزش خواهید دید. از فردا صبح بعد از صبحانه نجینی شروع می کنیم.

بقیه مرگخواران نگاه های تند و تیزی به چهار خوش شانس انداختند! فنریر از پشت جمعیت بالا و پایین می پرید که مطمئن شود تیر نگاهش در قلب این چهار نفر خواهد نشست.


پایان

پاسخ به: خورندگان مرگ
ارسال شده در: چهارشنبه 12 اردیبهشت 1397 21:19
تاریخ عضویت: 1388/03/30
تولد نقش: 1388/03/30
آخرین ورود: جمعه 25 خرداد 1403 19:05
از: رو شونه‌های ارباب!
پست‌ها: 5458
آفلاین
خانه ریدل‌ها

زلزله‌ای چندین ریشتری، از این سوی خونه ریدل‌ها به اون سوی خونه در حال انتقال بود و سقف و دیوار و کلیه‌ی وسایل، به صورت موج مکزیکی ویبره رو به بغلی تحویل می‌دادن. وضعیت طوری بود که با دوایش سریع هکتور در طول راهرو، اشیا و مجسمه‌هایی که سر راهش قرار داشتن همچون مواجه شدن با اتوبوس شوالیه، از جلوی هکتور به گوشه‌ای می‌پریدن... خب در واقع نمی‌پریدن! بلکه موج ویبره‌های هکتور اونا رو به گوشه‌ای می‌روند.

- خـش خـــش خــش خش خش خشــــــــــ...
- شپلق!

صدای خش خشی که به نظر الگوی مشخصی رو دنبال می‌کرد، بعد از همراه شدن با صدای شپلقی که حاصل از کنده شدن در اتاق از جاش، و پرت شدن هکتور به داخل بود، نظم خودشو از دست می‌ده و از کنترل خارج می‌شه.

- هی هکولی! چند بار باید بگم اگه در نمی‌زنی حداقل درو عین بچه معجون‌ساز باز کن؟ نگاه کن چی کار کردی! نصف یکم پاک شد! اون بخش خوب نمره‌م بود.

لینی منتظر نمی‌مونه تا هکتور نگاه کنه چی شده. بلکه دوباره نیششو تیز می‌کنه و با احتیاط روی کاغذ پوستی‌ای که زیر پاش پهن شده بود حرکت می‌ده. ولی به هر حال هکتور نگاه کرده بود و دیده بود چی شده.
- داری کاغذ پوستی نیش می‌زنی لینی؟
- نخیر هک. خش خش خش... دارم بخش بد نمره‌هامو با نیشم می‌خراشم که دوباره از نو... خش خش خش... یه نمره خوب جایگزینش کنم... خش خش خش.

هکتور بلافاصله دفترچه‌ای از جیبش در میاره و "پاک کردن جوهر با نیش پیکسی" رو توش یادداشت می‌کنه و دوباره زلزله‌ای به راه می‌ندازه که نشون از خروجش از اتاق داره!
پاسخ به: خورندگان مرگ
ارسال شده در: چهارشنبه 12 اردیبهشت 1397 20:44
تاریخ عضویت: 1388/03/30
تولد نقش: 1388/03/30
آخرین ورود: جمعه 25 خرداد 1403 19:05
از: رو شونه‌های ارباب!
پست‌ها: 5458
آفلاین
پاسخ به: خورندگان مرگ
ارسال شده در: چهارشنبه 29 فروردین 1397 01:24
تاریخ عضویت: 1393/07/12
تولد نقش: 1393/07/13
آخرین ورود: یکشنبه 20 تیر 1400 01:24
از: مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
پست‌ها: 1272
آفلاین
قبل از اینکه جینی اعتراضی بکند، دامبلدور جینی را برداشت و او را از پنجره طبقه دوم به پایین پرت کرد تا جلوی رودولف سقوط کند...
_بیا فرزند ظلمات! بیا این هرمیون رو بردار برو!

رودولف نگاهی به جینی ویزلی که هرمیون خوانده شده بود کرد و گفت:
_دامبلدور...این هرمیون رو پرت کردی پایین، قیافه اش عوض شد اصلا...یه دو نه سالمش رو بده!
_نداریم دیگه باور کن!
_یه نگاه بکن مطمئن شو ببین اون گوشه موشه یه دونه نداری کارمون رو راه بندازه؟

دامبلدور الکی چند ثانیه ای چپ و راستش را نگاه کرد...سپس رو به رودولف گفت:
_گشتم...نبود...این هرمیون هم خوبه باور کن...من واسه خونه خودمون از اینا میبرم!

رودولف مستاصلانه نگاهی به جینی ویزلی پخش شده روی زمین انداخت...رودولف انسان قانعی بود! او جینی را زیر بغلش گذاشت و به راه افتاد...
_هرمیون...میگم حالا کارنامه ات رو با همراه خودت داری؟

جینی که تازه داشت هوشیاریش را به دست می اورد، در نقش خودش فرو رفت و گفت:
_چی؟من رو برای هوش و مدرکم میخوای؟

رودولف که شوکه شده بود گفت:
_چیز...نه...منظورم اینه که...کمالات و زیبایت مهمتره!
_چشمم روشن؟ من رو به خاطر قیافه و ظاهرم میخوای؟
_نه خب...اخلاقت هم تاثیر گذار هست!
_دیگه چی؟ من رو برای اخلاقم میخوای؟
_خب واس چی بخوام پس؟
_من رو برای خودم باید بخوای!

رودولف نمیدانست که اگر ظاهر و اخلاق و غیره، تشکیل دهنده "خود" باشد، پس چه چیزی "خود" بود!
او نمیدانست حالا چکار باید بکند...او باید کارنامه هرمیون رو میگرفت تا به لرد آن را نشان دهد...لرد مدرک فارغ التحصیلی مرگخواران را میخواست و این در حالی بود که خیلی از آنها فارغ التحصیل نشده بودند و یا نمرات بسیار بدی گرفته بودند...حالا تمام مرگخواران تصمیم گرفته بودند نمره هایشان را عوض کنند و یا مدارک جعلی برای خود جور کنند...و معلوم که دیگر مرخوار ها وضعیت بهتری از رودولف داشته باشند!
پاسخ به: خورندگان مرگ
ارسال شده در: یکشنبه 24 دی 1396 21:32
تاریخ عضویت: 1388/02/05
تولد نقش: 1396/01/13
آخرین ورود: دوشنبه 15 مهر 1398 17:38
از: زیر سایه ارباب
پست‌ها: 539
آفلاین
-بیا جلو ببینم!

جینی که کلا تو کارش نبود که هیچ پیشنهاد "بیا جلو ببینمی" که از جنس مقابل دریافت میکرد، رد کنه، با خوشحالی جلو میره.
-بله پروفسور؟ فقط از الان بگم بعد از عقد رسمی باید منو پروفسوره صدا کنن. لطفا به هری هم بگین مزاحمم نشه، ما متعلق به دنیاهای متفاوتی هستیم.

دامبلدور که دید جینی خیلی داره جوگیر میشه سعی کرد تا دیر نشده جلوی این جوگیر شدگی رو بگیره.
-نه فرزند روشنایی. این افکار پلید چیه درباره ی من پیرمرد داری؟ از من دیگه گذشته.

ولی ظاهرا دیر شده بود. چون چونه ی جینی شروع به لرزیدن میکنه و چشاش پر اشک میشه.
-پروفسور...پس چرا منو امیدوار کردین؟ من تو رویاهام خودمو بانوی اول محفل میدیدم. آملیا رو میدیدم که جلوم زانو زده. هرمیونو میدیدم که داره بادم میزنه. فلور رو میدیدم که کفشامو واکس میزنه.

دامبلدور از این میزان پلیدی پنهان موجود در خون این فرزند روشنایی متعجب میشه. ولی صدای عربده ی رودولف اونو به خودش میاره.
-آی هرمیووووووووووووووووون!

دامبلدور دستی به سر و روی جینی میکشه.
-موهات که وز نیست. دندونات که خرگوشی نیست. رنگ موتم قهوه ای نیست. باهوشم که نیستی. ولی ساحره هستی! همینقدر شباهت کافیه. تو خودشی! از این لحظه تو خود هرمیونی!
چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!
پاسخ به: خورندگان مرگ
ارسال شده در: پنجشنبه 7 دی 1396 15:55
تاریخ عضویت: 1396/08/03
تولد نقش: 1396/08/05
آخرین ورود: چهارشنبه 23 فروردین 1402 21:16
از: سرتم زیادیه!
پست‌ها: 110
آفلاین
دامبلدور به سمت گوینده سوال بر میگردد.
_ هست مالی. هست هنوز... نمیره که! حیثیتمونو برد!

دامبلدور نگاه دقیق تری به مالی ویزلی انداخت و ادامه داد :
_ مالی! فرزند! چه خوشگل شدی امشب!

مالی با خجالت سری به زیر انداخت.
_ اوه پروفسور خجالتم ندین کاری نکردم که... فقط صورتمو شستم!

و در حالیکه سعی میکرد از بالای شانه های دامبلدور به خیابان سرک بکشد، گفت:
_ اون آقاهه کجاس؟

دامبلدور کمی با خود فکر کرد.
شاید بهتر بود، مالی را به جای هرمیون به رودولف قالب میکرد و شر رودولف را از سر خانه و زندگیشان کم میکرد!
ولی سریعاً به خاطر آورد که مالی شوهر و شونصدهزار بچه ویزلی دارد! و از فکر خود خجالت زده شد.
_ فرزند! خجالت بکش! برو کنار ببینم. تو الگوی تمامی زنان جبهه سفید هستی! این چه کاریه آخه فرزند!

مالی الگو بودن خود را به یاد آورد و کمی خود را جمع و جور نمود و روی خود را گرفت!
_ تصویر تغییر اندازه داده شده


در همان حین جینی وارد اتاق شد. و جرقه ای در ذهن آلبوس پدیدار شد!
?Why so serious