سوژه جدید-حوصلم سر رفت!
کراب در حالی که کنار هکتور راه می رفت، دستمال مرطوبش را در آورد و سرگرم پاک کردن قطره های خون روی انگشتانش شد.
-شش نفرو گرفتی و فرستادی شکنجه گاه. دو نفرو کشتی...یکی رو هم ناقص کردی! دهنش الان تو جیبمه... و حوصلت سر رفت؟
دو مرگخوار در کنار هم مسیر بدون هدفشان را ادامه دادند...تا این که...
-صفه؟
کراب نگاهی به هکتور انداخت.
-می پرسی؟ صفه خب!
-صفه! صفه!
صدای دهانی بود که در جیب کراب به زندگی اش ادامه می داد.
هکتور بسیار هیجان زده به نظر می رسید.
-صف چیه؟
-نمی دونم. من دهنم. چشم نیستم. نمی بینم.
کراب سرکی کشید...ولی صف آنقدر طولانی بود که سرش دیده نمی شد.
-از این جا هیچی معلوم نیست...بریم جلو ببینیم!
دو مرگخوار از کنار صف به طرف جلو حرکت کردند...که ضربه سنگین یک عصا با کمر هر دو برخورد کرد.
-صفه آقا...کوری؟ نمی بینی؟ احترام سرت نمی شه؟ فرهنگ نداری؟ یه ذره شرافت و انسانیت در وجودت مونده؟ احترام به سالمندان چی؟
برو ته صف!
-منم همینو بهشون گفتما...حرف گوش نمی کنن.
دهان، تایید کرد!
و دو مرگخوار با خفت و خواری به انتهای صف رانده شدند.
قضیه حیثیتی شده بود...هر طور شده باید می فهمیدند این صف به کجا ختم می شود! تنها راهش هم انتظار بود.
کراب به سمت جلوی صف فریاد کشید:
-شماها از کیه منتظرین؟
-نمی دونیم...چند روزی می شه...صف کند حرکت می کنه!
ظاهرا لحظاتی طولانی در انتظارشان بود.
-هک...بی خیال بشیم؟
-نشیم نشیم...شاید صف دهانشویه باشه...مسواک...نخ دندان...
کراب ضربه ای به جیبش زد.
-تو هکی آخه؟ از هک پرسیدم!
هک چهره سرسختی به خودش گرفت.
-عمرا! لازم باشه ده روز اینجا وایمیسم!