هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۸:۵۹ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
مورگانا بدون اینکه به انواع صداهای اعتراض آمیزی که از گوشه و کنار اتاق به گوش میرسید یقه ردای رودولف را گرفت و او را کشان کشان به اتاقش برد.
-خب،الان...

رودولف با ناامیدی وسط حرف مورگانا پرید.
-هوم.میدونم.الان من اینجا میشینم و تکون نمیخورم تا تو موهامو برگردونی.

مورگانا سرش را به دو طرف تکان داد.
-نه اتفاقا برعکس.من به کمکت احتیاج دارم.صبر کن ببینم کجا گذاشته بودمشون.

مورگانا در جعبه کوچکی را باز کرد و مقداری گیاه خشک شده را از آن بیرون آورد و به رودولف نشان داد.
-اینا رو میبینی؟اینا گیاهان جادویی جزیره آوالان هستن.الان سه سوته موهات برمیگرده.ولی یه نکته مهم وجود داره.وقتی من عصاره اینا رو رو سرت میمالم باید کاملا شاد و خوشحال باشی.سعی کن به خاطرات خوبت فکر کنی.درست مثل طلسم پاتروناس!این گیاها حساس و کمی مغرورن.اگه حس کنن ازشون خوشت نیومده ممکنه هر بلایی که دلشون میخواد سرت بیارن.

رودولف بطور ناگهانی تمام خاطرات خوبش را فراموش کرد و با انزجار به عصاره زرد رنگی که مورگانا از گیاهان میگرفت خیره شد.
-من شادم.من خیلی شادم.من دارم میمیرم از شادی.من از شادی در پوست خودم نمیگنجم.

مورگانا لبخندی زد و بطرف رودولف رفت.
-خب شروع میکنیم.سعی کن کاملا آروم و شاد باشی.

رودولف احساس سرمای شدیدی در نقاط مختلف سرش کرد.مورگانا عصاره را روی سر او ریخته بود و حالا سرگرم پخش کردن آن بوسیله گیاهان حساس آوالان بود.
-خوبه کوچولوهای من.پخش بشین.موهای رودولفو برگردونین.آفرین.خوبه.

رودولف سعی کرد آرامشش را حفظ کند.به اولین روزی که به خود جرات حرف زدن با بلا را داده بود فکر کرد.

فلش بک:
-با من ازدواج میکنی؟

صدای خنده بلا در تالار اسلیترین منعکس شد.
-چی باعث شده فکر کنی که من با ابلهی مثل تو ازدواج میکنم؟لیاقت من خیلی بالاتر از ایناس.

رودولف مسیر نگاه بلا را تعقیب کرد و به عکس لرد سیاه که به دیوار زده شده بود رسید.
پایان فلش بک


با صدای دستپاچه مورگانا رودولف متوجه شد که مشکلی وجود دارد.سرش به شدت میسوخت.
-هی...چیکار دارین میکنین؟نه...کوچولوهای من آروم باشین.رودولف؟تو به چی فکر کردی که اینا اینقدر عصبانی شدن؟من نمیتونم کنترلشون کنم.




Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]

خلاصه:

موهای رودولف ریخته است! در این بین لرد سیاه با یک کلک موهای سرش را به حالت اول باز می گرداند و دیگر کچل نیست. اما رودولف به این موضوع می اندیشد که اربابش که قبلا کچل بوده می تواند کمکش کند. او پیش لرد سیاه می رود و لرد هم تصمیم میگیرد برای مرگخواران تعریف کند که قبلا چرا موهایش ریخته بود. او به رودولف می گوید که احتمالا چیزی باعث شده که تو بترسی و موهایت بریزد. رودولف اعلام میکند که از ترس بلا که متوجه نوشیدنی کره ای زیر تختش شده بود به این وضعیت در امده است. تصمیم بر ان میشود که هرکدام از مرگخواران بیست و چهار ساعت روی سر رودولف کار کنند چون این دستور لرد سیاه است که حالا مودار شده و علاقه ای ندارد که مرگخوارانش کچل شوند. اول از همه ایوان و شامپو هایش وارد عمل می شوند. رودولف که از شامپوی ایوان می ترسد ان را زودتر از زمان گفته شده میشوید و این باعث میشود به جای تقویت موهایش نتیجه برعکس شده و ریشه ها سست شوند! بدین صورت تا پرز های سرش نیز می ریزد!

[/spoiler]
____________________

نارسیسا وحشت زده به رودولف نگاه کرد، بلا خونسردانه پوزخندی زد و ایوان سعی کرد خود را از مقابل چشمان لرد سیاه پنهان کند.
- باور کنید تقصیر خودشه! وگرنه من بهش گفتم که شامپو رو باید سر زم...

لرد سیاه با عصبانیت به بلاتریکس اشاره ای کرد و به طرف اتاقش رفت. مورگانا اخم هایش را در هم کشید.
- برو کنار ایوان و تا بیشتر از این گند نزدی بذار من امتحان کنم.

مورفین منقلش را به کناری انداخت.
- نه دایی ژوون بژارین یه بارم من امتحان کنم. همشین درست بشه که...!

بلاتریکس با عصبانیت چشم غره ای به مورفین رفت. مورفین نیشخندی زد و به سراغ منقلش رفت. بلا با خونسردی گفت:
- من درستش می کنم مورگانا! اگه شیوه ی من جواب نداد مطمئن باش نفر بعدی تو هستی و نفر بعدی هم سیسی! البته اگه به هوش بیاد .

سرها به نشان موافقت پایین امد. اما در گوشه ی سالن مردی کچل وحشت زده می لرزید.
- این همه ادم. نه بلا نه. بلا نه!


نیم ساعت بعد:

- همینجا میشینی، چشاتو می بندی و تکون نمی خوری تا این چهار تا شیویدتو برگردونم. روشن شد؟

رودولف اب دهانش را قورت داد و چشمانش را بست. بلا لبخندی زد و چوب دستی اش را به طرف سر رودولف گرفت.رودولف وحشت زده دست هایش را روی سرش گذاشت. بلاتریکس با عصبانیت غرید.
- مگه نگفتم چشاتو ببند؟ تقلب کردی؟ برم به ارباب بگم؟ دیگه تکرار نشه.

رودودلف با ناراحتی دست هایش را برداشت و بلاتریکس پوزخندی زد.
- خب! حالا من بهترین روش درمانیمو نشونت میدم! ای موهای رودولف همین الان در بیایید! با شما هستم ای موهای رودولف!! همین الان در بیایید. در نمیایید؟ کروشیو!

رودولف در حالی که درد می کشید احساس کرد که یکی از تار های مویش بیرون امد و بلافاصله تو رفت! بلاتریکس با عصبانیت چوب دستی اش را محکم تر گرفت.
- چرا تو رفتید ای موهای رودولف؟ کروشیو! بیرون بیایید. کروشیو! یا سالازار کبیر! چرا سرت خونی شد رودولف؟ به خاطر این که سرت رنگ گروه مقابل ما شده همین الان تنبیهت می کنم.

یک ساعت بعد:

مرگخواران همه در پشت در اتاق در انتظار نتیجه ایستاده بودند که بلاتریکس با چوب دستی اش رودولف را خونین از اتاق بیرون انداخت. مورگان وحشت زده به سوروس نگاهی کرد و بلاتریکس خونسردانه نوک چوب دستی اش را فوت کرد.
- این بشر طبیعی نیست. کروشیو هیچ اثری نداشت. درضمن تو این اوضاع نمی دونم چرا سرش خونی شد و من چون رنگ گروه مقابل را بر سرش مشاهده کردم گفتم یکمی تنبیهش کنم. همین!

نارسیسا با ناراحتی به رودولف نگاهی کرد و بعد بغضش را فرو داد.
- لوسیوس! فکر نمی کنی بهتر باشی کمی از موهاتو به این بیچاره بدی؟ به هرحال خاندان مالفوی همیشه به بیچاره ها کمک کردند.

لوسیوس چشم غره ای رفت و چون متقابلا" چشم غره ای دریافت کرد آب دهانش را قورت داد و فکر کرد که بهتر است توضیح بدهد.
- نه خب می دونی نارسیس! من موهام جنسش خوب نیست. ممکن رودولف عزیزمون به مشکل بربخوره!

مورگانا که کلافه می نمود با عصبانیت غرید.
- بهتره که این حرفارو تموم کنید! دیدید که راهکارِ بلا نتیجه ای نداد و همونطور که قرار گذاشتیم الان نوبت منه.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
رودولف با انزجار از درون اینه به مایع سبز رنگی خیره شد بود که بر روی سر و صورتش چکه میکرد!
رودولف:ایییی...ایوان اینا رو نباید دقیق تر بریزی؟من که نمیخوام چشمام مو در بیاره!
ایوان با لبخند معجون سبز رنگ را از روی صورت رودولف برداشت و در حالی که مانند ملات آن را روی سر او پهن میکرد گفت:نترس هیچ مشکلی پیش نمیاد.این جدید ترین شامپوی تقویت کننده منه.تازه علاوه بر تقویت کنندگی،ضد شوره،ضد مو خوره،ضد گرما،ضد سرما و ضد کلی چیز دیگه هم هست!

پس از مدتی که ایوان موهای رودولف را مثل خمیر نانوایی چنگ زد دست از کار کشید و گفت:خیلی خب حالا باید سه دقیه صبر کنیم.بعد از سه دقیقه اثرش معلوم نیشه.
رودولف که جرات نداشت به موهایش نگاه کند نگاهی به وسایل درون اتاق انداخت و پرسید:ببینم تا حالا هیچ کدوم از اینا رو ثبت هم کردی؟
ایوان یکی از بطری های بنفش رنگ را برداشت و گفت:راستش از ده سال پیش که کارخونه ایوان رو با سه چهار تا مدل شامپو راه اندازی کردم تا الان 5000 تا شامپوی جدید ساختم ولی هیچ کدومشون مجوز نگرفتن.کارمندای وزارت بوقی میگن تاثیر بعضی هاشون مثل اسید میمونه!

با این حرف رودولف دو متر به هوا پرید و در حالی که چوب دستی اش را به سمت چشم ایوان گرفته بود گفت:یالا همین الان اینا رو از روی سر من بردار!
ایوان سعی کرد رودولف رو ارام کند و گفت:نه رودولف فقط دو دقیقه دیگه مونده و بعدش تو موهات از لوسیوسم پر پشت تره!باور کن این یکی اثر میکنه.من قبلا روی یه غیر انسان امتحانش کردم!

رودولف:روی کی؟
ایوان سوت زنان گفت:روی کله جغد روزنامه پیام امروز!
رودولف با به یاد اوردن کله بدون پر جغد مذکور به عصبانیت به سمت شیر آب شیرجه زد و با ناسزا گویان بدون توجه به هشدار های ایوان مشغول شستن سرش شد!
ایوان:نه رودولف...این کارو...نه همه اش رو نشور اینطوری...

لحظه ای بعد رودولف کله خیسش را به خیال آسوده بالا گرفت و گفت:تموم شد.قول میدم به ارباب بگم چیکار کردی بوقی.اونم تو رو خفه میکنه!حالا خوب شد زودتر از روی موهام تمیزشون کردم!
ایوان با لحن خاصی گفت:بهتر بود این کارو نمیکردی!
رودولف با ترس پرسید:منظورت چیه؟
ایوان کمی من و من کرد ولی بعد گفت:راستش اگه قبل از موعد شامپو رو تمیز کنه خاصیتش برعکس میشه.یعنی به جای تقویت کننده....سست کننده میشه...!

رودولف با وحشت و احتیاط دستش را درون موهایش برد و وقتی آن را جلوی چشمانش گرفت با دسته ای مو به انضمام ریشه پیاز و غیره مواجه شد!
ایوان در حالی که سعی میکرد به سمت در برود با مشاهده رودولف که از شدت هیجان! بر روی زمین ولو شده بود در را باز کرد و با صدای عصبی ای گفت:هی بچه ها،چیزه،گمونم یه کم به کمک احتیاج دارم!زودتر بیاین بالا تا دیر نشده!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۸

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
ایوان خواص تک تک شامپوها را با صدای بلند اعلام میکرد و آنها را روی میز میگذاشت.
-این یکی یه نوع نرم کننده خیلی قویه که اینم به کار شما نمیاد.بیشتر برای گرگینه ها مناسبه.این سبزه از لجن مخصوصی درست شده.برای موهای رنگ شده.ولی بوش خیلی بده...

سوروس درست روبروی رودولف نشسته بود و هر 5 دقیقه یک بار دستی به موهای چربش میکشید.
-رودولف از من میشنوی به این ایوان اعتماد نکن.بیست سال پیش یه شامپوی ضد چربی ازش گرفتم...و اینم نتیجه!

بلاتریکس نگاهی به نتیجه انداخت و به ایوان گفت:
-اصلا چرا تو داری دستور ارباب رو اجرا میکنی؟به نظر من بهتره هر مرگخوار به مدت 24 ساعت به روش خودش روی موهای رودولف کار کنه تا بالاخره یکی نتیجه بگیره.

ایوان لبخندی زد و دست رودولف را گرفت و گفت:پس امروز نوبت منه.مطمئن باشین همین امروز مشکل حل میشه و اربابم متوجه میشه لایق ترین مرگخوارش کدومه.

رودولف و ایوان به طرف اتاق ایوان به راه افتادند.ایوان در را باز کرد و رودولف وراد اتاق شد.سراسر اتاق پر از شیشه های مختلف و دستگاههای عجیب بود.در چهار گوشه اتاق چهار پاتیل روی آتشی معلق در هوا قرار گرفته بود.مایع درخشانی در پاتیل میجوشید و کم کم بخار میشد.ایوان با علاقه خاصی به پاتیل دوم اشاره کرد.
-این یکی از بهترین تقویت کننده های منه.میخوام روی تو امتحانش کنم.مطمئنم اثر میکنه.

قیافه رودولف نشان میداد که او به هیچ عنوان مطمئن نیست!

ایوان لبخند زنان رودولف را روی صندلی نشاند و به آرامی محتویات سبزرنگ پاتیل را روی موهایش ریخت.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
لرد لحظه ای پس از اتمام جمله اش،از اتاق خارج شد.
- ایـــــــی خائن!حالا دیگه واسه من...
بلا هنوز حرفش را تمام نکرده بود که تاب نیاورد و به سمت رودولف حمله کرد.
- کروشیو کروشیو!
- بلا ولم کن،بابا...آآآآای
- بابا چی؟باباتو میخوای بیاری واسه من؟برو بیار ببینم!کروشیو!



بلاتریکس همچنان با قدرت فزاینده ای،کروشیو های آبدار ادا میکرد و رودولف نیز با دردی دوچندان فزاینده مواجه میشد.
مورگانا : بلا،بلا،بسه،ولش کن،دیگه ادب شد،بلـــــــــــا
همین که مورگانا رفت تا بلاتریکس را از روی میز پایین بکشد...
- پروتگو!



مورگانا از روی میز پرت شده و به دیوار مقابل برخورد کرد.
- مرده شور ببره هردوتونو!اصلا به من چه،بکشش بل،رودولف تو ام خوب کاری کردی...
- پروتگو!
پرتو قرمز رنگ دوم به سمت مورگانا شلیک شد اما با جاخالی او به دیوار برخورد کرد.
در همین لحظه مورفین وارد اتاق شد.
- دایی ژونا،چرا انقدر خشانت،باو بیاین یه ذره عرفانی باشین ای باو باو!


بلاتریکس در حالی که چوبدستیش را در گوش رودولف فرو کرده بود گفت : دایی،اگه شمام بیای جلو...
- شی میشه مشلا؟ها؟دختره بوقی،بیا پایین بیبینم،رودولف ژون بیا !



بلاتریکس که گویی ناشی از حرف مورفین از ناحیه فک دچار شکستگی شده بود رودولف را رها کرد.
رودولف هم با شادی بسیار به سمت مورفین رفت سیگار نصفه ای از او گرفت.


در همین موقع ایوان با زیرکی جلو آمد و گفت : ببین بلا،الان شوهرتو معتاد میکنی!متاسفم برات.
بلا اندکی اندیشید و ناگهان تغییر حالت داد و گفت: رودولفم،عزیزم،ببخشید،بیا به آغوش گرد خونوادت.
رودولف :
15 مین بعد،سر میز شام



ایوان : ببین رودولف جون،این شامپو ایوان هست،برای موهای چرب،که به کار شما نمیاد،این شامپو ایوان ویتامینه هست،برای موهای رنگ شده که بازم به کار شما نمیاد...


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۷ ۱۰:۲۱:۳۹
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۷ ۱۰:۲۳:۳۱

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲:۳۰ پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

موهای رودولف در حال ریختن است.با به یاد آوردن کچلی لرد سیاه او به این فکر می افتد که از لرد درباره روشهای جلوگیری از ریزش مو سوال کند.
از طرفی لرد با ترکیب چند معجون باستانی صاحب چهره ای جوان و موهایی زیبا شده است.بلا و نارسیسا متوجه قضیه ریزش موی رودولف شده و قصد کمک به او را دارند.
لرد تصمیم میگیرد ماجرای کچل شدنش را برای مرگخواران تعریف کند.لرد به مرگخوارانش میگوید که موهایش بعد از دیدن خواب وحشتناکی(درباره جنگ با اژدها)ریخته است و از رودولف میپرسد چه خوابی دیده که باعث ریزش موهایش شده است.
-----------------------------------
-و درست در همون لحظه بلا دروباز کرد و با دیدن من که تا کمر زیر تخت بودم پرسید اون زیر چیکار میکنم.من وحشتزده بهش گفتم که فقط دنبال لنگه جورابم میگردم.ولی با نگاه مشکوکانه بلا متوجه شدم که حرفمو باور نکرده.دیشب تا صبح هی از ترس اینکه بلا بیدار بشه و زیر تخت رو نگاه کنه از خواب پریدم.شاید به خاطر این قضیه باشه.

بلا نگاه مخوفی به نشانه "بعدا با هم حرف میزنیم.حالا دیگه نوشیدنی کره ای میاری تو اتاق و زیر تخت قایم میکنی؟" به رودولف انداخت.
-ارباب به نظر من بذارین موهاش بریزه.حقشه.سزای کسی که چیزی از همسرش پنهان کنه همینه.خودم شخصا ترتیب بقیه موهاشو میدم.

بارتی از انتهای میز فریاد زد.
-به نظر من نصف موهای لوسیوسو بکاریم رو سرش.اینطوری هر دوشون نرمال میشن.

ایوان روزیه شامپوهای متعددی از جیب ردایش در آورده بود و در حال توضیح دادن خواص تک تک آنها به رودولف بود.

لرد دستی به موهای درخشانش کشید.
-خب.حالا که منم مو دارم و موهام از موهای همتون قشنگتره دیگه علاقه ای به کچل شدن شماها ندارم.برای همین بهتون دستور میدم از هر روشی که بلدین استفاده کنین تا رودولف موهاشو از دست نده.




Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
*قدرت افعی*

اژدها از روی تخم بلند شد ، تام به طرفش دوید و همزمان چوبدستی خود را به سمت اژدها گرفت. ناگهان با وحشت سر جای خود خشکش زد: من که یادم رفته چه وردی رو باید می گفتم!!!

اژدها با خشم به او نزدیک و نزدیکتر می شد. دهان بزرگش را باز کرد و شعلۀ سوزانی را با تمام نیرو به سمت تام دمید. شعله های آتش همۀ بدن پسر جوان را در بر گرفتند و درمیان جیغ و سکته و فریادهای وحشت زدۀ دانش آموزان، در آتش سوخت.

تام ریدل با وحشت از خواب پرید. نگاهی به کتاب تاریخچۀ جام آتش که از دستش رها شده بود انداخت. برش داشت و به سمت در پرتابش کرد:
- احمقانه ترین خواب ممکن. من که عقدۀ قهرمانی ندارم. خودم می تونم همۀ دنیا رو عوض کنم.

ولی در دل اعتراف کرد:
- شکرت سالازار که مسابقۀ جام آتش دیگه برگزار نمیشه.

فردا صبح

با صدای فس و فوس نجینی از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید و احساس خارش شدیدی روی سرش کرد. دست به سرش زد و سطح صاف آن را خاراند. کمی بعد... هان؟ چی شد؟ سطح صاف؟

از جا پرید و به سمت آینه دوید. تمام موهایش یکجا ریخته بودند. با حسرت به بالشش خیره شد که با خرمنی از موهای سیاه پوشانده شده بود. موهای سیاه و زیبایش.

بلافاصله موهایش را جمع و در صندوقچه ای پنهان کرد. نباید کم می آورد. نباید اعتراف میکرد که به خاطر خواب ترسناک دیشب موهایش را از دست داده. بعد ازاین به همه می گفت که شب پیش برای مبارزه با یک غول بی شاخ و دم هاگوارتز را ترک کرده و در مبارزه با او، کچل شده است.

پایان فلش بک

مرگخواران با دهانی باز به لرد سیاه چشم دوخته بودند. لرد سیاه با بی تفاوتی سرش را به گره زدن دم نجینی گرم کرد. کمی بعد، رو به رودولف کرد:
- راستشو بگو رودولف. تو دیشب چه خوابی دیدی که باعث شد موهات بریزن؟

رودولف با چهره ای سرخ سعی کرد انکار کند ولی با بالا رفتن چوبدستی بلا، مجبور به اعتراف شد:
- خوب، راستش... من خیلی گولاخم و از هیچی نمی ترسم. ولی دیشب وقتی یه گالون نوشیدنی کره ای رو از آنی مونی کش رفتم و بردم توی اتاق، برای اینکه بلا نفهمه توی اتاق چی آوردم، گذاشتمش زیر تخت و...


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۹ ۱۱:۴۹:۰۸


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
ولدمورت دستش را به اندازه ی پنج سانتی متر باز کرد و متوجه شد آن پنج سانت به اندازه ی یک چهارم چانه ی جدیدش نمیشود. سپس ، با اندازه ی درست مشغول خاراندن ِ زیر چانه اش شد.

- من ..

فلش بک


- تام! تام!
- بس کنید. برید بیرون! همین حالا، آوداکداورا که نمیتونم بزنم، اَه. گم شید!

صدای پسرهایی که دم در اتاقش بودند خاموش شد. یکی از آنها موهایی بور و بلند داشت. دماغش کوفته ای و قدش نسبتا" بلند بود. هر دوی آنها، لباس هایی بسیار زیبا به تن کرده بودند. هردو آنها روی لباس هایشان نام "تام ریدل" را با رنگ سبز فسفری نوشته بودند.

- تام، اگه دیر برسی دیگه راهِت نمیدن. مطمئن باشیم میای؟
- حالِت بد شه چی میشه؟

تام دستی زیر بالشتش کرد و زیر لب گفت:
- من خوبم، برید.

و سپس با رفتن آن دو پسر مار کوچک و کلفتی بیرون کشید.

در همین لحظه ، یک ساتور میاد افکار لرد رو بهم میزنه.

نجینی : فیــــــــــــــــــــــغ! (جیغ) سسم! (منم).. اَس...سسین ستاسین سوبیسا..! ( ببین چقدر جوون بودیما .)

ولدی با عصبانیت فریادی کشید، دستش را تا حلق در دهان نجینی فرو برد و زبون کوچیکه ی نجینی رو کند.

- مرتیکه بی شعور ِ کچل ِ عقده ای ِ مو ندیده ، زبون کوچیکه رو چی کار داری. مار بودنمونم ازمون گرفت!
- ! چَشم ببخشید.. بریم سر اصل مطلب.

ولدی دوباره دستش رو توی حلق نجینی برد و زبون کوچیکه اش رو سر جاش با تف (!) چسبوند.

- سسی. (مرسی!)
- خب.. اونجایی بودم که نجینی رو از زیر بالشت ..

درون فلش بک

- آه مار عزیزم.. من هر شب باتو صحبت میکنم. میدونی تو خیلی از راز های من رو میدونی! مطمئن هستم تو خیلی دوست خوبی برام هستی. من همیشه تنهام ، اما تو همیشه با منی. آه.. نجینی!

- فیسسسسسسس... ( تام تو خیلی رومانتیک هستی عزیزم. من هم رفیق نیمه راه نیستم، من تورو ترک نمیکنم. مطمئن باش من همیشه همینجا زیر این بالشت میمونم تا شب ها سرت رو بذاری اینجا و بخوابی. من هم تورو دوست دارم. حالا مثه یه پسر خوب پاشو برو لباساتو بپوش، برو که باید با شاخدم مجارستانی بجنگی! باریکلا پسر خوب.. راستی یادت نره مسفاک هم بزنی ها! موهات رو هم ژل بزن، نه که موهات خیلی زیباست.. )

* هِی میگن زبون مارها خیلی دشواره، بگو نه! اونوقت رون تو کتاب هفت زبون مارا صحبت میکنه!

تام :

.:: حیاط هاگوارتز ::.

صدای تشویق ها بالا گرفته بود. تام دائما" دستش را داخل موهایش فرو میبرد. آنها را به بالا تاب میداد و با هر بار انجام این حرکت ، سه دختر ردیف اول غش میکردند.

- و حالا ، به افتخار تام ریدل !
هوریس اسلاگهورن با تمام وجود شروع به دست زدن کرد و اینقدر ذوق مرگ شد که دوسه تا سکته هم زد. و وقتی تام ردای مدرسه اش رو در آورد، هوریس به جمع سه دختر ردیف اول پیوست و پخش زمین شد.

- تام! تام! تام! تام!
- این یک مبارزه ی واقعی است. قهرمان هاگوارتز، تام ریدل.. و شاخدم مجارستانی..

اژدها از روی تخم بلند شد ، تام به طرفش دوید و ...


[b]دیگه ب


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۸۸

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
×× قدرت افعی ××


ارباب لرد ولدمورت کبیر به آرامی دستش را روی تخت ستون کرد و از جایش بلند شد. نگاهی پر از معنی به نجینی انداخت که نجینی هیچ یک از معانی این نگاه را نفهمید و به سمت ارباب شیرجه رفت.
اما ارباب که حرفه ای تر از این ها بود، با دست راستش که خالی از هر وسیله ای بود او را به سمتی دیگر پرتاب کرد و به سرعت به سمت در اتاق شتافت.

راهرویی طولانی جلوی راهش بود و وقت برای فکر کردن زیاد. دیوار های کاشی شده ی اطرافش، صدای هر قدمی که بر میداشت را همچون صدای بمبی طنین انداز میکرد.
کمی خشم، کمی اندوه و کمی احساسات دیگر در درونش بود. اما به هیچکدام اجازه ی جلو آمدن نمیداد... تصمیمش را گرفته بود. راضی را که سالها در پشت آن سینه ی محزون نگه داشته بود را بالاخره باید فاش میکرد.

به انتهای راهرو رسیده بود. یکی از درهایی که جلویش قرار داشت را باز کرد و وارد شد. جمعیت انبوهی از مرگخواران در برابرش نشسته بودند و همه انتظار او را میکشیدند. با خشانت همیشگی جلو رفت و روی صندلیش نشست. اما به ناگاه صندلیش شکست و نقش بر زمین شد.
فریاد شادمانه ی مرگخواران بود که مانند بمبی منفجر شد. اما نگاه خشانت بار اربابشان دیگر مجالی برای خنده نمیداد... به کمک جادو صندلی ای ظاهر کرد و روی آن نشست. نگاهی دیگر به مرگخواران انداخت و لب به سخن گشود.

- میدونم که خیلی وقته همه ی شما منتظر این هستین که بفهمین موهای من در چهره ی قدیمیم چجوری ریخت. اما باید صبر می کردین. هر چیزی وقتی و هر چیز دیگری مکانی دارد اما بالاخره وقت اون رسیده که این ماجرا برای شما فاش بشه.

بلاتریکس که کنار ارباب نشسته بود، از سر ذوق شروع به کف زدن کرد و چندی دیگر از مرگخواران با او همراه شدند. اما ارباب هنوز خشانت قدیم را در پس این چهره ی زیبا و دل فریب نگاه داشته بود. با کمی بد خلقی روی میز کوبید و فریاد زد: اگه میخواین ماجرا رو بشنوین. باید ساکت شین... کروشیو به همتون



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
- البته که خودتونین.

لرد به بلا نگاهی کرد. در همین لحظه بارتی، به دراکو که مشغول تکمیل مقاله ی معجون سازی اش بود نگاهی کرد و زبانش را بیرون آورد. سپس با صدایی که بیشتر به جیغ شبیه بود پرسید:
- بابایی! چطوری این شکلی شدی؟ میشه یه کاری کنی منم این شکلی بشم؟

نارسیسا همزمان با تعجب به لرد سیاه و با محبت به بارتی خیره شد. بلا که ظاهرا" از این پارازیت بی موقع بارتی عصبانی شده بود غرید:
- بارتی! تو اگه خودتو بکشی هم شبیه یک سوم چهره ی قبلی ارباب نمیشی! البته آرزو بر جوانان عیب نیست!

بارتی با بغض رویش را برگرداند. لرد چشم غره ای به بلا رفت و با خونسردی گفت:
- مگه قیافه ی قبلی ارباب چه اشکالی داشت بلا؟ اتفاقا" چهره ی قبلیم خیلی بهتر بود و اینو همه میگن! ارباب فقط تنوع طلبه! روشن شد؟

بلاتریکس همچنان با شیفتگی به لرد خیره شده و به نظر می رسید که حتی یک کلمه از حرف های اورا نشنیده باشد. نارسیسا میل بافتنی اش را برداشت و به گوشه ای رفت و بعد در حالی که مورگانا مشغول تی کشیدن پله های ترقی بود رودولف با ناراحتی به لرد سیاه نگاه کرد و دستی به کلاهش کشید و با خود فکر کرد که حالا چه کسی می تواند اورا راهنمایی کند. سپس آهی کشید و گفت:
- ا.ر...ارباب.. حالا میشه برامون تعریف کنید که چطوری در اون چهرتون موهاتون ریخت؟ یعنی چه اتفاقی افتاد که اونطوری شد؟

لرد سیاه با خشم به رودولف نگاه کرد و موهای سیاهش را تکانی داد. سپس ژستی گرفت و از سالن خارج شد. بلا که تازه متوجه شده بود با خشم به رودولف چشم غره ای رفت و کروشیویی را به طرفش فرستاد. نارسیسا میل بافتنی هارا روی زمین انداخت و گفت:
- رودولف...رودولف...رودولف! تو به چه جراتی همچین چیزی رو پرسیدی؟ نگفتی ممکنه هممون رو با یک آوادا با این ساختمون یکسان کنه؟

- نارسیس...توکه نمی دونی...

بلا با چشم غره ای رودولف را ساکت کرد. چند دقیقه به نارسیسا خیره شد و بعد با صدایی که خشم در آن موج می زد پرسید:
- سه ثانیه وقت داری توضیح بدی.

رودولف آهی کشید و کلاهش را برداشت. سپس با صدایی که وحشت در آن موج می زد گفت:
- خب تو که دیده بودی موهام ریخته...می خواستم ببینم ارباب چطور شد که موهاش ریخت و بعدش چه درمان هایی کرد! می دونی من به کمک یه همدرد احتیاج دارم!

مورگانا پله های ترقی را رها کرد و اظهار نظر کرد:
- بلا میشه چوب دستیتو بذاری زمین؟ به گمونم باید بهش کمک کنیم.


اتاق لرد سیاه:

لرد با عصبانیت نجینی را به گوشه ای پرتاب کرد و روی تخت بزرگ و سبز رنگی که در گوشه ی اتاق قرار داشت نشست. دستانش را بهم مالید و خطاب به نجینی گفت:
- نجینی! به نظرت براشون تعریف کنم؟ ارباب احتیاج به یه نفر داره که براش همه چیو تعریف کنه.

- فیسیوی(آنیت؟)

- نه! ارباب به آنیت گفته که موهاش در یک جنگ بزرگ وقتی داشته یک غول بی شاخ و دم رو می کشته ریخته!

- دامبسوین؟( دامبل؟)

- اوه اون ریش دراز چی می فهمه؟ اون که یه عمری با پشمک هاش زندگی کرده.

-فنسمی( من؟)

- نخیر! همینم مونده با یه مار بشینم درد و دل کنم. این در شان ارباب نیست. هرچند تو از اون مرگخوارام خیلی بهتری اما الان احساس می کنم که باید باهاشون حرف بزنم و بگم که چرا موهام ریخته!

- بسیبتنسیبا! فییییییییییس! ( خلایق هرچه لایق!)


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.