برای برقراری ارتباط با یک ماگل تلاش کنید و شرح تلاشتون رو بنویسید. - داری کجا میری؟
- هممم؟ ... نمیدونم دقیقا" اسمش چیه. اما با وزیر ِ انتخابات ِ بریتانیا قرار ملاقات دارم.
- مراقب خودت باش، آلبوس . سعی کن خراب کاری نکنی، این مشنگ ها خیلی شاسگولند.
آلبوس پرسیوال کاکا ( سر کار بودید. ) از روی پله های جلوی حیاطشون بلند میشه. به سمت زنش میره، بوسه ای بر لبان (کوییرل:
) ... بر گونه (کوییرل:
)... بر پیشانی ِ زنش میزند و از در خانه خارج میشه. (نویسنده:
)
در راه مدام با خودش تمرین میکنه که موقع صحبت کردن با وزیر اصلا" از جادو استفاده نکنه وگرنه مجبور میشه با کمک طلسم های فراموشی حافظه ی وزیر رو دست کاری کند. بالاخره روبروی ساختمان وزارت انتخابات میرسه. نفس عمیقی میکشه و به ساختمان بزرگ با آجر های قرمز رنگ نگاه میکنه.
در آسانسور - قربان، طبقه ی چندم تشریف میبرید ؟
- بله؟
- کدوم دکمه رو بزنم.
- نمیدونم آقا، شما بگو! شما که باید خودت بلد باشی کارتو.
!
آلبوس با ترس و وحشت درون آن جعبه ی آهنی قرار گرفته بود. خودش را به گوشه ی آن چسباند و به نگهبان ِ درون آسانسور گفت :
- آقا راه دیگه ای به جز قوطی سواری نیست؟ میخوام برم دفتر وزارت انتخابات.. پَلو اقای جیمز فورت.
- طبقه ی دهم.
درهای قوطی آهنی بسته شد. قوطی تکانی خوردو هم زمان با تکان، آلبوس از ته ِ دل جیغ بنفشی کشید. مرد نگهبان به وحشت دستش را به باتوم خود برد. اما از آن استفاده نکرد. آسانسور در طبقه ی دهم ایستاد.
- بفرمایید. طبقه ی دهم.
- طبقه ی دهم! ( اون خانوم اوپراتوره! )
- اِ.. آقا یه خانومی اینجاست.. تو این آسانسور.. به گمونم شنل نامرئی تنشه.
صدا شبیه عمه مارجه!
مرد نگهبان با سوء ظن پرسید : چی تنشه؟
- شنل نامر... هیچی! هیچی..
آلبوس از آسانسور فاصله گرفت و برگشت. همین که با اتاق سفید رنگ ِ بزرگ وزیر مواجه شد، همه ی عجایب را فراموش کرد. تمام دیوار های درون اتاق؛ شیشه ای بود. منشی که خانوم باشخصیت ِ جوون ِ قد بلندی بود، به سمت آلبوس آمد.
- شما؟
- کاکا ، آلبوس پرسیوال کاکا ! ( بر وزن : باند ، جیمز باند!
)
- خوش اومدید جناب کاکا . لطفا" منتظر جناب وزیر باشید.
دفتر وزیر
بعد از دست دادن با وزیر، با لرزش روی صندلی نشست. درحالی که سعی میکرد مستقیم به چشمان ِ وزیر نگاه نکند، مبادا اعمال چفت شدگی را انجام دهد گفت:
- خوب. جناب وزیر، من دارم توی استان خودم یک انتخابات راه می اندازم. به تعداد 500 صندوق نیاز دارم. هم چنین، دو سه تن ورق ِ سفید نیاز دارم؛ نه کاغذ پوستی. و مبلغ 60 هزار گالیون هم به بانکتون واریز میکنم.
وزیر : گالیون؟
- اوهوم. گالیون!
- گالیون یه نوع طلاست..؟
- ببخشید جناب وزیر، واحد پول شما چیه؟
- پوند!
آلبوس با ناراحتی نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
- خب، پس تبدیلش میکنم به پوند. مطلب بعدی، آیا شما نظری دارید؟
- ببخشید، انتخابات برای چی هست؟
- وزارت ِ سحر و جادو!
- بله؟
- نه! یعنی..
وزارت ِ جادویی، وزارت ِ فوق العاده! اینا..
وزیر سرش رو به آرامی تکان داد. سپس گفت:
- خوبه، از نظر من هیچ مشکلی نیست. هر وقت پول به حسابم واریزشد، سه تن کاغذ سفید و 500 صندوق به همراه 10 تا صندوق سیار براتون میفرستم.
- اوکی! پس من برم.
- ببخشید، چرا چایی اتون رو نخوردید؟
- مشنگ ِ بی خاصیت، من جایی رو نمیخورم!
- جایی؟ نه خیر، فرمودم : چایی.. بعدم.. مشنگ؟
- ماگل!
- ؟
آلبوس دستش را با بی خیالی تکانی داد و سپس با عجله به سمت در رفت. چیزی از چایی نفهمیده بود و نمیدانست چیست! چوبدستی اش را در آورد تا در را باز کند. سپس متوجه نگاه ِ عجیب ِ وزیر به چوبدستی اش شد.. چوبدستی را انداخت. وزیر خم شد و انرا برداشت:
- این تکه چوب پیش شما چکار میکرد؟
و آنرا به سوی شومینه ی روشن گوشه ی اتاق انداخت. چوبدستی داخل شومینه افتاد! آلبوس جیغی کشید و آنرا قاپید، سپس سریع وردی را گفت که از سر چوبدستی اش آب خارج شد .
وزیر مشنگ ها، جیمز، همچنان با دهان باز خودش را به دیوار چسبانده بود.
آلبوس: ببخشید.. این چوبا قاطی دارن.. شما بیاید اینجا یه دقیقه.
تق ، بومب، گومپ ! - فراموشیوس همه چیوز!