هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
1-يك روز تاريخي ديگر رو(با استفاده از قوه تخيل خودتون)رو در قالب رول شرح دهيد.20 امتياز!
14 فوریه(جنگ دامبلدور با گریندلوالد)
- آلبوس مطمئنی که داری کار درستی میکنی؟؟؟
- آه البته مینروا. حتی به بهای جونم حاضر نیستم از مبارزه دست بکشم. این آخرین مبارزه ما خواهد بود. جدال سرنوشت ما
- اما آلبوس....
- مینروا خواهش میکنم. من دیگه حاضر نیستم بشینم و این همه درد و رنج رو تحمل کنم. اون.... اون.... اون پدر و مادر منم کشت

دامبلدور اشک را از چشمانش زدود و باری دیگر به راه افتاد. دامبلدور به سمت دره ی باشکوهی میرفت. دره ای که باشکوه بود اما تنها برای سیاهان. سیاهی از سر روی آن دره میبارید. آلبوس چوبدستیش را تکانی داد و مرموزانه چیزهایی را زیر لب زمزمه کرد. پس از مدتی دروازه ای سرخ رنگ پدید آمد و صدایی هراس انگیزتر از صدای لرد ولدمورت در فضا پیچید:
تراکتر....
اما فریاد آلبوس آن صدا را در خود فرو برد: اینامیوم بنگردان
برقی کور کننده ناگاه چشمان حاضران را زد و چند لحظه دیگر تنها چیزی که در آنجا به چشم میخورد یک در طلایی بود که بر روی آن نوشته شده بود:
گریندل والد.

منظره ای وحشتناک. خانه هایی که ترس و وحشت را در وجود آدم بیدار میکرد. خانه هایی که لرزه بر اندام هر انسانی مینداخت جز یک نفر.
آلبوس دامبلدور.

- بنگرابیارن
در خانه از جا در آمد و نابود شد. دامبلدور با قدمهایی آراسته وارد شد.

گریندل والد گفت: اه دامبلدور منتظرت بودم. میدونم برای چه کاری اومدی. بهتر نیست شروع کنیم؟
و سپس بدون هیچ درنگی وردی پر قدرت به سمت دامبلدور روانه ساخت. دامبلدور جاخالی داد. ورد به دیوار برخورد کرد و آن تکه از دیوار را فرو ریخت. دامبلدور درنگ نکرد و وردی قدرتمندتر را روانه کرد. وردها لحظه به لحظه رد و بدل میشدند و خرابی بیشتری به بار می آوردند. هیچ یک از جادوگران جاضر به تسیلیم شدن نبودند. چند لحظه بعد خانه نابود شده بود و 2 جادوگر در حالی که عرق میریختند در فضای باز دوئل میکردند. گریندل والد وردی را زمزمه کرد. نوری زرد رنگ با قدرت تام به سمت دامبلدور رفت. اما در میانه راه ایستاد و نابود شد. دامبلدور را هاله ای سرخ مانند فرا گرفت. کم کم ترس در چهره ی گریندل والد سایه انداخت. میدانست چه اتفاقی در حال افتادن است. نیروی عشق چیزی که مانع شده بود دامبلدور کشته شود اکنون به کمک او می آمد. نیرویی که هیچکس حتی او نمیتوانست مانعش شود. کم کم هاله از بین رفت اما نوری زیبا بر بدن دامبلدور افتاد. دامبلدور اینگونه سخن گفت:
- نیروی عشق، با عشق به تمامی کسانی که به من امید دارن و با عشق به تمامی کسانی که به من عشق میورزن و به عشق به تمامی کسانی که به خاطر من نابود شده اند ازت میخوام به من کمک کنی تا امید دیگران قطع نشود و سیاهترین جادوگر قرن اخیر را نابود سازی تا بار دیگر تنها برای مدتی کوتاه عشق در دنیا بوجود آید و مردم با خیالی آسوده زندگی کنند
دامبلدور جوان سخنش را به پایان رساند و با دستانش به گریندل والد اشاره کرد. نوری به بیرون جهید و ناگهان تمام دره آتش گرفت. تمام دره با تمام پلیدی هایش. و گریندل والد در میان هاله ای از عشق میسوخت و نابود میشد.

2-نتيجه اعتراضات 12 جولاي چه شد؟وزير پيروز شد يا مردم؟جن ها پيروز شدند يا جادوگران!؟كلا هرچي در ابهام بود رو به پايان برسونيد..مطلب رو با دليل بنويسيد و از نوشتن رول براي اين تكليف پرهيز كنيد.

بیشتر جادوگران کشته شده بودند اما گویا همه جای آنها را پر میکردند. وزیر دیگر نای جنگیدن نداشت. کم کم شکست میخورد اما در طرفی دیگر جن ها داشتند با جادوگران میجنگیدند. لاقل برای جامعه ای که او را از دست ماگلها نجات داده بود میتوانست از وزارت بگذرد. نمیخواست دیگر کسی نابود شود. باید خودش هم میجنگید.
سال ها بعد وقتی کسی این واقعه را به خاطر می آورد او را مردی فداکار خطاب میکرد که از کارهایش پشیمان شد و با یک ورد نصف سپاه جنها را کشت و آن ورد چیزی جز اتحاد نبود. ورد اتحاد که تنها ورد بدون کلام است و اگر تمام جادوگران در کنار هم بایستند و از ته دل چیزی را بخواهند چوبدستی هایشان، این ورد را با قدرتمند ترین چوبدستی حاضر روانه میکند و هیچکس نمیتواند مانع آن شود. هیچکس !

حال دلایل:
جنها باختند زیرا حالا جادوگرا بیشتر امور رو در اختیار دارند نه جن ها.
درضمن وزیر هم باید کنار میرفت چرا که در غیراینصورت بیشتر نیرو صرف جنگ با وزیر میشد و در نتیجه جن ها نباید میباختند
پس چون جنها باختند یعنی وزیر هم مجبور شد کنار بره.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۹ ۱۲:۰۰:۵۴

تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
این هم تکلیف ما استاد :
( سبک رول : جدی طنز )
تکلیف اول :

حماسۀ هاگوارتز

مرلین و 72 یارش و فامیل هایش در صحرای هاگوارتز در محاصرۀ حدود 30000 سرباز وزارت ؛ که وزیر آن زمان یزدر آن ها را فرستاده بود ، بودند. آب را بر روی آن ها بسته بودند و تمام ضد افسون های به وجود آوردن آب را هم بر روی آن ها انجام داده بودند. آفتاب سوزان بر صحرا می دمید و هراس تمام وجود یاران و فامیل های مرلین را فرا گرفته بود.مرلین سوار جاروی مدل ذوالجناحش شد و به سمت سپاه دشمن پرواز کرد. کمی مانده به سپاه ایستاد و رو به سپاهیان دشمن کرد و گفت :
ای سپاه وزارت. شما می خواهید با مرلین پسر ...! پسر ...! چرا هر کاری می کنم یادم نمی آد؟ بجنگید؟
حری که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت :
ای سپاه شما واقعا می خواهید با مرلین بجنگید؟ وای بر شما!
سپس به سمت مرلین رفت و جلوی جاروی او زانو زد و گفت :
ای مرلین من را ببخش. من را در سپاهت قبول کن.
مرلین کمی تامل کرد و سپس گفت :
ای حری پسر ...! پسر ...! امروز چرا اینا یادم نمی آد؟ من تو را می بخشم.
حری که اثر شادمانی در چهره اش دیده می شد گفت :
ای مرلین اجازه می دهید همین الان با این سپاه بجنگم؟
مرلین گفت : بله! می توانی بجنگی!
حری به سمت سپاه دشمن دوید و چند ثانیه بعد حدود صد صدا با هم گفتند :
آواداکداورا.
و حری جان به جان آفرین تسلیم کرد.
یاران و فامیل های امام حسین یک به یک به میدان رفتند و پس از مدتی شهید شدند.مرلین رو به برادرش ( مگه مرلین برادر داشته؟) کرد و گفت :
ای ...! ای ...! اه ه ه ه ...!این اسما چرا امروز یادم نیست؟::حالا بی خیال! ای برادر تو که سقای هاگوارتزی برو و برایمان آب بیار.
برادر مرلین سوار جارویش شد و به سمت رودخانه شتافتو بعد از یک کیلومتر که از خیمه ها دور شد یادش آمد که این دور و برا که اصلا رودخونه نیست!
اما کار از کار گذشته بود و صد ها طلسم به او خورده بود. مرلین که تنها مانده بود سوار جارویش شد و به سمت سپاه دشمن شتافت. رو به سپاه کرد و گفت : کسی نیست مرا یار کند؟
پاسخی نیامد. ناگهان زن مرلین با جارو آمد و بچه ای کوچک را به دست مرلین داد. مرلین بچه را بالا گرفت و گفت : اگر به ما رحم نمی کنید حداقل به این بچۀ کوچک ؛ مرلین اصغر رحم کنید. چه عجب اسم این یکی یادم بود!
ناگهان طلسم سبز رنگی بر گلوی بچه نشست. مرلین سوار بر جارو به سمت سپاه دشمن رفت. اولین نفر حمله کرد اما هنوز چوبش را بالا نبرده بود که مرد. تا دهمین نفر به همین منوال مردند. سپاهیان دشمن که دیدند اینطوری شکست می خورند همه با هم حمله کردند. با این که سال های زیادی از آن زمان می گذرد هیچ کس حماسۀ هاگوارتز را فراموش نمی کند.

تکلیف دوم :

جادوگر ها موفق شدند که جن ها را شکست بدهند.
دلیل : زیرا جن ها در عصر حاضر در اختیار جادوگرانند.
پس جن ها مجبور شدند با وزارت و به نفع جادوگران بجنگند و نتیجه پیروزی جادوگران شد و وزیر هم متواری شد و وزیر تازه ای جایگزین شد.


چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۳۲ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۸۶

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
يك روز تاريخي ديگر رو(با استفاده از قوه تخيل خودتون)رو در قالب رول شرح دهيد.


در مکانی دورتر از آنجا که فکرش را هم بکنید...
در میان جنگلی سرسبز ، پادشاهی همراه با درباریانش برای شکار آمده بودند.
پادشاه با چشمان بی روحش نگاهی به اطراف انداخت و خرگوشی را دید ، به نظر غذای لذیذی می آمد ، پادشاه چوبدستی اش را بیرون آورد و رو به خرگوش با جدیت فریاد زد :

- سکتوم سمپرا!
- ای بابا ! ارباب جون باز شیکمشو سفره کردی که !

یکی از درباریان با خونسردی این را گفت و چوبدستیش را رو به خرگوش لت و پار شده گرفت :

- ریپارو !

پادشاه بی آنکه به روی خود آورد راهش را کشید و رفت ، نام پادشاه تاملندر ریدلونی بود و در آن لحظه تنها به بزرگترین دشمنش فکر می کرد ، به دامبلوش سوم ، در سرزمین همسایه ، ...
پیرمرد خرفت دراز ریشی بود...
تا آنجایی که اجداد تاملندر برایش حکایت کرده بودند تمامی سلسله ی دامبلوشیان از ابتدا تا انتها هرگز ریششان کمتر از 1/5 متر نبوده ، فقط یک استثنا ... آن هم دامبلوش دوم که علاقه ی بسیاری به بز ها داشته و ریشش 1 متر بوده...

در همین لحظه ناگهان تاملندر با فریاد یکی از همراهیانش که بلاتریکساندر نام داشت به خود آمد.
- جیـــــــــــــغ ! دامبلوشیون حمله کردند !

تاملندر بلافاصله دست به کار شد ، اما قبل از آن که بتواند کاری کند ، سپاه عظیمی از محفلیان جاویدان به سویش هجوم برده و با نفرین اکسپلیارموس معروفشان او را از پای درآوردند...
پس از عبور محفلیان جاویدان از روی نعش پادشاه ، تاملندر قبل از اینکه بیهوش شود تصمیم به انتقام گرفت !

بلاتریکساندر در حالیکه سعی داشت با لگد سرورش را به هوش آورد رو به دیگر سپاهیان فریاد زد : رودلفاندر ! آنتونینادر ! آگدناندر ! پرسیاندر! بیاین بریم سرور رو دفن کنیم !

در همین وقت ، تاملندر به هوش آمد، اما بدلیل دریافت لگد های مکرر از بلاتریکساندر به دهانش قادر به صحبت کردن نبود...
___________________

در مکانی نزدیکتر از آن که فکرش را بکنید :

دامبلیوش سوم در پایتخت بهاریش قدم می زد ، به دستور جدش دامبلیوش کبیر « تخت دامبل » بنا شده بود تا پایتخت بهاری باشد و مکانی برای جشن های دامبلیوشی...
دامبلیوش در افکار خود غوطه ور بود که ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و :
شپلختیوش !

بلافاصله یکی از درباریان وفادار دامبلیوش که مک گونیوش نام داشت به سمت دامبلیوش هجوم برد و پس از آنکه به او کمک کرد تا بایستد با سرزنش گفت :
- دامبلیوش ! مگه به شما نگفتم هنگام قدم زنی در « تخت دامبل» ریشتان را از جلوی پایتان جمع کنید ! اینجا فراز و نشیب های بسیار دارد ! شانصد امتیاز از گریفندوریوش کم می گردد...

دامبلیوش بی توجه به مک گونیوش ریشش را بالا کشید و به راهش ادامه داد ، در آن لحظه تنها به تاملندر ، دشمن قدیمیش فکر می کرد ، آن طور که اجداد دامبلیوش برایش حکایت کرده بودند تمامی نسل تاملندر ها از ابتدا تا انتها کچل بوده اند...
فقط یک استثنا... نه .. همه کچل بودند!

در همین لحظه دامبلیوش با فریاد یکی از وفادارترین یارانش به نام هریوش() به خود آمد :

- جیـــــــــــــغ! تاملندریان حمله کرده اند !

دامبلیوش بلافاصله دست به کار شد ، اما قبل از اینکه بتواند کاری انجام دهد ، تاملندریان به سمت دامبلیوش هجوم برده و پس از رد شدن از روی نعش و ریش او « تخت دامبل»را به آتش کشیدند.



و اینگونه شد که در این روز تاریخی « تخت دامبل» به دست تاملندریان به آتش کشیده شد و سلسله ی دامبلوشیان منقرض شد ، گرچه، هنوز آثاری از این بنای باستانی در نزدیکی شهر هیگراز به جا مانده ، از جمله این آثار مجسمه های سنگی از ریش دامبلوشیان است .



نتيجه اعتراضات 12 جولاي چه شد؟وزير پيروز شد يا مردم؟جن ها پيروز شدند يا جادوگران!؟كلا هرچي در ابهام بود رو به پايان برسونيد..

شد آنچه نباید می شد !
آستکبار این بار پیروز شد ! جنیان خانگی در میانه ی قیام، راه خود را از جادوگران جدا کرده و به جنیان غیر خانگی پیوستند .
در راستای این تغییرات وزارتخانه سیاستی ریا کارانه و بی رحمانه در پیش گرفت...
همه ی جنیان خانگی را با وعده ی لباس و جنیان غیر خانگی را با وعده ی کنترل گرینگاتز ، بر علیه جادوگران شوراند .
پس از پیروزی ، وزیر تمامی جنیان خانگی شورشی را قتل عام کرد اما از پس جنیان غیر خانگی بر نیامد و تا به امروز نیز هیچ وزیری موفق نشده جنیان را از گرینگاتز براند.

پس ابتدا جن ها بر جادوگران پیروز شدند و سپس وزیر بر جنیان و با این حساب وزیر بر جادوگران و جنیان غلبه کرد !



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
جلسه سوم تاريخ جادوگري!

حماسه هاي روز 12 جولاي!!

ايگور كاركاروف به دليل وضعيت نا مساعدي كه داشت مدت هاي زيادي رو در سنت مانگو به سر ميبرد و توانايي تدريس نداشت.بعد از يه روز تاخير به كلاس درس اومد و در حالي كه سكندري ميخورد و مدام سرفه ميكرد بر روي صندلي نشست.دانش آموزان با توجه به شرايط و حال استاد تاريخ جادوگري سكوت رو رعايت كرده بودن و به درس گوش ميدادند.ايگور با صدايي گرفته كه انگار از ته چاه در ميومد گفت:

-خب دوستان،من اين روز ها كه حالم بد بود كار خاصي نميتونستم بكنم و بيشتر فكر ميكردم.بعد از كلي فكر،به اين نتيجه رسيدم كه امروز يه توضيح كاملي در مورد روز 12 جولاي 1700 بدم..خيلي جالبه،پس با دقت گوش كنيد و لذت ببريد..فقط چون من حالم خيلي بد بود،تصميم گرفتم كه از يكي از دوستانم كمك بگيرم تا اين درس رو از روي متني كه قبلا نوشتم بخونن..اميدوارم منو ببخشين كه نتونستم درست تدريس كنم..فعلا خداحافظ!

ايگور لنگان لنگان بيرون رفت و بعد از چند دقيقه شخصي با لباس هاي پاره پاره و موهاي بلند به درون كلاس اومد..هيچكس باور نميكرد،او ماندانگاس فلچر بود..همان دزد حرفه اي كه بار ها از اين راه پول در آورده!

-خب خب..اينجا چي داريم؟چهار تا بچه سيفيد ميفيد هم كه داريم..به به!پرفسور كاركاروف چه كلاسي رو انتخاب كردن واقعا..هميشه در انتخاب كلاس ها ايشون حرفه اي بودند.

عده اي دختر ته كلاس به دليل حرف هاي زشت ماندانگاس رويشان رو به سمت ديوار كردن و اين باعث خنده ي ماندي شد.

-خب بسته.ميريم سراغ درس!
و با صدايي بلند شروع به خوندن مطالب درون يك برگه كوچك كرد.


اون روز ها تمام جادوگران و ساحران در خيابان ها بودند..جن هاي خانگي طبل ميزدن و جادوگران شعار ميدادن.كل جامعه بهم ريخته بود و اين باعث نگراني وزير وقت،نينتاندو شده بود.تمام ملت جادوگر خواستار بركناري وي بودن تا وزيري بهتر كه بيشتر به فكر جامعه خويش باشد بر روي كار بيايد.در زمان اين وزير آمار دزدي ها،روابط نا مشروع(در جلسه قبل توضيح داده شده است)و بسيار از چيزهاي ديگر بالا رفته بود.فشار بي پولي بر روي مردم باعث شده بود عصبي به درون خيابان ها بريزند.
اما نينتاندو كسي نبود زود جا بزنه..بسيار از جادوگرها توسط ارتش وزارت كشته شدند و خيابان ها لبريز از خون بود..هيچ كس در خانه نبود و فقط دامبلدور و گريندل والد كه فرصت مناسب پيدا كرده بود در خانه مشغول تقسيم روابط عشقولانه يكديگر بودند.

از طرف ديگه جنگ جادوگران و جن ها باعث شده بود كه قواي ملت كمتر شده و نا اميدي در چهره تك تك آنها موج بزند.از طرفي نميخواستن كه نيرو هاي جادوگر از بين بروند تا بتوانند در مقابل ارتش قدرتمند جن ها مقاومت كنند و آنها را دوباره شكست دهند.بنا براين شك تمام جامعه رو فرا گرفته بود.


-خب بچه ها!اين هم درس امروزتون كه پرفسور كاركاروف نوشته بودن و من خوندمش..حالا دو تا تكليف راحت براتون داده كه انجامش بديد..ممنون!

1-يك روز تاريخي ديگر رو(با استفاده از قوه تخيل خودتون)رو در قالب رول شرح دهيد.20 امتياز!

2-نتيجه اعتراضات 12 جولاي چه شد؟وزير پيروز شد يا مردم؟جن ها پيروز شدند يا جادوگران!؟كلا هرچي در ابهام بود رو به پايان برسونيد..مطلب رو با دليل بنويسيد و از نوشتن رول براي اين تكليف پرهيز كنيد.

و جلسه سوم كلاس تاريخ جادوگري هم به پايان رسيد!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
سلام استاد!
شما هنوز تدريس نكرديد، من پستمو ميزنم! خواهش ميكنم قبول كنيد!
-----------------------

تكليف اول:

روزي روزگاري در بيشه اي بزرگ، با درختان سرسبز و گلهاي رنگارنگ، رونا كوچولوي هفت ساله، زير سايه ي يه درخت بزرگ نشسته بود و تمام هيكل كوچيكش پشت يه كتاب گم شده بود. همينجور در حال مطالعه و اينا بود كه يهو صداي فيش فيش مانندي شنيد!
چوبدستيشو گرفت بالا و فرياد زد:
- كي اينجا داره واق واق ميكنه؟
سالازار كوچولو از بالاي درخت گفت:
- باب منم، سالازار كوچولو، معروف به ايگي دختر كش! تو چوبدستي از كجا آوردي؟
رونا بي توجه به سوال سالازار فرياد ميزنه:
- تو نميدوني من آنتي پسرم؟ "كروشيو"
سالازار با خوردن اين طلسم به بدنش، از بالاي درخت ميفته رو سر رونا! هر دو شپلخ ميشن رو زمين و سالازار از درد به خودش ميپيچه! رونا حول ميشه كه چه خاكي به سرش بريزه و اينا، برا همين هم سالازارو محكم بغل ميكنه و بعد ميبينه كه سالازار بيشتر داره ميلرزه، برا همين سعي ميكنه بهش تنفس مصنوعي بده و در اينجا، اين تنفس مصنوعي است كه يهو سالازار رو به خودش مياره و سالازار خيلي ساده، بيناموسي رو كشف كرده و اون رو تجربه ميكنه!!!
بيخبر از اينكه گودريك شجاع و كوچك، با تكنولوژي مشنگي خود از فراز شاخه ها و پيچ و خم هاي درخت، در نوك درخت در حال فيلم گرفتن از آن دو كودك ميباشد و با يك درست دوربين و با دست ديگر هلگا را نگه داشته است!
تكليف دوم!

براي اطلاعات بيشتر در اين مورد بايد به سراغ هرميون گرنجر، مسئول انجمن حمايت از جن هاي خانگي رفت و در اين مورد مصاحبه اي با ايشان انجام داد، بنده اين كار را انجام داده ام و چكيده اش را براي شما ميگذارم:
خانم گرنجر اشك ريزان اين واقعيت را بيان كردند كه روزي در خانه محفل ققنوس، كريچر را همراه جن خانگي مونثي، در انباري ديده است كه در كارهاي فرا بيناموسي خود غرق شده و از هر دو جهان بي خبر است! ايشان ضمن اشاره به اين موضوع فرمودند، جن هاي خانگي بايد استقلال داشته باشند. بايد بتوانند با دست ِ باز داف خود را برگزيده و مورد عنايت قرار دهند! ارباب هاي آنان اجازه ندارند براي آنان داف انتخاب كنند، آن ها خود بايد اين كار را انجام دهند.
بايد به جن هاي زيبا و مظلوم اجازه داده بشود تا خود را تخليه كنند، وگرنه روزي وحشيانه به ارباب خود حمله خواهند كرد و عقده هاي خود را بر سر ايشان ميريزند و البته اين هم خوب است! جن ها بايد بتوانند با آدم ها رابطه داشته باشند!
اصلا حقوق جن هاي خانگي بايد برابر انسان ها باشد؛ آقا اين چه وضعشه؟؟


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۸ ۱۳:۵۳:۲۷

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
تكاليف اين هفته:
1-چگونگي دوست شدن راونكلاو و اسليترين رو در يه رول شرح دهيد.20 امتياز

دانش آموزان همه با هم در يك روز آفتابي در محوطه هاگوارتز قدم ميزدند به جز يك نفر, سالازار اسليترين. در گوشه اي از حياط گودريك گريفندور و روونا ريونكلاو نشسته بودند:
-هي روونا اونجا رو نگا كن, باز هم اسلي داره غاز ميچرونه!
-خب پس چي فكر كردي, يكي بايد تو رو بياره براي چريدن يا نه؟
گودريك گريفندور مي خواست جواب دندان شكني بدهد كه بلد نبود اما مثل هميشه اين كنايه را هم به حساب دوستي عميقش با روونا گذاشت.
-گودريك جون اينجات چيزي ريخته؟
-كجا عزيزم؟
-اينجا! روونا محكم با انگشتش زير دماغ گودريك ميزند و صداي خنده ملت, همه به جز اسلي, به هوا ميرود.
اما گودريك اين را هم به حساب دوستي طويلش با روونا مي گذارد.
نيمه شب گودي در تختخواب
به ياد روونا در رختخواب وول مي خورد و خاطرات خوش گذشته جا يادآوري ميكند:
-تو رو براي چريدن بياره!
-گودي خيكي بيا اينجا پول اين نوشيدني ها رو بده!
-گودي جون امروز در مقابل اسلي شكل ماهي مركب درياچه ميدي!
گودريك به ياد آخرين خاطره مي افتد و دماغش را مي مالد و فكر مي كند: چرا اينا خاطرات خوشي اند ولي براي من خوش نيستند؟ هي هي "شاتي" پا شو! پاشو! گودي اين جمله آخر را به هم اتاقي اش مي گويد.
-هااااااا؟
-ميشه چند تا از خاطراتت با دوست صميميتو براي من بگي؟
-گوشتو بيار جلو!
گودي:
پس چرا من از اين خاطرات ندارم؟ گودي چند دقيقه تامل مي كند: دو دوتا چها تا! اول مرغ؟ بي نهايت؟ (صداي فكر كردن گودي) و ناگهان: آره! خودشه روونا با اسلي رابطه داره! چي؟ روونا با اسلي رابطه داره ؟ […] […] (فحش ها گوديه!) الان مي رم حالشو ميگيرم! نه اول موبايلمو بردارم!
چند دقيقه بعد در اتاق سالي:
گودي چند دقيقه اس كه داره فيلم ميگيره :bigkiss: كه ناگهان يادش مياد اوني كه اونجاس رووناس! دوست اون!
-آهاي روونا...! چطور تونستي؟
-چي؟ تو اينجا چيكار ميكني؟ سالي اين را گفت.
-روونا! جواب منو بده!
-هيچي عزيزم خودتد عصباني نكن! من تقصيري ندارم!
-تو تقصيري نداري؟ اما تو الان اينجايي ! (اند فيلم هندي-عشقي-پيزوري!)
-عزيزم گوش كن! من دليل دارم! خب سالي منو با يه فلسفه جديد آشنا كرد "مرد ها سر و ته يه كرباسن"! بنا به اين فلسفه هيچ كسي با اون يكي فرق نداره! همه با هم ...!
گودي:
سالي: گودي اگه بخواي مباني اين فلسفه رو بهت ميگم, گوشتو بيار جلو!
سالي: پچ پچ پچ!
گودي:
گودي: ايول يعني الان من مي تونم با "فلور, ماري, آنا و آني" رابطه داشته باشم؟
روونا: چـــــــــــــــي؟
گودي: هيچي!
فرداي آن روز گودريك اشتباهي فيلم سالازار و روونا را پخش كرد و به اين ترتيب باعث ترويج فلسفه سالي شد اما بعد ها گفته شد كه اين مسئله باعث كاهش ارتباطات شد!
و اين گونه بود كه فلسفه داني يا فلسفه بافي "سالي" باعث دوست شدنش با ريونكلاو شد!

2-آيا جن هاي خونگي هم حق اين ارتباطات رو دارند؟10 امتياز!(اين سوال رو به صورت تشريحي و با دليل جواب ميديد.

خب از چند منظر ميشه به اين مسئله نگاه كرد:
از ديدگاه كسي كه به فكر بچه جن هاي بي سرپرست است: البته واضح و مبرهن است كه جن ها به ارتباط نياز ندارن! اونا مي تونن براي بقاي نسلشون برن و از پرورشگاه بچه بگيرن!
از نگاه يك جن دانشمند: جن ها مي تونن برن و شيوه هاي نوين شبيه سازي رو ياد بگيرن تا نيازي به ارتباط نداشته باشن!
از نگاه يك جن آزاد: البته كه جن ها به ارتباط نياز دارن مگه اونا دل ندارن؟
از نگاه يكجن جامعه شناس: ارتباط جن ها باعث استحكام پايه هاي خانواده ميشود!
ازنگاه جن ناقلا: البته كه جن ها با ارتباط نياز دارن, من حتي با اربابم هم رابطه دارم! البته نبايد اينو ميگفتم!
از نگاه يك جادوگر: اگه به پول نياز نداره مانعي نمي بينم!
از نگاه يك ساحره:
از نگاه دامبلدور: ارتباط آزاد با همه!

نتيجه: تمام موجودات در داشتن ارتباط آزادند و به خود آنها مربوط است! اما با توجه به بدقوارگي جن ها اگه فيلمشون در نياد بهتره! چون اون وقت زن هاي زشت به شوهرا تجديد فراشيده شون ميگن: نگاه كن عزيزم! مگه من چيم از اين جنه كم بود؟
در پايان توجه كنيم؟" بچه كه عمر و نفسه يكيش خوبه دوتاش بسه!"


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۲۲:۰۸:۱۱
ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۲۲:۱۰:۰۳
ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۲۲:۱۸:۴۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
سلام بر مدیر, استاد و بازرس بوقی هاگوارتز
ایگور جلسه ی اوله اومدی تدریس می کنی یکم دستتو بالا بگیر

تکلیف اول:

سالازار اسلیترین وارد کلاس شد. دانش آموزان کلاس بلند شدند و یکصدا و هماهنگ فریاد زدند:
-های هیتلر تصویر کوچک شده
سالازار با تمام وجود فریاد زد:
-صد بار گفتم نگید هیتلر! هیتلر یک مشنگ خرفت نصف سیبیل بود که آدم ها رو توی کوره می سوزوند ولی من اینجوری آدم نمی کشم. روش من اینه...آواداکداورا
طلسم مرگبار سالازار به یکی از دانش آموزان برخورد کرد و دانش آموز سقط شد
اسلیترین با این حالت به دانش آموزان که از ترس زهره ترک شده بودند گفت:
-این براتون عبرت میشه. از این به بعد وقتی اومدم سر کلاس همه با هم میگید های سالازار! حالا یک دفعه تکرار کنید.
-های سالازار! تصویر کوچک شده
- خوبه.
در همان لحظه یک نفر دست زد و با صدای لطیفی گفت:
-عالــــــــــــــیه
سالازار نگاهی به اطرافش انداخت. در کلاس باز شده بود و رونا راونکلاو در آستانه ی در ایستاده بود تصویر کوچک شده
چهره ی خشن و پر ابهت اسلیترین جای خود را به چهره ای لطیف, مظلوم و عاشقانه داد.
-رونا!تصویر کوچک شده بالاخره تصمیمت عوض شد؟
- راستش من اومده بودم که حرف آخرم رو بهت بزنم و بگم که ما بهم نمی خوریم ولی الان که از سوراخ در نگاه کردم ودیدم تو چه قدرت و عظمتی داری و چه جوری دانش آموزها بهت احترام میزارن تصمیمم عوض شد.
-گفتی این ها رو از کجا دیدی؟
-از سوراخ در نگاه کردم. برای چی می پرسی؟
-من سوراخ دوست دارم
دانش آموزان:
راونکلاو به چشمان سالازار خیره شد و با ناز و کرشمه گفت:
-خب جلوی دانش آموزها که نمیشه.
سالازار رو به دانش آموزان کرد و با صدای بلندی شروع به صحبت کرد.
-دانش آموزان عزیز و دوست داشتنی, پروفسور راونکلاو برای یک کار درسی اومده اینجا و من باید به ایشون کمک کنم. این جلسه زودتر تعطیل میشید. نمره های فعالیت نداشتتونم رو هم بهتون کامل میدم. برید حال کنید بزارید ما هم به کارمون برسیم
دانش آموزان از سر جای خود بلند شدند و یکصدا فریاد زدند:
- ایول هممون نمره ی کامل گرفتیم بای سالازار!
و سپس همگی از کلاس خارج شدند.
سالازار و رونا با این حالت تصویر کوچک شده نگاهی به هم انداختند و سپس به سمت یکدیگر حرکت کردند...
76 خط از پست آلبوس سوروس پاتر توسط مدیر سانسور شد!
در کلاس باز شد و سالازار اسلیترین به همراه رونا راونکلاو که شده بود بیرون آمدند. طولی نکشید که گودریک گریفیندور سرش را به آرامی از کلاس بیرون آورد و وقتی دید که آنها رفته اند نفس راحتی کشید و دوربین فیلم برداریش را خاموش کرد.
- چقدر زیر میز گرم بود!

تکلیف دوم:

یعنی چی؟ مگه کشکه؟
جن های خونگی حق داشتن چنین ارتباطی رو ندارند. به یک دلیل ساده. اونم اینکه اگر این ارتباطات بوجود بیاد آشپزخانه ی هاگوارتز به گند کشیده میشه!
خودت قضاوت کن ایگور! از وقتی تو مدیر شدی یک روز شده که ده نفر نیان پیشت و از همدیگه شکایت نکنن؟ هر روز یکی در هاگوارتز دردسر درست می کنه ولی آیا تاحالا شده بهت بگن توی آشپزخونه ی هاگوارتز مشکلی بوجود اومده؟ تا به حال شده کسی بگه یک جن خونگی برام مشکلی بوجود آورده؟
همینه دیگه عزیز من جن های خونگی سرشون تو کار خودشونه و به کسی کاری ندارن. حالا فکر کن اون ها هم قاطی مرغ ها بشن. چه افتضاحی میشه. هر روز دفتر مدیریت از جن های خانگی پر میشه که دارن از هم شکایت می کنن. یکی میگه این مِهرم رو نداده. اون یکی میگه دو نفره با هم ریختن رو سر منو و چیز کردن و ...
قانع کننده بود؟




Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
1-چگونگي دوست شدن راونكلاو و اسليترين رو در يه رول شرح دهيد.20 امتياز

قدم زنان در حياط مدرسه راه مي رفتم و همچون هميشه به استادي كه در كنارم در حال قدم زدن بود قدم مي زدم و كلي ارزشي بازي ديگه كه از دانش آموزا مي ديدم و حال مي كردم ...
... يا مرلين ... چرا زمان ما اينجور حركات نبود ؟
در حال قدم زدن بودم كه بازم دانش آموزا رو در حال راز و نياز ديدم و منم كه جو گير رونا رو نزديكتر از همه به خودم ديدم و بقلش كردم ...
حالا كه فكر مي كنم مي بينم عجب اندامي داشت و عجب بدني
حالا از اين موضوع مي گذريم و بعدا در موردش مي خونين ... بذارين اين خاطره رو تموم كنم ملت بوقي !

... خب اونجا بوديم كه من رونا رو بقل كردم و اينا ...
بلـــــه رونا هم كه جوگير تر از همه مگه منو ول مي كرد ؟
سريعا تو گوشش گفتم كه الان جلو دانش آموزا بده و شماره و آدرسشو گرفتم و قرار شد ساعت 11 شب برم پيشش !

ساعت ده و نيم بود كه من در راهروها به سرعت مي دويدم تا دير نرسم ...
از فرط سرعت كمي زودتر رسيدم ... دم در منتظر شدم تا ساعت 11 بشه كه حدود ساعت هاي 10 دقيقه به 11 يك عدد گريفندور از در خارج شد و بدون كوچكترين نگاهي به من راهشو كشيد و رفت .
منم كه به رگ رشتيم () بر خورده بود رفتم تو و يه دونه زدم در گوش رونا و برگشتم بيرون و ديگه هم بهش نگاه نكردم !

ولي حالا كه فكر مي كنم مي بينم كه حيف شد ...


هري دفترچه ي خاطرات سالازار اسليترين را كنار گذاشت و در حاليكه به فكر فرو رفته بود فكرش در هوا براي حاضرين پيچيد ...
- ديگه نبايد با آلبوس بگردم ... ببين همه مي رن با دختر دوست مي شن من با آلبوس مي گردم تصویر کوچک شده

آلبوس از اونور اتاق داد زد :
- هري بيا اينجا ببينم ... بدو داره دير مي شه ما هنوز كارمونو شروع هم نكرديم


2-آيا جن هاي خونگي هم حق اين ارتباطات رو دارند؟10 امتياز!(اين سوال رو به صورت تشريحي و با دليل جواب ميديد)

طبق تحقيقات پروفسور آر.آر.آر.آر.پرسي ويزلي بن الكاركاري جن هاي خانگي همچون دابي كه در خفا به عله پاتر كمك مي كرد ارتباطاتي در خفا دارند و پس از آن خود را مجازات مي كنند .
ولي آنها براي ارضاي عقده هاي وجودي خود مجبور به اين ارتباط هستند و ...
از نظر جامعه ي جادوگري (مخصوصا اصيل زادگان) اين امر براي آنها مجاز نيست و آنها حق اي ارتباط را نخواهند داشت ولي هر موجودي حقوق خود را خود تعيين مي كند



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
سلام

اینم تکلیف من:

تکلیف یک:
_سوسک سیاه بد قواره!
_خودتی بی پرستیژ!
_اصن من دیگه با تو واینمیستم مدرسه بسازم!

_خب به من چه؟
گودریک در اون سمت حیاط تازه ساخته شده ی هاگوارتز میبینه که روینا و هلگا دارن میزنن تو سر و کله ی هم!!!!
_سالی بیا گیس و گیس کشیه!!!!!!
سالی:
_ایوول!بریم ببینم من دعوا دوست دارم!!!!

چند دقیقه بعد..گیس و گیس کشی روینا و هلگا...
_بی کلاس...بی ادب....بی نزاکت...میخوای فوش ناموسی بدم؟میخوای؟بلدما...تازه یاد گرفتم!!!!
هلگا:
_برو بابا....ک....(بوووووووووووووق....نن جونم اون موقع ها خیلیل بی ادب بوده آخه!!!به دلیل قوانین اساسی کشور حذفیده شد!!! )
_بی ادب .....خیلی بی نزاکتی!اونی که گفتی خودتی!اهی اهی اهی(به قول برو بچ شفاف سازی:صدای گریه ی روینا)
نیم ساعت بعد از دعوا:
سالازار فرصت رو غنیمت شمرد و رفت پیش روینا نشست:
_عزیزم...خوشگلم....نازکم...گلکم...خلکم...ببخشید...عزیزم...چرا اون چشمای نازتو فدای اشکها بکنی؟!(هوووووووووووووووووق )
روینا:
_تو چقدر خوبی!
سالی:
_ خواهش دارم!!!!!
_
چند ساعت بعد سالزار و روینا در حین انجام کارهای دیرین درین درین ....(مثلا" سانسور بود!)داشتن ساخت هاگوارتز رو تکمیل میکردن...

تکلیف دو:
من فکر میکنم داشته باشند چون بر اساس مسائل اثبات شده جن ها هم تولید مثل میکنن....جن ای خانی هم که منقرض نشدن همین طور نسلشون پا برجاست...و دارن به جادوگران خدمت میکنن....از نظر منطقی بله این حق رو دارن...



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
1-چگونگي دوست شدن راونكلاو و اسليترين رو در يه رول شرح دهيد.20 امتياز

توضیح:
همانا برای دانستن این امر مهم.باید در تاریخ شیرجه بزنیم و آنقدر زیر تاریخی(زیر آبی)بریم تا این مطلب مهم را پیدا کرده و شرح دهیم.ولی از آنجا که بنده خیلی گولاخ میباشم و شنایم هم زیاد خوف نیست به یکی از فیلمهای گودریک نگاه کرده و این مطلب مهم را برایتان شرح میدهم.
-------------------------
اوا خواهر،شوخی میکنی؟
_ نه بابا خودش اینو گفت.
_ ای ای ای.چه افتضاح!!
_ تازه این که اولشه.بعدشم گوجه رو بدون دستکش خورد کرد.
_ اییی.بسه دیگه رونا حالم بهم خورد.
_ هلگاه دامنت جدیده؟
_ آره.از آمریکا اومدهاوا رونا.اونجارو اون سالیه وا.
رونا با این حالبت به سالازار نگاه میکنه:
چه ژلی زده.واایی چه دماغیخیلی باحاله.
__ داره میاد اینجا.رونا داره میا.این بهترین وقته.من میرم تا شما تنها بمونید.

هلگا از صندلی بلند شد و با قدم های و سریع رفت.
سالی نزدیک رونا شد.
رونا با دستپاچگی:سلام....خوبی ...منم خوبم ..چه شرت قشنگی داری.
سالازار:
رونا:من...من...من منظورم این بود که چه تی شرت قشنگی داری
سالی:مرسی
رونی:میگم چه هوای خوبی.
سالی با خجالتی: آره.
رونی:تو به جادو علاقه داری؟
__ آره.خیلی
_ به پیشرفتشم علاقه داری؟
_ آراه خیلی
_ به کشف تفاوت بین زن و مرد هم علاقه داری؟
_خیلی خیلی
پس میای تفاوت هامونو کشف کنیم؟
_ آره.بزن به بریم.
_کجا بریم.همین جا کشف کن.
سالی:اینجا؟؟؟اینجا که نمیشه.
رونی:چرا نمیشه؟ بیا بشین خوبم میشه.
سالی نشست.اول این ور اونورشو نگاه کرد بعد نشست.
رونی:اسمت چیه؟
سالی:سالازار چطور مگه؟
رونی یک چشمکی زد و گفت:خب این اولین تفاوت.
سالی:این چیه بابا.من که اینجوری نخواستم.من یک جور ...
و قبل از اینکه بتونه حرف بزنه یک سیلی از رونی خورد و پخخخخ(پایان فیلم.)

آيا جن هاي خونگي هم حق اين ارتباطات رو دارند؟

بله.تمامی موجودات حق دارن.از عله گرفته تا آرشام

دیگه وقتی همه اسکاور دستمال فروش این حق رو داره،این کریچر که مدیر هم بوده چرا نداشته باشه؟؟
واین تنها موردیست که جنها اجازه اربابشونو لازم نداشته و میتونن مخفیانه ارتباط رو داشته باشن.حالا یا با تلفن و یا بطور دیگه


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۱۹:۲۰:۱۲
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۱۹:۲۳:۱۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.