هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


اطلاع‌رسانی کوییدیچ قوانین کوییدیچ برنامه مسابقات بیلبورد امتیازات


# مسابقه میزبان نتیجه مهمان
1 براکت بالا برتوانا ~ اوزما کاپا
2 براکت پایین پیامبران مرگ ~ هاری گراس
3 نیمه‌نهایی بازنده 1 ~ برنده 2
4 فــیــنــال برنده 1 ~ برنده 3


دفتر رئیس فدراسیون اطلاعات تیم‌ها کافه کوییدیچ کازینو پیژامه مرلین

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸:۴۶ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۳:۳۴
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 496
آفلاین
× پست پایانی ×

دامبلدور دوباره اینقد اوج می‌گیره تا بتونه از پنجره داخل خونه رو نظاره کنه. اما این‌بار برخلاف سری پیش که بعد از سرک کشیدن چهره‌ای وحشت‌زده به خودش گرفته بود، به ترتیب حالات مختلفی رو نشون می‌ده. ابتدا متعجب می‌شه... سپس چشمای گشاد شده‌ش جای خودشو به چهره‌ای متفکر می‌ده که موشکافانه در جستجوی دیدن چیزی بیشتر در خانه بود. در نهایت به پوکرفیس ختم می‌شه و پرش‌های دامبلدور که تا اون لحظه پر هیجان و در جستجوی اطلاعات بودن، حالا از رمق میفته و رفته رفته از ارتفاع دامبلدور کاسته می‌شه تا جایی که در نهایت به آرومی روی زمین فرود میاد.

در حالی که مادام ماکسیم و هری در شوک فرو رفته بودن که یعنی چی داره می‌شه و چرا دامبلدور به ناگاه اینقد ساکت شده، دامبلدور بی‌توجه به نگاه خیره‌ی آن دو، تشک رو برمی‌داره و دوباره به درون ریش‌هاش برمی‌گردونه.

بالاخره هری به خودش جرات می‌ده تا جلو بیاد و ببینه چه خبر شده.
- پروفسور؟ چی شد اون بالا؟ چرا هیچی نمی‌گین؟ نکنه... نکنه...

هری با چشمانی که از اشک پر شده بود، با دستش به پنجره خونه اشاره می‌کنه.
- پدر و مادرمو کشتن؟

مادام ماکسیم با شنیدن این حرف اخمی می‌کنه.
- هری، تو مگه پدر و مادرت قبلا نمرده بودن؟

هری که برای بار دوم دچار شوک شده بود، سریع اشکاشو پاک می‌کنه.
- اهم، آمم، آره. نیست مرگخوارا تو خونه ما بودن، گفتم شاید واقعه تکرار شده. پس چی شده پروفسور؟

دامبلدور جلو میاد و دستشو رو شونه‌های هری می‌ذاره.
- نمایش تموم شد هری. بیا بریم. ما دیگه کاری اینجا نداریم.
- پروفسور می‌شه یجوری بگین چی شده که منم بفهمم!
- جشن تموم شد هری! وقتی رفتم بالا، هیشکی توی خونه نبود. انگار نه انگار که لردی اومده و لردی رفته. ما دیر رسیدیم پسرم.

هری برای سومین بار در اون روز دچار شوکه می‌شه. اگه پسر برگزیده نبود و ظرفیت‌های بالایی نداشت حتما زیر بار این فشار نابود می‌شد. ولی خب اون پسری بود که زنده مونده بود، پس به حیات ادامه می‌ده!
- حیف شد. ولی حداقل می‌شه بدونم جشن تولد کی بود؟

مادام ماکسیم که با اتمام جشن تولد دیگه نگران احتمال خراب شدنش با حضور ناگهانی هری و دامبلدور نبود، شونه‌ای بالا می‌ندازه.
- تولد لرد سیاه!

هری دست دامبلدورو به قصد ترک اونجا می‌گیره.
- اوه باشه. در هر صورت اونقدم چیز مهمی نبود. خودمون بهترشو برای پروفسور می‌گیریم.

و هر دو دست در دست هم از اونجا دور شده و با صدای پاقی ناپدید می‌شن. کی گفته بود که محفل نمی‌تونه یه جشن تولدِ بهتر برای دامبلدور تدارک ببینه؟

× پایان سوژه ×


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۵:۱۱:۴۷


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹:۴۹ شنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
- هری فرزندم...

دامبلدور سعی کرد مثل همیشه از بالای عینک هلالی اش، نگاه هایی تاثیر گذار به هری بیاندازد. ولی هر کاری کرد نتوانست. چون درحال بالا و پایین پریدن و زدن حرکات آکروباتیک بود.

دامبلدور که دید اینگونه راحت نمی تواند حالت پیر خرمند بودن خود را حفظ کند، تصمیم گرفت دست از پرش بردارد. در نتیجه بعد از چند بار معلق زدن در هوا بالاخره روی زمین فرود آمد. و روبه روی هری قرار گرفت تا با نصایحش پسر برگزیده را مستفیض کند.
- هری فرزندم این همه عجله برای چیه؟ اصلا از قدیم گفتن گر صبر کنی ز غوره حلواسازی! اون دفعه هم هی بی صبری کردی هی گفتی بریم وزارتخونه، آخرش سیریوس رو با کارات به کشتن دادی!

هری با شرمندگی سرش را پایین انداخت. حق با دامبلدور بود. همیشه این عجول بازی ها و کله شق بودنش کار دستش می داد.
او باید صبور تر می شد و راه دامبلدور را در پیش می گرفت تا در راه صبور بودن فسیل شود.
او باید انقدر صبور می شد تا در کتاب ها به جای صبر ایوب، صبر هری را ثبت کنند.

صبر هری! چرا این اصطلاح زودتر به ذهن خودش نرسیده بود؟ او در تمام مراحل زندگیش سختیای زیادی کشیده و مشکلات و دردسرهای بدی را تحمل کرده بود بدون اینکه صدایش در بیاید...
البته از حق نگذریم یکسری جاها صدایش در آمده بود.
منتها چون هیچکس بهش توجه نمی کرد پس می توانست آنها را به حساب نیاورد. در نتیجه صبر هری به اندازه ی صبر ایوب زیاد بود و این اصطلاح باید زبانزد خاص و عام می شد.

- هری حواست کجاست؟

با صدا زدن های دامبلدور، هری از فکر و خیال بیرون آمد. اول نگاهی به دامبلدور، و بعد نگاهی به ساعت مچیش انداخت. هیچ وقت ندیده بود دامبلدور کمتر از یک ساعت وراجی کند. او امروز واقعا رکورد شکسته بود!

- پروفسور حالا که سخنرانیتون تموم شد می شه لطفا برگردین ببینین مرگخوارا در چه حالن؟
- حتما پسرم! ولی اینو بدون...

دامبلدور جلوتر رفت و دستش را روی شانه ی هری گذاشت.
- ولی اینو بدون که این یه ماموریت خطرناکه... ممکنه من تو این ماموریت بمیرم...

با شنیدن این کلمات اشک در چشمان پسر برگزیده جمع شد.
- پروفسور...
- اگه من تو این ماموریت مُردم یادت باشه که: صد و پنجاه امتیاز برای گریفیندور!

دامبلدور این ها را گفت و مقابل قیافه هری دوباره روی تشک برگشت تا پریدن را از سر بگیرد.




پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۹:۰۳ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۷:۱۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 307
آفلاین
دامبلدور همان طور که بالا و پایین می پرید، ناگهان رنگ صورتش به سفیدی ریش هایش شد.
- وای بابا جان... وای!

هری با بی قراری پرسید:
- چی می بینین پروف؟

و بلافاصله تصاویر تاریکی در ذهنش پدیدار شد. یک مرگخوار نقابدار که کلاه بوقی جشن تولد را روی سرش گذاشته و بقیه ی مرگخوارها هم دورش جمع شده اند و همگی مشغول فعالیت های مافوق دارک هستند. ماگل هایی که روی زمین پخش و پلا شده اند، اعضای بدنشان قطعه قطعه شده و دل و روده شان مثل سوسیس از بدنشان بیرون زده... هری آب دهانش را به سختی قورت داد و این بار با صدای ضعیفی پرسید:
- پروف!... چی می بینین؟

- بابا جان! بابا جان!... پلیدترین، شوم ترین، سیاه ترین، ناسفیدترین...
- پروف، بگین... من طاقتشو دارم!
- اونا دارن... دارن...

دامبلدور همان طور که بالا و پایین می پرید، دستش را روی قلبش گذاشت.
- بابا جان، دارن با قاشق دهنی بستنی می خورن.

قیافه ی هری پوکر شد.
- پروف، گرفتین ما رو؟

ابروهای دامبلدور در هم رفت.
- فرزندم! قاشق دهنی سرچشمه ی تمام پلیدیا، شومیا، سیاهیا و ناسفیدیاست. اون بزاق لزج و خلطی که چسبیده به قاشق...

هری حرف دامبلدور را قطع کرد.
- پروف، حالا این حرفا رو بی خیال شین، تولد کی هست؟

اما دامبلدور تازه حس گرفته بود و می خواست پلیدی های قاشق دهنی را با جزئیات توصیف کند.
- بزاق چسبناک که بوی پنیر کپک زده و جوراب نشسته میده...

هری با بی صبری گفت:
- پروووفففف!




ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۸ ۹:۱۸:۱۹


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۳:۴۵:۱۴ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳
از دفتر کله اژدری
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
خلاصه:
هری پاتر خبردار میشه که مرگخواران در دره گودریک هالو و خونه پدریش جشن تولد گرفتن اما اونو دعوت نکردن. پس از اطلاع به دامبلدور، این دو نفر تلاش میکنن بفهمن جشن تولد کیه و چطور وارد بشن اما هنوز نتونستن. دامبلدور ایده میده که از مادام ماکسیم استفاده کنن و از زیر زبونش اطلاعات رو بیرون بکشن. دامبلدور سعی میکنه با مهر و محبت و تحسین کردن با مادام ماکسیم صمیمی بشه اما مادام ماکسیم ازش میخواد تو چشماش زل بزنه و حرفارو تکرار کنه. حالا دامبلدور قدش نمیرسه و داره دنبال راهکار میگرده!


مادام ماکسیم با بی صبری و دست به کمر منتظر بود تا تعریفای بیشتری بشنوه. دامبلدور که قدش تا کمر مادام ماکسیم میرسید بهتر دونست که از دستبند و انگشترهای مادام تعریف کنه، چون خب به نظر موضوع خوبی برای عوض کردن بحث بودن.
-چه جواهرات برازنده ای! اون زمرد برق جادویی بسیار زیبایی داره. فکر کنم زیبایی و روشنایی شماست که برق خاصی به جواهراتتون داده بانو.
-اوه. واقعا؟ شما هم چشم های تیزی دارید پروفسور. اینا جواهرات برند گارتیه‌س. ازش فقط پنج ست تو دنیا ساخته شده. دوس دارم نظرتون نسبت به گوشواره هام رو هم بدونم.

دامبلدور در عوض کردن بحث شکست شده بود و فهمید که هرجور که شده باید به اندازه دوبرابرش قد بکشه.
بنابراین دست در ریشش کرد تا چونه ش رو بخارونه تا فکری به ذهنش برسه.
اما به جای فکر دستش به چیزی در شکل و شمایل چهارپایه میخوره و با خوشحالی چهارپایه رو بیرون میکشه تا ازش استفاده کنه.
-هرچیز که خار آید روزی به کار آید باباجان.

هری که تا اون زمان از دامبلدور ناامید شده بود با دیدن چهارپایه به پیشرفت نقشه امیدوار میشه و سعی میکنه طبق قیافه غلط انداز چهارپایه قضاوتش نکنه. اما موفق نمیشه.
-پروفسور، چیزه، یکم رنگارنگ و پف دار نیست بنظرتون؟ من تو خونه دورسلی ها چهارپایه ماگلی دیدم ها، انقدر پهن نیستن و معمولا...

اما دامبلدور بدون گوش دادن به هری
چهارپایه رو جلوی مادام ماکسیم که با کنجکاوی نگاه می کرد گذاشت و با ذوق به وسطش قدم گذاشت.

بینگ!

دامبلدور مقدار زیادی به هوا پرت شد و افتاد. ایندفعه بالاتر هم پرت شد. هری و مادام ماکسیم با تعجب و در عین سرگرم شدگی به دامبلدور پروازکننده در هوا نگاه کردند. پرنده ها از دامی که ریش دامبلدور براشون پرت کرده بود جاخالی میدادن و خود دامبلدور از این وضع ذوق زده شده بود و با پرنده ها بازیش گرفته بود. درواقع چهارپایه یک تشک بادی بود.

-ولی... بلاخره... به ارتفاع... رسیدم... باباجان... من... پنجره.... اتاقتو... میبینم!

هری خنده رو فراموش کرد و کنجکاوی از اینکه مرگخواران تو خونه سابقش چه می کنند و برای کی جشن گرفتن به ذهنش بازگشت.



پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
مـاگـل
پیام: 174
آفلاین
دامبلدور بیخیال شد چون هری نقش بر زمین شده بود . خانم مارکسیم را به سمت دیگری برد تا روی کنده ای چیزی وایسه
ناگهان جیانا راهش را از میان پست های خاک گرفته و قدیمی باز کرد و با تلپورت خود را گذشته رساند تا به هری پاتر کمک کنه.چون مدت ها بود که کسی به کمکش نرفته.
- هری...هری....آقای پاتر.
- چی تو کی هستی؟
- خب...من... دیدم که ...چی شد و گفتم شاید کمک...چیز راهنمایی بخواین.
- راهنمایی؟
- برای ... خب راستش من حرفاتون رو شنیدم... میفهمم چه حسی داره. وای پروفسور دامبلدور؟
- تو از کجا پروفسور رو میشناسی؟
- چیز....آه بیخیال ... باشه من از شاگردان هاگوارتز ام. وقتایی که مدرسه نیستم کاراگاهم البته تو مدرسه هم خب...از بحث خارج شدیم...به هر حال اگه کاری از دستم بر میاد ...
- خب ...
- اون خونه ی پدر و مادرت نیست؟
-چرا...آره.
- ببینم اون روحه داره میرقصه؟
- ها؟
چشم هری به پنجره افتاد دختره درست می گفت ولی اون هر روحی نبود روح جیمز پاتر بود! هری حتی نمیدونست چی باید صداش کنه. اسم من مهم نیست؟باید این طوری صداش می کرد؟
- آمم چیز ...آره درسته.

هری از خجالت سرخ میشه روح پدرش داره وسط مهمونی مرگخوار ها قر میده و دامبلدور داره با خانم مارکسیم که اسمش بیشتر به جبهه مارکسیسم سیاه میخوره گپ میزنه . جیانا متوجه حالت بد هری و این که نمیدونه حتی باید چی صداش کنه میشه.
-اوه میتونی جینا صدام کنی.
- جینا ...اسمت شبیه جینی منه...منظورم اینه که اسم قشنگیه ...میدونی تولد کیه؟
- فکر کنم شخص لرد چون برای هیچ کس دیگه فکر نکنم اجازه بده این طوری مهمونی بگیرن . ببینم تو چرا اومدی گودریک؟ ببخشید اگه...
-چی؟ آها هیچی فقط ...
- مالفوی؟ اون باعث شد بیای اینجا؟
- تو از کجا؟
- من کاراگاهم یادت که نرفته.
- خب...آره.
- من اینجا اومدم تا اطلاعات جمع کنم و یه نفر رو فرستادم تو که اطلاعات جمع آوری کنه البته مت باید می رفتم ولی اصرار کرد اون بره. حالا هم منتظرم بیاد بیرون.
- واقعا؟ پس باید دوست خوبی باشه . مثل هرماینی و رون برای من. چرا من قبلا تو رو ندیده بودم؟
- منو؟ او آره دیدی ولی فکر کنم حواست نبوده.
- تو کدوم گروهی؟
- آره...راجب اون...
صدایی جیانا رو از ادامه دادن نجات میده.
- راستی اسمش ...اسمش آلبوس سوروسه... فکر نکنم بشناسی. ولی کسی که منتظرشم اونه.
- چه جالب هم اسم اسنیپ و پروفسور دامبلدور !پدرش باید خیلی آدم جالبی باشه که همچین اسمی روش گذاشته باشه.
-آره ...اینقدر که باورت نمیشه.ببخشید یادم نبود که... به هر حال.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۹:۰۸:۴۵
از تارتاروس
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 281
آفلاین
گاو دامبلدور همان لحظه زایید چون مادام ماکسیم حدود 350 سانت قد داشت در حالی که دامبلدور به 190 هم نمیرسید. باید راهی پیدا میکرد تا بتواند مستقیم توی چشم های مادام ماکسیم زل بزند و حرف های عاشقانه ای که از دفترچه خاطرات سیوروس اسنیپ یاد گرفته بود را به او بگوید.

-هری پاتر قلاب بگیر فرزندم.
-اما پروفسور... .

دامبلدور حرف هری را با اشاره ی دستش قطع کرد. هری آهی کشید و خم شد تا دامبلدور روی پشتش سوار شود. وقتی دامبلدور جفت پاهایش را روی کمر هری پاتر گذاشت، هنوز هم یک متری کم داشتند تا به صورت مادام ماکسیم برسند.

-هری پاتر کم کم راست شو و پشتت رو صاف کن. داریم میرسیم.
- اخ پروفسور کمرم... کمرم داره میترکه.
-هری، رنج کشیدن نشون میده تو هنوز یک انسانی! درد بخشی از انسان بودنه.
-این جمله که مال یه قسمت دیگه است... یا امامزاده گودریگ... این چی بود دیگه؟

هری پاتر زیر خروارها ریش که از دامبلدور آویزان شد ناپدید شد.

-پروفسور من دیگه جایی رو نمیبینم.
-شادی رو میشه تو تاریک‌ترین لحظات پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغو روشن کنه.
-پروفسور میشه اینقدر جملات قصار نگین؟ کمرم داره میشکنه و هیچ جایی رو نمیبینم. لطفا سریع تر حرف هاتو بگو... آخ کمرم... .


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۲/۳۱ ۲۳:۰۵:۵۸

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۵۷ شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
ماکسیم گل را گرفت.

خوشحال شد.

خیلی خوشحال!

زیاد پیش نمی آمد که جادوگر جوان و محترم و جنتلمن و خوش تیپ و جذابی در مقابلش زانو زده و با چشمانی پر از عشق به او خیره شود.
البته دامبلدور هم فاقد نود و نه درصد صفت های بالا بود... ولی به هر حال ماکسیم تصمیم گرفت از این لحظه نایاب، کمی لذت ببرد.
- چی گفتین الان؟

دامبلدور با دستپاچگی قدحی را که پشت سرش پنهان کرده بود برداشت و سرش را داخل مایع نقره ای رنگ آن فرو کرد.
حرکت شایسته و زیبایی نبود، ولی لازم بود.

بعد از چند ثانیه سرش را که از آن اندیشه می چکید، بیرون آورد.
- خاطراتمو بررسی کردم و به جواب رسیدم. گفتم شام. از شما دعوت به شام کردم.

ماکسیم ذوق زده گفت:
- نه نه... بعدش. بعدش چی گفتین؟

دامبلدور "ببخشید"ی گفت و دوباره سرش را داخل قدح فرو کرد و بیرون آورد.
- گفتم زیبارو. بانوی زیباروی من!

گونه های ماکسیم گل انداختند.
- واقعا به نظرتون من دارای این عناوین هستم؟ زیبا رو هستم؟ بانو هم هستم؟ و متعلق به شما هستم؟ می شه توی چشمام خیره بشین و کمی بیشتر در این مورد توضیح بدین؟




پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 32
آفلاین
بالاخره بعد از یک ربع بک آپ خاطرات دامبلدور کامل شد. او دستش را زیر چانه اش گرفت و با حالتی که انگار هم چیز برایش روشن شده باشد، گفت:
- هری جان... یه مسابقه ای بود که ایشونم توش بود! تو ام بودی... مسابقه شیش هفت ساحره بود، چی بود؟
- پروفسور... منظورتون مسابقه سه جادوگره؟!
- آره، پسرم... نوک زبونم بود! همه اش تقصیر این آموسه، هی داروهاش رو قاطی دارو های من میذاره!

پروفسور بعد از گفتن حرفش با دست بر سرش زد و بعد دوباره ادامه داد:
- خب حالا... این خانمه، مدیر یه مدرسه بود! سه تا مدرسه بود یکی ما بودیم... دومی مدرسه مشنگ پرستا بود و آخری هم مدرسه بابون ها بود... دست میگم هری جان؟

هری حیرت زده و شوک زده بود. او با تعجب و شگفتی به دامبلدور زل زده بود. بالاخره بعد از چند دقیقه توانست دهانش را باز کند و با لکنت و چشمانی از حدقه درآمده، گفت:
- پروفسور... مطمئنین حالتون خوبه؟ اون مدرسه دورمشترانگ بود و بوباتون! نه مشنگ پرست و بابون!
- خب حالا هرچی... مدیر یکیشون گور به گور شده بی کار بود... اون یکی هم این خانمه بود، اسمش... اسمش... خانم پیکسی بود؟
- پروفسور جان... پروفسور مهربون و پیر جوونم... اون ایگور کارکاروف بود اون یکی هم خانم ماکسیم!
- عه راست میگی؟ احتمالا دوز دارو های آموس پایین تر از دوز دارو های منه! چند بار به این پدرســ... یعنی به این پدر سدریک گفتم داروهاش رو نذاره جلو دست و پام!

هری که این بار بیش از پیش تعجب کرده بود برای چند ثانیه دهانش باز ماند و بعد، وقتی که دید خانم ماکسیم دارد به سمت خانه اش می رود، با نگرانی گفت:
- پروفسور! رفت، رفت!
- کی رفت پسرم؟
- اون خانومه دیگه!
- کدوم خانم؟ عـــاو! اون خانم باکمالات رو میگی؟ راست میگی نباید بذاریم بره! بالاخره هرجا که ماهی خوب پیدا نمیشه!
- اما پروفسور...

هری از ادامه دادن حرفش عاجز ماند، چرا که دامبلدور را دید که دارد عین یک جوان بیست ساله به سمت خانم ماکسیم می رود. هری نیز بعد از رفتن دامبلدور به دنبالش راه افتاد...

- سلام، خانم محترم!
- سلام عاقا! امری داشتید؟
- امر؟ من؟ من فقط خواهش می کنم! خانم زیبا رو من از دور دست ها وقتی صدای قدم هاتون رو شنیدم محو شدم! عاشقتون شدم!

خانم ماکسیم نیز که انگار بدش نیامده باشد، ناز و عشوه ای کرد و بعد دستش را جلو دهانش گرفت و شروع به پنهانی خندیدن کرد. هری دامبلدور را به گوشه ای کشید و آرام در گوشش گفت:
- پروفسور... شما که نقشه رو می دونین دیگه؟
- آره جانم! تور کردن این خانم محترم هست دیگه!

و بعد دامبلدور با دست، سریع هری را به گوشه ای پرت کرد و دوباره به پیش خانم ماکسیم برگشت و جلوی خانم ماکسیم زانو زد و گفت:
- می تونم ازتون دعوت به صرف شام بکنم، بانوی زیباروی من؟


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۰

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
اما در سویی دیگر از خیابانِ منتهی به خانۀ منتسب به خانواده پاتر، فردِ متولد اهمیتی نداشت.
چیزی که باید در صدر توجهات قرار می‌گرفت، لباس‌های دوخته شده از پارچه‌هایِ خارجیِ لباس مادام ماکسیم بودند که آن‌چنان برق می‌زد گویی کلۀ پروفسور کوییرل باشد.

ماکسیم نباید دیر می‌کرد. در لحظه‌ای که چوبدستی‌ها همه چوب به چوب هم می‌دادند تا نورهای شادی‌شان را خارج کنند، او باید آن‌جا می‌بود و جواهراتِ ساختِ "خارج"ـش را نشان می‌داد.

این‌ها همه دلایلی بود که باعث شده بود مادام ماکسیم آن‌چنان جلب توجه کند.
و هم‌زمانیِ این اتفاق با حضورِ هریِ تازه تُهی از شخصیت شده، جرقه‌ای را در ذهنِ دامبلدور ایجاد کرد.
- دلت به حال مرده‌ها نسوزه هری!

دامبلدور هنوز با دورانِ اوجش فاصلۀ بسیاری داشت.

- پروفسور... نسوخته ها.
- ولی اگه یه بار دیگه از من ایراد بگیری پدرت می‌سوزه باباجان! اوه نه... این شکلی نباید حرف می‌زدم... فرزندم. فکر کنم.

دامبلدور تصمیم گرفت تا زمانی که دیتاهایِ بک‌آپش دانلود می‌شوند لب به سخن متفرقه نگشاید و این شد که یک‌راست سر اصل مطلب رفت.
- باید از اون خانوم متشخص استفاده کنیم باباجان.
- چطوری پروفسور؟

پروفسور منتظرِ لود شدنِ بک‌آپ خاطراتش بود.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۳:۱۶ شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۰

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ دوشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه‌ها نترس، تو فانوسی بابا جان!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست: هری اول دراکو مالفوی رو توی گودریک هالو میبینه، و بعد هم دونه دونه باقی مرگخوارا رو میبینه. بعدشم میبینه که کلا تمام مرگخوارا ریختن تو خونه ی قدیمیِ پدر و مادرش جشن تولد گرفتن. برای همین با پروفسور دامبلدور تصمیم میگیرن باقی محفلیارو خبر کنن و ته و توی ماجرا رو در بیارن و بفهمن تولدِ کیه.

مسئله اینجاست که سایت خلوت شده بود و بعضی ها از این فرصت استفاده کرده بودند که همه چی را بریزند توی همه چی. مسئله اینجاست که، پروفسور دامبلدور بجز پست خاک بر سری زدن کاری بلد نبود اما واقعا دوست داشت کاری کند. او حتا حوصله نداشت پست های این سوژه را بخواند، چونکه همه چیِ این سوژه در همه چیِ این سوژه است و نکرده اند حتا چهارتا رودولفی، جرمی استرتونی چه میدونم شخصیت های شناخته شده ای داخل کنند. اما پروفسور دامبلدور که داخل کردن را خوب بلد بود، خودش را به سوژه داخل کرد، آپارت کرد توی گودریک هالو و مثل یک هالو شروع کرد به قدم زدن. میدانست که یوآن ابرکرومبی بابت این شوخی آخری خیلی بهش افتخار میکند.

از آنجا که چیزهای موردعلاقه اش در جهان جوراب های پشمی و آبنبات لیمویی بودند، یک بسته آبنبات لیمویی در دست داشت و یک جوراب پشمی هم روی سرش کشیده بود، چون آبنبات ها را در اصل دزدیده بود. داشت از هوای مطبوع بهاری لذت میبرد و پرندگان را دست می انداخت، که یک نفر دوان دوان از پشت به او نزدیک شد. پروفسور این کار را هم خوب بلد بود، یکهو شبی نصفه شبی میدیدی پشت سرت ایستاده و آبنبات میک میزند. اعضای محفل هم کم کم از او یاد گرفته بودند و این شد که هری پاتر توانست تا یک قدمی پروفسور بیاید و پروفسور تازه آن موقع از حضور او باخبر شد. هنوز شخصیتش شکل نگرفته بود برای همین ابتدایی ترین دیالوگی که میتوانست بگوید را این پا و آن پا کنان تحویل داد.
_اوه! آم... هری! اینجا چیکار میکنی پسرم؟

هری که دیگر شناسه اش بسته شده بود نمیدانست دقیقا چطور باید رفتار کند، پس همان رویه ی پروفسور را پیش گرفت.
_اوه! آم... پروفسور! دراکو اومده به گودریک هالو!
_چه جالب هری!

کمی دو نفری این پا و آن پا کردند، چون هیچ کدامشان نمیدانست چه بگوید. یک جور هایی به پشمِ پروفسور بود که دراکو آمده است. پشم زیاد داشت و میتوانست تمام مرگخواران را به آنها ارجاع دهد، با اینکه بعضی هایشان واقعا خطرناک بودند. اما بنظر میرسید مسئله برای هری واقعا با اهمیت باشد.
_باید یه کاری کنیم پروفسور!

راستش پروفسور واقعا قصد نداشت کاری کند. برای همین سعی کرد بحث را عوض کند.
_اون... اون خونه ی پدر و مادرته هری؟
_کدوم، پروفسور؟
_همونی که... آم...

پروفسور مطمئن نبود.
_...همونی که رودولف لسترنج همین الان رفت داخلش؟

هری مطمئن نبود.
_آره خودشه.

هری و پروفسور به رودولف لسترنجی چشم دوختند که کیک تولد به دست وارد خانه ی قدیمی پاتر ها شد که حالا روی درش حلقه ی گل چسبانده بودند و از درونش صدای افراد زیادی به گوش میرسید. به دنبالش فنریر گری بک هم در زد و با استقبالی گرم مواجه شد و بعد هم در را برای هیچ و پوچ باز کردند و کلی هم تحویلش گرفتند، پروفسور حدس زد که بانز باشد.

مسئله حالا مهم شده بود. چهارتا عجوج مجوج ریخته بودند در خانه ی هری اینا برای یکی از خودشان تولد گرفته بودند، و مهمتر از همه، هری اینا را دعوت نکرده بودند. به پروفسور بر خورد، و تصمیم گرفت هر طور شده بفهمد تولدِ کی است.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.