هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ویلبرت.اسلینکرد)



پاسخ به: باجه ی تلفن وزارت سحر و جادو ( ارتباط با مسئولان وزارتخانه )
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۲
آه ای وزیر بزرگ! آه دولت آزادی و پرواز! آه خدای من! آه! تو چرا این قدر پر کار هستی! آه! چرا مرا فراموش کردی! آه! درود سلازار بر تو باد! آه! سلازار کجایی و ببینی که نوه ات به این مقام رسیده!

درود بر شما جناب آقای مورفین گانت عزیز!

یک ایده برای شما دارم!

الآن هاگوارتز مهم ترین بخش سایت است و وزارت خانه در حال خاک خوردن!

ببخشید ولی به نظر شما بخشی نیاز نیست تا به طور رسمی گزارش هایی واقعی تهیه کند!

یعنی یک روزنامه برای موزه ی وزارت خانه تا درباره ی اقدامات وزیر ( یعنی شما ) معاونان و دیگر افراد سایت اطلاعات جمع کند.

می دانم الآن می گویید که دو هفته نامه ی وزارت خانه برای این کار است ولی من درباره ی یک روزنامه با متن های واقعی روزنامه صحبت می کنم!

یعنی اولین روزنامه ی رسمی وزارتخانه که با قالب روزنامه نوشته شده باشد و به صورت عکس برای افراد قرار گرفته باشد.

اگر کنجکاو شدید در همین مکان اعلام نمایید تا درباره ی ادامه اش توضیح دهم!

با تشکر! ویلبرت اسلینکرد




پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۲
ناگهان آبرفورث با صدای آلبوس از خیلات در آمد!
آبرفورث که در خیال خود تمامی اتفاقات پست قبلی (!) را تصور کرده بود به دنبل دیگر اعضای خانواده وارد اتاق شد.
در گوشه ی اتاق آلبوس در حال حرف زدن با مینروا بود. آن طرف هم لرد مک گونگال هم به کندرا خیره شده بود. ناگهان آبرفورث احساس کرد کسی در حال صدا زدنش است:

- پیس! پیــــس! هوی! سوت! سوت!

آبرفورث به آشپزخانه نگاهی انداخت. آریانا در حال صدا کردن او بود.
آریانا و آبرفورث وارد آشپزخانه شدند.

- چیه؟ چی میگی آریانا؟

- بیا یه فکری کنیم.

- برای چی؟

- چه قدر تو خنگی آبرفورث. درباره ی این دختره.

- آها! از اول بگو. خودم هم داشتم به این فکر می کردم که چه جوری دست این دو تا جوون رو بگذرایم تو دست هم.

-

- چرا خود زنی می کنی؟

- برای این که تو چرا انقدر خنگی! :vay:

- چرا؟ من که گیج شدم!

- ول کن. خودم درستش میکنم!

آبرفوث در حالی که سر خود را می خاراند از اتاق خارج شد. آلبوس داشت گریه می کرد! آبرفورث کنار آلبوس نشست و از او پرسید:

- آلبوس! چرا گریه می کنی؟

-

- بگو چرا گریه می کنی؟

-

- یک دقیقه گریه نکن. بگو چی شده؟

-

- میگی چی شده یا...

با فریاد آبرفورث همه ی نگاه ها بر روی آنان رفت!

آلبوس در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت:

- آه آبرفورث! ای برادر! غم از دست دادن مادر زن مرا به این روز انداخته! آه خدای من!

آبرفورث که تازه فهمیده بود همسر لرد مک گونگال سال پیش فوت کرده، تسلیت گفت و آلبوس نشست.

ناگهان آریانا تلفن به دست وارد تالار اصلی شد و گفت:

- آلبوس، میترا خانوم پشت خط منتظرته!


آلبوس:

آبرفورث:

مینروا:

لرد مک گونگال:

آریانا:

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مودی! این هم همون طور که گفتی! بهم خورد این وصلت فرخوانده!





پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۲
پاسخ سوالات جلسه ی سوم!


1.از بین این تصاویر یک تصویر را انتخاب کرده و تشریح کنید!"تخیـل..."(15)

این هم از تصویر انتخابی ما!

تصویر کوچک شده


بله! همون طور که در عکس می بینید مرگخواران به فرماندهی لرد ولدرمورت در حال نبردی جوانمردانه (!) با محفلی ها که تعدادشان با مرگخواران برابری می کند (!) هستند!
در این نبر ورد ها و جادو های گوناگونی رد و بدل می شدند که البته به هیچ کدام از اعضای گروه ها زخم جدی ای وارد نشد و این موضوع بسیار بسیار شک بر انگیزی است!

در این بین رهبران دو گروه س.ح.ا.ح.س ( سازمان حمایت از حقوق ساحره ها! ) و آنتی ساحریال که در گروه مرگخواران قرار دارند در حال نبرد هستند که به دلیل کمبود فضا در عکس نتوانستم در آنجا نییز این موضوع را به تصویر بکشم!

اما در بین محفلی ها الستور مودی تنها و بسیار جوانمردانه (!) در حال مبارزه با صد ها مرگخوار بود که با دیدن هزاران مرگخوار دیگر سعی بر فرار داشته تا نیروی کمکی بیاورد!
پس از بازگشت مودی به نبرد تعدادی بیشماری از مرگخواران دو پا قرض گرفته و پاهایشان را برای فرار از دست اژدهای بسیار غول آسا آماده کردند!
مودی با چارلی ویزلی و البته دو شاخدم بزرگ وارد نبردی جوانمردانه (!) شدند.
اژدهای اولی پس از سی دقیقه و اژدهای دوم با گذشت دو ساعت از پا در آمد تا به این ترتیب این نبرد بدون برنده باقی بماند!
چون که مودی در حین مبارزه به محفل ققنوس رفت!



2.تصویری که پروفسور در کلاس نمایش داد را تشریح کنید!(15)"بازم تخــیل..."


استاد! تخیل در کار بنده نیست! باشد ولی مجبورم از دنیای واقعی به تخیل برم، پس لطفا از بنده نمره کم نکنید!


عکس نمایشی شما با تحلیل بنده!


تصویر کوچک شده


خب، این عکس دنباله ی شهاب سنگ های جادویی (!) هستند. شهاب های جادویی می توانند رنگ عوض کنند! باید برگردیم به سال ها و دوران های گذشته!
تقریبا زمان مرلین کبیر!

مرلین در دوران جوانی بسیار مقرور بود! بسیار مقرور بود و به خود می بالید. ناگهان در روزی از روز ها مرلین کار اشتباهی کرد که بازگشتی هم در آن وجود نداشت.
او به یک دزد اجازه داد تا وارد قلعه شود!
او از یک دزد بسیار دانا و زرنگ فریب خرده بود! بنابراین تصمیم گرفت دعا کند تا شاید آن دزد نتواند چیزی بدزدد!
زمانی که ماه کامل شد، او دعا کرد و ناگهان یک شهاب سنگ با دنباله ی سفید از آسمان بی ستاره ی آن شب گذشت. دعای او در روز بعد براورده شد! آمن مرد دستگیر شد و از کاخ بیرون انداخته شد!
بعد ها مرلین فهمید که آن دزد یکی از فرشتگان خداوند بود تا به او بیاموزد که نباید مقرور باشد و باید بداند که خدا در آن نزدیکی هاست!

بله! همون طور که روایت را خواندید هر وقت کسی دعایی کند و خداوند را طلب بخشش نماید، یک شهاب سنگ نیز از آسمان آن شب خواهد گذشت!

حال می پردازیم به این عکس

در ابتدا گفتیم شهاب سنگ ها می توانند که رنگی باشند. یعنی به رنگ باطن افراد باشد! کلاه گروهبندی هاگوارتز هم با توجه به باطن افراد، آنان راگروهبندی می کند.
این عکس، آرزو های تعدادی از دانش آموزان هاگوارتز را نشان می دهد.

در ابتدا گروه گریفندور آرزویی دارد. جیمز سیریوس پاتر! آرزوی او...
اما استاد، شما باید بدانید که نباید آرزو ها را بازگو کرد! اما... باشد!
او آرزو داشت که یک یویو به جنس چوب داشته باشد! جنسی که تقلبی و چینی نباشد!

بعد هم گروه اسلیترین. این آرزوی بنده است! ویلبرت اسلینکرد! ویلی ونکا!
بنده هم آرزو داشتم تا بتوانم برای اولین بار با گروهم در هاگوارتز قهرمان شوم!

گروه بعدی هم هافلپاف! آرزوی ارنی مک میلان!
این آرزو کمی به توضیح نیاز دارد، چون آن نقطه ی سفید...

بله! عرض می کردم که ارنی مک میلان شب قبل از مسابقه ی کوییدیچ هافلپاف و اسلیترین نخوابیده بود! از صدای خروپف هوگو ویزلی!
او به بیرون از اتاق خواب رفت. رفت و رفت تا به زمین کوییدیچ رسید! در زمین کوییدیچ دراز کشید. بر روی چمن ها!
چیزی دلش را آزار می داد. آرزویی داشت. آرزوی پیروزی! بر اسلیترین! در کوییدیچ!
آرزو را به باد سپرد. مدتی به آسمان خیره شد. ناگهان دید که شهاب سنگی با دنباله ی زرد از آسمان گذشت! دید که آرزویش دارد می رود. ناگهان دوباره آرزویی کرد و آسمان را نگریست. نقطه ی درخشانی با سرعت به دنبال شهاب سنگ زرد رفت! در دنباله ی او نشست و آن نقطه ی سفید پدیدار گشت!
کسی نفهمید آن آرزوی دوم چه بود ولی هر چه بود مانع آرزوی اول گردید چون به نظر او که آن بالاست، آرزوی دوم بهتر بود!

و اما راونکلاو!
این گروه هیچ آرزویی نداشت! ما که نمی دانیم چرا و نخواهیم دانست!

این بود پاسخ درس نجوم و ستاره شناسی به روایت بنده!




پاسخ به: محفل و مدرسه ی بوباتون
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۲
سوژه ی جدید

مدرسه ی جادوگری بوباتون

ویلبرت اسلینکرد عضو تازه وارد محفل به همراه الستور مودی، کاراگاه پر سابقه ی وزارت وارد مدرسه بوباتون شدند.

هوا دارای رطوبت خاصی بود. از هر مکان بوی خوش رز به مشام می رسید.
مدرسه ی بوباتون برای اولین بار شاهد یک کاراگاه و یک نویسنده بود. مدرسه خیلی بزرگ بود. بیش از 12 طبقه!
خانوم برینگ که به عنوان مدیر موقت مدرسه و ناظم کل دانش آموزان انتخاب شده بود، برای خوشامد گویی به مهمانان در بیرون مدرسه منتظر آنان بود.

ویلبرت با قلم پر تندنویس خودش نگاهی به مودی کرد و گفت:
- فکر نمی کنی اون خانوم رو جایی دیده باشی؟

مودی به فکر فرو رفت. چهره ی آن خانوم برای هر او آشنا بود. ناگهان مودی به یاد خاطره ای افتاد و سعی کرد تا آن خاطره را به ویلبرت بگوید.

اندر خاطرات الستور مودی!

دوران دانشگاه بود. من و مورفین گانت هم دوره بودیم. او رشته ی مواد جادویی ( ! ) و من هم رشته ی کاراگاهی را انتخاب کرده بودم. زمان کلاس هر دوی ما یکسان بود.
یک روز که از کلاس خارج می شدم مورفین را به همراه خانوم جوانی دیدم که دست در دست هم به سمت خانه می رفتند.
مورفین را صدا کردم. مورفین که آن وقت ها اعتیاد نداشت، با صدای عادی پیش من آمد و گفت:
متأسفم مودی. امروز نمی تونم باهات بیام. اون دختره رو می بینی؟ هم کلاسیم هستش. دارم یکمی باهاش صمیمی میشم. می فهمی منظورم رو دیگه؟

- آره. برو خوش باش. برو.

- ممنونم مودی. جبران می کنم. اسمش سوزان ـه. سوزان برینگ!

مدرسه ی بوباتون

ویلبرت که تا به حال عاشق شدن مورفین را ندیده بود با تعجب به مودی خیره شد.

- چیه ویلی؟

-

- چرا اینطوری نگاه می کنی؟ خودت رو جمع و جور کن. نمیبینی خانومه داره میاد.

-

خانوم برینگ با جامه ای سبز رنگ به استقبال ـشان آمد. الستور بسیار مؤدبانه گفت:

- حتما می دونید که برای چی به اینجا آمدیم خانوم...

- برینگ، سوزان برینگ.

ویلبرت که تازه علامت تعجب از بالای سرش محو شده بود، دوباره با شنیدن اسم خانوم برینگ به شکل در آمد!

الستور ادامه داد:

خب، می دونید که من و دوستم از طرف محفل مأموریت داریم تا درباره ی یک سری از دانش آموزان قدیمی مدسه ی شما اطلاعاتی کسب کنیم. پس اگه میشه ما و به قسمت اطلاعات دانش آموزان ببرید.

- حتما!

_____________________________________


ممنون میشم که سوژه رو به سمت یک دانش آموز قدیمی مرگخوار مدرسه ی بوباتون که ناشناس است، پیش ببرید.




پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲
- اما ما تصمیم گرفتیم که بهت فرصتی دوباره بدیم. این فرصت به خودت بستگی داره. اگه بتونی... اگه...

- اگه چی سوروس؟ فکر کردی که با این کار های مزخرف می تونی من و ارباب رو ناراحت کنی و برنجونی؟

بلاتریکس این حرف را زد ولی با نگاه خشمگینانه ی لرد از ادامه ی زدن حرف خود صرف نظر کرد.
لرد به چشمان اشک آلود سوروس نگاهی انداخت. سووس در حالی که گریه می کرد، در را به آرامی باز کرد و از آن اتاق تنگ و تاریک خارج شد.

تره بار میدان گریمولد!

کریچر برای خرید به تره بار رفته بود. مانند پاتیل درزدار یک در ورودی برای ورود به تره بار جادوگران وجود داشت.
مغازه ی لباس فروشی!

کریچر وارد مغازه شد و مانند یک انسان متشخص به فروشنده گفت:
احمق جان در باز شو.

فروشنده که لباسش را درست می کرد گفت: رمز غلطه!

- باغ پر دردسر!

- غلطه!

کیچر دیگر پیر شده بود. رمز ورود به مغازه را فراموش کرده بود!



ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۹ ۲۱:۰۷:۰۴



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۲
کوچه ی بن بستی در هاگزمید

چارلی عکسی از بزرگ ترین شاخدم مجارستان را در یک دست و در دست دیگر نشان کاراگاهی اش را می نگریست:

چرا این کاراگاهان مأموریت ندارند؟ خسته شدم. این دالاهوف هم داره ما رو می پیچونه. اژدها فروشی هم فروشنده نداره.

ناگهان صدایی از انتهای کوچه شنیده شد:

هویج سرخ... هویج سرخ... هـــــویج ســــــــــرخ!

و ناگهان یک مو قرمز دیگر در کوچه پدیدار گشت. رون در حالی که داشت اسم گروه جدیدش را زمزمه می کرد، با دیدن چارلی و نشان کاراگاهی پا به فرار گذاشت.

چارلی که رون را ندیده بود و فقط صدایی شنیده بود آسوده از کوچه خارج شد.

باد شدیدی در حال وزش بود. چارلی به سختی قدم بر میداشت که ناگهان کاغذی به صورتش بر خورد کرد و جلوی دید او را گرفت.

- این دیگه چه کوفتی بود؟ از این تبلیغات مزخرف! این تبلیغ درباره ی چیه؟



با سلام

با وجود تعداد زیادی از خلافکاران هاگزمید و نا آرام بودن شهر برای شهروندان، گروه ضربت هاگزمید با مدیریت اسکورپیوس مالفوی شروع به کار کرد.
از شما دوستان عزیز دعوت می شود تا عضو شوید.
آدرس: هاگزمید، دفتر گروه ضربت هاگزمید (!)

تاریخ آگهی: 23/دی/1389 (!)




چارلی نیم نگاهی به تاریخ آگهی کرد و پس از مدتی خیره بودن به آگهی، لبخندی بر روی صورتش پدیدار شد.

دادگستری هاگزمید

ویلبرت از پنجره به اطراف زل (ذل؟) زده بود. قطرات باران بر روی شیشه ی پنجره می ریختند. آنتونین دالاهوف شهردار هاگزنید وارد اتاق شد.

- خب ویلبرت، فکرات رو کردی؟
- راستش هنوز تصمیم نگرفتم. نمی دونم می تونم از پس این کار بر بیام.
- ببین ویلی، اگه می دونستم از پس این کار بر نمیای، بهت نمی گفتم. این کار بزرگیه.
- دستبرد به صندوق معاملات ارز هاگزمید کار من نیست.
- گوش کن. تو بزرگ ترین هکر صندوق هستی. اولین روش باز کردن قفل صندوق بانک رو تو اختراع کردی.
- خب اون برای... باشه ولی ببین، من چند روزی وقت می خواهم. باید یه برنامه ی دقیق بریزم.
- باشه. باشه. ولی این رو بدون، وقت گالیون هست.





سایه ی شانس
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۲
با اجازه ی جاگسن عزیز

بنده با خوندن فن فیکشن های دوستان علاقه مند به نوشتن یکی از آنان شدم.

این هم فن فیکشن جدید من.
امیدوارم که خوشتان بیاید.


ازتون میخوام که حتما نظرات خودتون رو بگید ! چون با نظرات شما هم من نقاط ضعف و قوت خودم رو متوجه و هم دلگرم میشم !

اینم فصل اول !! امیدوارم خوشتون بیاد.

* این وبلاگ من است. نظرات ـتون رو برام توی اونجا هم بگذارید.


لینک دانلود فصل اول


نظر یادتون نره.

امیدوارم خوب شده باشه.

_________________________________

ویرایش ناظر:
لینک های کمکی داستان:
لینک مستقیم
لینک 2
لینک 3
لینک 4 (4shared)


ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۳۰ ۲۱:۴۷:۳۳



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۲
با یاد مرلین


خب، اول از همه باید یک اعتراضی نسبت به سوالات نشان دهم.

همون طور که خودتون گفتید کسانی که طرفدار حقوق ساحره ها هستند، تکلیف خود را در تاپیک سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها ارسال کنند و کسانی که طرفدار حقوق جادوگران میباشند، در همین مکان ارسال کنند!

من باید بگم که طرفدار حقوق همه هستم. الآن من باید کجا سوالات شما را پاسخ دهم؟

به همین دلیل پاسخم را همین جا قرار می دهم.


پاسخ به سوالات شما:

1- این موضوع در جلسه ی بعدی نیز تدریس شود؟ ( چون جواب این سوال مهمه و مربوط به درسه، براش نمره در نظر گرفته میشه و این نمره به همه ی کسایی که نظر بدن، تعلق میگیره) ( 2 امتیاز)


خیر. چون که ممکن است کسی مانند خودم پیدا شود که شاید طرفدار هیچ کدام نباشد و یا نخواهد آشکار شود که طرفدار کدام است. از آن طرف هم می خواهد که برای گوهش امتیازی کسب کند ولی با وجود درس شما، نتواند این کار را انجام دهد.

2- متن نامه ای که بیل ویزلی دریافت کرد چه بود؟ ( 7 امتیاز) و از چه کسی بود؟ ( 3 امتیاز) ( لازم به ذکره من این متن رو از الان نوشتم و در یک لحظه روی همین تاپیک قرار خواهم داد و بعد از عس انداختن، پاکش خواهم کرد، در هنگام اعلام نمرات عکس نیز قرار خواهد گرفت؛ متنی که بیشترین شباهت را داشته باشد، بیشترین امتیاز را خواهد داشت!)


نگاه کنید. بعد هم می گویید که چرا اعتراض می کنند به سوال بنده. شاید زمانی که شما نوشته را بر روی سایت گذاشتید، ما خواب یا در مهمانی بودیم. ولی من باز هم به سوال شا جواب می دهم.

نامه از طرف آیلین پرنس بود. او نوشته بود:


این همه پول از ما گرفتی که از اونا طرفداری کنی؟ بیل. کلنگ. بدهم پدر پدر پدرسوخته ات را در بیاورند، پدر سوخته!
با زبان خوش می گویم. یا طرفداری می کنی از ساحره ها، یا این که...


3- به نظر شما در طول تاریخ، به ساحرگان بیشتر ظلم شده یا جادوگران؟ مقاله ای در این مورد بنویسید و با دلیل و مدرک اثبات کنید، این مقاله باید بیشتر از 12 خط زوپسی (ینی خط معمولی هنگام نمایش تاپیک) باشد! ( 12 امتیاز)



باید به عنوان یک بی طرف نظر خودم را بگویم. جادوگران در ابتدای زندگی مشترک با ساحره ها بسیار خوش رفتار بودند. این خوش رفتاری دلیلی داشت. دلیلش این بود که بتوانند نظر ساحره ها را به خود جلب کنند. ساحره ها نیز در اول دوران زندگی سعی بر این داشتند که جادوگران را به کار های سختی وا دارند. برای مثال ساحره ها باید یک خانه ی بزرگ، یک چوب جاروی مدل بالا، یک سرویس کامل از ظرف های جادویی برای مهمانی ها، لیوان های بزرگ و زیبا و شیک و خیلی چیز های دیگر.
جادوگران دیدند که نمی توانند در مقابل خواسته های ساحره ها مقاومتی کنند، تصمیم گرفتند که از زیر کار در برئند و با نشان دادن جیب های خالی از پول به ساحره ها، به آنان فهماندند که دیگر نباید پول خرج کنند.
این اول در گیی بین جادوگران و ساحره ها بود. سپس جادوگران به پیش دوستان خود می رفتند و فکر خود را آزاد می کردند. ساحره ها نیز برای حرف زدن به پیش دوستان خود می رفتند و می دیدند که آنان نیز با شوهرانشان این مشکلات را دارند.
این گفته های بالا همه به اینجا ختم می شود. هم جادوگران و هم ساحره ها به یک دیگر ظلم می کردند و این تقصیر خودشان است. به نظر بنده، هر جادوگری باید به فکر ساحره ای باشد و ساحره ها نیز باید بدانند که جادوگران دارند برای رفاه حال آنان زحمت می کشند. همان طور که در فلسفه ی مشنگی گفته شده:
خداوند زن را آفرید تا به مرد خدمت کند و مرد را آفرید که به زن محبت کند.


4- نحوه ی رفتار یک جادوگر هنگام برخورد با یک ساحره را در طول تاریخ بنویسید! (اعم از نحوه ی برخورد و کلماتی که به کار میبرد تا نحوه ی ایستادن و ...) (3 امتیاز)


در ابتدا:

عزیزم! قربونت برم! چرا انقدر زحمت می کشی!
لوس کردن ساحره!

بعد از 5 سال:

خوبی گلم! غذا درست کردی؟ چه بوی خوبی داره!
دوباره لوس کردن!

بعد از ده سال:

پس این غذا چی شد زن؟ مردیم از گسنگی! کوفت بخوریم بهتر از اینه! ظرف ها رو چرا نشستی؟
کتک زدن ساحره!

بعد از جدایی!:

بری دیگه بر نگردی! راحت شدم از دستت!
نوعی بای بای کردن مسخره که از صد تا کلمه ی زشت هم بد تره!


5- نحوه ی رفتار یک ساحره هنگام برخورد با یک جادوگر را در طول تاریخ بنویسید! (اعم از نحوه ی برخورد و کلماتی که به کار میبرد تا نحوه ی ایستادن و ...) (3 امتیاز)


در همه ی تاریخ ها و شرایط:

میشه اون رو برام بخری؟ این یکی رو میگم! گرون نیست! باور کن! می خری اون رو یا برم خونه ی بابام اینا؟





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۲
جلسه ی سوم درس مراقبت از موجودات جادویی

دانش آموزان از دور پدیدار شدند. مثل همیشه پروفسور اسلینکرد زود تر از دانش آموزان به کلاس رسیده بود.
گل ها دیگر زنده و شاد نبودند. رنگ های زیبایشان را از دست داده بودند. پژمردگی در وجودشان دیده میشد.

رز ویزلی، اول از همه روی صندلی نزدیک به ویلبرت نشست. ویلبرت اسلینکرد لیستی از کیفش در آورد و گفت:
هر کس که اسمش را بردم دستش را دراز کند.

سپس ادامه داد:
خب، رون ویزلی، ارنی مک میلان، پروتی پاتیل، هانا آبوت، پادما پاتیل، رز ویزلی...

پس از آنکه اسامی خوانده شد، رز ویزلی دستش را بلند کرد و پرسید:
استاد! هیچ معلمی تا به حال ما رو حاضر غایب نکرده بود. شما چرا این کار را کردید؟

ویلبرت شالگردنش را بر روی صندلی اش گذاشت و گفت:
ببین دخترم. من باید با توجه به تعدادتون، موجوداتی را تهیه می کردم. الآن هم برای آخرین بار لیست را چک کردم تا مطمئن شود مشکلی وجود نداشته.

- پس درس امروز ما درباره ی چیه؟

وبلبرت نگاهی به ارنی مک میلان کرد سپس گفت:

درس امروز ما درباره ی رنگمار است. رنگمار، ماری غول پیکر است که در صحرا ها زندگی می کند.
این موجود یکی از عجیب ترین جانوران است. چرا که رنگش در هر ساعت تغییر می کند!

دانش آموزان:

خب، من برای هر یک از شما ها یک رنگمار تهیه کرده ام. شما باید از آنان نگهداری کنید و از نوع پوستشان یادداشت برداری کنید.
مار ها در پشت کلبه است. پس از نوشتن تکالیف این جلسه، یکی از آنان را بردارید و با خود به خانه ببرید.

دانش آموزان:

تکالیف:

1) چرا گل های باغچه پژمرده شده بودند؟ ( با توجه به درس و جانور جدید، جواب داده شود ) ( توضیح کامل، 5 نمره )
2) رنگ های جانور شما به چه شکل بوده است؟( توضیح کامل،به همراه تصویری از دو یا سه رنگ از مار شما، 15 نمره )
3) زهر رنگمار برای چه بیماری مناسب است؟ کامل شرح دهید و درباره ی نوع آن بیماری توضیحی دهید. ( 10 نمره )

سوال امتیازی:

4) چرا رز ویزلی در نزدیک ترین مکان به ویلبرت اسلینکرد نشست؟ ( 5 نمره )

===========================================

مثل همیشه می توانید از کتابخانه ی هاگوارتز هم استفاده کنید.


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۶ ۱۷:۱۳:۳۶



پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
1. سابقه ی عضویت در گروه مرگخواران؟

خیر.

2. سابقه ی عضویت در محفل؟

خیر.

3. مهم ترین تفاوت بین دو جبهه ی سیاه و سفید؟

اون ها سفیدن، وقتی رنگشون می زنی به رنگ دیگه ای تبدیل می شوند.
ولی سیاه ها، وقتی رنگ می زنیشون باز هم سیاه اند.

4. نظر شما درباره کچلی و جادوگران کچل؟

من خودم رو در حدی نمی دونم که نظر بدهم.
افراد کچل بسیار باهوش هستند. این افراد توانایی فکری بالایی دارند.

5. بهترین و مناسب ترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

ارباب؟ شما دوست دارید محفلی ها را از بین ببرید؟ ما هم از شما پیروی می کنیم و هر چه شما دستور بدهید ما اجرا می کنیم. اگه گفتید کرشیو ما هم اجرا می کنیم. اگه گفتید آوادا باز هم اجرا می کنیم.

6. در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

من به دلیل تجربه ی معلمی درس موجودات جادویی در هاگوارتز، به طور مرتب به ایشون سر میزنم و ازشون مراقبت می کنم.

7. به نظر شما چه بلایی سر موها و دماغ لرد سیاه آمده است؟

همه می دونن که مو و دماغ یک چیز دست و پا گیر بر روی صورت است و ارباب برای جلوگیری از مشکلات مو و بینی این موارد اضافی را از صورتشان حذف نموده تا به جذبه ی خود نیز اضافه کنند.


8. یک نمونه از کارهای بی رحمانه و سنگدلانه و سیاهانه خود را شرح دهید.

یک روزی از روزها، زیر سایه ی شما، گربه ای بود بسیار پشمالو. گشنه بود. من هم یه آش سمی از دوشیزه دابز گرفتم و دادم به گربه ی پشمالو تا گشنه نمونه و سیر بشه!

9. نظر خود را بصورت کاملا خلاصه درباره این واژه ها بیان کنید:

ریش: چیزیست دست و پا گیر

طلسم های ممنوعه: طلسم های کاربردی و مفید. طلسم های به درد بخور.

الف.دال: " آنتونین دالاهوف! " ولی به نظرم شبیه یه گروهی بود: ارتش دامبلــــ... ارزش دامبـــــ... یه چیزی توی این مایه ها.


ارباب! من می دونم که توی این چند وقت فعالیت نکردم و شاید قبولم نکنید ولی بهتره که دلیلش رو بدونید:
http://ka-divsalar-art.blog.ir
این فن فیکشن جدیدمه. فکر کنم اولین کسی هستید که می دونید!



این به نظر من مشکل بزرگیه که یکی دو تا درخواست عضویت محفل داده باشه و دو درخواست مرگخوار شدن.اونم یکی در میون!!
بجز فعالیت و سطح پستها، تمایل اعضا به پیوستن به ارتش سیاه هم برای ما مهمه.و خب...درخواست عضویت محفل شما همچین تمایلی رو نشون نمیده.یا حداکثر بی تفاوتی شما رو نشون میده.
اگه مایلین عضو محفل بشین بهتره کمی صبر کنین.بالاخره ناظرای محفل جواب میدن.
به هر حال قبل از جواب اونا کاری از دست من برنمیاد و نمیتونم عضوی رو که یه درخواست بی جواب به محفل داده تایید کنم.
گذشته از همه اینا ملاک تایید فقط فعالیت ایفای نقش شماست.بعد از آخرین درخواست مرگخوار شدنتون سه پست ایفای نقش داشتین که خوندمشون.میتونم بگم بهتر از قبل شدن.ولی هنوز هم اشکالاتی دارن.میدونم این جمله "اشکالاتی دارن" کمی کلی و مبهمه.ولی اینجا هم که نمیشه اشکالات رو گفت!

خلاصه اینکه تایید نشد.


موفق باشید.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۳ ۱۴:۱۰:۲۷







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.