هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱:۵۷ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۳
-پنبه...پنبه...آهان...اینور...اونور! آشا؟! پنبه اضافه نداری؟

آشا نگاهی به لودو انداخت. تمام صورتش را غرق در پنبه کرده بود و فقط روی گونه چپش خالی مانده بود.
-الان داری چیکار میکنی؟ ارباب منتظرن تشریف ببری محفل ها!

لودو که پنبه کم آورده بود دور و برش را نگاه کرد. پشمک باقی مانده از شب یلدا را برداشت و سعی کرد با آب دهانش به ساعد دست چپش بچسباند.
-امپاتی! درک متقابل! دامبل اگه منو اینجوری ببینه زودتر بهم اعتماد می کنه.این علامت شومم بپوشونم قضیه حل می شه. به نظرت تابلو نیست که اینا موهای دستم نیستن؟

به نظر آشا تابلو بود! ظاهرا به نظر لرد سیاه هم تابلو بود؛ چون درست در همان لحظه سر رسید و با عصبانیت همه پنبه های لودو را ناپدید کرد.
-بگمن...ظرف ده ثانیه جلوی محفل آپارات می کنی. من دیگه نمی تونم این عجوزه شپشو رو تحمل کنم. رفته دندون مصنوعیشو گذاشته در قدح اندیشه ما. همه افکارمون دندونی شد.

لودو در حالی که با دستپاچگی از یک تا ده می شمرد که وقتش تمام نشود گفت:
-ارباب یه کرم رو شونه تونه!
و غیب شد!

لرد با نفرت کرم را از روی شانه اش برداشت و بدون توجه به زبان آشا که برای شکار کرم از دهانش خارج شده بود،، به گوشه ای پرتاب کرد.
-پیرزن بید زده! جای تعجبی هم نداره. مادر همچین جانور نفرت انگیزی باید هم در این حد چندش آور باشه.

چشم آشا هنوز به دنبال کرم بود.


محفل ققنوس:

-ای مرلین بزن منو بکش!

-آواداکداورا!

روح لودو به آرامی از جسمش جدا شد و بدون هیچ هاله نوری به طرف آسمان پرواز کرد.
-پیامبر نادان! ما یه چیزی گفتیم! تو باید گوشِت اینجا باشه؟ ما فقط قصد گلایه داشتیم. بزن ما رو زنده کن!

به دستور مرلین روح لودو از نیمه راه جهنم به درون جسمش برگشت.
-اوهوم...بهتر شد! اون نامه اعمالمونم بزن پاک کن سر فرصت...از خودم خجالت کشیدم. خب...کجا بودم؟ ای مرلین...نزن منو بکش. ولی اینا چرا هنوز نفهمیدن قایم کردن خونشون فایده ای براشون نداره؟! آهاااااای...دامبل! ننت دست ماس...ننه اربابمونو پس بده!




پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
-ما نمیاییم!
-خودتون برین!
-اصلا به ما چه!ما طلسم فرمان رو لولو ها اجرا می کنیم و مشکلمون حل می شه.

صدای فریاد اعتراض اسلیترینی های تخس، هاگوارتز را به لرزه در آورد! ولی چشم غره های پروفسور اسنیپ خیلی زود این لرزه ها را خاموش کرد.

به دستور روسای گروه ها، اعضای فعال و فداکار و از جان گذشته هر چهار گروه بار و بندیلشان را جمع کرده به سمت جنگل ممنوعه که ظاهرا دیگر ممنوع نبود، رهسپار شدند. چند لولوی بی سرو پا نمی توانستند آنها را به زانو در آورند.

ماندانگاس که زرهی آهنین پوشیده بود، جلوی گروه حرکت می کرد. ولی برای احتیاط بیشتر دو دانش آموز هافلی را گول زده و سپر خود کرده بود. جان مدیر بسیار مهم بود!
پروفسور الادورا گوشی اش را در مقابل نور ماه گرفته بود و کلمه لولو ها را سرچ می کرد. ولی جز تعدادی نوجوان بیکار کره ای که ظاهرا گروه موسیقی سنتی کره ای تشکیل داده بودند به نتیجه قابل توجهی دست پیدا نکرد.
لودو بگمن که با وجود بهره بردن از هوش ریونی و تصاحب هر نوع پست و مقامی اعم از نظارت و وزارت و مدیریت، هنوز موفق به فارغ التحصیل شدن از هاگوارتز نشده بود در بخش های مخفی منوی مدیریتش به دنبال دکمه ای برای بلاک لولو ها می گشت. ولی خب...نبود!
پروفسور اسنیپ سرگرم قدم زدن بین دانش آموزان و کم کردن امتیاز از آنها و موجودات جنگل و درخت های بی برگ و بار بود.

ملت هاگوارتزی رفتند و رفتند. از کنار تسترال ها و مانیتکور ها و تک شاخ های بی شماری عبور کردند. ولی کاری به کار آنها نداشتند. بجز دو سه اسلیترینی که دور از چشم مدیر، لگدی نثار کره تک شاخی کرده و قبل از سر رسیدن مادرش چهار نعل از محل حادثه دور شدند!

آنها فقط یک هدف داشتند...مامان لولو!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۲ ۲۲:۴۲:۴۶



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
خلاصه:

تنها پسر گلرت گریندل والد به نام گیلبرت از بیمارستان روانی فرار کرده.محفل و مرگخوارا دنبالشن. گیلبرت دچار اختلال حواس و بسیار خطرناکه!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

محفل ققنوس:

-هنوز خبری از پسر عزیزم نشده؟

ریموس لوپین زوزه ای سر داد!
-پروفسور! چند بار باید بگیم؟ اون پسر گلرته...پسر شما نیست. شما اصلا یادتون میاد بچه ای به دنیا آورده باشین؟

دامبلدور به دنبال دستمالی گشت ولی خیلی زود منصرف شد. بودجه محفل برای خرید چنین کالاهای لوکسی کافی نبود. بنابراین با ریشش اشک هایش را پاک کرد.
-یادم نمیاد. ولی این احساسات مادرانه اشتباه نمی کنن.شما نمی فهمین. هرگز مادر نبودین که درک کنین. پسرمو پیدا کنین. ولی قبلش درو باز کنین...یکی یه ساعته داره زنگ می زنه. نمی دونم چطوری داره زنگ می زنه.چون اینجا اصلا زنگ نداره. همون روز اول ماندانگاس زنگشو دزدید و فروخت و بعدم انکار کرد.من به ماندانگاس اعتماد کامل دارم.

ریموس که به خوبی می دانست سخنرانی دامبلدور به این سادگی ها تمام نخواهد شد به طرف در رفت و آن را باز کرد.پشت در جوانی بلند قد و کمی عجیب و غریب ایستاده بود.

-فرمایش؟
-کار!
-خب کارتونو بفرمایین!
-کار ندارم...کار می خوام!
-آقا شما چطوری زنگ در اینجا رو زدین؟ اینجا زنگ نداره.و تازه این مهمتر از این قضیه نیست که این خونه کلا دیده نمی شه!

گیلبرت که ظاهرا به حرف های ریموس گوش نمی کرد به دستگیره در خیره شده بود.
-گشنمه...نیم ساعتی می شه که چیزی نخوردم. قبلشم جز دو تا جوجه عقاب و یه کروکودیل چیزی از گلوم پایین نرفته. می خوام غذا بخورم. پول ندارم.پول ندارم، چون کار ندارم! لان تو باید کاری به من بدی...وگرنه ازت به عنوان خلال دندون استفاده می کنم.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۲ ۲۱:۵۶:۵۶



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲:۳۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
-بگین بیاد!
-ارباب خب نمی دونیم کجاس آخه!
-مگه نگفتین می خواد بیاد؟
-بله...می خواد..ولی خودش هنوز اینو نمی دونه. ما مایلیم پیداش کنیم و کمکش کنیم سریع تر به این حقیقت دسترسی پیدا کنه.

لرد سیاه که همچنان غمگین به نظر می رسید بدون اینکه وضعیت غم آلود خودش را به هم بزند به آرامی یقه مرگخوار وراج را گرفت و کشان کشان بطرف اتاق تسترال ها برد.
سایر مرگخواران برای بازماندگان آن مرحوم آرزوی صبر و طول عمر کردند و برگشتند سراغ مشکل خودشان!

لودو که در حال کلنجار رفتن با منوی مدیریت بود فحش بسیار زشتی به منو داد و چند بلاک به درد نخور از ناکجا آباد ظاهر کرد.
-گفتین زاغی رفته دنبالش...براش جغدم فرستادین؟

مورفین به سختی با حرکت سر جواب مثبت داد.
-ولی شاید ژغد پیداش نکنه!

ولی جغد گلرت را پیدا، و روی زاغی را کم کرده بود!

باد شدیدی وزید و پنجره با صدای مهیبی باز شد.
گلرت در حالی که سوار بر جغد سیاه رنگی بود پرواز کنان وارد خانه ریدل شد. صرفنظر از اینکه چطور جغد را وادار به تحمل وزنش کرده بود، برخلاف تصورش اصلا با ابهت به نظر نمی رسید. چون جثه کوچک جغد زیر هیکل درشت گلرت تقریبا گم شده بود.

پس از فرودی موفقیت آمیز، دستانش را ذوق زده به دو طرف گشود.
-من اومدم عزیزانم!




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
بررسی پست شماره 19 خورندگان مرگ، هکتور دگورث گرنجر:

نقل قول:

پیش از آنکه آیلین بتواند یا بخواهد جوابی بدهد، دود سیاهی به هوا بلند شد. پس از محو شدن دود، در جایی که ایلین تا ثانیه هایی پیش در خلسه بود، سیوروس اسنیپ نشسته بود.

بعضی از نکته هایی که برای طنز استفاده می کنیم فقط برای قشر خاصی قابل درک هستن. مثلا ممکنه از فیلم و سریال استفاده کنیم یا شخصیت های یک کتاب. در این موقعیت ها باید فکر کنیم! تصمیم بگیریم که حذف کردن اون گروهی که این قسمت رو درک نخواهند کرد، ارزششو داره که از این نکته استفاده کنیم یا نه. تا جایی که من دیدم معمولا ارزششو نداره! مگه اینکه نکته یا شخصیت اونقدر مشهور باشه که تعداد کسایی که نمی شناسنش به مراتب کمتر از گروه دوم باشه.
شما اینجا از تغییر شخصیت آیلین استفاده کردین. اینم یه نکته مقطعیه. مال یه مدت زمان خاص و محدوده. کسی که طی این دو سه هفته در سایت نباشه متوجه این نکته نمی شه. ممکنه گیج بشه که چی شد؟ چرا آیلین غیب شد و به جا سیوروس اومد؟ ولی وقتی کمی سبک سنگین کنیم به این نتیجه می رسیم که نکته ای که ازش استفاده کردین اونقدر جالب بود که این ریسک رو قبول کنیم. مخصوصا با توجه به اینکه کسایی که این سوژه رو ادامه می دن الان در سایت حضور دارن و احتمال اینکه یکی سه چهار ماه دیگه بیاد سراغ این پست بسیار کمه. با توجه به این نکته ها شروع شما بسیار جذب کننده بود.


نقل قول:
کارگردان با خشم وارد صحنه میشه:

- هزار بار به شماها نگفتم وسط سوژه شناسه هم عوض شد با همون قبلیه ادامه بدید؟ اصلا به شما چه ربطی داره شناسه عوض شده؟ کارتونو بکنید شماها. یه بار دیگه...
- آواداکداورا!

لرد که از فریاد های کارگردان به تنگ اومده بود اون رو راهی دیاری دیگر کرد. باشد که دیگر بر سر ارباب صدایش را بالا نبرد.

مواظب این کارگردان و همه کسایی که از پشت صحنه یهو وارد صحنه می شن، باشین...توانایی بی مزه کردن کل پست رو دارن...همچین توانایی به هم زدن تمرکز خواننده رو! خوشبختانه عکس العمل به موق و جالب لرد جلوی این اتفاقا رو گرفت!!


نقل قول:
باشد که دیگر بر سر ارباب صدایش را بالا نبرد.

یک مورد دیگه ابراز احساسات در نوشته هاست! احساسات خودتون...احساسات نویسنده. این کلمه " ارباب" احساس شماست. نظر شماست. ولی وقتی بعد از عکس العمل مضحک لرد سیاه اومده، تبدیل به نکته مثبت شده. شما قدرت تشخیص بسیار خوبی دارین. خیلی راحت می تونین به احساستون اعتماد کنین. وقتی موردی هست که اصولا جالب یا درست نیست ولی در اون موقعیت خاص به نظر شما لازم یا جالبه ازش استفاده کنین. اینطور که من می بینم احساستون قابل اعتماده.


بهتره بین شخصیت و دیالوگش فاصله نذارین. به نظر من این حالت که بین "گفت" و دیالوگ یه خط فاصله وجود داشته باشه نوشته شما رو پراکنده و بی نظم نشون می ده.


هکتور رو فراموش نکنین و نذارین فراموش بشه. مخصوصا حالا که مرگخواره راحت تر می تونه وارد بعضی از سوژه ها بشه. مثلا همینجا که مرگخوارا دور هم جمع بودن می تونست وارد بشه. خوشبختانه شخصیتی که ازش ساختین به اندازه کافی طنز هست که دنبال یه ورود منطقی برای هکتور نباشیم. اجازه بدین با معجوناش وارد بشه و جا بیفته.


نقل قول:
سیوروس، در حالی که از شدت کروشیوی لرد موهای چربش به فرمت صاعقه زده ها سیخ سیخ شده بود، نفس نفس زنان گفت:

- نه ارباب، ما غلط بکنیم. راستش گلرت... یه جادوگره. میخواد بیاد خدمت شما، زیر سایه علامت شوم

موضوع سیوروس و شناسه ش کمی داشت بیش از حد لازم طول می کشید. سوژه کم کم داشت گم می شد. سوژه وقتی گم می شه که خواننده مجبور باشه برای یاد آوریش برگرده و پست های قبلی رو دوباره بخونه.چون با خوندن پست آخر فراموشش کرده. البته در خط آخر این نکته جبران شده و دوباره داستان رو به خط اصلیش برگردوندین.

می شه گفت برای نوشتن این رول فقط از تغییر شناسه آیلین استفاده کردین. این توانایی فوق العاده ایه که شما می تونین با استفاده از همچین نکته کوچیکی یه پست نه چندان کوتاه بنویسین.کارتون خیلی خوب بود.
شخصیت ها تون پخته و جا افتاده هستن...هیجان کنترل نشده سیوروس، خود بزرگ بینی مضحک لرد سیاه...همه به اندازه و در حد لازم بودن.مخصوصا با توجه به این که از طرف یه مرگخوار نوشته شده بودن.


خوب بود.

موفق باشید.




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
خلاصه:
لرد سیاه از مرگخواران می خواد که هدویگ رو براش شکار و قربانی کنن.
محفلیا از نقشه مطلع می شن و به روش کتاب پنجم شش نفر از اونا معجون می خورن و به شکل هدویگ در میان. در حین فرار مرگخوارا بهشون حمله می کنن و موفق می شن چهار تا از جغدا رو بگیرن و برای لرد ببرن.
لرد که دیگه نمی تونه صبر کنه دستور می ده هویت جغدا سریع تر مشخص بشه.
نکته: شش نفری که جغد شدن هری، رون، هرمیون، فرد، جرج و ماندانگاس بودن که ماندانگاس همون اول کشته شد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-لودو! تو تعیین کن!
-ای بابا...چرا من؟ ارباب فرمودن روشن کنین. جمع بستن. یعنی با همکاری هم باید روشن کنیم. با وجود این من از خودگذشتگی به خرج می دم و سهم خودمو از این ماجرا به عهده می گیرم و می گم که این یکی هریه!

الادورا جغد مورد اشاره لودو را بررسی کرد. جغد نگاهی همچون ابله ها داشت.
-رو چه حسابی همچین حرفی می زنی؟ به نظرت قدرت بیناییش مزخرفه؟ یا عقده حقارت داره؟ یا دور و بر خواهر مادر ملت می پلکه؟

لودو با همان اطمینان جواب داد.
-نه! سفیده! هری هم همچین پسر سفید مفیدی بود...یادمه!

الادورا با گوشی اش به بقیه جغد ها اشاره کرد. لودو متوجه منظور الادورا نشد. چون داشت به گوشی نگاه می کرد! الادورا با ابروهایش به پر های جغد ها اشاره کرد و لودو زیر سایه لرد سیاه، بالاخره متوجه منظور الادورا شد...بقیه جغد ها هم سفید بودند!

لینی یکی از جغد ها را که بسیار پررو به نظر می رسید برداشت.یکی از پرهایش را کند و صدای " هو" ی جغد به هوا بلند شد. طبیعتا لینی اهمیتی نداد. پر سفید را روی بالش گذاشت و در آینه نگاهی به خودش انداخت.
-بد هم نمی شه...نظرتون چیه تک تک پراشونو بکنیم تا خودشون اعتراف کنن کدومشون هدویگه؟ اینجوری حداقل به یه دردی می خورن...به درد زیبایی هر چه بیشتر بال های من!




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳
سوژه جدید:


هواکم کم داشت تاریک می شد. باید می رفت... ولی جایی برای رفتن نداشت.

این موضوع غمگینش نمی کرد. چون حتی اگر جایی برای رفتن وجود داشت، هدفش او را از رفتن باز می داشت. سه روز پیش که وارد این جنگل شده بود به خوبی می دانست که وارد مسیری شده است که باید ادامه بدهد.
احساس گرسنگی می کرد. اخم هایش را در هم کشید. نیازهای انسانی همیشه به شکل عجیبی عصبیش می کرد. ای کاش می توانست نادیده شان بگیرد.

نسیم خنک جنگل باعث شد حواسش را بیشتر جمع کند.با دقت به درختان اطرافش نگاه کرد. در ظاهر همه آنها شبیه هم به نظر می رسیدند، ولی برای او اینطور نبود. به خوبی می توانست مسیر خودش را از بین همان درخت های شبیه به هم پیدا کند.
از جا بلند شد و به طرف نهر کوچکی که در نزدیکیش جاری بود رفت. مشتی آب به صورتش زد...و تصویر خودش را در آب دید. شاید برای اولین بار به صورت خودش دقیق شد.
چهره اش همیشه توجه اطرافیانش را جلب کرده بود. ساحره ها با حسرت و جادوگران معمولا با حسادت به او نگاه می کردند. جذابیت ظاهری برایش اهمیت زیادی نداشت...یا شاید هم...داشت! فقط به این دلیل که تجربه به او ثابت کرده بود جذابیتش قادر به باز کردن درهایی هست که هیچ جادوی دیگری روی آنها کارساز نیست. کافی بود طرف مقابل یک ساحره باشد. برای تام همه چیز به منافعش ختم می شد.
قبلا بارها شنیده بود که انواع پیشرفته جادوی سیاه ممکن است روی چهره و ظاهر شخص تاثیرات عجیبی بگذارند. این شایعات را باور نمی کرد.ولی حتی اگر درست بود هم اهمیتی برایش نداشت. او باید جلو می رفت. باید به جایگاهی که لایقش بود می رسید.
به تازگی فارغ التحصیل شده بود. جادوگر بودن...یک شغل عادی در وزارتخانه سحرو جادو یا حتی هاگوارتز داشتن...ازدواج...
هیچکدام روح بلند پروازش را ارضا نمی کردند. باید به قله می رسید. و برای رسیدن به قله باید از پایین ترین نقطه کوه شروع می کرد... از سالگو!

نامش را بارها شنیده بود....همه با نفرت از او یاد می کردند. از بی رحمی و قساوت قلبش. تام چندان صبور محسوب نمی شد ولی این بار باید صبر می کرد. باید سالگو را قانع می کرد که با دیگران فرق می کند. باید همه چیز را از او یاد می گرفت. گذشته از همه ویژگی های بدی که از او شنیده بود، می دانست که در جادوی سیاه بی رقیب است. و این چیزی بود که تام ریدل جوان به آن احتیاج داشت.

با حالتی مصمم از کنار نهر برخاست.باید به راهش ادامه می داد. باید استادش را پیدا می کرد.





پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۳:۰۹ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳
-بیا ببین چی کشف کردیم لودو...مشنگ ها به این می گن جعبه جادویی. عکساشونو از یه جایی انداختن تو این جعبه و برای ما نمایش می دن.

لودو نگاهی به تلویزیون انداخت.
-ارباب اونا که عکس نیستن...این فیلمه.

-خب؟ تفاوتش چیه؟!
-اینا متحرکن ارباب!
-مگه عکس ثابته؟
-هوم؟...نه ارباب...این... خب فرق می کنه! من متوجه نمی شم. چرا شما با این وسایل آشنایی ندارین؟هر چی باشه تا ده یازده سالگی بین مشنگ ها...
-ادامه بده لودو!
-من داشتم ادامه می دادم ارباب. ولی الان بشدت نادم و پشیمان شدم و بهتره برم به آشپزیم برسم و تو کار بزرگترا دخالت نکنم!

لودو به آشپزخانه رفت و سرگرم هم زدن محتویات ماهیتابه شد. لرد سیاه در حالی که روی کاناپه لم داده بود به طرف تلویزیون برگشت. گهگاهی صدای قهقهه اش بلند می شد و دوباره صدای شکستن تخمه به گوش می رسید.

-هوراااااا!

لودو سراسیمه از آشپزخانه خارج شد!
-چی شد ارباب؟!

-چیزی نیست...اینا فریاد هورا سر دادن...ما هم تبعیت کردیم! گرچه متوجه نشدیم برخورد توپ و تور چرا باید موجبات خوشحالی ما را فراهم کند. تا فراموش نکردیم بگیم که یادت باشه که کلارا هایدی رو دعوت کرد که با اونا به شهر بره. فردا باید در همین ساعت بقیه شو دنبال کنیم. راستی قصد داریم فردا صبح سطل آب یخی روی سرت خالی کنیم...مد شده...حال می دهد!

لودو قصد داشت بگوید که اگر حال می دهد روی خودتان اجرا کنید...ولی جانش را دوست داشت و نگفت! به جایش ماهیتابه را روی میز گذاشت.
-ارباب بفرمایید.شامتون آماده اس!
-این چیه بگمن؟
-اوج هنر آشپزی منه...نیمرو!

لرد سیاه نگاهی به نیمرو انداخت و نگاه دیگری به لودو... و بصورت ناگهانی جهش بلندی از بالای کاناپه انجام داد و درست روی گردن لودو فرود آمد.
-مرتیکه کلاهبردار کلاش فریبکار! نیم رو؟ بقیه اش کو؟ نیم دیگه ش کو؟ غذای ناقص تحویل ما می دی؟


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۵ ۳:۱۸:۴۷



پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲:۳۱ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳
خلاصه:

دامبلدور قصد داره در هاگوارتز مسابقات تسترال سواری برگزار کنه. لرد از طریق جاسوسی (ایوان) از نیت دامبلدور با خبر می شه و تصمیم می گیره مرگخوار ها رو تبدیل به تسترال کنه تا یک سری از محفلی ها رو به کشتن بده!مرگخوارا به هاگوارتز می رن و متوجه میشن که هکتور معجونی کشف کرده که سرعت پروازشونرو بیشتر می کنه.تصمیم می گیرن روز مسابقه هم از اون معجون استفاده و هری و دار و دسته شو با خاک یکسان کنن.

________________________


-نه! نمی کنیم!
-چرا نه؟
-ارباب یک بار فرمودن که کله زخمی همینجوریشم با خاک یکسانه و هر چی ارباب بگن همونه و لاغیر!
-این خودشیرین کیه؟!
-ارباب که نیست...بچه ها بزنیمش!



روز مسابقه:

-برادرا و خواهرا به مقدار کافی معجون چریدن؟

تسترال ها نگاه نه چندان دوستانه ای به گوینده که شخصی بجز بلاتریکس نبود انداختند. ولی مجبور به اعتراف شدند که چریده اند.چون معجون مزه جالبی نداشت و اجبارا با علف هایشان مخلوط کرده بودند و مخلوط کننده اصلا توجه نکرده بود که آنها تسترال هستند...نه الاغ! و اصولا گوشت می خورند.

مرگخواران معجون خورده در گوشه ای سرگرم آماده شدن و سوهان زدن سم هایشان بودند که صدای گفتگویی توجهشان را جلب کرد.

-پس اینطور...بچه ها بیخودی تسترال انتخاب کردن؟روز مسابقه قرعه کشی می شه. راستی گفتی با تسترالی که اول می شه چیکار می کنن؟
-پروفسور دامبلدور می گفت تاکسیدرمیش می کنن.بعدم ازش به عنوان نمونه تو کلاسای موجودات جادویی استفاده می کنه. دومی رو می برن برای بارکشی...سومی و چهارمی احتمالا به آشپزخونه سپرده می شن. بالاخره غذای این همه بچه باید از یه جایی تامین بشه.قبل از ویزلیا بودجه کافی بود...ولی الان...آه...یکی دو تاشونو می برن سیرک.برای اجرای نمایش. بقیه تسترالا هم که دیگه جزو ضایعات محسوب می شن.خوراک موجودات جادویی گوشتخوار مدرسه می شن. پروفسور دامبلدور واقعا نابغه هستن.بیا به افتخارشون یک دقیقه صدای تسترال در بیاریم.


نبوغ دامبلدور اصلا توجه مرگخواران را جلب نکرده بود. لودو بگمن کاغذی جلویش گذاشت و سرگرم محاسبه و حل این مسئله شد که مقام چندم برای ادامه زندگیش مفید تر است! لودو تسترال فرصت طلبی بود!




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۰:۳۵ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳
خلاصه:

مرگخواران و لرد سیاه در قصر مالفوی ها دری مرموز کشف کردن که به هر جایی باز می شه.(برای هر شخص به یک مکان باز می شه).لرد سیاه از در عبور می کنه و با گذشته خودش مواجه می شه و بدون اینکه بخواد خودش رو که هنوز نوزاده از گذشته به زمان حال میاره.
لرد مایل نیست بچه در خانه ریدل ها بزرگ بشه.به دستور لرد الادورا وزیر سحر و جادو می شه و تام کوچک بهش سپرده می شه که تربیتش کنه.
ولی تام شرورتر از چیزیه که الادورا انتظار داشت!

________________________

-وای بچه چقدر تو شری! چوب دستیمو بده...نه...طلسم نکن...اوخ...چیکار می کنی؟ اصلا تو طلسم کردن از کجا یاد گرفتی؟ حرف زدن بلد نیست اونوقت طلسم می کنه. بی تربیت!

تام کوچک بهت زده به الادورا خیره شد. لب هایش را جمع کرد و چانه اش شروع به لرزیدن کرد. چشمان سبز رنگش پر از اشک شد.
با دیدن این صحنه الادورا دست و پایش را گم کرد.
-اهه...حالا گریه نکن. من که چیزی نگفتم. آروم باش. من فقط می خوام مثل یه ارباب خوب بارت بیارم. گرچه نمی دونم وقتی بزرگ بشی و مثل یه ارباب خوب بار بیای ارباب فعلی قصد داره چیکار کنه! تازه وقت غذا خوردنت هم...

الادورا که همانطور که حرف می زد، در حال مرتب کردن خرابکاری های تام بود، به طرف او برگشت. ولی به جای تام نوزاد، تام خردسالی روی میز نشسته بود.
-سلام!

الادورا:اِ...آخی...تام؟...ارباب؟...سلام کردنم بلده! آخه تو...چطوری؟...وای!

الادورا حدس می زد خروج تام دوم از در مرموز چندان حادثه نرمالی نبوده. ولی انتظار نداشت که تام جدید در هر ساعت پنج سال بزرگتر شود...به زودی متوجه این موضوع می شد!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.