هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لینی.وارنر)



Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۰
... این کله ی صاف و سفید چقدر آشنا بود، اونو کجا دیده بود؟ احساس میکرد در گذشته ای نه چندان دور به مقدار زیادی این سر را میدید...

- کروشیو! آی کیوت شبیه ماگلا شده!

کروشیو مانند شربت تقویتی که ماگل ها میخورن روی سیبل اثر به سزایی داشت، چشماش از حالت تاری در آود، جانی دوباره به بدنش برگشت و حالا که دقیق تر به فرشته ی نجات خود نگاه کرد بیشتر به بی شباهتی اش به فرشته ی نجات پی میبرد.

- ارباب؟ ... من اینجا چی کار میکنم؟ من داشتم یه ماگل احمقو احمقش میکردم که یه کار احمقانه ای بکنه ...

لرد که حوصله ی مزخرفات پیشگوی خرفتش رو نداشت اشاره ای به لودو کرد و لودو منظور لرد رو فهمید.

- آپارات کردنو یادت میاد؟ غیب شدن؟ جادو؟ جادوگری؟ دنیای جادویی؟ من؟ مونتی؟ ارباب؟ خب حالا خفه شو ببین ارباب چی میگه!

سیبل فهمیده یا نفهمیده سرش رو تکون داد و به سختی آب دهنش رو قورت داد و به زحمت سرش رو بالا برد و به لرد خشمگین نگاه کرد.

- میگم ارباب؟ حالا که دقت میکنم میبینم شما ابرو دارین!

لرد چوبدستیش رو در آورد و به سمت سیبل گرفت: مثل اینکه یه کروشیو دیگه نیاز داری! بلند شو و برو تو اتاق پیشگویی، باید یه کم با اون گوی های کوچولوت ور بری!

اتاق پیشگویی - همین بغل

سیبل به زحمت بدن نحیفش رو پشت میزی که زمانی پشت اون کار میکرد و برای اربابش پیشگویی میکرد نشست.

لرد روزنامه رو از داخل جیب رداشت در اورد و اونو جلو سیبل پرت کرد.

- این موضوع رو بخون و یادداشت هایی که ارباب با خط قشنگش زیرش نوشته! بعد جواب بده.

چند دقیقه بعد سیبل روزنامه رو کنار گذاشت.

لرد مشتاقانه پرسید: خب؟

- ارباب جسارتا شما بهتره از اتاق برید بیرون تا من بتونم تمرکز کنم!

لرد بعد از چند تا طلسم به سمت سیبل از اتاق بیرون رفت و لودو و مونگمری رو هم کشان کشان از اونجا بیرون برد.

سیبل بعد از رفتن اونا با نگرانی از جاش بلند شد و با خودش فکر کرد: حالا من چی به این ارباب بگم آخه؟ لعنتی! من چمیدونم چی کار کنم دنیا نابود نشه ... فکر کن سیبل! به مغزت فشار بیار ...

یهو یه فکری از نا کجا آباد به مغز سیبل برخورد کرد و باعث بشکن زدن اون شد. یاد فیلمی که همین ماه پیش تو سینمای ماگلا دیده بود افتاد، قطعا لرد و بقیه این فیلمو ندیده بودن.

پس سریع از اتاق بیرون اومد و مقابل لرد زانو زد.

- ارباب! یافتم! شما باید یه وسیله ای از جنس فلز و ضد گرما و سرما و با مقاومت زیاد بسازی، از هر حیوون جادویی یه جفت جمع کنی، مرگخواران رو جمع کنی و هر کسی که فکر میکنی به درد میخورن رو صدا بزنی و بعد همگی بریم تو اون وسیله! وقتی دنیا نابود بشه شما یه دنیای کوچیک دارید با یه عالمه برده!

لرد هنوز در حال تجزیه تحلیل این ایده بود ...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۱۵ ۱۶:۲۷:۴۹



Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۹۰
1.

اول به توضیح علت میپردازم! به این امید که تا انتهای تکالیف، شیوه از ذهنتون بره و نمره کاملو بدین. هرچند از پشت پرده اشاره میکنن شما استاد طولانی نویسی هستی و هیچ وقت اول پستت یادت نمیره. پس کلا پشیمونم از حرفم و هردو رو مینویسم، مرلین بده برکت.

علت: [spoiler=حواسم نبود طولانی نوشتم!!!]روزی روزگاری جنگلی بود. کفتری از ناکجا آباد میون درختا پر پر میزد و اینور و اونور میرفت. معلوم نبود از کجا تونسته خودشو به اونجا برسونه، آخه جزء پرنده هایی نیست که کوچ کنه و بتونه مسافت طولانی پرواز کنه. واسه همین بودنش تو اون جنگل خودش یه معماس. شایدم دست تقدیر بوده که این دو کفتر شیر و کفتر عاشق به هم برسن. کبوتره حیران و پریشان سعی میکنه راهشو بین شاخه های پیچیده و در هم گوریده ی درختا پیدا کنه که یهو ... تالاپ ... میخوره به یه درخت و پخش زمین میشه. تو این مدت که سرگیجه گرفته و همونجا رو زمین نشسته تا سرگیجه ش رفع بشه و دوباره پرواز کنه، یکهو یه روباه مکار پیداش میشه. روباهه یکم ابروشو (!!!) بالا میندازه و بعدش با یه جهش میپره جلو کفتره. کفتره هم که هنوز جوجه هایی که بالا سرش به نشونه سرگیجگی پرواز میکردنو میدیده، میفهمه راه فرار نداره و جونشو میسپره به دست روزگار و چشماشو میبنده و آخرین جملات قبل از مرگشو تو دلش زمزمه میکنه.

این وسط یه شیر گرسنه که البته فقط یه ذره گشنه شه و همون یه دونه روباه واسه سیریش کفایت میکنه، پیداش میشه. کفتر و روباهو میبینه. از اونجایی که به عمرش کفتر ندیده و مغز روباهم نداره تا بفهمه خوردنیه، میره سمت روباهه و با دوتا چنگولش میاردش بالا و بعد از قاچ قاچ کردن بدنش با دندوناش، میندازدش یه گوشه تا بعدا بخوردش. قابل توجهه که لحظه ای که شیره میره سمت روباهه، روباهه چند سانتی متری بیشتر با کبوتره فاصله نداشته. به هر حال، کفتره که با آدما زندگی کرده و برخلاف خود آدما، حس قدردانی و تشکر و اینارو میفهمه، بعد از رفتن جوجه ها بالا سرش میپره و میره سمت شیره. شیره تا حالا اونو ندیده و فک میکنه فرشته ی الهی نزول شده. کفتره هی میشینه رو شیره، هی پاهاشو میکنه لای موهای شیره (نر بوده شیره!) و اینا. قصدشم از این کارا مثلا ناز کردنه شیره بوده. شیره هم که تا حالا هیچ روباهیو به این راحتی نگرفته بود ( از بس روباه کوچولوئه هی در میرفته و شیره هم نمیفهمیده کجا قائم میشه تا بخوردش، واسه همین گرفتنش سخت بوده) به یقین میرسه که این کفتره واقعا از آسمون افتاده تا بش کمک کنه. اینجا این دوتا دوست میشن و هیچی بیشتر از همین دوستی بینشون نی! بعدش این کفتره هرجا شیره میره باهاش میره، هر وقتم این شیره میخواد شکار کنه کفتره همراشه. اول کفتره میره جلو و حیوونارو به خودش جذب میکنه. بعد تا میان کفتره رو بخورن شیره از اون طرف میگیرتشون و یه لقمه چپشون میکنه. این کمک ها و دیدارها و رابطه ها، باعث میشه اینا به هم دل ببندن و عاشق هم شن و ... به پای هم پیر شن![/spoiler]

گفتین دو پاراگراف، چه عیبی داره هر پاراگراف من بیست خط باشه؟ باوشه، پس اونو نخونین، اینو بخونین!

کفتره از ناکجا آباد وسط یه جنگل ظاهر شده. وقتی داره تو جنگل با تعجب پرواز میکنه، یهو میخوره به یه شاخه و پخش زمین میشه. در اثر افتادن سرش گیج میره و اجبارا مدتی مجبور میشه رو زمین بمونه تا دوباره حواسش سر جاش بیاد. یه روباهه میبیندش و میاد که بخوردش! به سمتش میاد هجوم ببره که یه شیره میپره وسط و میخورتش.

کفتره به نشانه ی قدردانی به نوازش شیره میپردازه و با هم دوست میشن. از این به بعد شکار شیره به این شکله. اول کفتره میره جلو تا حیوونا سمتش جذب شن، بعد شیره وقتی حواس حیوونا پرته میره و یکیشونو براحتی میگیره و میخوره. این شکار اینقدر ادامه پیدا میکنه تا هردو عاشق هم میشن و تصمیم میگیرن تا ابد با هم زندگی کنن.

شیوه: خیلی ساده س! این دوتا از هم خوششون اومد و تصمیم گرفتن یه یادگاری از هم داشته باشن! بعدشم شیرکفتر به دنیا اومد. شیوه ش همون عشقه س!

2.

قبل از هرچیز، باید خونه رو با جادو محکم و سنگین و اینا کرد، تا توسط این شیرکفتره فرو نریزه و به هسته زمین نپیونده. دومندش، به تعدادی خون آشام نیازه! این خون آشاما میرن آدم حیوون میکشن خونشونو میخورن، جنازه شونم این شیرکفتر نوش جان میکنه. البته خونه باید تو یه منطقه ای نزدیک جنگل یا خود جنگل باشه تا خون آشاما منبع تغذیه داشته باشن!

رفتاری بسیار مسالمت آمیز و مهربانانه با شیرکفتر و البته خون آشامای گرامی میداشتم. به شیر کفتره دستشویی کردن تو جای مناسب و خوردن غذا به گونه ای که کل خونه رو خون فرا نگیره یاد میدادم.

مهم ترین چیزی که مدام بهش تکرار میکردم هم این بود که من تورو دوست دارم، تو هم منو دوست داری، پس منو نخور، منم تورو نمیخورم. شاید با این جملات بترسه که ممکنه منم بخورمش و نخوره منو. بهش یادآوری میکردم که اگه آدما دیگه رو بخوره، عصبی میشم و میخورمت. یکمم سرش داد وحشتناک میکشم تا بفهمه شوخی نمیکنم!

( هرچند در حین انجام این کارا، لرزش و ترس محسوسی در عمق وجود احساس میشه، اما چه کنیم باید جلو این حیوون ظاهرو حفظ کرد! )




Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۹۰
1.

ما امروزه 88 صورت فلکی رو میشناسیم که شماری از اونا حتی 5000 سال قبل از میلاد مسیح در کناره ی رودهای دجله و فرات شناخته شده بودن. یه تعدادیشونم تو یونان باستان به اونا اضافه شدن.

ستارگان و صورت های فلکی دور قطبی ستاره هایی هستن که در طول سال، همیشه میشه اون ها رو دید و همیشه بالای افق اند. ( در قطب شمال کره ی زمین )

خب حالا این صورت فلکی ها:
1.دب اکبر
2.دب اصغر
3.اژدها
4.قیفاووس
5.ذات الکرسی
6.زرافه
(البته من خودم سیاهگوش رو هم شنیدم ولی تو منابع دیگه موجود نبود واسه همین ننوشتم)

اما گفته میشه که شمار ستارگان دور قطبی شمالی با عرض جغرافیایی تغییر می‌کنه و با دوری از استوا افزایش می‌یابد. برای ناظری در 20 درجه شمالی ستارگان دب اکبر هم دور قطبی نیستن، طلوع و غروب می‌کنن و مدتی زیر افق می‌مانند، اما برای ناظری در 40 درجه شمالی ستارگان دب اکبر همه دور قطبی هستش.

2.

اون اسبه احیانا اسب بالدار نیس؟ در مورد این صورت فلکی افسانه‌ای کهن وجود داره که بر طبق اون پگاسوس یا اسب بالدار آسمان همون اسبی بود که پرسیوس یا برساوش سوار بر وان معشوقه ی خودش یعنی آندرومدا را از دست هیولای دریا نجات داده. سوارشم همین که گفتم نبود؟

هفتمین صورت فلکی بزرگ آسمان همین اسب بالدار( فرس اعظم ) یا PEGASUS هستش. این صورت فلکی به علت داشتن بخش مربعی شکل که ستاره آلفای اون متعلق به آندرومداست، یافتنش در آسمان کار مشکلی نیست و میشه اونو در قسمت پائینی آندرومدا با دنبال کردن راس المسلسه که در قسمت شرقی مربع است پیدا کرد.

3.

حوت یا همون ماهی خودمون!

بابلیای باستان ستاره های این صورت فلکی رو به صورت مادر و پسری نمایش میدادن که خودشونو به شکل ماهی در آوردن و یونانیا هم داستانی کاملا شبیه همینو میگن. آفرودیت، الهه ی عشق و پسرش اروس تحت تعقیب مردی به نام تیتونوس بودن که سرنوشت عجیبی داشت. اون هرچند که فناناپذیر بود ولی مث انسانای معمولی پیر میشد. تیتونوس که رومیا اونو به صورت غول نفرت آوری مجسم میکردن، در پی آفرودیت که رومیا اونو ونوس مینامن و پسر کوچیکش بود. قبل از اینکه تیتونوس بتونه به اونا برسه، مادره و پسره به دریا میپرن و خودشونو به شکل دو تا ماهی در میارن. بعد از این، اون دو ماهی از سوی خدایان به آسمون انتقال پیدا میکنن و به وسیله ی نوار پهنی به هم مرتبط میشن. این طریقه ی ارتباطی به عنوان نمود و نشانی از عشق مادری به شمار میاد.




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰
لونا و تری که به تازگی یکی از بازیای مشنگارو یاد گرفته بودن، هرکدوم یه طرف یه طنابو گرفته بودن و تکون تکونش میدادن. لینی هم وسط اونا وایساده بود و فرت و فرت از رو طناب میپرید.

لینی با هر بار رسیدن پاش به زمین، یه کلمه رو میگفت تا در نهایت جمله ش کامل شه.

- بعدش ... چی ... میشه؟ ... همین طور ... هی باید ... بپرم؟ ... تموم ... نمیشه؟

تری به دستاش که از بس طنابو چرخوندن خسته شدن نگاه میکنه و میگه: اه چرا عین وزغ میپری؟ خو بیا خوبی کن و بباز دیگه. باید اسمتو میذاشتن جهنده!

لونا یه نگاه به آسمون میندازه و یه عالمه نقطه رو اون دور دورا تو آسمون میبینه. درحالیکه یه دستش داره طنابو میچرخونه و یه چشمش داره آسمونو برانداز میکنه میگه:

- میدونستین من پیشگوییم خوبه؟

- دوشومب!

لینی با صدای مهیبی میخوره زمین، اما بدون کوچیک ترین توجهی به افتادنش شروع میکنه به قاه قاه خندیدن.

لونا با تعجب میگه: وا این چش شد؟

اما با دیدن تری که به سختی جلو خودشو گرفته بود تا نخنده میگه: منو مسخره میکنین؟

لونا دوباره به آسمون و نزدیک شدن پرنده ها نگاه میکنه و میگه: اگه تا چند دقیقه دیگه یه چیزی که اولش "چ" داره رو سرتون نریخت!

تری رسما منفجر میشه و همراه لینی هردو با صدای بلند شروع میکنن به خندیدن. لونا دوباره میگه: نگین نگفتما!

و چند قدم از اونا که هنوز در حال غلتیدن رو زمینن دور میشه و به یه درخت تکیه میده و تو دلش خدا خدا میکنه تا واقعا یکی از پرنده ها همون موقع حوس (هوس؟) کنه خودشو خالی کنه.

دسته ی عظیم پرنده ها که یحتمل در حال کوچ کردن بودن به اونا میرسه و درست از بالا سرشون رد میشه و لحظه ای بعد کلیشون دور میشن بدون اینکه چلغوزی نثار یکی از اون دوتا بکنن. لونا با ناامیدی چشماشو میبنده و آه میکشه.

تری که از شدت خنده دل درد گرفته میگه: حتما اینا قرار بود یه کاری کنن!

اما صدای پر پر زدن یه پرنده دیگه به گوش میرسه که از گروهش جا مونده، یه چیزی ازش خارج میشه و همون چیز رو مخ تری فرو میاد.

تری یک ثانیه قبل از این اتفاق:
تری یک ثانیه بعد از این اتفاق:

لینی و لونا با تعجب به تری خیره میشن. به قدری پهنای باند (!) چلغوز زیاد بود که رو نصف پیشونی تری پخش شده بود.

تری با چهره ای اخمو پیشونیشو لمس میکنه و میگه: با هیکلش جور در نمیومد!

قلب تری سریعا دستور داد و قال و ابراز عصبانیت کردنو به مغزش صادر میکنه اما قبل از اینکه این پیام برسه مغز تری یاد یه چیزی میفته. بعدش لبخند میزنه و میگه: میگن چلغوز خوشی میاره!

و با همین فکر به سمت شیرای آبی که تو پارکه میره تا صورتشو پاک کنه. لینی که از حرکت تری تعجب کرده، شونه هاشو بالا میندازه و برای کمک به اون همراش راه میفته.

لونا سنگ جلو پاشو محکم به جلو پرت میکنه و آه کشان میگه: من مثلا پیشگویی کردما!!!!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۱۳ ۲۲:۲۹:۳۴



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۰
1.

فیلم آواتارو دیدن! ولی نمیدونم پروفسور لاوگود چه جادویی به کار برد که فیلم به این طولانی ای تونست تو کل زمان کلاس از اول تا آخرش پخش بشه. به هر حال مسائل جادویی جاش تو کلاس ماگل شناسی نیست.

[spoiler=توضیحات فیلم]این فیلم در مورد گروه بزرگی از آدماس که اومدن به یه سیاره! ( همین بود دیه؟ خو چی کار کنم دوبله فارسی نداشت هرچی برداشت کردم میگم! ) تو این سیاره مث هر جای دیگه یه جنگل بزرگ وجود داره که انواع و اقسام حیوونارو داره. که البته این حیوونا با حیوونا زمین فرق دارن و قوی ترم هستن. یک گروه از اینا یه جورایی شبیه آدمن با این تفاوت که دم دارن و سایزشون چند برابر یه آدمه و رنگ پوستشونم آبیه. انسانا برای بدست آوردن منابع اونجا و از بین بردن "ایوا" که خیلی برای همین آواتارا مهمه کلی سرباز و وسائل جنگی میارن تا بتونن به مقاصدشون برسن. آواتارا هم کلی سعی میکنن تا با تیرکمون (!) با اونا مقابله کنن، اما شانسی در مقابل وسائل ابرپیشرفته ی انسانا ندارن. اونا تفنگ اینا تیرکمون؟

این وسط یه گروه انسان دیگه هم بودن که دانشمند بودن و نمیخواستن اینجا نابود شه و میخوان از در صلح وارد شن تا به مقاصدشون برسن. پس یه سری آواتار که شباهت زیادی به یه انسان داره و هردو مخصوص هم هستن میسازن. وقتی آدما وارد یه محفظه میشن با ذهنشون میتونن اون جسم آواتاری خودشونو تکون بدن و برن اینور اونور. خلاصه میکنم! یکی از آدما عاشق دختر رئیس قبیله ی آواتارا میشه و همین طور شیوه ی زندگی کامل اونارو یاد میگیره و بعد تصمیم میگیره با آواتارا همکاری کنه و بر علیه انسانا که اینجا دارن وحشی بازی در میارن کار کنه. با کمک اون و بقیه ی قبایل آواتارا پیروز میشن و آدمارو بیرون میکنن! این وسط این آدم اصلیه که اسمشم جیکه و اتفاقا معلولم هست تصمیم میگیره کلا آواتار شه و با کمک ایوا از جسم انسانیش بیرون میاد میپره تو جسم آواتاریش. پس آواتار میشه دیه! آه چه فیلم زیبایی!

پیام اخلاقی! ای آدما! اینقدر وحشی بازی در نیارین واسه منافع خودتون. اون بدبختا رابطه ی عمیقی با هم دارن و نباید موجودات دیگه رو اذیت کرد. دهه![/spoiler]

2.

این جعبه هه رو مدتی پیش خونه لونا اینا لونا ... اهم یعنی پروفسور لاوگود دیدم. با یه وسیله که همون مد نظر شماس، هی تصویرا صفحه رو عوض میکرد. انگار چوب جادویی بود که بدون اینکه اشعه بده بیرون و چیزی بیان کنیم ورد میگفت.

هی میزد تو سر اون وسیله میگفت " ای کنترل لعنتی، پس چرا کار نمیکنی؟ " و بعد از چندبار زدن تو سر خودش و کنترل بالاخره اون صفحه عوض میشد. لونا هم وقتی تصویر عوض میشد با خوش حالی میگفت " هوووورا کانال عوض شد! "

خودم با چشا خودم دیدم وقتی میزد دکمه 1 میرفت تصویری که بالاش مینوشت 1 و بعد یه ثانیه محو میشد. دو میزد اون بالا دو مینوشت و دوباره محو میشد. چند بارم یه دکمه رو فشار داد و تصویر دراز و باریک و پهن و کلا اندازه ش عوض شد. تازه! اون یه دکمه دیگه هم میزد که یه تصویر کوچولوی دیگه پایین اون تصویر گنده هه میومد و یه چیز دیگه نشون میداد. روشم pip نوشته بود. لونا چند بارم با ذوق میگفت " ایول الان میرم تلتکس ببینم امشب فیلممو داره یا نه". با یه دکمه هم هی ملت تو تصویر صداشون بلند و کم میشد. واقعا خیلی جالبه از این فاصله میشه ولوم مردمو پایین و بالا بردا! یعنی میشه منم وقتی لونا بلند حرف میزنه با اون دکمه صداشو اونقدر پایین بیارم تا فقط دهنش تکون بخوره و صدایی از توش بیرون نیاد؟؟؟؟

3.

همه به شدت تو صفحه ی تلویزیون زل زدن که یهو یه نوشته هایی از پایین میره بالا و بلافاصله با یه دکمه که پروفسور لاوگود میزنه صفحه تاریک میشه و تصویر سیاه میشه.

- آه ...

لینی با چشمایی پر از اشک مشتشو تو هوا تکون میده و میگه: شانس آوردن که نتونستن اونارو نابود کنن، وگرنه خودم میزدم تک تک اون مشنگای بوقی رو میکشتم!!!

نصف کلاس به تبعیت از لینی شروع به اعتراض میکننن و همهمه ای تو کلاس میپیچه. این وسط اسمایی از قبیل " وحشیا، بی رحما، بی وجدانا، بی احساسا " و هزاران ناسزای دیگه که نثار مشنگا میشه. ( گروه جنگیشون نه گروه علمی )

پرفوسور لاوگود با تعجب یه نگا به شاگردا کلاسش میندازه و میگه: نباید فراموش کنین که اینا همش فیلمه. واقعیت نداره، تخیلات انسان هاست. پس هرچی اون تو بوده الکیه، خودتونو به خاطرش ناراحت نکنین.

اون اینو میگه و سمت کیفش میره، اونو برمیداره و بعنوان آخرین جمله قبل از خارج شدنش از کلاس میگه: هرچند هیچ چیز غیر ممکن نیست.

و پشت در بسته شده ی کلاس ناپدید میشه. فلور با خوش حالی به نقطه ای از سقف خیره میشه و میگه: ولی خوب تموم شد.

لینی که تا اون لحظه احساس عصبانیت میکرد، با شنیدن حرف فلور چشماشو بست و بعد از چند ثانیه تفکر با آرامش گفت: درسته ... آخرش خوب بود، پس چرا باید خودمو ناراحت کنم؟

و چشماشو با اطمینان باز میکنه، به صفحه ی سیاه تلویزیون خیره میشه و میگه: اونا بردن، مهم اینه!

و لبخند زنان سریع وسایلشو میریزه تو کیفش و همراه بقیه از کلاس خارج میشه.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۱۲ ۲۱:۲۸:۴۰



Re: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۰
1.

الف) دم کرده معجون بصیرت

مواد لازم:

23 عدد مورچه ی قرمز ِ زنده
دو عدد دم موش
یک عدد دندان خرگوش
دو لیوان آب کدوحلوایی
مغز قورباغه با تمام محتویات سرش ( هرچی بیشتر بهتر! )
پنج قاشق خاک های چسبیده به پای تسترالها
نصف لیوان آب

طرز تهیه: ابتدا پاتیل را به قدری گرم میکنیم تا ته آن قابل لمس نباشد ( یعنی دست بزنی بسوزی! )، در این لحظه باید یک لیوان آب کدو حلوایی را درون پاتیل خالی کرد و 10 بار به طرف عقربه های ساعت چرخاند. دم های موش را به دقت ریز ریز کرده طوری که تقریبا طول همه ی قسمت های جدا شده برابر باشد. سپس آن ها را در ظرفی جدا با 15 تا مورچه قاتی ( قاطی؟ ) میکنیم و آن قدر میکوبانیم تا کاملا له شود. همه ی این کارها باید در عرض 8 دقیقه انجام شود زیرا 8 مین بعد از ریختن آب کدو حلوایی باید این محتویات به درون پاتیل افزوده شود.

میبینیم که محلول به رنگ قهوه ای روشن در می آید و بخار حاصل از آن علاوه بر قهوه ای دارای رگه هایی از رنگ نارنجی تیره است. 2 دور به سمت عقربه های ساعت و دو دور برخلاف عقربه های ساعت معجون را هم میزنیم تا رنگ معجون و بخارش کاملا با هم یکسان شود و هردو نارنجی روشن شود.

حالا وقت اضافه کردن خاک های پای تسترال است. با اضافه شدن این مواد به معجون، بر غلظت آن افزوده میشود. مغز قورباغه را درون لیوان آب می اندازیم و سپس دندان خرگوش را به آن اضافه میکنیم. لیوان را نزدیک پاتیل قرار میدهیم تا حرارت شعله کمی به آن گرما بخشد. از لیوان فاصله میگیریم و سراغ 8 مورچه ی باقی مانده میرویم. آن ها را درون لیوان کدوحلوایی می اندازیم و قبل از اینکه مورچه های زنده، زیر آب کدوحلوایی خفه شوند سریعا محتوای لیوان را درون پاتیل خالی میکنیم. معجون دوباره غلظت خود را از دست میدهد و به رنگ ارغوانی در می آید. بعد از سه دور هم زدن برخلاف عقربه های ساعت و یک دور به سمت عقربه ها، بالاخره زمان افزودن آب و مغز قورباغه همراه با دندان خرگوش درون آن فرا میرسد. بعد از اضافه شدن آن ها به محلول، محلول کاملا رقیق شده و رنگ آبی تیره ولی در عین حال درخشان و زیبایی را به خود میگیرد.

زیر معجون ورقه ی آهنی قرار میدهیم تا از حرارت شعله کم شود. پارچه ی بزرگی را دور تا دور پاتیل میگیریم تا همانند دری کاملا روی پاتیل را بپوشاند، چند قطره آب روی آن میچکانیم و منتظر میمانیم. هروقت آب ها توسط حرارت کم شعله ذوب شدند و کاملا محو شدند، یعنی زیر پارچه کاملا عرق کرده است و آماده برای مصرف است. میتوانیم هر وقت میخواهیم پارچه را برداشته و از معجون به مقدار نیاز برداریم.

2.

با توجه به اینکه همواره به جادوگران و ساحران یادآوری شده است که با یکدیگر مشورت کنید و هرگز از هم دوری نجویید و در صلح زندگی کنید (!)، این معجون نیز بر همین اساس توسط فردی خردمند ساخته شده است که بر آن اصل ِ بالا تاکید فراوان داشته پس سعی کرده است تا معجونی با ساده ترین مواد و ارزان ترین ابزار تهیه کند تا اصل بالا را به راحتی تحقق بخشد. پس پاتیل برنجی که از نوع پاتیل نقره و مس و طلا و ... ارزان تر است، بهترین پاتیل برای ساخت این معجون است. اما او اشاره کرده است که اگر میخواهید از معجون سازش برای هدف های بسیار بزرگ استفاده کنید، از پاتیل برمی استفاده کنید زیرا پاتیل برنجی برای امور کوچک قابل حل و رفع کننده ی مشکل است. اما برمی نه!

3.

بسیاری از افراد نسبت به غروب احساس خوبی ندارند و آن را زمان غم و اندوه میدانند. پس دم کرده ی خودپسندی حذف میشود زیرا هیچ انسانی در حالت اندوهگین، خودپسندیه خود را حفظ نمیکند.

گروه دیگری از افراد نیز هستند که با دیدن رنگ های گرم، مانند آنچه در غروب دیده میشود، احساس خواب آلودگی میکنند و کسل میشوند. جوشانده ی سرماخوردگی دودزا میتواند در همین زمان ساخته شود تا شخص مصرف کننده را به خوابی آرام فرو برد و قوای جسمی را بالا ببرد. این بر روح بیمار نیز اثر گذاشته و به روند بهبود بیماری کمک میکند.

و اما گروه آخر! افرادی که از زیبایی غروب آفتاب استفاده میکنند و هرگز به آن به دید غم و خواب و ... نمی نگرند. آن ها زیبایی غروب و عظمت آن را درک میکنند و به همین دلیل پروچافسکی که سازنده ی معجون بصیرت است این زمان را مناسب ترین زمان برای ساخت این معجون دانسته است. البته به شرطی که فرد سازنده ی معجون نیز در هنگام ساخت معجون کاملا سرحال بوده و خود نیز از غروب آفتاب لذت ببرد و آن را در مقابل غروب آفتاب و به دور از ساختمان های بلند شهرهای امروزی مشنگ ها تهیه کند.




Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۰
1.

بهله! جلسه اول و آخر خیلی میتونه جلب باشه! چرا؟ چون پروفسور به داستان گفتن و روش تدریسش و اسمش و اصل و نسبش و ... میپردازه و تو هم با خیال راحت میتونی با دوستات بحرفی یا بخوابی! اما وای به حال پروفسوری که از همون روز اول و دقیقه اول بگه کاغذ پوستیا رو میز، میخوام جزوه بگم.

2.

کوییدیچ ورزش محبوب جادوگرا و ساحره هاس که برخلاف دنیای مشنگی که اکثر ورزش های محبوبشون تک جنسیتیه ( یعنی یا تیم مردونه س یا زنونه )، کوییدیچ هم ساحره و هم جادوگرو همزمان تو یه تیم میگنجونه.

یه تیم کوییدیچ هفت نفره س که شامل سه تا مهاجم ( حمله و گل زدن با سرخگونو بعهده دارن )، 1 دروازه بان ( جلو سه تا حلقه وایمیسه و مانع ورود سرخگون به درونش میشه )، دو تا مدافع ( با چماق (!) بلاجرارو دور میکنن، این بلاجرا همون توپ بدان که یکراست میرن تو سر و دل و شکم و پا و ... بازیکنا ) و یه جستجوگر! ( که باید گوی زرین رو بگیره! )

ناگفته نمونه که یه کاپیتانم هر تیم داره و البته یک عدد داور تو زمین وجود داره که قضاوت بازیو به عهده داره.

سه تا حلقه ی دراز دو طرف زمین نصب شده که مهاجمای تیم باید سرخگونو از توی اون رد کنن و واسه تیم امتیاز جمع کنن. تو این مدت دو تا مدافع سعی میکنن اون بلاجرا بشون آسیب نرسونن و این وسط جستجوگر بدون توجه به بقیه باید سعی کنه گوی زرین رو ببینه و بگیره و واسه تیمش 150 امتیاز بگیره تا مسابقه تموم شه. هر گروه امتیازش بیشتر بود برنده س که معمولا به خاطر اینکه گرفتن گوی زرین 150 امتیاز داره، تیمی که گویو گرفته برنده میشه. هرچند خلاف اونم میتونه اتفاق بیفته!

3.

تصعید اسنورکک! رئال گانزید! جادوگرچستر!

واقعی هم میخواین میشه گفت تیم ملی کوییدیچ ایرلند و بلغارستان! + راونکلاو!

4.

صفحه 1004 دفترچه خاطرات - روز چهارده فوریه

امروز تیم گروهمون (راونکلاو) با اسلی مسابقه داشت و همه بدون ذره ای شک میگفتن ما برنده میشیم. اما مشکل از اونجا شروع شد که امروز صبح جغدی که نامه آورده بود تو شیر جستجوگرمون خرابکاری کرد و اونم حواسش نبود و خرد و مسموم شد و کلا به بازی نرسید. واسه همین دلمونو خوش کردیم به مهاجما! مهاجما فرت و فرت گل میزدن و درست لحظه ای که امتیازمون به 160 رسید، جستجوگر اسلی گویو گرفت. کلی خدارو شکر کردیم که یه مین زودتر گویو نگرفته، خلاصه برنده شدیم و الانم وقت ندارم بیشتر بنویسم. باید برم تو جشن پیروزیمون شرکت کنم.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۸ ۱۶:۴۹:۲۰



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۰
در یک لحظه مغز وزیر به سرعت سرسام آوری شروع به تجزیه و تحلیل ماجرا میکنه و در نهایت به این نتیجه میرسه که بهترین کار وادار کردن مغازه دار به فروش مار تو شیشه س.

- خب مگه تو یه مار خیلی زیبا نمیخوای که بتونی اونم تو شیشه کنی؟ خودم واست یکی بهتر از نجینی رو جور میکنم!

سرشو به سمت فروشنده خم میکنه و آروم تو گوشش میگه: این نجینیه ما مشکل زیاد داره، نگاه به ظاهرش نکن، اینا همش آبه که اونو بزرگ نشون میده. فشارش بدی میترکه.

وزیر گلوشو صاف میکنه و دوباره صاف جلو فروشنده وایمیسه و بعد از انداختن نیم نگاهی به نجینی دوباره میگه:

- پس تو این مار شیشه ایه رو بده به نجینی ما، منم دو تا مار پرزرق و برق تر واست جور میکنم.

فروشنده ابروشو میندازه بالا و با تردید میگه: هالو گیر آوردی؟ میخوای اونارو بگیری و بری و منم اینجا قال بذاری؟ امکان نداره.

و شروع به نچ نچ کردن میکنه که در این حین یهو نگاهش به نجینی قفل میشه.

- مگه اینکه اونو واسه ضمانت بذاری اینجا بمونه! وقتی با دو تا مار خوشگل اومدی، اونوقت بهت پسشون میدم.

وزیر اول یه نگاه به نجینی میندازه، بعد دوباره یه نگاه به فروشنده میندازه. همین کارو چندین بار تکرار میکنه و در نهایت میگه:

- باشه قبوله!

و برای آوردن نجینی به داخل مغازه از فروشنده دور میشه.

ساعاتی بعد:

در یک لحظه نگاه عاشقانه ی نجینی به مارای تو شیشه جلو چشماش میاد و یه لحظه بعد نگاه حریصانه ی فروشنده به نجینی وارد ذهنش میشه و در لحظه ی آخر مارای وحشتناک و خطرناکی که جلوش قد علم خواهند کرد ظاهر میشن.

وزیر سرشو به سرعت تکون میده تا این افکار از ذهنش بپرن. نفس عمیقی میکشه و به درون جنگل مارها قدم میذاره!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۴ ۱۲:۳۴:۲۶



Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۰
آستوریا بلافاصله بعد از دیدن مخاطبان زنوف که کسی جز سیریوس و ریموس نبودن، سقلمبه ی محکمی بهش میزنه و آروم زمزمه میکنه:

- آخه اینام شدن انتخاب؟ دامبلدور هیچ وقت به اونا شک نمیکنه که ممکنه مرگخوارارو آزاد کرده باشن و ممکنه مشکوک شه.

زنوف با دیدن محفلیا که با تعجب به خودشون که تو گوش هم یه چیزایی پچ پج میکنن خیره شدن نیشخند گشادی میزنه و رو به سیریوس و ریموس که یه قدم از جمع محفلیا جلوتر اومدن میگه:

- من چشام چپه یا شما مشکل دارین؟ منظورم پرسیوال و چو بود! به اینا مسئولیتشونو میگیم و بهتون ملحق میشیم.

سیریوس با خوش حالی میگه: خب پس بریم تفریح.

و دست ریموسو میگیره و دوتایی از اونجا خارج میشن. پیرو اونا بقیه محفلیا هم به حرکت در میان و اتاق خالی از هرگونه محفلی ای میشه.

پرسیوال به عصاش تکیه میده و میگه: خوب شد، سنی ازم گذشته، ترجیح میدم همینجا استراحت کنم.

چو با دستاش به موهاش ور میره و میگه: فقط چون تازگیا به محفل اومدم و هنوز نرسیدم کاری واسه گروهم بکنم با کمال میل قبول کردم بمونما.

آستوریا و زنوف نگاه معصومانه ای که در پس اون خنده ی شیطانی ای نهفته س به هم میکنن و لحظه ای بعد دو پرتو مستقیما به صورت پرسیوال و چو برخورد میکنه.

عصا هم از دست پرسیوال خارج میشه و یکراست رو سر صاحبش فرود میاد. ناله ای کوتاه با وجود بیهوش بودن پرسیوال از دهنش خارج میشه.

- وقتشه!

دقایقی بعد:

پرسیوال و چوی تحت طلسم فرمان، در قالب آستوریا و زنوف به محفلیا ملحق میشن و همگی به سمت پارکی که خیلی از محفل دوره آپارات میکنن.

از اون طرف آستوریا و زنوف در قالب پرسیوال و چو به سمت محل زندانیا حرکت میکنن تا مرگخوارارو نجات بدن. آستوریا با سرعت جلو داره حرکت میکنه و زنوف غرولند کنان بابت انتخاب پرسیوال، سعی میکنه با عصاش تندتر راه بره تا از آستوریا جا نمونه.




Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۰
غــــیـــــــــــــــژ!

در پشت سر مری که به تازگی وارد اتاق شده بود بسته میشه و با صدای لطیفش مری رو بدرقه میکنه.

- این درم باید درستش کنی، از این صدا خوشم نمیاد.

بلا لبخند معصومانه ای میزنه و میگه: مای کویین، شما هرچی بخواین با جون و دل انجام میدم.

و از کنار مری رد میشه و بلافاصله حالت چهره ش از لبخند زده به اخم کرده تغییر میکنه و به سمت در میره. وردی میگه و روغنی از نوک چوبدستی بیرون میریزه و یه راست لای لولای در فرود میاد.

- خب کویین، من پیش مای لرد میرم تا ببینم برای شما سورپرایزی در نظر گرفتن تا من انجام بدم یا نه.

مری با اشتیاق مژه هاشو سریع تکون تکون میده و بلا بعد از بیرون ریختن مقداری محتوی سبز نامرئی از تو دهنش درو پشت سرش میبنده. در طی حرکت کاملا ژانگولری سریع تغییر چهره میده و دوباره به سمت در میره.

تو اتاق:

- یه نگا به ما بکن ...

مری برمیگرده و بلافاصله مشت محکمی تو صورتش فرود میاد و صاف پخش زمین میشه. در آخرین لحظات قبل از بیهوشی، بلا از پشت نقاب سیاهش گفت:

- الان تو میشی بلا، منم میشم تو. خیالم از بابت بلای واقعی راحته چون الان تو کمد کردمش و داره خواب آرومی میبینه.

همون موقع شدت ضربه توان مریو صفر میکنه و چشماش بسته میشه و کلا بیهوش میشه.

بلا بلافاصله نقابشو برداشت و گفت: نباید خودمو لو میدادم. اگه نقشه م نگیره و لرد بفهمه که جای خودمو با مری عوض کردم بدبختم میکنه. پس بهتره فکر کنه بلا هم قربانی این ماجراس.

دستشو تو جیبش میکنه و شیشه ی کوچیکی رو از توش بیرون میاره و جلو چشماش نگه میداره. وقتش بود که جاشو با مری عوض کنه. البته حواسش بود که نباید طلسم فرمانو فراموش کنه.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.