لونا و تری که به تازگی یکی از بازیای مشنگارو یاد گرفته بودن، هرکدوم یه طرف یه طنابو گرفته بودن و تکون تکونش میدادن. لینی هم وسط اونا وایساده بود و فرت و فرت از رو طناب میپرید.
لینی با هر بار رسیدن پاش به زمین، یه کلمه رو میگفت تا در نهایت جمله ش کامل شه.
- بعدش ... چی ... میشه؟ ... همین طور ... هی باید ... بپرم؟ ... تموم ... نمیشه؟
تری به دستاش که از بس طنابو چرخوندن خسته شدن نگاه میکنه و میگه: اه چرا عین وزغ میپری؟ خو بیا خوبی کن و بباز دیگه. باید اسمتو میذاشتن جهنده!
لونا یه نگاه به آسمون میندازه و یه عالمه نقطه رو اون دور دورا تو آسمون میبینه. درحالیکه یه دستش داره طنابو میچرخونه و یه چشمش داره آسمونو برانداز میکنه میگه:
- میدونستین من پیشگوییم خوبه؟
- دوشومب!
لینی با صدای مهیبی میخوره زمین، اما بدون کوچیک ترین توجهی به افتادنش شروع میکنه به قاه قاه خندیدن.
لونا با تعجب میگه: وا این چش شد؟
اما با دیدن تری که به سختی جلو خودشو گرفته بود تا نخنده میگه: منو مسخره میکنین؟
لونا دوباره به آسمون و نزدیک شدن پرنده ها نگاه میکنه و میگه: اگه تا چند دقیقه دیگه یه چیزی که اولش "چ" داره رو سرتون نریخت!
تری رسما منفجر میشه و همراه لینی هردو با صدای بلند شروع میکنن به خندیدن. لونا دوباره میگه: نگین نگفتما!
و چند قدم از اونا که هنوز در حال غلتیدن رو زمینن دور میشه و به یه درخت تکیه میده و تو دلش خدا خدا میکنه تا واقعا یکی از پرنده ها همون موقع حوس (هوس؟) کنه خودشو خالی کنه.
دسته ی عظیم پرنده ها که یحتمل در حال کوچ کردن بودن به اونا میرسه و درست از بالا سرشون رد میشه و لحظه ای بعد کلیشون دور میشن بدون اینکه چلغوزی نثار یکی از اون دوتا بکنن. لونا با ناامیدی چشماشو میبنده و آه میکشه.
تری که از شدت خنده دل درد گرفته میگه: حتما اینا قرار بود یه کاری کنن!
اما صدای پر پر زدن یه پرنده دیگه به گوش میرسه که از گروهش جا مونده، یه چیزی ازش خارج میشه و همون چیز رو مخ تری فرو میاد.
تری یک ثانیه قبل از این اتفاق:
تری یک ثانیه بعد از این اتفاق:
لینی و لونا با تعجب به تری خیره میشن. به قدری پهنای باند (!) چلغوز زیاد بود که رو نصف پیشونی تری پخش شده بود.
تری با چهره ای اخمو پیشونیشو لمس میکنه و میگه: با هیکلش جور در نمیومد!
قلب تری سریعا دستور داد و قال و ابراز عصبانیت کردنو به مغزش صادر میکنه اما قبل از اینکه این پیام برسه مغز تری یاد یه چیزی میفته. بعدش لبخند میزنه و میگه: میگن چلغوز خوشی میاره!
و با همین فکر به سمت شیرای آبی که تو پارکه میره تا صورتشو پاک کنه. لینی که از حرکت تری تعجب کرده، شونه هاشو بالا میندازه و برای کمک به اون همراش راه میفته.
لونا سنگ جلو پاشو محکم به جلو پرت میکنه و آه کشان میگه: من مثلا پیشگویی کردما!!!!