هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱:۵۶ یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۰
-ارباب شما متوجه نیستین...مافیاس!قاتله!سنگدله!

لرد با صدایی که بیش از حد آرام و خونسرد به نظر میرسید جواب داد:
-خب که چی؟منم قاتلم!منم سنگدلم.فقط مافیا نیستم که اونم هر وقت اراده کنم میشم.نه روفوس؟

روفوس چاپلوسانه تعظیمی کرد.
-شما همن الانم مخوفترین گادفادر دنیای جادوگری هستین ارباب.

لرد سیاه از جا بلند شد.قدم زنان به لینی و رز نزدیک شد.با هر قدم لرد دو ساحره مرگخوار سرشان را بیشتر پایین میانداختند.در آن لحظه گلهای روی قالی به مراتب جالبتر از چهره لرد سیاه بود.لرد بالاخره در یک قدمی آنها متوقف شد.
-من شما رو میفرستم که یه مشنگ رو برام بیارین.و شما دوتا اومدین میگین اون سنگدله؟قاتله؟اینه جوابی که برای لرد سیاه آوردین؟از دو تا اسلحه و فشنگ ترسیدین؟

لینی به سرعت سرش را به دو طرف تکان داد.
نه ارباب ما نترسیدیم.فقط خواستیم بهتون اطلاع بدیم که اون الان محافظای زیادی داره.چه دستوری میفرمایین؟

لرد با کلماتی واضح و شمرده جواب لینی را داد.
-برین، تک تک محافظاشو بکشین و اونو برای من بیارین.زنده و سالم!میخوام ببینم هنوز جرات داره تو چشمای من خیره بشه یا نه!...اگه عرضه این کارو نداشتین بهم اطلاع بدین که خودم وارد عمل بشم.




Re: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱:۱۹ شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۰
خلاصه:

مرگخوارا به دلایل نامشخصی همراه لرد به محفل رفتن.نه محفلیا و نه مرگخوارا از دلیل این همنشینی اجباری خبر ندارن.جیمز سیریوس پاتر به دنبال یک درگیری اسکورپیوس رو از بالای پله ها هل میده.اسکورپیوس بعد از به هوش اومدن دچار مشکلات مغزی میشه و فکر میکنه که نجینیه!


نکته:من فکر میکنم محفل ققنوس رو میشه کلا از این سوژه حذف کرد، چون نه تنها کمکی نمیکنه بلکه داره ماجرا رو کم کم گره میزنه.ماجرا داشت حول یک محور نامشخص میچرخید.تصمیم با نفر بعدیه.هر طور راحتتره ادامه بده.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اسکورپیوس بدون توجه به ترس و وحشت جیمز به تلاش بی نتیجه خودش برای خزیدن ادامه داد.ولی بعد از گذشت چند دقیقه فقط موفق به طی مسافت ده سانتیمتر شده بود.
-من عجب مار بی عرضه ای هستما.یادمه قدیما بهتر میخزیدم.هی...تو چطوری حرفای منو میفهمی؟ماززبان هستی؟

جیمز در اتاق را بست.
-نه نجینی جان.ببین...یه نگاهی به خودت بنداز.متوجه مورد غیر عادیی نمیشی؟

اسکورپیوس نگاه دقیقی به دست و پایش انداخت.تک تک انگشتانش را بررسی کرد و چشمانش از فرط حیرت گرد شد.
-یا سالازار کبیر...ناخن انگشت وسطیم شکسته!

جیمز جلو رفت.دست اسکورپیوس را در مقابل چشمان او گرفت.
-بابا ناخن چیه؟اینا رو ببین...دستن...اینایی که بهش وصل شدن هم انگشتن.آخه کدوم مارو میشناسی که دست و انگشت داشته باشه؟

اسکورپیوس برای چند ثانیه مات و مبهوت به انگشتانش خیره شد.
-اوه...راست میگی...این فوق العاده اس!من یه مار خارق العاده هستم.من ماری هستم که دست و پا دارم!

جیمز:تو مار نیستی...بفهم!درک کن!مار نیستی!



دوساعت بعد، محفل ققنوس:

آلبوس دامبلدور متفکرانه دستی به ریشش کشید.
-کسی متوجه شد چرا تام دار و دستشو جمع کرد و رفت؟یه چیزایی درباره اسکورپیوس و نجینی گفت.ولی متوجه نشدم.نجینی اسکورپیوس رو نیش زده بود؟پس چرا تام داشت سر من فریاد میکشید؟!

جیمز با دستپاچگی سرفه ای کرد.ریموس لوپین لبخندی زد و از دامبلدور پرسید:
-پروفسور، بالاخره نگفتین....اینا برای چی اومده بودن اینجا؟!


همان لحظه، خانه ریدل:

اسکورپیوس به سختی روی کاناپه مورد علاقه اش خزید.آستوریا با نگرانی موهای اسکورپیوس را نوازش کرد.
-طفلکی...از شوک خارج نشده.هنوز فکر میکنه نجینیه.معلوم نیست اون بی سرو پاها چی به خوردش دادن!خوب شد که با دیدن وضع اسکور، ارباب فهمید که اونجا جای ما نیست.خوب شد برگشتیم خونه.اوه...پسرک بیچاره من!




Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۰
لرد سیاه دست نوازشی به سر نجینی کشید.
-خب...ایشون فرزند برومند من نجینی هستن.نجینی جان، اینا مامورای وزارتن.با شما کار دارن.

نجینی که مشخص بود چیزی از حرفهای لرد نفهمیده به طرز تهدید آمیزی بطرف ماموران خزید.ماموران وحشتزده عقب عقب رفتند.
-نه نه...این که شصت متره!خواهش میکنم.آقای محترم...بهش بگین نیاد این طرف.ما از دور بازداشتش میکنیم.آقا با شمام.اسمتون چی بود؟

لرد سیاه با خونسردی:لرد ولدمورت هستم.از آشنایی با شما خوشبختم.

سه مامور وزارتخانه با شنیدن اسم لرد ولدمورت ابهت نجینی را که همچنان درحال خزیدن بطرف آنها بود فراموش کردند.
-اس...اس...اسمشونبر؟...آقا ما اشتباه کردیم!اجازه بدین ما برگردیم.ایشون اصلا خطرناک به نظر نمیرسن!

لرد سیاه بی توجه به ماموران شروع به سوهان زدن ناخنهایش کرد.
-اوممم...نمیشه دیگه.شما احساسات دختر منو جریحه دار کردین.الان باید ثابت کنین که اولا دختر من موجوده و دوما خطرناکه!اگه ثابت نکنین....خب...میدونین که...الان وقت شامه.گرچه تعدادتون کمه و فقط میتونین پیش غذا باشین!




Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱:۲۳ چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۰
خلاصه:

در اثر بی احتیاطی رز ویزلی، نجینی وارد اتاق تسترالها میشه.تسترالها گازش میگیرن و نجینی تبدیل به مارمولک کوچیکی میشه.لرد سیاه هم در اثر گاز همون تسترال کوچیک میشه.سوروس سرگرم درست کردن معجونی برای برگردوندن اوضاع به حالت قبله.ولی مرگخوارا فکر میکنن شاید بهتر باشه لرد به همین شکل بمونه و شروع به رای گیری میکنن...

(بعضی قسمتها رو که فکر میکردم به درد ادامه دادن نمیخوره حذف کردم.)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لینی که متوجه معنای سکوت مرگخواران شده بود ادامه داد:
-خب.از خودم شروع میکنم.من مخالف بزرگ شدن لرد هستم!همینجوری به اندازه کافی جالب و چیزه...امممم...چیز دیگه...بامزه!

بلاتریکس با شنیدن کلمه "بامزه" از دهان یک ساحره از شدت خشم سرخ شد.
-ولی من موافقم.ارباب باید بزرگ باشن.باید قوی و مقتدر و باجذبه و وهم انگیز و...

رودولف به سختی شور و شوق همسرش را کنترل کرد و رای موافق داد.سوروس درحالیکه کمی از معجون را میچشید اعلام موافقت کرد.
-من که موافقم.اگه لرد کوچیک بمونه من خبرای کی رو برای اون طرف ببرم؟

رز:کدوم طرف؟

سوروس به سختی لبخندی زد.
-هیچی..فراموشش کن.رای خودت چیه؟

رز نگاهی به مرگخواران دیگر انداخت.خاطره ای جلوی چشمانش زده شد...
-من مخالفم...همیشه موهای قرمز منو مسخره میکرد...فکر میکنم بهتره حداقل مدتی اینجوری بمونه.

ریگولوس:باید با جسیکا مشورت کنم!من همسر روشنفکری هستم!
لونا:منم که کلا وصلم به لینی.هرچند ممکنه اون موافق باشه و من مخالف!
ایوان:من مخالفم!زده استخونای منو خرد کرده.
روفوس:رای من برعکس رای لودوئه.گفته باشم!
لودو:رای منم برعکس رای روفوسه.منم گفته باشم!
.
.
.

یک ساعت بعد اتاق لرد سیاه:

سوروس با احتیاط به لرد نزدیک شد.این بار دلیل احتیاطش ترس از خشم لرد نبود.ترس از له کردن جثه ضعیف و کوچک مخوفترین جادوگر تاریخ بود.
-ارباب...با کمال تاسف باید بهتون اطلاع بدم که معجونی که درست کردم عمل نکرد.کمی به نجینی دادم.ولی اون هنوز همون مارمولک حقیریه که بود!فکر میکنم شما هم فعلا باید همینجوری به زندگیتون ادامه بدین.بفرمایین بپرین تو جیب من که ببرمتون سر میز شام!




Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ جمعه ۵ اسفند ۱۳۹۰
خلاصه:

مرگخوارا از کار زیاد خسته شدن.تصمیم میگیرن کمی معجون توهم زا به خورد لرد بدن که بتونن کمی استراحت کنن.ولی هیچکدوم طرز تهیه این معجون رو بلد نیستن.برای همین از آموزشگاه مرگخواران استفاده میکنن و مرگخواران جوان تحت تعلیم رو وادار میکنن این معجون رو براشون تهیه کنن.
رز معجون رو به لرد میده.ولی لرد که از بوی معجون خوشش نیومده به لینی دستور میده معجون رو امتحان کنه.رز و لینی نقشه ای میکشن و معجونی همرنگ معجون توهم زا تهیه میکنن.ولی به محض اینکه لینی میخواد در مقابل لرد معجون مجهول رو سر بکشه نظر لرد عوض میشه و دستور میده معجون رو به خودش بدن...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لرد یک نفس همه معجون را سر کشید.چشمان نگران لینی و رز به دنبال اثرات معجون در چهره لرد میگشت.

-رز؟گفتی نمیدونی این معجون چیه؟
-نه!از قفسه سوروس برش داشتم.تا دیدم همرنگ معجون توهم زاس آوردمش.

لرد سیاه با تردید به لیوان معجون نگاه کرد.
-هوم...بدمزه بود!به همین دلیل هر دوتون مجازات میشین.ولی مجازات باشه برای بعد.الان بگین ببینم چه دستوری دارین؟

رز و لینی که متوجه منظور لرد نشده بودند به هم نگاه کردند.
-ارباب؟ما؟دستور؟...منظورتون اینه که حدس بزنیم شما چه دستوری برای ما دارین؟

لرد لبخند عجیبی زد.
-نه نه...منظورم اینه که چه دستوری دارین که فورا اجرا کنم؟سریعتر یه دستوری بدین.سرم داره گیج میره!

ناگهان رز متوجه ماجرا شد.زیر لب در گوش لینی زمزمه کرد:
-این باید معجون اطاعت باشه.حالت خفیفتر طلسم فرمانه.باید به ارباب دستور بدیم!هر چی بگیم اطاعت میکنن.ولی مشکل اینجاست که اگه دستوری بهشون ندیم حالشون بد میشه!فکر میکنم اثرش چند ساعتی ادامه داشته باشه.یه کاری بکن!مواظب باش...بعد از اینکه حالش خوب شد نباید متوجه چیزی بشه.




Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۰
آگوستوس لبخند ملیحی زد.
-نه ارباب.اتفاقا هیچ استرسی در کار نیست.فکرشو بکنین وقتی شما هی یه ساعت برگردین عقب چی میشه.شما کاملا به اون یک ساعت مسلط میشین!میدونین کی قراره چی بگه و چیکار کنه.کنترل همه چیز در دستان شما خواهد بود.

لرد سیاه در حرکتی عجیب دم نجینی را گرفت و ضربه ای نثار مغز توخالی آگوستوس کرد.
-آخه کلم!این چه زندگییه؟این چه آینده ایه که برای ارباب تدارک دیدی؟هی برم عقب ریخت و قیافه تکراری شماها رو ببینم؟از جلوی چشمام دور شو...تو اخراجی!

آگوستوس با ناباوری به بقیه مرگخواران نگاه کرد.انتظار کمک داشت ولی کسی حرفی نزد.آگوستوس دلشکسته از جمع مرگخواران جدا شد.


یک ساعت بعد:

آگوستوس لبخندی زد.با غرور نگاهی به شاهکار جدیدش انداخت.نقشه ای را که در دست داشت دوباره بررسی کرد.طولی نکشید که لبخند از چهره اش محو شد.مشکلی وجود داشت.
ریگولوس بلک که به دستور لرد برای شکنجه خودش به زیر زمین رفته بود با دیدن آگوستوس جلو رفت.
-تو هنوز نرفتی؟مگه ارباب اخراجت نکرد؟میری یا برم در ازای بخش شکنجه خودم لوت بدم؟هی...این همون ماشین زمان نیست؟چرا عوض شده؟...صبر کن ببینم!تو یه ماشین جدید اختراع کردی؟ماشین زمانه؟درست کار میکنه؟

آگوستوس به سختی در لابلای حرفهای ریگولوس فرصتی برای صحبت پیدا کرد.
-نه ماشین زمان نیست.کمی عوضش کردم.میدونی...این ...نمیدونم چطوری بگم.یه وسیله اس!همون وسیله ای که ایده اولیه سیبل بود.که قرار بود همه با هم بریم توش.با این تفاوت که این پرواز میکنه.میره فضا!از روی مجله های فضانوردیم ساختمش.ظاهرش که کاملا شبیهه.داشتم فکر میکردم اگه ما و ارباب سوار این بشیم و وقتی که زمین داره نابود میشه بریم فضا، ممکنه ارباب منو ببخشه.برای بعدشم یه فکری میکنیم خب!یا میریم یه سیاره دیگه یا زمینو دوباره میسازیم...ولی...یه مشکلی وجود داره.من نمیتونم اینو کنترل کنم.ماگلا کنترل این دستگاهها رو دارن.ولی من موفق نشدم.

ریگولوس دستی به بدنه فلزی دستگاه کشید.
-خب این یعنی چی؟اگه بدون کنترل سوارش بشیم چی میشه؟

آگوستوس نقشه اش را بست و کنار گذاشت.
-میره و میره و میره...و چون از سوخت استفاده نکردم و با نیروی جادو حرکت میکنه...چطوری بگم...همینطور میره و میره و میره...آه...بی فایده اس.باید از اینجا برم.دلم میخواست حتی موقع نابودی زمین هم کنار شما باشم.


یک ساعت بعدتر!:

آگوستوس به سختی چمدانش را بست.کارتن بزرگ حاوی نقدهایش را برداشت.تابلوی بزرگ لرد سیاه را با جادوی کوچک کننده در جیب ردایش جا داد.نگاهی به اطراف انداخت.چیزی جا نمانده بود.ضربه کوتاهی به در خورد و ریگولوس وارد شد.
-داری میری؟بذار قبل از رفتن یه چیزی بهت بگم که شاید کمی سرحالت کنه.از دستگاهت استفاده مفیدی کردیم.کل زندانهای خانه ریدلو خالی کردم.هر چی زندانی داشتیم فرستادیم تو دستگاه و فیتیله کوچولوشو روشن کردم.دستگاهه رفت و رفت و رفت...

آگوستوس خوشحال بود که حتی در آخرین لحظه هم توانسته خدمتی هرچند کوچک به ارباب بکند.


همان لحظه...داخل دستگاه آگوستوس:

اسرای محفلی وحشتزده به سوی مقصد نامعلومی پیش میرفتند.تا اینکه متوجه شدند کپسول کوچک تعبیه شده در گوشه اتاقک-که ظاهرا برای خواب بود-، بشدت تکان میخورد.صداهای مبهمی از داخلش به گوش میرسید.
-اینقدر تکون نخور نجینی.بذار ببینم چطوری میشه بازش کرد.این چوب دستی من کجاس؟اینه؟آخ..این که دم تو بود...الان میریم بیرون و به همشون حالی میکنم با کی طرفن.خائنا!دور از چشم من دستگاه زمان رو تعمیر کردن و به من چیزی نگفتن.حتما همشون شوکه میشن.انتظار ندارن ما هم مخفیانه سوارش شده باشیم.اگه اتفاقی به زیرزمین نرفته بودم و ندیده بودمش الان من و تو تک و تنها در انتظار نابودی بودیم.میبینی چه ارباب باهوشی داری؟چرا این لعنتی باز نمیشه؟نکنه چوب دستیمو جا گذاشتم؟حالا چطوری بریم بیرون؟هی...آگوستوس؟ایوان؟لودو؟لینی؟یکی منو از این تو بیاره بیرون!دارم خفه میشم.باشه...شکنجه تون نمیکنم.هی؟منو بیارین بیرون!


و اتاقک همچنان میرفت و میرفت...


پایان سوژه




Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۸:۰۳ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۰
لونا:خب...خودت!
لینی:نه خب.من کار دارم الان.وقت ندارم.دارم نجینی رو ماساژ میدم!تو چرا درستش نمیکنی؟

لونا دور و برش را نگاه کرد.قوطی روغن گیاهی را از روی میز برداشت.
-خب منم قراره به تو کمک کنم!روغن ماساژ نجینی رو بهت میدم.

روفوس خمیازه ای کشید.
-چرا اعتراف نمیکنین که هیچکدومتون بلد نیستین این معجونو درست کنین؟!

رز که در فاصله کمی از لونا کنار شومینه سرگرم مطالعه بود،کتابش را بست.کمی فکر کرد و بعد از چند دقیقه چشمانش برقی شیطانی زد.
-هووووم...یافتم!

لینی با عصبانیت اعتراض کرد!
-هی صبر کن!تو نمیتونی یافته باشی.من مطمئنم که یه ریونی راه حلو پیدا میکنه.

رز بدون توجه به اعتراضهای لینی ادامه داد:
-از دوران تحصیل ما مدتها گذشته.برای همین طرز تهیه معجونهایی رو که کاربرد زیادی ندارن فراموش کردیم.ولی این جوجه هایی که میان آموزشگاه مرگخواری آموزش ببینن همه معجونا رو بلدن.میتونیم گولشون بزنیم و وادارشون کنیم که معجون توهم زا رو برای ما تهیه کنن!


دو ساعت بعد...یکی از کلاسهای آموزشگاه مرگخواری:

لینی وارنر در حالیکه کاملا جدی به نظر میرسید چند بار چوب دستیش را روی میز کوبید.دانش آموزان فورا ساکت شدند.لینی دستش را روی شانه رز گذاشت و شروع به صحبت کرد.
-خب بچه ها...ایشون پروفسور ویزلی هستن.از طرف لرد سیاه برای سنجش توانایی شما فرستاده شدن.پروفسور ویزلی از شما میخوان که براشون معجون توهم زا رو تهیه کنین.بهترین معجون جایزه تسترال طلایی رو میبره!خب...شروع کنین!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۱۸ ۸:۱۰:۲۸



Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۰
سیبل وحشتزده سرش را در میان دستانش پنهان کرد.
-نه ارباب!باور کنین.کشتی های ماگلا هم از فلز ساخته شده.شما مطمئن باشین روی آب شناور میمونه.تازه من کی گفتم کشتی؟من گفتم یه وسیله!

لرد سیاه با عصبانیت به سیبل نزدیک شد.حالت تهدید آمیز نگاهش سیبل را به وحشت می انداخت.مشخص بود که حرفهای او را باور نکرده است.وقتی لرد چوب دستیش را بلند کرد سیبل برای چند ثانیه مرگ را در مقابل خودش دید.ولی بلافاصله فکری به ذهنش رسید.
-صبر کنین ارباب!دست نگه دارین!یه پیشگویی داره میاد.حس میکنم...صدام داره دو رگه میشه...اینم از گردنم که یه وری شد...از اونجایی که همگی متوجه شدیم که شما استعدادی در کشتی سازی یا وسیله سازی ندارین بهتره بیخیالش بشیم! باید بهتون بگم که دلیل نابودی دنیا پلیدی ما سیاههاست!بله...بدی همه دنیا رو فرا گرفته و ما باید پاکش کنیم!برای جلوگیری از نابود شدن دنیا باید از خودمون شروع کنیم.

لرد سیاه با تردید به سیبل خیره شده بود.
-تو الان به ارباب گفتی پلید؟

سیبل با ترس و لرز به مرگخواران اشاره کرد.
-نه ارباب.اینا پلیدن!نگاهشون کنین.کل وجودشونو سیاهی و بدی و حسادت و شرارت فرا گرفته.درون اینا باید تمیز بشه!

لرد سیاه چوب دستیش را بطرف یکی از مرگخواران تازه وارد تکان داد.چشمان مرگخوار برای لحظه ای گرد شد و بدون هیچ تقلایی روی زمین افتاد.بدنش به آرامی از وسط به دونیم شد.بقیه مرگخواران مات و مبهوت به این صحنه نگاه میکردند.لرد با خونسردی بالای سر مرگخوار رفت و پوستش را کنار زد.
-هوم...راس میگی.این توش خیلی کثیف بود!همه جاش خونیه.مطمئنم توی بقیه بدتر از اینه.مثلا آگوستوس!پلیدی از چشماش میباره.چطوره درون آگوستوس رو هم کنترل کنیم؟پلیدیش سرمونو به باد نده!

آگوستوس نگاه ملتمسانه ای به سیبل انداخت.سیبل جلو رفت.
-نه ارباب...درونشون یعنی قلبشون....صبر کنین.دارین چیکار میکنین.قلبشو چرا له کردین؟...منظورم توی قلبش نبود!روحشو میگم.روح اینا باید تمیز بشه.مثلا همین آگوستوس!به بدترین کاری که تا حالا انجام داده اعتراف کنه.از ته دل پشیمون بشه و بعد سعی کنین اگه ممکن باشه جبرانش کنین که وجود منحوسش پاک بشه!در مورد بقیه هم همین کارو بکنین.فکر میکنم این کار یه مدتی طول بکشه حداقل و جون من در امان باشه فعلا!




Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۷:۴۲ چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۰
سوژه جدید:

-رز اون روزنامه ماگلی رو که از خونه پدر بزرگت آوردی بیار کمی بخندیم!
-چشم ارباب!

رز ویزلی لبخندی زد و روزنامه ای را از روی میز برداشت و به لرد سیاه داد.لرد روزنامه را بطرف روفوس پرتاب کرد.روفوس روزنامه را روی هوا گرفت و برای بار ششم شروع به خواندن گزارش مورد علاقه لرد کرد.

صبح روز گذشته جسد تکه تکه شده زنی در خانه اش پیدا شد.به گفته شاهدان, شوهر این زن با چاقوی آشپزخانه همسرش را...

صدای قهقهه لرد و مرگخواران فضای خانه ریدل را پر کرد.

-چاقوی آشپزخانه!...مگه پرتقاله؟
-اه اه...چه کثیف...خونش پاشیده رو در و دیوار.ارباب این ماگلا بی نهایت بد سلیقه هستن!
-باید بیان قتل به تمیزترین روش ممکنو یادشون بدیم!بدون هیچ تماسی!

روفوس روزنامه را ورق زد و مقاله دیگری را انتخاب کرد.
-ارباب این یکی درباره سال دوهزارو دوازدهه...بخونمش؟

لرد با بی حوصلگی سری تکان داد.
-نه...اونو خودم خوندم. میگه تو سال دوهزارو دوازده دنیا نابود میشه و از این حرفا.مسخره اس!ماگلا باید خیلی ابله باشن که این حرفا رو باور میکنن.

ایوان روزیه که سرگرم خوردن مکملهای کلسیم برای استحکام استخوانهایش-که تمام بدنش را تشکیل میدادند- بود سرش را کمی به لرد نزدیک کرد.
-بله ارباب...واقعا از میشل بعید بود که همچین پیشگویی مسخره ای بکنه.

لرد :میشل؟اون دیگه کیه؟

ایوان با همان لحن مرموز ادامه داد:
-همین کسی که این پیشگویی رو کرده.میشل دی نوستردام..یا همون نوستراداموس...جادوگر و پیشگوی قدیمی که ماگلا هم میشناسنش و حتی فکر میکنن از خودشونه!

لبخند لرد سیاه به سرعت محو شد.چشمانش حالت ترسناکی پیدا کرد.
-اون؟...ولی...پیشگوییای اون همه درست از آب در اومدن.تا حالا هیچ اشتباهی نکرده.یعنی حقیقت داره؟دنیا امسال نابود میشه؟هان ایوان؟

ایوان وحشتزده خودش را عقب کشید.
-من نمیدونم ارباب!من بی تقصیرم!

لرد با عصبانیت از جا بلند شد.تن صدایش به وضوح بالا رفته بود.
-بیخود نمیدونی...من نمیخوام نابود بشه.روفوس!نذار نابود بشه.

روفوس:چشم ارباب!

لرد به فکر فرو رفت...بعد از چند ثانیه چهره اش بازتر شد.
-اصلا نابود بشه...به من چه.من هورکراکس دارم.

روفوس که تبحر خاصی در ترکاندن حباب آرزوهای ارباب داشت به نکته مهمی اشاره کرد.
-ببخشید ارباب!وقتی دنیا نابود بشه شما قصد دارین کجا به زندگی هورکراکسیتون ادامه بدین؟

لرد:اومم...نمیدونم...هنوز فکر اینجاشو نکردم!لودو, زود باش فکر اینجاشو بکن....ولی نه...صبر کن!اصلا مگه سیاره دیگه ای نیست که ارباب بره توش زندگی کنه؟این(اشاره به آگوستوس پای)میگفت هست!

آگوستوس عینکش را جابجا کرد.نگاه دانشمندانه ای به ارباب انداخت.
-بله ارباب...سیاره که زیاده.ولی مشکل اینجاست که نمیشه روشون زندگی کرد.یکیشون داغه، یکیشون سرده، یکیشون از گاز تشکیل شده!البته اگه یکی از اینا بپوشین شاید بشه!گرچه فکر نمیکنم بهتون بیاد.

لرد نیم نگاهی به عکس فضانورد روی جلد مجله آگوستوس انداخت .
-و میشه اینم اضافه کنی که من چطوری باید از اون تو جادو کنم؟اصلا چیو جادو کنم وقتی همه چیز نابود شده؟کیو بکشم؟کیو شکنجه کنم؟نه...از این پروژه خوشم نیومد.برمیگردیم سر نقشه اولمون.دستور میدم نذارین دنیا نابود بشه!چطوریشم به من ربطی نداره.حتما یه راهی وجود داره.برین از سیبل بپرسین.ناسلامتی اونم از دار و دسته همین میشل داموساس!

روفوس با احتیاط سوال آخر را پرسید.
-ببخشید ارباب...شما نمیدونین سیبل کجاس؟مدتیه ندیدمش.

لردنگاهی به نقشه روی میز(که ظاهرا مکان مرگخواران را نشان میداد) انداخت.
-آخرین بار همین دو روز پیش دیدمش.میگفت با حقوق هاگوارتز و مرگخواری نمیتونه زندگیشو بچرخونه...رفت دنبال کار بگرده!احتمالا تو لندن!بین ماگلا!گرچه نمیدونم با اون قیافش چه کاری بهش میدن!برین دنبالش.




Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ جمعه ۷ بهمن ۱۳۹۰
[spoiler=خلاصه:]لرد سیاه برای مدتی به سرزمینهای ناشناخته(هتل سر خیابون!) سفر میکنه و خانه ریدل رو به مرگخوارا می سپره.لرد لیست تمام کارهایی که در نبودش باید انجام بدن روی یه کاغذ مینویسه و روی میز صبحانه می ذاره و از مرگخواران می خواهد که تک تک کارایی رو که تو کاغذ نوشته انجام بدن و در غیر این صورت مجازات میشن. لینی سر میز میره و می بینه برگه دستورات لرد نیست. میفهمه که آنی مونی اونو با نامه های عاشقانه مرگخواران اشتباه گرفته و پاره اش کرده و دور انداخته. ماشین آشغالی میاد و آشغالا رو میبره و ایوان و لینی ماشین رو تعقیب میکنن و بهش میرسن و بین آشغالا دنبال دست نوشته های لرد میگردن.
لرد در هتل و مرگخوارا در خانه ریدل سرگرم خوشگذرونی هستن.
ایوان و لینی بعد از مدتی جستجو تکه های کاغذ مورد نظرشونو پیدا میکنن و در حالیکه راننده ماشین دنبالشونه آماده برگشتن میشن.[/spoiler]

-آپارات کن لینی!
-خودت آپارات کن.من در حال دویدن نمیتونم تمرکز کنم!
--باشه.من یه لحظه سرشو گرم میکنم.تو آپارات کن.بعد من دنبالت میام.


ده دقیقه بعد...خانه ریدل:

لینی نفس نفس زنان وسط اتاق ظاهر شد و چند دقیقه بعد ایوان در حالیکه پوست موزی روی سرش بود به او پیوست.
--هوففف...یارو ول کن نبود.مجبورم کرد آشغالا رو جمع کنم!تازه جداسازیشونم کردم.

مرگخواران با چهره های نگران(!) به لینی چشم دوختند.لینی که متوجه منظورشان شده بود تکه کاغذ را از جیبش خارج کرد و جلوی چشمانشان تکان داد.
-هی...گیرش آوردیم!ایناها!دستورات لرد در چنگ ماست!

لونا با خوشحالی پرید و کاغذ را از لینی گرفت و روی میز باز کرد.مرگخواران دور میز جمع شدند و به کاغد چشم دوختند.

-این دیگه چیه؟
-ارباب که اینقدر بدخط نبود!
-ارباب خنگم نبود...این چرا اینقدر بی معنیه؟!

روی کاغذ با دستخط کج و معوجی جملات مبهمی نوشته شده بود.ایوان عینکی را از کیفش در آورد و به چشم زد.روفوس با تعجب به چهره عینکی ایوان خیره شد.
-توعینکی بودی؟

ایوان روی کاغذ دقیق شد.
-نه بابا این عینک کله زخمیه!از آخرین جنگ گیرش آوردم..گفتم شاید اگه اینو بزنم بهتر ببینم!خب...اینجا چی نوشته؟


معجون عشق...سوروس...جاسوس...نجینی...درست کنید و مواظب باشید.من در هتل سر خیابون نیستم.کسی اونجا نیاد دنبال من بگرده!مخصوصا در سالن ماساژ و مدیتیشنش...اتاق ارباب رو هر روز گردگیری کنید.از قدح اندیشه ارباب فاصله بگیرید!تمرینات مخوفتون رو فراموش نکنید.هر روز سرود ملی ارتش سیاه رو به یاد ارباب اجرا کنید.


مرگخواران چندین بار کاغذ را خواندند.

-فقط اولش مشخص نیست...معجون عشق و سوروس و جاسوس و نجینی!اینا چه ربطی به هم دارن؟کسی میتونه با اینا جمله بسازه؟!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.