هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳:۳۵ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#31
هدویگ عقب گردی کرد و با شدت هرچه تمام به سمت پنجره بیرون دفتر خودش را کوبید. اما صد حیف که حاصل این کوبیدن چیزی جز ستاره های دنباله دار دور سرش در پی نداشت. پس چاره ای نداشت جز اینکه از بیرون پنجره داخل اتاق را وارسی کند.

با یک چرخش ۳۶۰ درجه بررسی اش را تکمیل کرد. نه، نبود. هری اینجا هم نبود.
تمام چیزی که این جغد مفلوک میخواست هیکل خوش اندام بود اما دریغا که به هر در میزد به در بسته میخورد. البته بسته بعنای واقعی کلمه.

-هو هو هوعع هغ هغ هو .

دیگر جانش به منقارش رسیده بود با اینکه تا اینجای کار تحمل کرده بود بغض جغدی اش ترکید و زار زار شروع به گریه کرد. به خاطر اشک هایش انقدر چشمانش تار میدید که دیگر نمیدانست به کجا میرود. پس میان راه تصمیم گرفت لب کنج پنجره ای موقتا بزند کنار و استراحت کند تا با سایر جغد ها یا جادوگران جارو سوار تصادف نکند. با این حال به خاطر مشغله های شدید ذهنی اصلا متوجه نشد کنارش دختری نشسته سر تا پا بانداژی. اما با صدای دختر خیلی زود به این موضوع پی برد.

- آه این زندگی دیگه ارزشی نداره. مگه نه جغدی؟ مطمئنم این ملاقاتمون کار سرنوشت بوده بیا باهم یه خودکشی دو نفره بکنیم.

-هوع؟ هو هو هو.

-پس باهم هم عقیده ایم. بیا پس زودباش بزن بریم.

شاید هدویک افسرده و نا امید شده بود اما هنوز هزار امید و آرزوی بر آورده نشده داشت هنوز هری را نیافته بود، هنوز به هیکل رول مدلش که در روزنامه دیده بود نرسیده بود پس در کمال نا رضایتی با هوهوی خود درخواست ساکورا را رد کرد اما نه تنها برعکس حرف های او را فهمیده بود بلکه حالا خیلی دیر شده بود چرا که دیگر ساکورا پاهای هدویک را محکم چسبیده بود.


S.O.S


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴:۳۹ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#32
خلاصه سوژه تا به اینجا:
هدویگ با دیدن تصویر جغد تو پیام امروز، تصمیم می گیره بره باشگاه بدنسازي تا مثل اون خوش هیکل بشه. برای به دست آوردن پول مورد نیاز، دنبال هری می گرده، اما از شانس بدش، مروپ اونو به عنوان ماده ی اولیه غذاش در نظر می گیره و می خواد باهاش جغد شکم پر درست کنه.


هدویگ از مدت ها پیش فکر می کرد اگر در خانه دورسلی ها می ماند و توسط دادلی به عنوان بالشت استفاده می شد، کمتر زجر می کشید.
شاید داشتن هیکلی مشابه جغد روی پیام امروز، ارزش این همه زجر را نداشت. شاید بهتر بود به دفتر هری بر می گشت، روی شانه اش می نشست و مانند یک جغد خوب، نامه رسانی اش را می کرد، البته در صورتی که می توانست خودش را نجات دهد.

- پس این چاقوی مامان کجاست؟
همین که مروپ رفت که دنبال "چاقوی مامان" بگردد، هدویگ فرصت را روی هوا قاپید و از پنجره باز فرار کرد.
- هو هو.
ترجمه این هوهوی هدویگ این می‌شد که: آخیش، هوای تازه!

اگر فکر کرده اید هدویگ همانطور که در زمان اسارت در قابلمه اندیشیده بود، به دفتر هری بر می گردد و مانند بچه آدم یک جغد خوب، زندگی اش را می کند، سخت در اشتباهید. به محض رهایی، با سرعتی بیش از میگ میگ، به سمت دفتر پرسی ویزلی، رییس سازمان حمل و نقل جادویی رفت که مشغول سر و کله زدن با جغدش هرمس بود، به امید این که هری را آنجا پیدا کند.


ویرایش شده توسط رزالین دیگوری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۱۹:۵۶:۳۳

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۰:۳۳:۵۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
#33
یکی سر رسید اما او جغد مفلوک را با کاردک از زمین جدا نکرد بلکه با کفگیر جدا کرد و مستقیم در قابلمه انداخت.
-مامان دیگه از مرغ برزیلی منجمد تنظیم بازاری خسته شده! از همین الان مراتب اعتراض مامان به مرغای برزیلی رو با طبخ این جغد تازه سقط شده اعلام می دارم.

مروپ بی توجه به زبان جغد که از منقارش بیرون زده بود و سر پرنده که با هر قدم به دیواره های قابلمه برخورد می کرد به سمت آشپزخانه اش روانه شد.

دقایقی بعد

یکی از پلک های جغد بالا رفت. بوی هویج مشامش را پر کرد. چند بروکلی در اطرافش جست و خیز می کردند. به نظرش آمد که یک برش آناناس بر روی سرش قرار دارد. با گرمای ملایمی که احساس می‌کرد از خود پرسید آیا او اولین جغدی است که جکوزی را تجربه کرده؟ اما صبر کن...چرا در جکوزی باید هویج و بروکلی ریخته شود؟!

با وحشت پلک دومش را باز کرد و در میان قابلمه در حال جوش آمدن شروع به بال و پر زدن کرد.
-هو! هو! هو!

مروپ با تعجب نگاهی به جغد انداخت.
-عه جغد مامان که هنوز زنده س! اشکال نداره جغد مامان...اصلا نگران نباش چون زیاد طول نمیکشه. راستی میبینی غذاهای مامان با چه مواد اولیه تازه و مرغوبی تهیه میشه؟ مامان حتی پر و بالت هم نکنده که خورشتت خوش عطر و طعم بشه.

هدویگ با خود فکر کرد شاید اگر در دنیای موازی با برخورد یک طلسم مرگبار جان به جان آفرین تسلیم می کرد، مرگ سریع تر و دلپذیرتری داشت. در این لحظات پایانی خاطراتش مانند فیلم جلوی چشمش ظاهر شدند. به یاد زمانی افتاد که عمو ورنون محکم بر روی قفسش میکوبید و فریاد میزد:
-یه بار دیگه این جغدو اینورا آزاد ببینم با همین قفس میکنمش تو دماغ کسی که آزادش کرده! شیر فهم شد؟

از خودش پرسید از آخرین باری که دادلی به عنوان بالشت از او استفاده کرده بود چه مدت می گذشت؟ یا از زمانی که آمبریج او را با یک بال گرفته بود و می تکاند تا مبادا نامه ای زیر پرهای سفیدش مخفی کرده باشد.

با خودش تصمیم گرفت این دم آخری کمتر به خاطرات شیرینش فکر کند و مشغول مدیتیشن برای آرامش روحش قبل از مرگ شود تا شاید اینگونه مرگ راحت تری را تجربه کند. دو توت فرنگی را در میان دو بال خود گرفت و در حالی که تکه آناناس از سرش آویزان شده بود، چشمانش را بست.

-مامان پشیمون شد. خورش جغد به اندازه کافی مجلسی نیست. باید جغد شکم پر درست کنه.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰:۲۲ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳
#34
هدویگ تصمیم می‌گیره برای این که گذر زمان رو کم‌تر حس کنه، خودشو سرگرم کنه. پس جلوی آینه‌ای کوچیک که گوشه دفتر قرار داره می‌ره.
- هو هو هو!

این هوهو ناشی از ذوق هدویگ به خاطر هیکل فعلی خودش نبود، بلکه خودش رو جلوی آینه به گونه‌ای تصور کرده بود که همچون جغد درون روزنامه هیکلی به هم زده. به نظرش بسیار بهش میومد و برازنده‌ش بود!

هدویگ بعد از این تصور رویایی که از خودش در آینه می‌بینه، اختیار از کف می‌ده. اون دیگه تحمل نداشت بیش از این صبر کنه و از شدت ذوق و شوق برای رسیدن به چنین هیکلی آروم و قرار نداشت.

بنابراین هوهویی می‌کنه و به سمت در اتاق حرکت می‌کنه. اگه هری قرار نبود که هرچه سریع‌تر بیاد، پس شاید وقتش بود تا خودش به دنبال هری بره و پیداش کنه!

هدویگ بال‌بال‌زنان و بدون توجه به چشم‌های متعجبی که در راه بهش خیره می‌شدن، به دنبال هری به اتاق رون ویزلی می‌ره. اونجا محتمل‌ترین جایی بود که هری بعد از اتاق خودش، می‌تونست توش حضور داشته باشه.

هدویگ با هزار امید و آرزو که بالاخره هریو اونجا پیدا می‌کنه، خودشو به در دفتر رون می‌کوبه.
- هـــــــــــــــــــــــــو!

اما متاسفانه خبری از باز شدن در و هدایت شدن هدویگ به داخل نبود. در بسته بود و هدویگ هوی بلند دردناکی سر می‌ده و بعد از برخوردی که با مخ به در اتاقِ بسته داره، از پشت روی زمین میفته.
- هو!

هدویگ که حالا با برخورد شدیدی که داشت کف زمین پهن شده و دو بعدی شده بود، شدیدا نیاز داشت که یکی سر برسه و اونو با کاردک از زمین جدا کنه!



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵:۴۱ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#35
سوژه جدید

نوزده باضافه شونزده سال بعد

هری پاتر، سخت درگیر بوروکراسی اداری و کارهای وزارتخانه شده و هدویگ، جغد محبوبش (که به کوری چشم حسودان هنوز زنده است ) درگیر زندگی روزمره و حوصله بر شده و آن روز نیز مانند روزهای قبل، پیام امروز را به منقار گرفته بود و در حال بردن آن به پنت هاوس برج وزارتخانه یعنی دفتر رییس اداره کارآگاهان، هری پاتر بود.

از قضا هری، در دفتر نبود و هدویگ بعد از داخل شدن از پنجره و فرود روی میز و خوردن تنقلات، نگاهش به عکسی روی پیام امروز افتاد:
تصویر کوچک شده








در همان حین، فکری به ذهنش خطور کرد. اون نیز می توانست به کلاس بدنسازی برود و مانند جغد روی پیام امروز خوش تیپ شود. از طرفی حوصله اش نیز دیگر سر نمیرفت. فقط یک مورد مانده بود. باید کمی صبر می کرد تا هری پاتر برگردد و او را چند گالیون بتیغد و پول کلاس بدنسازی را جور کند.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹:۴۶ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
#36
خلاصه: نحسی طالع هاگوارتز رو گرفته و مدیر مدرسه برای اثبات اینکه مدرسه هنوز همون هاگوارتز سابقه از هردو جبهه محفلیها و مرگخواران دعوت میکنه تا به مدرسه بیان. اما نحسی از همون ابتدا دامن هردو جبهه رو می گیره. مگان برای اینکه رژیم غذایی بقیه رو سالم کنه شایعه راه میندازه که نجینی سکته کرده و از شنیدن این خبر لرد سیاه هم سکته میکنه...



***




مرگخواران که فهمیدند سکته نجینی شایعه ای بیش نبود. خوشحال و بشکن زنان برگشتند تا کلک غذاهای خوشمزه و رنگارنگ میز شام را بکنند. اما نه خبری از غذاها بود و نه لرد سیاه. فقط مگان را درحالی که یه بشقاب به دستش بود و داشت غذاها رو دور می ریخت، دیدن.

- ای دروغ بگو. تو دروغ گفته بکردی!
- کسی دستش نزنه. خودم جلوی ارباب شکنجش میکنم.
- خاله. لدفا قبل اینکه بزنیش برام بستنی بحل.

دامبلدور که اوضاع را متشنج دید گفت:
- فرزندان. باباجانان من. زشته. عخه. کنترل کنید عزیزجانان. الان باید دنبال تام بگردیم و بهش با عشق بگیم که نجینی هنوز با عشق زندس. باعشق!

ناگهان بعد از تموم شدن دیالوگ پروفسور دامبلدور، گابریل درحالیکه از یقه لرد گرفته بود و اورا دوان دوان و کشان کشان به سمت سرسرای اصلی می آورد، گفت:

- وقتی... شنیدم که... نجینــــی... سکته کرده، رفتم به لرد... گفتم نجینی... سکته کرده. الانم...( صدای رها شدن کله لرد به زمین) لرد سکته کرده.
- عجب سکته به توی سکته ای بشد.
- اگر شما با شتاب 30 متر بر مجذور ثانیه در جهت جنوب غربی به سمت شمال شرقی با مقاومت دو کیلو اهم میومدین. الان لرد سکته نمی کرد.
- لرد. مای لرد؟
- پیتر. مای پیتر. نقدتو با موجود سه پایی فرستا...

لرد، لحظه ای به هوش آمد اما قبل از آنکه صحبت خود را تمام کند از هوش رفت.

- ای به قربان لردمان. حتی توی بی هوشی هم مسئولیت پذیره.

قبل از آنکه مرگخواران بتوانند به ابراز علاقه عاطفی هم جبهه خود، واکنشی نشان بدهند، لاوندر براون وارد شد و گفت:
- بانو مروپ گم شده! آشپزخونه جاش با انبار مدرسه عوض شده!
- عیبابا باباجان. باز این هاگوارتز شوخیش گرفت.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۵ ۲۰:۵۴:۳۸
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۵ ۲۰:۵۶:۴۳
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۵ ۲۰:۵۷:۵۱

تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲
#37
آلنیس فوری کلاه را پشت سرش قایم کرد و لبخند بزرگی به گودریکی که مشکوکانه نگاهشان می کرد، زد.
- کلاه؟ کدوم کلاه؟
- آره ما که کلاهی نمی بینیم. شاید شما توهم زدین.
- بله. چیزی که شما دیدین توهمه توهمه!

بقیه بچه ها هم شروع کردند به انکار کردن و بافتن یکسری دروغ. کودریگ که تا آن لحظه داشت با مالیدن دست های خیسش به ردای نچندان گرانقیمش آنها را خشک می کرد ناگهان دست از کار کشید و با اخم و بسیار جدی به بچه ها خیره شد.
- فکر کردین من به این راحتیا دروغاتونو قبول می کنم؟ من زرنگ تر از این حرفام! میدونم کلاه عزیزمو پشت سرتون قایم کردین...

با این حرف کودریگ نه تنها دیگر کسی نتوانست دروغ ببافد، بلکه همه ی ریسمان های بافته شده‌ی دروغ هایشان هم از هم گسست و رشته هایش پنبه شد.
بزرگ مرد خاندان گریفیندور با آن هیبت و نگاه شیر مانندش به آلنیس اشاره کرد تا دست هایش را جلو بیاورد و کلاه گروهبندی را که درست پشت سرش مخفی کرده بود، به او تحویل دهد.
-دخترجون دستتو بیار جلو!

آلنیس با تردید و اضطراب دست راستش را جلو آورد و به گودریک نشان داد.
- ببینین خالیه! دیدین اشتباه می کردین؟
- تو اون یکی دستته!

دختر فوری دست راستش را عقب برد و بعد دست چپش را بالا آورد و به گودریک نشان داد. باز هم دستش خالی بود.
گودریک گریفیندور جوان که حس می کرد بازیچه ی بچه مدرسه ای ها شده دست به سینه ایستاد و باحالتی اسنیپ طور گفت:
- هردو تا دستت رو همزمان نشونم بده! همزمان!

آلنیس با استرس آب دهانش را قورت داد و با تردید و لرزش فراوان، دست هایش را جلو آورد و به او نشان داد.
هر دو دستش خالی بودند!

گودریک متعجب به دستان خالی آلنیس زل زد. باورش نمی شد کلاه دست دخترک نباشد.
انقدر حواسش پرت نبود کلاه بود که متاسفانه نشنید جماعتی از دانش آموزان (که کنار هم صف ایستاده بودند) در حالی که می خواندند: "بغلی بگیر! چی رو بگیرم؟ کلاه گروهبندی رو. چی کارش کنم؟ بده بغلی!"، یواشکی کلاه گروهبندی را دست به دست جا به جا می کنند.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲
#38
لاتیشیا رندل، درست کنار دریاچه، با ظاهری بی تفاوت ایستاده بود و هری پاتر، رونالد ویزلی و هرمیون گرنجر از دور نظاره گر او بودند. در دست راست هری، یک گردنبند و در دست چپ هری، گردنبندی دقیقا همانند دیگری خودنمایی می کرد. گردنبند ها زیبا بودند و سنگی عجیب در میانه ی آنها می درخشید.

هری، رون و هرمیون، بالاخره پس از رسیدن به فاصله ی دو متری لاتیشیا ایستادند. هری زمزمه کرد:
-بین این دو تا گردنبند، یکیش همون گردنبندیه که میخواستی. اون یکی بدله. ما هم نمیدونیم کدوم اصلیه. خودت باید انتخاب کنی.

لاتیشیا یک قدم نزدیک تر آمد.
-گفتی باید انتخاب کنم؟

هری سرش را اندکی کج کرد.
-بله.

هرمیون لحظه ای به هری چشم دوخت و دوباره سرش را به سمت لاتیشیا برگرداند. هری منتظر ماند. چه جوابی ممکن بود لحظه ای بعد بشنود؟ چهره ی لاتیشیا لحظه ای مردّد به نظر رسید و لحظه ای بعد دوباره به حالت عادی برگشت.
-این یکی.

او انگشت اشاره اش را به سمت گردنبند سمت راست گرفت. هری دستش را جلو آورد و گردنبند را جلوی لاتیشیا گرفت. لاتیشیا گردنبند را به آرامی از روی دست هری برداشت و آن را در دست گرفت.

هری رویش را برگرداند و گردنبند دیگر را به رون داد. بعد دوباره برگشت و به فردی که روبه رویش ایستاده بود، نگاه کرد.
-خب، حالا میشه لطفا گیاه رو بهمون بدی؟

لاتیشا، پاسخی نداد. مسحور درخشش گردنبند شده بود. در حالی که چشم از گردنبند بر نمی داشت آن را به آرامی بالا برد و به گردنش آویخت.

هری همچنان منتظر جواب سوالش بود و آماده بود که پرسش را تکرار کند. اما اتفاقی که پس از آن افتاد، باعث شد هری مطمئن شود که پاسخی دریافت نخواهد کرد.


............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
#39
- آن کس که مال مرا بدزدد...چیز بی‌ارزشی را ربوده‌ است...

معلوم نبود سوزانا چطور می توانست همزمان ، هم با ابروان در هم طنیده به افق خیره شود و هم کتابی قطور را با عنوان [نقل قول هایی از شکسپیر برای بازتر کردن چشم بصیرت شما] بخواند.

- اما آن‌که نام نیکِ مرا برباید... جزیی از وجود مرا می‌برد...

نور خورشید صورتش را نورانی و درخشان نشان میداد و حقیقتا معلوم نبود درحالی که پلک هایش محکم به هم فشرده میشوند ، چطور کلمات کتاب را میخواند.

- سو...
-که او را غنی نمی‌کند... اما در واقع... مرا حقیر می‌سازد...
- زانا؟...

سوزانا با وجود نجوایی که ممکن بود آرامش ملکوتی اش را فراری دهد ، چشمانش را باز نکرد.

- بودن یا نبودن...مسئله ای...
- سوزاناااااا!

ولوم جیق ربکا او را پانزده متر بالاتر از سطح زمین پرتاب کرد ، به سقف کوبید و سقوطی فرود وار برایش رقم زد. با این حال در آن زمان هیچ چیز قادر نبود حال هوای ملکوتی او را فراری دهد.

- ببین کی اینجاست! ربکا!

سپس طوری دستش را دور گردن ربکا انداخت که تار های صوتی اش تحت فشار قرار گرفتند و او به جای جیق فقط توانایی ویبره های بی قرار را داشت.

- می دونم تو دنبال چی هستی!
- من؟ من دنبال تو بودم! چون ایزابل وقتی داشت تقسیم کار می کرد بهم گفت منو تو باید کف تالار رو تی بکشیم!

بعد همانطور که سعی می کرد گردنش را درون بازو های سوزانا بچرخاند ، به سرامیک های کف تالار که رنگشان از شدت گل و لای و گرد و خاک از آبیِ آسمانی به لاجوردی تغییر رنگ داده بودند ، اشاره کرد.

- اوه...

و آن گرد غبار ها حال و هوای ملکوتی سوزانا را به کل فراری دادند نابود کردند.

- نه! اون چیزی که ما دنبالشیم رو روی زمین نمیشه پیدا کرد... باید روی اوج دنبالش بگردی!

سوزانا که تقلا میکرد تصویر زمین لاجوردی تالار را از یاد ببرد ، به طاقچه ای روی بلند ترین قسمت دیوار اشاره کرد.

- ما داریم دنبال اون طاقچه می گردیم؟
- ما داریم دنبال یه هدف می گردیم ربکا! اونم وقتی همه دارن دنبال یه همراه واسه جشن می گردن!

ربکا به نقطه ای که سوزانا اشاره می کرد زل زده بود تا شاید چیزی که او هدف می نامیدش را ببیند.

- بهم بگو ربکا! اونجا چی هست؟
- یه طاقچه!
- روی طاقچه رو میگم...

ربکا چشمانش را ریز کرد تا لنگه کفشی که بالای طاقچه جا خوش کرده بود را بهتر ببیند.

- یه چکمه؟
- دقیق تر ربکا!

در تالار عمومی ریونکلاو ،تنها انسانی که ممکن است چکمه هایش در چنین جایی پیدا شوند ،
تری بوت است.

- چکمه ی تری که موقع یکی از لگد هاش از پاش دراومده و پرت شده روی طاقچه؟
-همم...
- سوزان؟

میدانید... سوزانا دوباره داشت سعی میکرد کف گلی تالارشان را فراموش کند. او که تمام مدش نگاهش روبه آسمان بود ، نمی توانست اجازه دهد اولین خاطره‌اش از دیدن این سرامیک ها به همچین خاطره ای بدل شود.

- سوزانا؟

آیا کارش با یک آبیلویت راه می افتاد؟ آیا از این پس می توانست به زمین زیر پایش بنگرد؟ بودن یا نبودن؟

- سوزاناااا!

این دفعه سوزانا فقط پس لرزه ای آرام از زمین زیر پای ربکا احساس کرد.

- بله...ربکا؟
- چکمه ی تری بوت!
- آهان خب...بهم بگو... باید باهاش چیکار کنیم؟

سر ربکا درون بازوان های سوزانا باز به طرف زمین خم شد.

- بپوشیم‌ش و اینجارو تی بک...
- نههه...

سوزانا به تکاپو افتاد تا با تکان دادن سرش ، افکاری که درونشان گل و لای های روی زمین داشتند اورا می ببلعیدند را ، پراکنده کند.

- بده بستون ربکا...اینو بده بهش و یه چیزی ازش بگیر...
- چی مثلا؟
- دیگه لطف کن و خودت بلند پرواز باش...

سوزانا دستش را از دور گردن ربکا در آورد و سپس ، در حالی که هنوز دیوانه وار سرش را تکان میداد از او و چکمه دور شد.

کمی پایین تر–آشپزخانه ی قلعه

ربکا چکمه در بغل به تری بوتی نزدیک میشد که دست هایش را زیر چانه زده بود و داشت قربان صدقه ی ژله ای در میان غذا های روی میز میرفت.

- چه عطری! چه بویی! چه رنگی! همه ی اینا از دستی که ژله رو درست کرده میادا...

ربکا زیر چشمی به ژله ی تری نگاه کرد. خوش رنگ بود و خوش طعم هم به نظر می آمد. شروع خوبی هم برای بلند پروازی ای بود ، که سوزانا از آن حرف می زد.

اکنون تنها هدف او مبادله آن دو با یکدیگر بود.
و کنون شاید بعضی ندانند چطور میشود چکمه ای کهنه را با ژله ای ارغوانی رنگ تاخت زد ؛
باید بگویم هر کسی هم که نداند ، یک ریونکلایی می داند...

در یک شرایط سخت ، حتی اگر طلسم فرمان ناامیدتان کند،
روانشناسی معکوس امکان ندارد بکند!

- هعی... آخه چطور ممکنه کسی بخواد چکمه ای به این راحتی رو وسط تالار ول کنه؟

تری سرش را از روی ژله بالا آورد و به ربکا نگاه کرد.

- فقط با نگاه کردن به رنگش میشه فهمید چقدر ارزشمند و ظریفه...مطمعنم صاحبش باهاش کلی خاطره داره...

تری روی کفش دقیق شد ، آن چکمه چکمه‌ی او بود.

- من که میدونم... صاحبش الان در به در داره دنبالش میگرد...
- این دست تو چیکار می کنه؟
- این تری!؟ این!؟ نمی تونی بفهمی چنین چکمه ای چقدر قدمت داره؟ نمی تونی ارزشش رو درک کنی؟

تری درک میکرد. این چکمه ها کادوی تولد شش سالگی اش بودند و هنوز که هنوزه درون پاهایش لق میزدند. تری دلتنگ لق زدن هایشان بود.

- چکمه‌ام!
- اونجوری نگاه نکن تری! حتی اگه حاضر بشی ژله ی ارغوانیِ خوش رنگت رو هم بهم بدی ، باز چکمه رو از خودم جدا نمی کنم!

اما این چکمه میراث خانوادگی تری محسوب میشد و او نمی توانست اجازه دهد آن را به راحتی از او جدا کنند.

- مطمعنی ربکا؟ این ژله طبق دستور پخت اختصاصی من درست شده ها!

همین.
همین اشاره کافی بود تا ربکا چکمه را توی بغل تری بیندازد ، ژله را بقاپد و دور شود...

آن بالا–تالار خصوصی ریونکلاو

سوزانا که داخل تالار در به در به دنبال یک افق دید دیگر بود تا با خیره شدن به آن و تکرار کردن دیالوگ های شکسپیر احساس شاخ بودن بکند ، با دیدن ربکا دو ردیف دندان هایش کاملا نمایان شدند.

- ببین کی اینجاست...اونم با چی!

سوزانا قاشقی از جیبش در آورد و درون ژله‌ی ربکا فرو کرد.

- خب هدف بعدیمون چیه سوزی!
- فعلا چشم بصیرتم بسته شده...

و قاشق را درون دهانش برد.

- شاید این ژله بتونه بازش...اوهه...عقق...اهمم

تصور کنید چشمانتان را بسته اید تا از طعم دلنشین یک ژله نهایت استفاده را ببرید و درست زمانی که منتظرید بافت نرم آن زیر زبانتان آب شود ، احساس می کنید کسی گل و لای های کف تالار عمومی‌تان را با کمی چاشنی شکر به خوردتان داده.

سوزانا تمام محتویات درون دهانش را روی زمین تف کرد.

- لعنت بهت تری... چشم بصیرتم تا الان بسته بود...کورش کردی...


————–

Susanna & Rebecca


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۴ ۲۳:۴۵:۱۶

˹.🦅💙˼
خواستن توانستن است.


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
#40
لینی در حالی که بالای سر سدریک در حال پرواز بود، از اوضاع و احوال مدرسه در این روزها باهاش صحبت می‌کرد.
- فکر حالا که جشنو کنسل کردیم همه ماتم گرفتن یه گوشه نشستن زل زدن به سقف! شایدم دیوار. زمین حتی!

سدریک متوجه نمی‌شد که چرا لینی اصرار به اشاره به انواع و اقسام ماتم‌ها داشت.
- حالا چرا اینقد گیر دادی به این که چطور ماتم گرفتن؟

لینی چرخ 360 درجه‌ای دور سر سدریک می‌زنه و بعد از برگشتن به سرجای اولش جواب می‌ده:
- خلاقیت حتی در ماتم گرفتن هم لازمه.

سدریک که بعد از ساعت‌ها خوابیدن تنها یک ساعت انرژی برای سخنرانی در جمع جادوآموزان رو داشت، توجهش به خلاقیتی که لینی تو حرفاش تاکید زیادی روش داشت جلب می‌شه.
- ولی به نظر من خواب فقط خودش مهمه. مهم نیست چطوری می‌خوابی، فقط مهم اینه که روی بالشت دوست‌داشتنیت بخوابی.

لینی نکته‌ای رو گوشزد می‌کنه:
- ببین حرف تو ناخودآگاه حرف منو تایید می‌کنه! داری می‌گی مهم نیست "چطوری"! خود تو نشسته و خوابیده و سواره و پیاده و هرجور باشه می‌گیری می‌خوابی. این یعنی خلاقیت در خوابیدن.

سدریک شونه‌هاشو بالا می‌ندازه. شاید حق با لینی بود. و خوب می‌دونست چرا جفتشون به بحثای بیراهه می‌رن. هر دو نگران بودن. سدریک بیش از این نمی‌تونست نگرانی خودش رو پنهان کنه. بنابراین دلو می‌زنه به دریا.
- می‌گم لینی... موقع سخنرانی بهمون چیز میز پرت نکنن! همه خیلی منتظر این جشن بودن آخه.
- چی کار می‌کردیم خب؟ بودجه نداریم! از کجا پولشو بیاریم؟ حقوق جنای خونگی رو هم هنوز ندادیم! همین که وعده صبحانه و ناهار و شام رو کنسل نکردن جای شکرش باقیه.
- آره... ولی یعنی درک می‌کنن؟

لینی جواب این سوال رو نمی‌دونست. در واقع تمرکز قبلیش رو خلاقیت هم تلاش برای پرت کردن حواسش از واقعیات بود. شاید این جشن تنها دلخوشی بعضی از جادوآموزا بود و حالا اونا با کنسل کردنش معلوم نبود چند نفرو ناامید کردن!

بالاخره سدریک و لینی پشت درهای ورودی سرسرای عمومی می‌رسن. جایی که انتظار می‌رفت پشت درهاش هزاران جادوآموز عصبانی منتظر نشسته باشن تا به محض ورودشون اونا رو با پرتاب انواع و اقسام خوراکیا مورد استقبال قرار بدن.

سدریک قبل از باز کردن در، گوششو به در می‌چسبونه.
- این همه سر و صدا چیه؟ یعنی دارن علیهمون نقشه می‌کشن؟

لینی تصمیم می‌گیره داخل سوراخ کلید در بره و نیم‌نگاهی به سرسرا بندازه. اما سوراخ در از اون سمت با آدامس گرفته شده بود.
- اییی... خبر بدی برات دارم سدریک. تسترالمون زائیده. معلوم نیست چه نقشه‌های شومی برامون کشیدن. امشب شب نابودی ماست. ما حتی به سخنرانی نمی‌رسیم. ما بعنوان بدترین مدیران هاگوارتز در تاریخ ثبت می‌شیم، ما...

سدریک لینیو که همینطور نصفه تو سوراخ بود و پشت سر هم غر می‌زدو می‌کشه بیرون.
- مرگ یه بار شیون یه بار. باید با سرنوشتمون رو به رو بشیم لینی. بیا بریم.

لینی با حرکت سرش موافقت می‌کنه و بال در دست سدریک می‌ذاره. هر دو چشماشون رو می‌بندن و سدریک درو باز می‌کنه. با باز شدن در ناگهان صداهای داخل سرسرا می‌خوابه. لینی که هنوز چشماش بسته بود زیر لب زمزمه می‌کنه:
- آرامش قبل از طوفانه؟
- کاش بالشتمو داشتم تا بعنوان سپر مدافع ازش استفاده کنم.

اما خبری از پرتاب هیچ‌چیزی نبود. لینی و سدریک همزمان یکی از چشمای بسته‌شون رو باز می‌کنن و زیر چشمی نگاهی به رو به روشون می‌ندازن. اما چیزی که در همون نیم‌نگاه می‌بینن باعث می‌شه جفتشون چشماشون رو به سرعت باز کنن و به فضای رو به روشون خیره بشن.
- تو هم می‌بینی سدریک؟
- امکان نداره!

سرتاسر سرسرا پر شده بود از جادوآموزانی که معلوم بود تا قبل از ورود مدیریت هاگوارتز هر کدوم مشغول آماده‌سازی بخشی از جشن بودن. تزئیناتی که در گوشه و کنار سرسرا دیده می‌شد. میزهای گروه‌های چهارگانه که به کناری رونده شده بودن تا فضا رو باز کنن. خوراکی‌های متفاوت از وعده‌های غذایی روزانه که مشخص بود توسط خود جادوآموزان تهیه شده. همه و همه نشون می‌داد که جادوآموزان خودشون برای برگزاری جشن یول‌بال اقدام کرده‌اند، بدون این که کینه‌ای از مدیریت به دل بگیرن!

همون موقع بچه‌ای بدو بدو جلو میاد و با حرفاش بالاخره سکوت سرسرا رو می‌شکونه.
- پروفشور دیگوری... پروفشور وارنر... امیدوارم شما از کار ما نالاحت نشده باشین. ما می‌دونشتیم بودجه هاگوارتز نذاشت شما جشنو برگزار کنین، واشه همین خودمون تشمیم گرفتیم برگزار کنیم. می‌شه نالاحت نشین لطفا؟

سدریک و لینی ناباورانه نگاهی به هم می‌ندازن.
- شوخی می‌کنی؟ چرا باید ناراحت بشیم؟
- اتفاقا خیلی خوش‌حالیم که شما درکمون کردین و سعی کردین خودتون جشنو راه بندازین.

جادوآموزان که از نگرانی تمام مدت نفس‌ها تو سینه حبس کرده بودن، با شنیدن این حرفا دست و هورایی می‌کشن و دوباره مشغول آماده‌سازی جشن می‌شن.

درسته که لینی کوچولو بود، ولی بازم وقتی تلاش و تکاپوی بقیه رو در برگزاری جشن یول‌بال می‌بینه، اونم تصمیم می‌گیره به جمع جادوآموزا بره و کمکشون کنه. و البته منظور از کمک قطعا تنها کمک نظارتی و دستور دادن نبود! می‌خواست واقعا کاری رو خودش با دستای خودش انجام بده!

سدریک هم که با دیدن اونچه رخ داده بود انرژی مضاعف گرفته بود، با خوش‌حالی بساط خوابشو گوشه‌ای پهن می‌کنه و با خیالی آسوده به خواب می‌ره. چیه انتظاری جز خواب داشتین؟ بیجا کردین خب.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.