هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۸
_شنیدی میگن زندگی رو باید از نمایی دیگه نگاه کرد؟
_خب که چی؟!
_ببین من الان دارم زندگی رو از پشت زبون کوچک و لوزه هات تماشا میکنم و باید بگم خیلی کیف میده!

فنریر که در حال آماده شدن جهت آپارات به خانه ریدل بود دهانش را بست تا هکتور کمتر کیف کند.

_آهای چرا پنجره رو میبندی؟! خوبه منم پنجره خونتونو بیام ببندم؟!
_دهن خودمه خیر سرم... اختیارشو دارم!
_ببین بیا جدی صحبت کنیم... اینجا بو میاد... بوی خون...بوی هزار سال شسته نشدن... خواهشا لااقل یه مسواکی بزن بذار ارباب بهت امیدوار بشه.
_انقدر تو مسائل شخصی من دخالت نکن هکتور!

هکتور گرسنه اش شده بود.
_من غذا میخوام.
_نداریم... فعلا باید برم پیش ارباب تو هم اونجا ساکت میشی... وای به حالت اگر ارباب بفهمه تو توی گلومی!

فنریر گرگینه آبرو داری پیش لردسیاه بود. اگر لرد میفهمید که در خارج کردن هکتور از گلویش عاجز مانده آبرویش میرفت.

پاااااق


فنریر جلوی دروازه خانه ریدل ظاهر شد.
_خواهشا انقدر وول نخور هکتور...تمرکزمو از دست میدم.
_انقدر به من غر نزن این شرایطیه که پیش اومده دیگه ...باید کنار بیای!

فنریر که حرص میخورد به سمت اتاق لرد رفت، در زد و داخل شد.
_سرورم احضار فرموده بودید.
_کاری باهات داشتیم... ضمن اون کار... این هکتور رو ندیدی؟ مدتیه خانه ریدل دچار ویبره هاش نمیشه که ستون هاش بلرزه... نگران خانه مان شدیم!
_اممممم ... ارباب ... هکتور... اممممم... هکتور...
_فنریر این یه نوع آپشن جدیده که از تو حلقت دود میاد بیرون؟
_چی؟دود؟!

فنریر به اطرافش نگاه کرد. حق با لرد بود، از دهانش مانند دودکش دود خارج میشد! میدانست کار کیست!
_اممم ارباب من اجدادم اژدها بودن! این ویژگی ازشون به من ارث رسیده... امممم من یه لحظه برم دستشویی الان میام!


و قبل از آنکه لرد اصلا به او اجازه
خروج دهد، در را پشتش بست.

بیرون اتاق


_داری چیکار میکنی؟
_دیدم بهم غذا نمیدی دارم زبون کوچیکتو کباب میکنم... گرسنمه خب!
_زبون کوچیکم!

فنریر باید دوباره به اتاق لرد بر میگشت اما وقتی که دود راه انداختن های هکتور پایان می یافت!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۴ ۱۲:۲۹:۳۷



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
خلاصه:

تسترال‌های لرد گذاشتن رفتن.
لرد از مرگخوارا می‌خواد براش تسترال‌های جدید تهیه کنن. مرگخوارا در بازار موفق می‌شن یه تسترال پیدا کنن. ولی تستراله هم حرف می‌زنه و هم خیلی پرروئه!
مرگخوارا به هرطریقی تسترال رو قانع میکنند تا همراه مرگخوارا با دوچرخه راهی خانه ریدل ها بشه. اما وسط راه لینی که میبینه دوچرخه کند حرکت میکنه ایده میده دوچرخه رو بذارند روی کول هکتور!
کرابم بین راه جا میمونه تو مغازه مواد آرایشی؛ حالا مرگخوارا جلوی دروازه خانه ریدلن و دنبال کراب میگردن.

* * *

_بذار ببینم تو این بوته ها نیست.
_آخه احمق مگه وینسنت تو این بوته کوچولو جا میشه؟
_خب خودش میاد...بریم داخل.
_چی چیو خودش میاد! اون با اون حجم از ریمل جلو پاشم به زور میبینه!
_پس برگردیم تو راه پیداش کنیم. هکتور... دوچرخه!

هکتور که تمام راه، دوچرخه را روی کولش آورده بود، توانایی دوباره برگرداندنش را نداشت.
_خب این تسترال بازیا چیه؟
_با من بودی؟
_اممم نه شما راحت باش! منظورم اینه حالا که دیگه نیاز نیست دوچرخه رو باخودمون ببریم...خب میذاریمش دم دروازه بعدش خودمون میریم!

همه مرگخوارا در فکر فرو رفتند. یکبار هم که شده هکتور نبوغ به خرج داده بود اما رهبر گروه دیکتاتور بود! لینی دور سر هکتور بال بال زد، نگاهی خشمگین به او انداخت.
_همین که گفتم دوچرخه باید باشه!
_

لینی رهبری بی رحم بود!

سو لی که کلاهش را آماده سفری دوباره میکرد، گفت:
_تموم شد؟ حالا میتونیم بریم دنبال کراب؟

همه آماده شدند هنوز قدم های اول را برنداشته بودند که:
_من نمیام!

مرگخوارا که پشتشان به گوینده بود، هنوز چهره اش را ندیده بودند.

_چه جسارتا... بی جا میکنی! راه بیفت دیره.
_به من گفتی جسارت میکنم؟ الان که راهمو کشیدم برگشتم به بازار و به خونه ریدل نیومدم بهتون نشون میدم کی جسارت میکنه.

مرگخوار ها سریع برگشتند. تسترال به شکل عجیبی مانند انسان ها روی زمین نشسته بود، سم هایش را در هم کرده بود و اخمی شدید بر صورت داشت که مرگخواران را ترساند!
ظاهرا تسترال مصمم و لجبازانه قصد بازگشت به دنبال کراب را نداشت، بنابراین مرگخواران باید هرطور که بود دنبال راهی برای قانع کردنش می گشتند.


مغازه مواد آرایشی


_پیداش کردم اینم همون ریمل صورتی پاستیلی! خب این چند گالیونه؟

صدایی به گوش نرسید. کراب دو متر روی سکوی جلوی فروشنده خم شد تا پایین را که فروشنده از شدت فشار قلبی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود، ببیند.
_مرلین رحمتت کنه...ریمل های خوبی داشتی... خب پس حالا که دیگه نیستی میگردم چندتا رژ و خط چشم و مژه مصنوعی و مواد آرایشی دیگم که در حال تموم شدنه هم بر میدارم ...مرلین خیرت بده.

کراب دوباره مشغول جست وجو شد‌!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸
_من! هیچکس به اندازه من پسرمو نمیشناسه... کی بهتر از من؟

و مروپ در حالی که شدیدا به خود اعتماد به نفس داشت از ملتی که به او خیره شده بودند جدا شد و به سمت اتاق لرد رفت، در زد و داخل شد.
_پسر عزیزم حالش چطوره؟
_پسرتون بی حوصله هست مادر.

مروپ که یک سبد بسیار بزرگ همراه خود داشت آن را کنار میز لرد گذاشت و روی صندلی نشست.
_خب پسرم... مطمئنم غذا سرحالت میاره.
_نه نمیاره مادر.

مروپ این را نشنیده گرفت.
_خب اینم قرمه سبزی مامان برای پسر عزیزش.

و بشقابی را با مخلفات جلوی لرد گذاشت.
_نه نمیخوریم.

مروپ فکر کرد شاید غذای مدرن تر همانگونه که نجینی را سر ذوق می آورد، روی پسرش هم تاثیر بگذارد.
_پس اینم پیتزای تنوری مامان برای پسر عزیزش.
_میل نداریم.

اما نجینی میل داشت! فس فسی شادمانه سر داد و از آن سر اتاق به سرعت به سمت پیتزا خزید. قبل از آنکه برسد مادربزرگش پیتزا را به سبد برگردانده بود؛ نجینی ناراحت و افسرده شد اما تسلیم نشد، هرطور بود برای رسیدن به پیتزایش خود را به درون سبد مادربزرگ رساند و به درونش خزید.

_پس حالا که میل به غذا نداری اینم کیک شکلاتی برای پسر عزیزم که مامان براش صبح درست کرده.
_نه.
_پس یه دسر سبک...

مروپ پرتقال را از سبدش در آورد و شروع به پوست کندنش کرد، قسمتی از آن را برداشت و به سمت لرد گرفت.
_نه مادر نمیخوایم.
_نه بخور پسرم.
_ گفتیم نمیخوایم.
_بخور پسرم ...من طاقت ضعف فرزندمو ندارم.
_نه مادر نمیخوریم!
_لج بازی نکن پسرم من این پرتقالو برای تو پوست کندم.
_گفتیم نه مادر... نه! تنهامون بذارید.

لرد خشمگین و افسرده به نظر میرسید و مروپ حس کرد اگر کمی دیگر بماند اتفاق هایی می افتد که شاید بنیان خانواده اش از ریشه نابود کند!
با افسردگی سبدش را برداشت و به سوی مرگخواران ناامید رهسپار شد.

آهنگی هندی با ناامیدی مروپ و رفتنش به سمت در اتاق به گوش رسید!

_صبر کنید مادر!

مروپ بسیار خوشحال شد با ذوق به سمت پسرش برگشت.
_پیتزا یا کیک شکلاتی؟
_نجینی.
_این تو منو نبود!
_نجینی مادر... نجینی!
_نه پسرم تو که نمیخوای نوه خزنده منو بخوری؟ آخه مگه چه گناهی مرتکب شده؟ درسته حالا گاهی هوس میکنه پاپاشو ببلعه ولی منظور بدی که نداره. خب نوه م ناراحت میشه، افسرده میشه، گشنه ش میشه دوست داره پسرمو بخوره! اصلا...
_مادر! نجینی رفت دنبال پیتزاش تو سبدت.
_عه ... آهان!

دقایقی بعد مروپ، در اتاق لرد را پشت سرش بست و به صورت نگران مرگخواران چشم دوخت.
_ به اتفاق خوب نیاز داریم. کسی یه اتفاق خوب برای پسر بی حوصلم سراغ داره؟اتفاقی که باعث خوشحالیش بشه.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۱ ۱۰:۳۷:۱۴



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
لرد خودش هم نمیدانست علت این طلسم فرمان چه بود؛ شاید میخواست مدت بیشتری برای انتقام زمان داشته باشد، زیرا هنوز خانواده دامبلدور تاوان آزارهایشان را پس نداده بودند، بنابراین برای آزادی عمل بیشتر کندرا را فرستاد پی نخود سیاه.
_خب حالا از کجا دوباره شروع کنیم؟

لرد به سمت آلبوس رفت.
آلبوس:
_میترسی نه؟ عمو لرد سیاه برات برنامه ها داره بچه!

آلبوس کوچک را با غضب برداشت و به سمت وان حمام برد و وان را پر از آب داغ کرد.
_خب کی یه حموم لذت بخش میخواد؟

آلبوس را تا نوک سر در آب فرو برد وقتی دیگر حباب های آخرش سطح وان را میپوشاند و پوست دامبلدور کوچک سرخ سرخ شده بود او را بیرون کشید.
_حاضریم شرط ببندیم تو عمرت چنین حمومی نرفته بودی بچه!

سپس قالب صابون را در حلق کودک فرو کرد بعد با لیف آنقدر مشت و مالش داد که پوست سوخته تاول های وحشتناکی زد. قالب صابون را از حلق آلبوس دامبلدور بیرون کشید و دوباره او را تا ته در وان آب داغ فرو برد و بیرون آورد.

نوبت خشک کردن بود!

آلبوس مانند پیازی که در حال رنده شدن باشد بر روی حوله کشیده میشد و با هر سرفه حباب از گلویش بیرون می آمد.

_خب حالا چیکار کنیم؟ آهان وقت تفریح و سرگرمیه بچه!

کودک با قساوت قلب به هوا پرتاب میشد، به سقف برخورد میکرد و دوباره در دست لرد می افتاد، این فرایند یک ساعت به طول انجامید! همان لحظه که لرد در لذت فراوان و هیجان غوطه ور بود ناگهان بویی نامشروع هوا را فرا گرفت.
_پیف پیف ...این بو ناموزونه چیست؟حالمان بهم خورد!

آلبوس در هوا بود و ۱ سانتی متر با زمین فاصله داشت تا ضربه مغزی شود اما لرد او را گرفت، پوشکش را بو کرد.
بله کار خرابی خود آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور بود، مقدار زیاد ترس برای هر شخص دیگری به این صورت، قطعا موجب چنین اتفاق های مشکل زایی میشد، چه رسد به کودکی چند ماهه.
_آلبوس لوسه بی ظرفیت! ما که پوشکت را عوض نمیکنیم!

دقایقی بعد


لرد مشغول در آوردن پوشک بود که صورتش مطهر شد.

آلبوس کوچک:

بچه داری سختی های خودش را داشت و لرد هم ناچار بود، زیرا هیجان های آن روز هنوز تمام نشده بود.
پس پوشک باید زودتر تعویض میشد.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
سلامی با طراوت پلیدی به پسر عزیزم و بلا!
بلا...فرزندم...نمیدونی چقدر دلم برای خودتو و اون موهای فرفریت تنگ شده بود!
حالا درسته که میخوای پسر عزیز تر از جونمو ازم جدا کنی ولی از الان بگم که خوابشو ببینی فرزندم... من از همون مادرشوهرام که شبیه اژدهای هفت سر میشم در اینجور مواقع... حالا خود دانی!


1-هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد!
الان منو تهدید کردی؟ از همین اول داری منو تهدید میکنی؟ دوره زمونه ای شده ...قبلا مادر شوهر احترامی داشت... عروسم عروسای قدیم!
حتما عروس گلم...اصلا هرچی عروس گلم بگه.

2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟
آخه فرزند برنا من چه شباهتی به اون پیری داره که من دنبال مهمترین تفاوتش باشم!
ولی یکی از مهمترین تفاوت ها اینه که پسر من...پسر منه! یعنی فرزند مروپ گانت اصیل... نواده سالازار اسلیترین کبیر و اون پیری کی چنین خانواده اصیلی رو به عمرش دیده؟هیچ وقت.

3- مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
زیر سایه ی شکلات مامانی بودن.

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
کندرا دامبلدور: مادر پشمک!

5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
تقسیم مالی ویزلی به قسمت های مساوی چربی و فروش اون به قصابی ها جهت پختن آبگوشت.

٦-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
(کشتن مالی ویزلی) چون بدون سوپ پیاز های اون دووم نمیارن.

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
نوه خزنده من. براش از اون پیتزاهای خوشمزه مادربزرگ رو درست میکنم.

8- به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
مگه اصلا اتفاق خاصی افتاده برا بچم؟ فرزند دل فریبم از همون اولم استثنایی و زیبا بود.

9- یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
جای خواب نرم برای نوه ی خوشگلم تا راحت تر شبا بخوابه.

اینجا یک سوال کمه!
پس احترام به مادر کجا رفته؟
درخواست دارم سوالی به این صورت اضافه بشه:
در صورت عضویت با مادر ارباب یعنی بانو مروپ گانت چه رفتاری میکنید؟


سلام بر بانو گانت!

عروس؟... شیب؟... بام؟!
اون رودولف کج و کوله کو؟

کشتن مالی ویزلی خوبه... بمیره اصلا! خوراک تسترال‌هام بشه حتی!

مروپ عزیز... پست قبلیتون رو خوندم و باید بگم...

خوش اومدین.
تایید شد!




ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۹ ۲۳:۰۴:۰۸



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
_ببینید...ببینید چجوری باهام صحبت میکنید!سریع تر برم؟ آره دیگه اگر من الان یه بچه یتیم بیچاره نبودم که اینطوری باهام صحبت نمیکردید! اگر من الان آقازاده وزیر سحر و جادو بودم که باهام اینطوری صحبت نمیکردید! تا کی نفرت؟ تا کی بی عدالتی؟ اونم از اون یکی جملتون که میگید زودتر هزینه رو پرداخت کنید!بله دیگه اگر الان بابام زنده بود از جیبش میداد ولی حالا که زنده نیست میگید من پرداخت کنم! میخواید بگید من بی پدرم؟ من یتیمم؟ آره من یتیمم!

رابستن که در این موضوع شک داشت با تایید آخرین جمله هری پاتر شک ش بر طرف شد!

دلفی دیگر فهمیده بود که پسر برگزیده برای دق دادنش برگزیده شده است و به همین سادگی ها هم دست بردار نیست بنابراین اگر همینطور ادامه پیدا میکرد بقیه مریض هایش را از دست میداد.
_ببینید آقای پاتر... وقت شما تموم شده و مریض های دیگه منتظرند.
_آره دیگه هیچکس واسه یه بچه یتیم وقت نداره...همیشه ما بچه یتیما رو با توهین و ارعاب از خودتون میرونید انگار ما آبله اژدهایی داریم! من...
_آواداکداورا.

رابستن که حوصله اش سر رفته بود در حالی که چوبدستی اش را پایین می آورد با خونسردی گفت:
_پسر برگزیده چقدر پر حرف هستش بودش...سرم خورده شد میشه...دیگه تحملشو نداشتم نداشت.

دلفی هم تعجب کرده بود و هم همکارش را تحسین میکرد؛ سپس به رابستن که در حال کشیدن جسد به سمت پنجره و پرتابش به بیرون بود، چشم دوخت. هردو نفس راحتی کشیدند و خود را جمع جور کردند تا منتظر مریض بعدی بمانند.

شپلق


شیشه پنجره شکست و بر زمین ریخت، دلفی و رابستن به سمت شیشه های شکسته رفتند تا ببیند چه اتفاقی افتاده است، فریادی از پایین به گوش میرسید.
_آره دیگه تا دیدید پول ندارم و یتیمم زدید کشتینم! ولی خیال کردید...حالا درسته که من یه یتیمم ولی یه یتیم خوش شانس هستم! پولتونم نمیدم شیشه تونم شکستم!

دلفی که از این مریض پولی کاسب نشده بود بسیار سرخورده شد و منتظر مریض بعدی ماند تا تلافی ویزیتی که از هری پاتر نگرفته بود را سر مریض بعدی در بیاورد.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
_نه ...نه ... این تخت خواب مورد پسند ما نیست! وسطش بالا و پایین میرود! انگار فردی را در درونش حبس کرده اند که نفس میکشد! باید بررسی کنیم.

ناگهان لوسیس از آن طرف عمارت خیز برداشت و خود را به سمت لرد پرت کرد تا مانع بررسی لرد بر روی پیرمرد فلک زده شود.

_اممم ارباب... این تخت هوشمنده ...اممم یعنی طوری طراحی شده تا خودشو با بدن فردی که روش میخوابه تنظیم کنه و استخوان ها رو در بهترین حالت نگه داره!

لرد کمی فکر کرد و با خود گفت:
_اگر این تخت واقعا چنین ویژگی داشته باشد... پس برای ما مناسب است و لایق ماست.

با خیال خوش رفت و روی تخت دراز کشید.

لوسیوس و نارسیسا به یکدیگر نگاه کردند و نفس راحتی کشیدند، در همان لحظه که قصد بیرون رفتن از اتاق را داشتند:

بووووووم


لوسیوس و نارسیسا به پشت سرشان نگاه کردند، صحنه دل انگیزی نبود.
پیرمرد فرتوت توانایی تحمل وزن لرد سیاه را نداشت و از فرط پوکی استخوان، دست و پاهایش که بجای پایه تخت استفاده شده بود شکسته و لرد هم در حالی که شست پایش در دهانش فرو رفته بود، نقش بر زمین شده بود.

لرد با هر مشقتی که بود شست پایش را از دهانش بیرون کشید و سرش را بالا آورد تا به لوسیوس و نارسیسا نگاه کند.
آن دو نفر قبل از اینکه لرد نگاهش به آنها بیفتد به زانو افتادند.

_سرورم غلط کردم به جون دراکو قسم اصلا فکرشو نمیکردم اینطوری بشه... نارسیسا هم فکرشو نمیکرد ارباب...عفو کنید...ارباب شما رو به نجینی قسم از خون خانواده ما بگذرید...ارباب تمنی دارم ... ارباااب!

لرد سیاه خشمگین بود، بسیار خشمگین! اما خسته نیز بود و شکمش هم قار و قور میکرد بنابراین شکنجه خانواده مالفوی را به زمان دیگری موکول کرد.

_شانس آوردید که ما آسیبی ندیدیم وگرنه جفتتان را میکشتیم، جسدتان را هم سر در عمارتتان آویزان میکردیم تا عبرتی شوید برای عوام الناس! در حال حاضر سخت گرسنه ایم؛ یا تا نیم ساعت دیگر غذا و تخت خوابمان را می آورید یا خونتان گردن خودتان! قبل از آن هم شربتی برای ما بیاورید... دهانمان خشک شد.

لوسیوس با خود اندیشید گویا مصیبت او و خانواده اش پایان ندارد.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
دود ناشی از انفجار اتاق، اطراف لرد را فرا گرفته بود. در میان آنهمه گرد و غبار ناگهان چهره زنی هویدا شد.

_مامان!
_جذاب مامانی یه بچه ای تربیت کردم میتونه مرز های سیاهی رو هم گام با پسر گلم جا به جا کنه.
_نخیر... مادر ما فقط برای ماست...ما مادرمان را با کسی شریک نمیشویم.

لرد سیاه نمیخواست بچه ای توجه مادر او را به خود جلب کند، او در اینجور موارد لردی بود بسیار حسود!

_ حسودی نکن فندق مامان! نگاش کن چه بچه پلیدیه این کوچولو موچولو...تازه بهش زبون مار ها هم آموزش دادم.

همزمان با این حرف، مروپ دختر بچه ای را از پایین میز لرد برداشت و به روی میزش گذاشت. بچه تعدادی اشیای عتیقه را که دزدی به نظر میرسید در پوشکش جا ساز کرده بود و با اعتماد به نفس به لرد لبخند میزد.

_مامان؟ اینا چیه تو پوشکش!
_چیزی نیست بادوم مامانی، هورکراکس هاشه، باهاشون خاله بازی میکنه فسقلی.
_هورکراکس ها فقط متعلق به ماست ... نخیر قبول نیست این تقلب است ... ما زودتر هورکراکس ساختیم!

دختر بچه که از سر و صدای لرد خاطرش مکدر شده بود چوبدستی اش را در آورد و به سمت لرد آواداکداورا ای پرتاب کرد اما از بغل گوش لرد گذشت و به دیوار پشتش خورد.

لرد:
مروپ:

بچه که حوصله اش سر رفته بود سوار مار کبرایش شد و به لرد زبون درازی کرد و رفت.

شاید مروپ مادر خوبی برای تربیت فرزندان نبود، حداقل نه برای فرزندان دیگری جز لردسیاه!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
مرگخواران در جدال با مرگ در تکاپو بودند اما هر دقیقه که میگذشت آب سرد از توانشان می کاست.

رابستن که از بینی اش قندیل آویزان شده بود، به سختی گفت:
_من خیلی خسته شدن میشه! کم کم خواب بر من مستولی هستن میشه!

بقیه مرگخوارا هم وضعیتی شبه رابستن را تجربه میکردند و ناامیدانه دست و پا میزدن و از اطرافشان غافل بودند.

_بانز! تو این وضعیت این شوخی که کلاهمو بکشی تو دریا اصلا جالب نیست... ولش کن ... عه...میگم ولش کن دیگه!
_چی میگی سو!؟ من خودمم بزور رو آبم! حالا چون من نامرئی و مظلومم بی خودی هم چیزو گردن من ننداز!

سو با آخرین قدرتش در دفاع از کلاه محبوبش تلاش کرد و آن را بیرون کشید اما کلاه تنها نبود! کلاهش مدعی تازه ای پیدا کرده بود که سو اصلا انتظارش را نداشت.
خرسی قطبی کلاه سو را در دهان داشت؛ سو که با دیدن هیبت عظیم خرس جا خورده بود ناگهان دستانش سست شد و خرس کلاه را با پنجه هایش گرفت و روی سرش گذاشت.
سو:
خرس قطبی:


در همین حین خرس های قطبی دیگر هم به سمت مرگخواران تازه و لذیذ هجوم می آوردند تا دلی از عزا در بیاورند.

جز ترس شدید از مرگ حتمی که حالا مطمئنا به سمت مرگخواران هجوم می آورد، هیچ چیز دیگری نمیتوانست قدرت باز کردن یخ بدن مرگخواران و فرارشان را به آنها بدهد.
اما سو باید کلاهش را پس میگرفت!
قوری هم هنوز درگیر درست کردن نقشه جغرافیایی بود.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
سلام جذاب مامانی!
این آجیلا رو مامان فقط برای پسر نابغه ش آورده که جون بگیره و در راه سیاهی به قله های موفقیت برسه!
اینم آورده که نقدی بفرمائه و مامانشو خوشحال کنه.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.