درِ بیست و پنجمین خانه هم به رویشان بسته شد. مردم دهکده چندان علاقه ای به طلا و همینطور غریبه ها نداشتند.
مرگخوارانی دست از پا دراز تر کنار جوی آبی نشستند و زانوان غم به بغل گرفتند.
دلهایشان برای خانه تنگ و شکم هایشان در حال پاره شدن بود.
_ خودمان میدانیم... میدانیم... اه برو آنطرف خودمان بلدیم!
صدای زمزمه وار مرد غریبه بلند تر شد:
_ اهم... اهم... ما طلاهایتان را میگیریم و برایمان غذا درست کنید... چیز... نه برایمان... برایتان... همان که میخواهید!
_ یعنی شما برای ما غذا درست میکنید؟ شما از ما نمیترسید؟
_ ما از هیچ چیز نمیترسیم بی مغ... یعنی... پسر جان ما ترسو نیستیم!
فلش بک_ چند ساعت قبل_ خانه ریدل
_ تو مطمعنی؟ صد البته که ما توانایی تغییر را داریم ولی یارانی داریم بسی باهوش!
_ فیسسسس... فیس... فیسسسسسسس!
_ آری آری راست میگویی! بلاخره باید بفهمیم چقدر وفادار هستند.
پایان فلش بک
مرد قد بلند بدون دماغ، با موهای دم اسبی و ردای نارنجی بلندش، در حالی که شال گردنی به شکل مار پیچیده بود مرگخواران را به داخل خانه اش برد. سپس به آشپزخانه رفت تا غذا درست کند.
_ آخه پرنسس بابا! ردای نارنجی به این مضحکی تنمان کردی، کلاه گیس دم اسبی هم به کنار؛ ما غذا چطور درست کنیم؟
پرنسس بابا کمی پیچید و روی زمین نشست:
_ فیس فیسس فیسسسس!
_ بد هم نمیگویی، بگذار امتحان کنیم.
نجینی از بابا بالا رفت و دور گردنش جا گرفت.
_ یک مشکلی هست!
مرگخواران که واقعا تحمل مشکل دیگری را نداشتند با چنین حالتی(
) به مرد بی دماغ خیره شدند.
_ نگران نشوید! گرسنه نمی مانید. تنها مشکل این است که باید خودتان غذا بپزید، ما خوراکی میدهیم بهتان!
مرگخواران که خیلی هم شجاع و همه فن حریف بودند، آستین هایشان را بالا زدند و به سمت آشپزخانه، رفتند.