هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۶
#48

ویولت بودلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۴ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۶
از ته خط...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 51
آفلاین
_ نمیفهمم چرا هیچ پیامی برامون نیومد.
آلفرد برای چندمین بار این را به پنسی گفت و افق چشم دوخت.آندو پس از پرس و جوهای فراوان به تپه ای غریب رسیده بودند که به گفته محلی ها دختری با نشانه های ظاهری سارا با همراهی مردی سیاه پوش آنجا دیده شده بود.پنسی و آلفرد خود نیز نمیتوانستند خوش شانسیشان را باور کنند ولی آنها خیلی به سارا و اسیر کنندگانش نزدیک بودند.وقتی خورشید آسمان را وداع گفت و ماه با رخوت سستی در پهنه سپهر لمید،آندو بالاخره به مانعی دردسر ساز برخوردند:کرو ها!
آلفرد در حالی که با استفاده از ورد های اثر یاب به دنبال اثری از روزنه ای مخفی و یا دری پنهان به سوی مخفیگاه سارا زیر تپه میگشت،احساس کرد دستی به شانه اش خورد و صدای خشنی شنید:
_ دنبال چیزی میگردی داش؟
آلفرد برگشت و با دیدن بینی آمیکوس کرو در یک میلیمتری بینی خودش در جا میخکوب شد.توانست در چشمان زرد او حیرت،خشم و سردرگمی را ببیند.آلفرد گرچه بسیار سریعتر از کرو بود ولی به دلیل شگفتی فراوان تکانی نخورد.
آمیکوس قدمی به عقب رفت و گفت:به حق نشون شوم!من...تو...
ناگهان گویی در یک زمان هردو نفر فهمیدند باید چه کنند.چوبدستی ها به سرعت برق کشیده شد و کرو نعره زد:بچه ها ببینین کی اینجاست!
و آلفرد فهمید که تنها نیست.در زیر نور ماه دو مرد شنل پوش دیگر نیز به کرو پیوستند.گرچه در چشمان همه آنها میشد بهت و حیرت را خواند ولی به مجرد این که رگه هایی از رنگ مشکی در میان چشمان زرد آلفرد پدیدار شد مرگخواران همه چیز را فهمیدند.پوزخندی تمسخر آمیز بر لبانشان میرقصید و به آلفرد نوید نبردی سخت را میداد.با شنیدن صدای غرش پنسی که میگفت«لعنتی.تو دیگه از کدوم جهنم دره ای پیدات شد؟»فهمید به او هم قرار است خوش بگذرد...
؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،


ویولت بودلر سابق
[size=medium][color=009900]OnLy اسل


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۶
#47

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
تدی با نگرانی اتاق رو بالا پایین می رفت. ریموس چشم از پنجره بر نمی داشت و منتظر بود خبری از پنسی یا آلفرد به گوشش برسه. دامبلدور مشغول صحبت با سیریوس بود تا بتونه آرومترش کنه. ناگهان در پشتی خونه به شدت باز شد و چهار چوبدستی ورودی خانه رو نشونه گرفتند اما غریبه ای در آستانه نبود. آلیشیا در حالی که بسته ای در بغل داشت و چشمانش پر از اشک بود به سمت اونها اومد. بسته رو به دامبلدور داد و خودش همونجا روی زمین نشست، در حالی که به شدت می لرزید.
سیریوس، وحشتزده در حالی که نگاهش بین آلیشیا و بسته ای که دامبلدور داشت به دقت بازرسی می کرد در حرکت بود شونه های آلیشیا رو تکون داد و گفت:
- چی شده؟ توی اون بسته چیه؟ از سارا خبری شده؟
آلیشیا به سختی شروع به صحبت کرد:
- سیریوس!... من توی حیاط خلوت داشتم چند تا...چند تا طلسم رو تمرین می کردم که... یهو دیدم دو تا جغد بزرگ شوم این بسته رو پرت کردن و... رفتن. آلبوس! من کنترلش ...کردم...خودت ببین.
تدی در حالی که چشم از دستان آلبوس بر نمی داشت یک لیوان آب به دست آلیشیا داد و کمکش کرد تا اون رو بخوره.
دامبلدور از داخل بسته ردایی پاره آغشته به لخته های خون رو در آورد.
ریموس با دستانی لرزان به ردا اشاره کرد و گفت:
- این! این ردای سارا است. اون حروف S.E دست دوزی شده روی ردا فقط ماله سارا میتونه باشه.
- کجا میری سیریوس؟
سیریوس که از دیدن این صحنه آماده ترک خونه و پیدا کردن سارا شده بود با چهره ای خشمگین و شکسته در حالی که دستش روی دستگیره ثابت شده بود به آلبوس نگاه کرد:
- نمی تونم اینجا بمونم. باید برم سارا رو همین الان پیدا کنم...
سپس بغqش رو به سختی فرو داد و ادامه داد:
-...زنده یا مرده!
در همون لحظه جغد دیگری وارد شد و نامه ی بی نام و نشون دیگه ای روی میز انداخت و رفت.
سیریوس به سرعت نامه رو برداشت و شروع به خوندن کرد:
"دوست عزیز شما زنده است - فعلا"! اگه میخواین یه بار دیگه اون رو ببینید نیمه شب فردا در تپه های شمال هاگزمید باشید."
رگه هایی از آرامش از اینکه هنوز سارا زنده است در چهره تک تک افراد دیده میشد. هیچ شکی نبود که همگی فردا شب به اون محل می رفتند ولی قبلش باید به پانسی و آلفرد خبر می دادند. اما مسئله اینجا بود که هیچ کدوم نمی دونستن پیامشون رو باید به کجا بفرستن!

---------------------------------------
* اگه سارا با طلسم های ممنوع شکنجه میشد بهتر از مشت و لگد به سبک ماگلی نبود؟؟؟

** لطفا" ادامه بدین!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۹ ۱۲:۱۳:۳۰

تصویر کوچک شده


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ شنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۶
#46

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_ ولی این ایده اصلا فکر خوبی نیست!
همه به جانب جمیز که با قیافه ای نگران به آنها می نگریست بازگشتند.
_ خب راستش فکر نمی کنید این روش کمی قدیمی شده باشه! تازه احتمال اینکه اجازه بدن آمکیوس و آلکتو به سارا نزدیک بشن خیلی کمه! اصلا معلوم نیست اونا بدونن که سارا کجاست !

سیریوس با چهره ای جدی در حالی که به نظر می رسید که شاید تا لحظاتی دیگر عصبانی شود گفت :
_ آقای پاتر شما اگه راه بهتری به ذهنتون می رسه بگید ما می شنویم!
دامبلدور قدم پیش گذاشت و با آرامش همیشگیش گفت :
_ بچه ها ازتون خواهش می کنم که آروم باشید. ما باید هرچه سریعتر اقدامی بکنیم. برای فکر کردن و پیدا کردن یه راه حل دیگه وقت کافی نداریم.

آلفرد و پنسی به سرعت آماده شدند. ردای های بزرگتر و نقاب هایی که مخصوص مرگ خواران بود. فکر ساختن چیزی شبیه داغ و چسباندن آن روی دست هایشان نیز ایده خوبی بود .

ساعتی بعد همه چیز آماده بود. حالا پنسی در قیافه آمیکوس و آلفرد در قایفه وحشتناک تر آلکتو جو خانه را کمی ترسناک می کرد. فرصتی برای خداحافظ جانانه ای نبود. فقط دامبلدور در حالی که دست آلفرد را می فشرد گفت :
_ سعی میکنیم هرچه زودتر به شما بپیوندیم.
و سیریوس هم که سعی میکرد لرزش صدایش نامحسوس باشد گفت :
_ و ما رو از خودتون بی خبر نزار!

*****

در آن سوی کوه ها و دشت ها در یک خانه متروک صدای فریاد هایی به گوش می رسید.

_ خب حالا بگو ببینم این کارو می کنی یا نه؟
و سپس در حالی که با پا به شدت به پهلویش می کوبید گفت :
_ زود باش حرف بزن. ارباب وقت اضافه نداره که تو بخوای سر ناله کردن هدرش بدی!
سارا در حالی که دلش را از شدت درد گرفته بود سعی کرد پوزخندی بزند و خیلی آرام گفت :
_ تو اگه خوابشو ببینی که من این کار رو بکنم!

و دوباره مرگ خوار سیاه پوش از سر عصبانیت ضربه دیگری به وی زد و به مرد دیگری که گوشه اتاق ایستاده بود گفت :
_ مثل اینکه فایده نداره... باید خودمون اونا رو بکشونیم اینجا!

****
دوستان ادامه دهنده مرگ خوارا دوباره نامه ای بی نام و نشون می فرستن برای محفلی ها... هر مضمونی باشه باشه فقط یه چیز خفن باشه که باعث بشه اونا هم بزنن بیرون... پنسی و آلفرد هم به جاهایی می رسن اما یه جوری می شه که نمی تونن با دامبلدور ارتباط برقرار کنن و ...

خلاصش اینکه کمی داستان رو هیجان انگیز کنید.

امیدوارم ادامه بدید.... موفق باشید
سارا



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ جمعه ۱۶ آذر ۱۳۸۶
#45

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
آليشا داشت به آرامي به صورت تد آب مي پاشيد . چون كه او بعد از شنيدن متن نامه از هوش رفته بود . ريموس كه خشم در چهره اش آشكار بود گفت : حالا بايد چي كار كنيم ؟

ناگهان در اتاق باز شد و آلبوس دامبلدور با نهايت ابهت خود وارد شد و به دنبال او آلفرد و پنسي وارد شدند .
دامبلدور كه متوجه تعجب ريموس ، آليشا و تد كه تازه به هوش امده بود ، شده بود گفت : من همه چيز رو مي دونم ، سيريوس خودش بعد از ظهر من رو از برنگشتن سارا و نگرانيش در جريان گذاشت و همينطور به من گفت كه شما فكر مي كنيد كه چون خارج شدن سارا به خاطر بحث با سيريوس بوده اون مقصره اين جريان هاست .

ريموس كه به نظر مي رسيد خيالش آسوده تر شده باشد گفت : نه ، الان اين جريان ها مهم نيست الان سارا مهمه .

دامبلدور جواب داد : آره سارا مهمه ، من يه فكر هايي كردم . مي خواهم قبل از اينكه ما بريم اونجا كمي توشون نفوذ كنيم و ببينيم نقششون چيه .

تد كه گويي صبر و قرار از او گرفته شده بود تند اما با احترام گفت : اما چطوري ؟

دامبلدور با اشاره به آلفرد و پنسي گفت : اينكارو قراره آلفرد و پنسي برامون انجام بدن . همينطور از بعد ظهر تا حالا هر دو تاشون پي به دست آوردن چند تار مو از آميكوس و آلكتو بودن .

سيريوس كه احساس گناه در او بسيار آشكار بود تازه وارد شد و گقت : نه ، ببخشيد آلفرد ، ببخشيد پنسي اما نه چرا اونا برن . براي اين كار مي تونيم من و ريموس يا من و آليشا بريم .

دامبلدور با خونسردي هميشگيش جواب داد : بخاطر همين كارها ، شماها به سارا نزديكتر بودين و ممكنه با ديدن اون كار هايي انجام بدين كه نبايد انجام بدين . ما هم بعد از به دست آوردن اطلاعات كافي دست به كار مي شيم .



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۶
#44

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
در این تاپیک فقط جدی نویسی و پستهای ادامه دار زده میشه.لطفااز اسامی ارتش در داستان استفاده بشه!!
*******************************************
__نیستش نیست...همه جا رو گشتم.نبود
__ مگه میشه؟همه جای خونه رو گشتی؟
__ آره نبود.ریموس,میترسم اتفاقی براش افتاده باشه.
__ نگران نباش تد.سارا میدونه چکار میکنه.ای کاش ما هم میدونستیم.....

مایل ها دور تر از خانه پورتلند, در مکانی سرد و خاموش,تاریک و کثیف کسی فریاد میزد.از ته دل و با تمام وجود فریاد میزد.در کنار دختر مردی ایستاده بود.مرد لباسی سیاه و بلندو نقابی عجیب بر سر داشت.مرد ابتدا به دخترک نگاه کرد و بعد گفت:
__دخترک بیچاره..هه. بیخودی فریاد نزن.هیچ کس حتی صدای تو را نمیشنوه.
وی نگاهش را از دخترک به پنجره دوخت, نفسی بلند کشید و
گفت:بعد از تمام شدن این ماموریت ارباب به من پاداش بزرگی میده پاداشی که هیچ کس نگرفته.....
---------------------------
__ریموس ما باید چکار کنیم؟شب شده و سارا هنوز نیومده.
__ نمیدونم آلیش.من هم کم کم دارم نگران میشم.هی اون دیگه چیه؟
از چهار چوب پنجره جغدی سیاه وارد خانه شد.وی نامه ای را بر روی میز قرار داد و بعد با سرعت بیرون رفت و در تاریکی ناپدید شد.
__ یک نامه از طرف...ننوشته از طرف کی.
ریموس:خیلی عجیبه.بدش ببینم.
ریموس نامه را گرفت.چهره وی بعد خاندن نامه تغییر کرد و گفت:
سارا رو مرگخوارا گرفتن...ما باید کمکش کنیم.
____________________________________________
خارج از رول:
مرگخوارا تصمیم دارن ارتشی ها رو به اون مکان (که معلوم نیست کجاست)بکشن تا همشونو بگیرن


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۰ ۱۹:۲۱:۴۱
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۰ ۱۹:۲۵:۵۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۰ ۲۲:۰۶:۲۳



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
#43

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
سیریوس طوری که سعی داشت کمتر توجه سیاهپوشان را جلب کند گفت:اینا فکر کنم مرگخوارا هستن.مرگخوارای مرده...
ادوارد گفت: ببينم درست فهميدم ؟! ..اونا مرگخوارهايي هستن كه قبلا كشته شدن؟
ريموس گفت: آره نگاه كنيد ..كاركاروف ..اونم بارتي كراوچه!
ويولت پرسيد : يعني امكان داره اونا براي ما خطرناك باشن؟
ادوارد گفت: احتمالا نه ..نگاه كم اونا چوبدستي ندرن اما ما داريم!
و سپس لبخندي از سر شادي و غرور زد. اما در چهره ي سيريوس اثري از نا اميدي به چشم مي خورد و اين باعث شد كه ريموس به طرف دوست قديمي اش برود
-: چت شده سيريوس ..چرا ناراحتي؟
-: امكان داره اونا براي من خطرناك باشن...اونا به شما نمي تونن صدمه بزنن اما اين در مورد من صدق نمي كنه...
-: بي خيال ما ازت محافظت مي كنيم ..بيا!
ريموس اين را گفت و سپس چوبش را بالا آورد و به سيريوس نشان داد و لبخند زد. با اين حرف ريموس به نظر مي رسيد كه حال سيريوس بهتر شده باشد اما هنوز كاملا راضي به نظر نمي رسيد.سيريوس نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
-: حتي اگر هم بهترين دوئل كننده ها باشيد نمي تونيد شكستشون بديد ..فقط بايد فرار كنيد....اونا كه نمي تونن دوبار بميرن مي تونن؟
ريموس: ببين سيريوس ..اونا بين اين ديوار آتش محصور شدن اگه ما زود به جنبيم مي تونيم از اين جا رد بشيم ...خيلي سادست!
ادوارد : اينقدر معطلش نكنيد ..مگه مرگخوارهاي زنده رو فراموش كرديد اونا دنبال ما هستن و يقينا تا حالا راهي براي نفوذ به طلسمي كه من براي پرده گذاشتم پيدا كردن ..تازه فقط بايد اميدوار باشيم كه لرد دنبالمون نياد ..
ويولت كه آشكارا با شنيدن نام لرد لرزيده بود گفت :
ببينيد ما مي تونيم سپر بازدارنده جلوشون ظاهر كنيم تا نتونن به ما برسن ...اين اصلا ترس نداره..
-: اين براي تو اصلا ترس نداره دختر چون تو جزو اشباح نيستي وگرنه منو درك مي كردي ..
ويولت خواست حرف بزند اما آليشيا او را عقب كشيد.شعله هاي آتش در اطراف زبانه مي كشيدند و صورت سيريوس را كه خيره به ويولت نگاه مي كرد روشن كرده بودند. ريموس هم متفكرانه به ديوار آتش و مرگخواران سياه پوش آنطرف نگاه مي كرد احتمالا دنبال يك راه فرار مي گشت. ناگهان ادوارد شتابان به سمت ريموس دويد و گفت:
-: نگاه كن ..اين به خاطر شماهاست ..مرگخوارها دارن ميان.. اونا هفت نفرند و ما چهارنفر همراه يه روح! ديگه نمي تونيم صبر كنيم ..عجله كنيد!
و سپس به درون ديوار آتش پريد و فرياد زد : پروتگو
آليشيا و ويولت هم به دنبال او دويدند و ريموس را با سيريوس نگران تنها گذاشتند.
-: عجله كن سيريوس و گرنه ما هم به تو ملحق مي شيم ..بيا به خاطر من به خاطر هري ..عجله كن..
ريموس اين را گفت و دست سيريوس را گرفت و به دنبال خودش كشاند. از داخل ديوار آتش صداي فريادهاي اعتراض آميز مرگخوارهايي كه مرگ آنها را خورده بود به گوش مي رسيد!

نقد شده در نقدستان .با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۸ ۲۲:۲۰:۲۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱:۲۲:۲۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱ ۰:۲۱:۱۲

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۸۶
#42

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
_:اِم...آقای بلک؟سیریوس؟
آلیشیا با تردید سیریوس را صدا زد که در حال عبور از میان دو آبشار آتشین بود.
سیریوس برگشت و با تعجب به او نگاهی کرد:آقای بلک نداریم!من اینجا سیریوسم.بله؟
آلیشیا در حالی که معلوم بود کمی ترسیده است گفت:این چیزا...یعنی منظورم اینه که این آتیش ها...همین آبشارهایی که از آتیشه ما رو نمیسوزونن؟
سیریوس خنده ای کرد و ناگهان به میان یکی از آبشارها سوزان پرید.آلیشیا فریاد خفه ای کشید و وحشت زده جلو رفت تا سیریوس را بیابد ولی در کمال تعجب سیریوس شاد و خندان بار دیگر از میان آبشار ظاهر شد.
آلیشیا با چشمانی که از شدت حیرت گرد شده بود پرسید:تو سالمی؟
ویولت نتوانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد و دستی به موهای سیریوس کشید که با همان حالت زیبا و با همان لطافت روی پیشانیش ریخته بودند.
سیریوس سرش را تکان داد و به آنها اشاره کرد که دنبالش بیایند:این آتیشها به ماها صدمه ای نمیزنه.نه به من که جزو ارواح خوبم و نه به شما که هنوز دقیقا زندگیتون به پایان نرسیده.
ویولت و آلیشیا چنان از قوانین حاکم بر آنجا حیرت کرده بودند که بلافاصله سیریوس را دوره کرده و مشغول سوال پیچ کردن او شدند.
ادوارد غرولند کنان گفت:از اولش نباید این دو تا رو میاوردیم.واقعا که مایه دردسرن!
ریموس توجهی به غرغرهای ادوارد نداشت.چیز مهمتری توجه او را جلب کرده بود.پس از عبور از میان دو آبشار سوزان که به موازات هم پایین میامدند آنها خود را در برابر کوهی سخت و خشن یافتند که به گفته سیریوس باید از آن بالا میرفتند تا پس از عبور از کوهستان مرگبار وارد دره خاموشی و بعد به کوهستان محل اقامت آلبوس دامبلدور برسند.ولیکن چیزی که توجه ریموس را جلبه کرده بود سختی راه نبود.بلکه وجود چندین پیکر سیاه_شاید بیش از ده ها تن سیاهپوش_در مقابل آنها بود.
ریموس با صدای بلند توج همه را جلب کرد:اونا دیگه کین؟
سیریوس خوشحال از این که راهی برای فرار از دست ویولت و آلیشیا پیدا کرده است به سمت سیاهپوشان برگشت و بلافاصله اخم هایش در هم رفت:اینا نمیتونن..وای!
ادوارد مضطرب پرسیبد:چیه؟
سیریوس طوری که سعی داشت کمتر توجه سیاهپوشان را جلب کند گفت:اینا فکر کنم مرگخوارا هستن.مرگخوارای مرده...


But Life has a happy end. :)


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۶
#41

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
فكر كنم پستهاي ماموريت قرار نيست اينجا ادامه داده بشه ديگه درست فهميدم؟!! ..آره فكر كنم درست فهميدم پس من سوژه ي قبلي رو ادامه مي دم..:
===========
صدای جیغی آشنا_بسیار آشنا_حرف ادوارد را قطع کرد..
-: شماها اينجا چي كار مي كنيد؟...خداي من ..شما هم مرديد؟!
چهار محفلي از ديدن هيكلي كه نه چندان به شبه شباهت داشت حيرت زده شدند، كسي كه همگي او را به خوبي مي شناختند. مردي كه ويولت و آليشيا عكس او را در پيام امروز به خوبي به ياد مي آورند.
از بين اين چهار نفر اين ريموس بود كه بسيار از ديدن مرد شاد شده بود و قطرات اشك شوق از چشمانش جاري بود. ريموس پس از سالها دوست قديمي اش را ديده بود. مردي كه بسيار شجاع و استوار بود. يكي از چهار دوست قديمي ..پانمدي : سيريوس بلك!
ريموس: سيريوس....خيلي از ديدنت خوشحال شدم دوست قديمي!
سپس ريموس به سمت سيريوس دويد و واضح بود كه قصد داشت دوست قديمي اش را در آغوش بگيرد. ويولت و آليشيا در دل به ريموس مي خنديدند؛ چون ريموس قصد داشت كه يك روح را بغل كند .."يك روح" ..اما در كمال ناباوري ديدند كه ريموس به راحتي سيريوس را بغل كرد و صورتش را مانند كساني كه يخ كردند در هم نكشيد. اين فقط يك جواب مي توانست داشته باشد: حالا آنها هم روح هستند..!!
-: ريموس ..چه بلايي سرت اومده؟...تو هم مردي ..چه جوري؟!..خداي من ..
ريموس در حالي كه همچنان اشك مي ريخت بريده بريده گفت:
-: نه سيريوس ...ما نمرديم ..ما از پرده عبور كرديم ..براي اينكه آلبوس رو ببينيم ..
سيريوس در حالي كه واضح بود سردرگم شده است تكرار كرد:
-: آلبوسو ببينيد ؟!...چه چيزي باعث شده كه بخوايد آلبوسو ببينيد؟
ادوارد كه فكر مي كرد بايد در صحبتهاي دو يار قديميش مداخله كند .سينه اش را صاف كرد و گفت:
-:اهم..ما قراره كه يه چيزايي رو با آلبوس در ميان بذاريم و يه سري راه حل ازش بگيريم ..سيريوس...تو مي دوني آلبوس الان كجاست؟
-: اوه ..بله ..اون روي اون قله زندگي مي كنه ..در واقع زندگي كه نه مردگي !!...افراد خوبي مثل دامبلدور جاشون اون بالاست و افرادي بدي مثل ولدمورت توي اون دره ي سوزان..اگه الان بخوايم راه بيفتيم..به زودي به اونجا مي رسيم..البته اگه مشكلي پيش نياد..!
سيريوس خنده اي كرد و به بقيه گفت كه دنبالش بيايند، خنده ي سيريوس آن خنده ي پارس مانند و خشك هميشگي نبود ، بلكه صدايي بسيار لطيف و در عين حال خواب آور بود..حتي صحبت كردن او هم اينچنين بود.
آليشيا كه تازه دوباره خودش رو شناخته بود رو به سيريوس كرد و گفت:
-: ببخشيد آقاي بلك منظورتون از مشكل چي بود؟
-: امكان داره ارواح ديگه بخوان مزاحم ما بشن يا اينكه ديوارهاي نامرئي جلوي ما رو بگيرن!
ويولت پرسيد:
ارواح چرا جلوي ما رو مي گيرن؟...ديوار نامرئي ديگه چيه؟
در اين لحظه ادوارد با حالتي مغرورانه جلو آمد و گفت:
-: بعضي از اين ارواح، ارواح شرور هستن كه مي خوان تلافي رنجي كه مي برن رو سر ديگران خالي كنن..بعضي ديگه هم ارواح خوبي هستن كه نمي خوان بذارن شبه ارواح از محل اقامتشون عبور كنن..گاهي اوقات هم امكان داره ما رو با ارواح شرور اشتباه بگيرن و به ما حمله كنن..
ريموس هم كه حس مي كرد جواب ادوارد ناقص بود اضافه كرد:
-: ديوارهاي نامرئي در واقع مرز هستند؛ مرزهاي جادويي كه مربوط به خوبي و بدي ارواح هست ..ارواحي كه خوب نباشن نمي تونن از اون مرز عبور كنن...
ريموس، ادوارد، ويولت و آليشيا در حالي كه به شدت احساس سبكي و شناوري مي كردند به دنبال سيريوس در اين سرزمين هزار رنگ و هزار چهره به راه افتادند. به سوي قله ي سبزي در حركت بودند كه ستيغش را ابرهاي سفيد پوشانده بودند و از هر كجا آن آبشارها روان بودند. در پيش رو سرزميني را مي ديدند كه هركجايش با جاي ديگر فرق داشت..يك جا سرسبز و خرم و جاي ديگر قرمز و آتشين، جايي بيابان ، جايي ديگر درياي آبي ..
========
طولاني شد؟!!؟
يه چيزي بگم ..من تو نوشتن دوست دارم كه نوشته شبيه به رمان باشه (در واقع يه جوري فيكشن) .اگه مي بينيد كه شبيه كتابهاست نگيد كه كتابي نوشتي ..سبك من همينه!!
فكر كنم با جريان اين ارواح و مرزها هيجان بيشتر بشه
راستي مرگخوارها رو فراموش نكنيد..در كنار ارواح اونا رو هم داشته باشيد
يكي نيست به من بگه تو چي كاره اي كه توصيه هاي ايمني به بقيه مي كني!!!

بزودی نقد می شود.با احترام.منتظر پستهای خوبت هستم ادرواد جان.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۲۲:۰۴:۱۰

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۶:۵۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
#40

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف

پست اول ماموریت گروه دوم

در همان زمان خانه ی شماره 13

هری روی تخت غلتی خورد و به پهلو قرار گرفت . زخم صاعقه مانند روی پیشانیش در نور کمسوی شمع کنار تخت می درخشید !
...دستش را به طرف در بزرگ و طلائی رنگ دراز کرد ، اما قبل از رسیدن دستش به در در با صدای مهیبی باز شد ! تالار دراز و تاریکی که در انتهای آن روی سکوی بلندی ظرف طلائی رنگی دیده می شد . هری بی اختیار به سمت انتهای تالار شروع به حرکت کرد . اشتیاق ، راه رفتنش را تبدیل به دویدن کرد . صدای برخورد پاهایش با زمین در لابه لای ویترین ها و مجسمه های داخل سالن می پیچید . به چند متری سکو رسید ، ظرف طلائی که چیزی جز آفتابه ی مرلین بزرگ نبود بر روی سکو خود نمائی می کرد ! هری دستش را به طرف آن دراز کرد .گرمای عجیبی وجودش را فرا گرفت ...
- هری ... هری ... چت شده؟! سارا گفت که زودتر بیای پایین ، جلسه ی مهم داریم ! لوپین و ادوارد با دو تا از دخترا خودشون رو تو دردسر انداختن ! سارا می گه باید بریم کمکشون ... چی شده ؟ دوباره از اون خواب ها دیدی؟
هری سرش را بلند کرد و چند ثانیه به صورت لارتن خیره ماند بعد دوباره آرام سرش را روی بالش گذاشت :
- سومین باری بود که این خواب رو میدیدم ! شک ندارم که یه نشونست ، مثل خوابهای قبلی ای که می دیدم . مطمئنم که این خواب ها بی دلیل نیست !
لارتن دستی به موهای نارنجی اش کشید و گفت :
- هوم ، نمی دونم . بچه ها توی موقعیت بدی هستن . اما اینطوری که تو می گی ... واقعا گیج شدم ! بهتره بریم پایین . فکر کنم سارا بتونه بهمون کمکی کنه .
هری عینکش را از کنار میز کنار تخت برداشت و گفت :
- تو برو من هم الآن میام !
- پس سر میز منتظرتم .
هری آرام بلند شد و روی تخت نشست ، عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود . به شعله ی سرخ شمع کنار تخت نگاه کرد ، دود کم رنگی از آن بلند می شد . فکر خوابی که دیده بود یک لحظه از ذهنش بیرون نمی رفت .
--------------
چون سوژه ی تاپیک خیلی از اسم تاپیک دور شده بود ، مشکل بود که ماموریت رو انجام بدم ولی به سوژه لطمه نخوره ، تا حد امکان سعی کردم در سوژه ی داستان ها خللی ایجاد نکنم .

با تشکر

فعلا
یا علی


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۱ ۸:۱۸:۲۸

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۶
#39

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
اما ناگهان در شکست و توجه همه به آن سمت جلب شد. اما ادوارد گویی هیچ گوشی نداشت...
آلیشیا چوبدستیش را کشید و برگشت.وجود 5 مرگخوار در آنجا او را به شدت شوکه کرد.یکی از آنها که صدای خفه اش به آلیشیا فهماند تئودور نات است فریاد زد:جلوشون رو بگیرید.نباید اطلاعات بونز بیرون درز کنه.
ریموس در حالی که دو طلسمی را که پیشاپیش میامدند منحرف میکرد فریاد زد:ادوارد داری چه غلطی میکنی؟بیا و کمک کن!
ادوارد با صدایی زمزمه وار که به زحمت شنیده میشد گفت:با من حرف نزنین.باید تمرکز کنم.ویولت رو بیارید اینجا.
آلیشیا با عصبانیت فریاد زد:امرِ دیگه؟چایی میخواید بیارم خدمتتون؟بیا اینم ویولت ببینم چه گلی قراره به سرمون بزنه.
و بعد از هل دادن ویولتِ گیج و منگ به سمت ادوارد به سرعت 3 طلسمی را که به سمت ادوارد میرفت منهدم کرد و دو سه طلسم پی در پی به سمت مرگخواران فرستاد که در کمال خوشحالی صدای فریاد آنتونین دالاهوف به گوش رسید و بلیز زابینی با بدن قفل شده بر روی زمین افتاد.بلافاصله چوبدستی آلیشیا از دستانش بیرون کشیده شد ولی ریموس به دادش رسید و با یک ورد اکسیو چوبدستی را ربود و دوباره به آلیشیا بازگرداند.ادوارد تند و تند چیزهایی از ویولت میپرسید و بعد شنیدن پاسخ بر روی پرده وردی میخواند و هر دفعه پرده به رنگی در میامد.ریموس کم کم داشت خسته میشد و ورد ها را با هم قاطی میکرد که البته یک بار این قاطی کردن ها به دادش رسید باعث شد نقاب نات تبدیل به یک کاکتوس شود و فریادش را درآورد!آلیشیا هم دیگر به جز ورد پروته گو چیز دیگری به ذهنش نمیرسید.
سرانجام ادوارد فریاد زد:بیاید تو.زود باشید.
و در حالی که ویولت را به دنبال خود میکشید به داخل پرده پرید و ناپدید شد.آلیشیا و ریموس هم بلافاصله جانی تازه گرفتند و با سه ورد حواس سامانتا،بلاتریکس و تئودور را پرت کردند و به داخل پرده شیرجه زدند.
صدای هراسان ادوارد به گوش میرسید:پرده درست کار کرده ولی محل اشتباهیه.باید از کوه مرگ به دنبال دامبلدور بریم...
صدای جیغی آشنا_بسیار آشنا_حرف ادوارد را قطع کرد...


ویولت عزیز پست خوبی بود! اما فرار به این سادگی از دست مرگ خوارا یه ذره منصفانه به نظر نمی رسید!
در ابتدای پست گفته بودی " نباید اطلاعات بونز به بیرون درز کنه" به نظرم استفاده از کلمه : اطلاعات " و" درز " زیاد جالب نبود!
بهتر بود می گفتی " نباید بزاریم به بونز نزدیک بشن " و یا یه همچین چیزی!
جمله بعدی هم که ریموس می گه اصلا با جمله قبلیت هم خونی نداره! خواننده متوجه نمیشه که بالاخره بونز کارشو ادامه بده یا نه! و بهتر بود که اونها ازش محافظت می کردند تا کارشو تموم کنه! چون بالاخره با توجه به خطرات اونها به اینجا اومدن!
خب قسمتی که ادوارد از ویولت کمک می گیره یه مقداری گنگ بود! می تونستی بیش تر در موردش توضیح بدی!
قسمتی هم که داری طلسم باران رو تشریح میکنی خیلی خیلی سریع و تند بود و از نظر پاراگرفت بندی می تونست بهتر باشه!
این جمله " و با سه ورد حواس سامانتا،بلاتریکس و تئودور را پرت کردند" خب چجوری حواسشونو پرت کردند؟ جمله جالبی نبود!
اما در کل روند داستان خوب بود! نفر بعدی هم خب می تونه راحت بنویسه البته اگه منظورتو از صدای آشنا فهمیده باشه! و خیلی خوبه که تو کوتاه می نویسی!

امتیاز پست 5/3 از 5 به همراه یه C...در مجموع 5/6...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۱ ۱۷:۰۵:۵۷

But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.