هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۴
#23

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-اصلا شوخی نمی کنم! خواهید دید که چقدر در تصمیم خودم مصمم هستم.

مامور زندان سینی غذا را از جلوی آرسینوس برداشت. شانه هایش را بالا انداخت.
-به من چه! نخور! اصلا از گرسنگی بمیر. یه مرگخوار کمتر. خوشحال می شیم.

و از سلول خارج شد و در آهنی را پشت سرش به هم کوبید. با رفتن نگهبان حالت جدی و مصمم چهره آرسینوس از بین رفت.
گرسنه بود! ولی یکی از چیزهایی که از لرد سیاه یاد گرفته بود این بود که حقش را بگیرد! به هر شکل و قیمتی که شده.
خط دیگری روی دیوار کشید و شروع به شمارش کرد.
-یک...دو...سه...همش سه روز؟...انگار ده روزه چیزی نخوردم. چرا رسیدگی نمی کنن؟ نکنه واقعا اهمیتی ندن؟

با افکار مشوش و پریشانش روی زمین دراز کشید و چشمانش را بر هم گذاشت. گرسنگی اجازه نمی داد بخوابد. ولی زیاد طول نکشید که گرسنگی هم تسلیم خستگی و ضعف آرسینوس شد.

یا صدای باز شدن در سلول از جا پرید.
-گفتم غذا نیارین! من اعتصاب کردم! نمی خورم!

کمی طول کشید تا چشمانش به نور عادت کنند. بر خلاف تصورش فردی که در مقابلش قرار داشت رئیس زندان بود. رئیس با مهربانی لبخند می زد. لبخندی به زیبایی لبخند های دلوروس آمبریج!
-چرا آرسینوس؟ چرا غذا نمی خوری؟

آرسینوس به گوشه سلول اشاره کرد.
-اونجا رو نگاه کنین. خودتون دلیلش رو متوجه می شین.

رئیس به گوشه سلول رفت. چیزی که دید کپه کوچکی از سوسک های درشت و سیاهی بود که روی هم تلنبار شده بودند.
-سوسک؟...فقط همین؟...تو فکر کردی اینجا هتله؟ خب! خیلی زود می فهمی که اشتباه کردی.
رئیس از سلول خارج شد. حضورش برای لحظه ای آرسینوس را امیدوار کرده بود. دوباره دراز کشید و به خواب رفت.
روز بعد آماده شد که به محض ورود مامور سینی را رد کند. بوی غذا اذیتش می کرد...

ساعت ها گذشت و خبری نشد...

-بهتر! اگه نیان راحت ترم!

ولی روز بعد هم خبری نشد!
طاقتش تمام شده بود. دیگر مطمئن نبود که می خواهد به این دلیل بمیرد یا نه! روزی که اعتصاب غذا را شروع کرده بود فکر نمی کرد کار به اینجا بکشد.
-نه...نمی شه...اینا خوشحال می شن که من بمیرم. مرگم هم تقصیر خودمه! نباید اینجوری بشه. این حماقته. من باید زنده بمونم و به ارباب خدمت کنم. من...غذا می خوام!

جمله آخر را فریاد زد!

ولی جوابی نگرفت. می دانست صدایش را می شنوند ولی ظاهرا حدسش درست بود. آنها ترجیح می دادند بمیرد. آرسینوس تصمیم گرفته بود تا جایی که می تواند مقاومت کند. به اطرافش نگاه کرد. ظرف آب...یک پتوی کهنه...و سوسک هایی که دلیل اعتراضش بودند!

پتو و آب مسلما کمکی به رفع گرسنگی نمی کردند. اخم هایش را در هم کشید و به طرف گوشه سلول حرکت کرد.




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۴
#22

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
بار اولی که به آزکابان آمده بود،مشوش بود...نگران بود...و رها شدندش از زندان چهارده سال به طول انجامید...
بار دومی که آزکابان آمده بود،نارحت بود...اما امیدوار بود...و رها شدنش از زندان فقط به اندازه چند ماه طول کشید...
بار سومی که به آزکابان آمده بود،عصبانی بود...ولی مطمئن هم بود...و رها شدنش فقط چند هفته بعد از دستگیریش بود!

رودولف لسترنج اولین بار به خاطر شکنجه لانگ باتم ها و البته بعد از غیب شدن لرد سیاه به به آزکابان انداخته شده بود...بار اول از غیبت لرد مشوش شده بود...بار اول از اینکه شاید دیگر لرد ولدمورتی در کار نباشد نگران بود...اما بعد از چهارده سال لرد بازگشته بود و سریعا به سراغ یاران وفادارش در آزکابان آمده بود...لرد آنها را آزاد کرده بود و به پاس وفاداریش او را عزیز شمرده بود...

رودولف لسترنج دومین بار بعد از ناکام ماندن خودش و همراهانش از به دست اوردن پیشگویی در وزارتخانه دستگیر شده بود...بار دوم از ناکام ماندن در وزارت خانه و شکست ناراحت بود...بار دوم اما امیدوار بود...امیدوار بود که به زودی دوباره لرد سیاه او را نجات خواهد داد...و اینگونه هم شد...باز لرد سیاه او و باقی مرگخوارنش از جمله لوسیوس مالفوی را از آزکابان نجات داد!

رودولف لسترنج سومین بار بعد از اینکه در آسمان لندن نتوانسته بود به همراه مرگخورارن هری پاتر را گیر بیندازند،بعد از اینکه طلسم بیهوش کننده ای از ناکجا اباد به او خورده بود از جارویش پرت و بیهوش شده بود،در همین آزکابان بود که دوباره چشم باز کرده بود...بار سوم اما عصبانی بود...از اینکه دوباره هری پاتری که در چنگشان بود را از دست دادند،عصبانی بود...بار سوم اما مطمئن بود...مطمئن از اینکه پیروزی از آن آنهاست...مطمئن از اینکه قدرت به دستشان خواهد افتاد...مطمئن از اینکه به زودی از آزکابان آزاد میشود.مطمئن از این که وزارت خانه به زودی سقوط میکند...
و همینطور هم شد!

نوری خیره کننده از پشت دیوار های سلول شروع به تابیدن کرد...دیوار های سلول فرو ریختند...رودولف جلو رفت و دریای مواج سیاه را دید...خبری از دیوانه ساز ها نبود...باقی زندانیان که چندی از آنها از همقطارانش بودند را هم مشاهده کرد...و صدای که آسمان را فرا گرفته بود...

وزارتخانه سقوط کرد...درهای آزکابان باز شده اند...لرد ولدرمورت به قدرت رسیده...به زودی سیاهی دنیا را فرا خواهد گرفت!

صدای شادی و خنده دیگر زندانیان را میشنید...او هم بی اختیار لبخندی زد...سوزشی در ساعد دست چپش احساس کرد...به علامت شومی که بر ساعدش حک شده بود نگاهی انداخت...
اربابش او را فرا خواندن او بود...




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴
#21

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
سرش را روی دست هایش فشرد. خلاء تاریخی! خوب مورخ است که باشد...چطور انتظار داشتند دو هزار و صد و سی و شش سال قبل را یادش مانده باشد؟ تنها چیزی که از زیر و رو کردن خاطرات هزاران ساله عایدش شده بود، سردرد شدیدی بود که حتی او را در باز نگاه داشتن چشم هایش هم، دچار مشکل می کرد.مجبور شد تسلیم شده و لبه تختش بنشیند. چشم های به آرامی بسته شد. درست شبیه باز شدن یک غنچه رز!
-----------

به هر جایی شبیه بود، جز یک مذاکره دولتی! مورگانا به شاگردش روونا اخمی کرد و زیر لب گفت:
- آخه کی مجمع مشورتی ساخت یک زندان رو توی باغ برگزار میکنه؟

روونای جوان که نیمی از حواسش را، دخترش هلنا به یغما برده بود، به نشانه موافقت سری تکان داد. مورگانا شنید که یکی از جوانان آن سوی میز با چوبش روی نقشه زد و به نقطه ای اشاره کرد. مردی که تاج به سر داشت، روی نقطه ای که جوان نشان داده بود، خم شده و به بررسی مشغول شد. مورگانا هم از محلی که نشسته بود، می توانست ببیند. جایی شبیه یک جزیره! مرد تاج دار به حاضرین نگاهی کرد.
- من شخصا جایی رو که این جوان پیشنهاد داده مناسب می دونم. اونقدر از ساحل دور هست که مردم در امنیت باشن و نمیشه بدون قایق و تجهیزات به اونجا رفت و آمد کرد.

مرلین پاهایش را روی هم انداخت و لبخند زد
- اسمشو چی میخواید بذارید اقای وزیر؟

مرد تاج دار با اشاره نام پسرک را از او پرسید و چند ثانیه بعد، جواب مرلین را داد.
- آزکابان!

------
چیزی که مورگانا نمیفهمید این بود که چرا مجبورش کرده اند در ساخت زندان مشارکت داشته باشد. اما وقتی ملینا را دید که لباس بر تن می کند نتوانست به ظاهر خواهر 13 ساله اش لبخند نزند.
- از من دور نشو لنی!

و ملینا فقط بازوی او را با ملایمت فشرد. ترس همیشگی مورگانا با دیدن قامت خواهرش جان گرفت. ترس از دست دادنش.... اخمی کرد و زیر لب به خودش قول داد هرکس که کوچکترین گزندی به ملینایش برساند را تا ابد در این زندان حبس کند.زندانی که می رفت تا با جادویش، آن را امن کند. تا جایی که مورگانا می دانست قرار بود خودش، مرلین ، اقای وزیر و هر چهار شاگردشان، طلسم هایی روی زندان پیاده کنند.
نمای زندان، می توانست هر کسی را از زندگی ناامید کند حتی! ترسناک و با شکوه و سیاه! مورگانا به نمای ساختمان خیره ماند و اندیشید که این زندان قراراست چه روزهایی را بگذراند....چوبدستی اش را بالا گرفته و سیاه ترین اورادی را که به عمرش یاد گرفته بود می خواند.
---------
- مورا ...مورا خبر جدید رو شنیدی؟

مورگانا تیرو کمانش را پایین آورد.
- چی شده ملینا؟

ملینا تا کمر خم شد تا نفسش به حالت عادی برگردد.مورگانا وحشت کرد.
- لنی؟ لنی؟ خوبی؟

و تکه شکلاتی که کنارش روی میز بود برداشت که به خواهرش بدهد! بعد از خوردن شکلات، به وضوح حالش بهتر بود. مورگانا او را کنار خود نشاند و پیشانی اش را بوسید.
- بهتری؟ حالا می گی چی شده؟

ملینا به وضوح لرزید.
- بعضی از زندانی های آزکابان، سعی کردن فرار کنن.

مورگانا خندید.
- اینکه چیز مهمی نیس! اونا نمی تونن.
- نه... نه... اونا تغییر کردن مورا!

لحن وحشت زده ملینا، مورگانا را کنجکاو کرد که به زندان برود. ولی وقتی رسید، آرزو کرد کاش هرگز نیامده بود. بدترین خاطرات عمرش در آن لحظه به جانش هجوم آورده بود. می خواست جیغ بکشد...
در لحظه آخر پیش از بیهوش شدنش، صدای مرلین را شنیده بود.
- در اثر تغییر طلسم ها تغییر شکل دادن و دچار دگردیسی ماهیتی شدن. از شادی تغذیه می کنن. اسمشونو گذاشتیم دمنتور... ینی غم افزا چون....

مورگانا بیشتر نشنید... از هوش رفته بود
--------

ترق!
مورگانا در حالیکه زمین و زمان را نفرین میکرد از جا برخاست. از روی تخت افتاده و از خواب پریده بود. گیج و منگ، خاطراتی را که تکه تکه در خواب دیده بود مرور کرد. و با یادآوری ملینای عزیزش بغض کرد. ظاهر جوانش را از یاد برده بود. دلش برای خواهرش پر کشید و با بغض، پشت میز نشست تا تاریخچه ساخت زندان ازکابان را بنویسد


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
#20

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
یک روز ابری دیگر در خانه ی ریدل آغاز شده بود و طبق معمول مرگخواران برای برآورده کردن خواسته های لرد سیاه در جنب و جوش بودند.

اما در یک سو سیوروس اسنیپ همچنان که کلاه وزارتش را مرتب میکرد به تک تک مرگخواران نگاه میکرد... مرگ زندانبان قبلی آزکابان، گیدیون پریوت، به وزارتخانه ضرر زده بود و چند زندانی بلافاصله فرار کرده بودند و این موضوعی نبود که اسنیپ بتواند از آن بگذرد؛ پس به فکر افتاد، باید هرچه سریعتر زندانبان دیگری برمیگزید... کسی که با جادوی سیاه آشنا باشد و مبارز نترسی باشد که ناگهان چشمش به تنها مرگخوار گریفیندوری خانه ی ریدل افتاد.

اسنیپ کمی موضوع را در ذهنش سبک سنگین کرد... نمیدانست میتواند این کار را به آرسینوس بسپارد یا نه... ولی این را هم میدانست که اگر یک مرگخوار زندانبان آزکابان بشود قطعا بهتر از این است که یک محفلی از جناح مخالف زندانبان شود... پس دلش را به دریا زد و جلو رفت.

چند ثانیه بعد که از میان شلوغی و حرکت های مرگخواران به آرسینوس رسید او را در حال جر و بحث با هکتور بر سر معجون هایشان دید پس صدایش را صاف کرد.
- اهممم... آرسینوس... میشه یک لحظه بیای؟

آرسینوس با چهره ای سرخ به هکتور آرام نگاهی کرد و با صدایی که به خاطر فریاد گرفت بود گفت:
- هکتور... بعدا باهم صحبت میکنیم! حیف که سیوروس کارم دارم!
- دستنوشته های من رو بهم برگردون آرسینوس! از سیوروس هم به عنوان بهانه برای فرار استفاده نکن!

آرسینوس در حالی که میکوشید خشمش را کنترل کند همراه با اسنیپ از هکتور دور شد و به سمت در خانه رفت، اسنیپ با نهایت آرامش، چنان که میخواهد درس معجون سازی را در کلاس ارائه کند گفت:
- میخوام بهت یه وظیفه بدم آرسینوس... البته اگر خودت قبولش کنی!
- بستگی داره سیوروس... چی هست حالا؟
- میخوام زندانبانی آزکابان رو بهت بسپارم.
- داری باهام شوخی میکنی؟! زندانبانی آزکابان؟ ولی موافقت وزیر بلک چی میشه؟
- باهاش صحبت کردم... فقط کافیه قبول کنی تا ببرمت به دفتر کارت... چون فکر نکنم قبلا وارد اونجا شده باشی!
- خیلی هیجان زده ام... و اگر فکر میکنی من از پس این وظیفه بر میام زیر سایه ی ارباب قبول میکنم! :
- خیلی خوبه! مبارکت باشه... مطمئنم از پسش بر میای، حالا دیگه بریم!

سیوروس پس از گفتن این جمله بازوی آرسینوس را محکم گرفت و هر دو جادوگر غیب شدند...

سواحل دریای شمال!

دو جادوگر با صدای پاق بلندی در ساحل برهوتی ظاهر شدند، هوا بسیار سرد بود پس هر دوی آنها شنل هایشان را محکم به خود پیچیدند و بدون هیچ حرفی به راه افتادند.

سیوروس پس از چند دقیقه ناگهان ایستاد... طوری که چیزی نمانده بود آرسینوس به او برخورد کند!
- هوم... همینجاست! اینجا رو خوب یادت باشه آرسینوس... ممکنه یکبار که ضعیف شده باشی و بدون چوبدستی باشی به دردت بخوره!

آرسینوس چنان متعجب شده بود که نمیتوانست حرفی بزند، اما سیوروس کارش را بلد بود و ناگهان با یک حرکت چوبدستی زنجیری سیاه را بر روی زمین ظاهر کرد و سپس با حرکتی دیگر زنجیر را بیرون کشید که در نتیجه ی آن قایقی بزرگ بر روی سطح آب پدیدار شد...

- اون دیگه چیه؟!
- یه وسیله ی عبور... بار اول مخصوصا از اینجا آوردمت تا بفهمی چرا به این دریا میگن دریای سیاه!
- این قایق... مثل قایقی نیست که از قاب آویز ارباب محافظت میکرد؟
- تقریبا مثل همونه... ولی اون یکی خیلی قدرتمند تر بود... حالا برو تو قایق... و مراقب باش که جاییت به آب نخوره!

دو جادوگر وارد قایق شدند و قایق با تکان های ملایمی روی آب لغزید و به طرف جلو حرکت کرد.

همچنان که دو جادوگر در سکوت کامل به صدای امواج دریا گوش میداند ناگهان یک فقره مار بزرگ آبی از کنار قایق گذشت و آرسینوس تنها توانست یک سوال بپرسد:
- اون چی بود؟!
- به ما کاری ندارن! ولی واسه ی همینه که به اینجا میگن دریای سیاه!

دقایقی بعد:


بالاخره قلعه ی بزرگ آزکابان مشخص شد و سیوروس و آرسینوس به آن رسیدند و از آن پیاده شدند...

سیوروس چند قدم جلوتر از آرسینوس حرکت میکرد و به او همه چیز را توضیح میداد تا اینکه بالاخره وارد قلعه شدند...

درون قلعه ساکت و تاریک و خوف انگیز بود... ولی نه برای دو مرگخوار قدرتمند و شجاع... با همه ی اینها آرسینوس سرمای دیوانه ساز ها را حس میکرد و کمی وحشتزده بود... ولی دیوانه ساز ها به رئسایشان حمله نمیکردند... و بالاخره پس از گذشتن از راهرو ها زندانبان و وزیر به دفتر فرماندهی رسیدند و سیوروس نفر اول وارد شد با افسونی مشعل ها و بخاری دیواری را روشن کرد و گفت:
- این هم از دفتر خودت... از فرماندهی لذت ببر آرسینوس و هر سوال یا کمکی خواستی هم به من یا بلک بگو...
- ممنونم سیوروس! هیچ وقت این لطف تو و سیریوس رو فراموش نمیکنم!

سیوروس تنها با وقار و متانت سری تکان داد و در همان نقطه آپارات کرد... و آرسینوس ماند و ریاست قلعه ی آزکابان... ولی با اینحال او همواره گفته که تمام موفقیت هایش زیر سایه ی لرد سیاه محقق شده و بدون اربابش او نیز هیچ بوده!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۸ ۲۰:۱۳:۰۰


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
#19

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
اساساً يك جادوگر يا ساحره آگاه، هرگز انتظار ندارد كه چيزي اعم از گياه يا انسان، در زندان آزكابان، يا محوطه اش،سبز شود! اما براي ظهور ناگهاني مورگانا، ميان بوته رز سياهش در حياط بيروني زندان آزكابان، هيچ عبارتي مناسب تر از سبز شدن نيست! مورگانا واقعا با رزهايش وسط زندان سبز شده بود! آرسينوس با شناختن ساحره همقطارش، شخصاً به استقبال او رفت
- يادم نمياد قبلاً علاقه اي به آزكابان نشون داده باشي!

مورگانا لرزش بدنش را ناديده گرفت و سعي كرد لبخند بزند.
- ام... راستش هنوز هم بهش علاقه ندارم آرسي! ولي بايد با موكلم حرف بزنم!

اخم هاي در هم آرسينوس نشان مي داد كه منظور مورگانا از موكل را، به خوبي فهميده است.
- از اين طرف مورا!

مورگانا شنل ضخيمش را بيشتر به دور خود پيچيد و پشت سر آرسينوس راه افتاد. به نظرش، هرچه جلوتر مي رفتند، هوا سردتر مي شد. زير لب غر زد
- نميشه سريع تر بريم؟ از اين جونورها خوشم نمياد!

دو دمنتور نگهبان، انگار منتظر شنيدن جمله اي شبيه همين بودند، چون به محض تمام شدن حرف مورگانا به طرفش حمله كردند!
بي اختيار يك قدم رفت و صورتش را ميان دست هايش گرفت. صداي گريه و جيغ در سرش پيچيده بود.آرسينوس كه با سر آويخته راه مي رفت، تا زماني كه صداي زمين خوردن مورگانا را نشنيده بود، از حركت نايستاد! ولي وقتي سرش را چرخاند و مورگانا را روي زمين ديد، با تعجب و تمام سرعتي كه مي توانست، خود را به مورگانا رساند. از بيهوش بودنش تعجب كرده بود. به سرعت ديوانه سازها را پراكنده كرده و سعي كرد به مورگانا كمك كند....
تلاش هايش ساعتي بعد نتيجه داد. و مورگانا در حاليكه هنوز مي لرزيد به هوش آمد! آرسينوس تخته سنگي شكلاتي را به زور در دست هاي مورگانا چپاند!
- مجبوري همشو بخوري مورا!

مورگانا لبخند لرزاني زد.
- قراره مرض قند بگيرم؟

اما كمي از شكلات را كه به دهان برد، هشياري ش بازگشت!
- لطفا بين خودمون بمونه آرسينوس!

مرد معجونساز با ملايمت سري تكان داد! مورگانا برخاست!
- زودتر بريم! ديگه دلم نميخواد پام به اينجا برسه!

برخلاف دفعه قبل، آرسينوس جلوتر راه نمي رفت! مورگانا با قدرداني لبخندي زد. و به شوخي گفت:
- تاريخ اين لطفت رو هرگز فراموش نميكنه!

آرسينوس چشمك زد اما ترجيح مي داد نخندد. اين براي سلامتي مورگانا بهتر بود.
بخاطر مورگانا، براي دقايقي اطراف سلول هري پاتر، هيچ دمنتوري وجود نداشت!
مورگانا با ملایمت غریبی به هری که به دیوار چسبیده بود نگاه کرد. حال او را درک میکرد وقتی چندین دمنتور، هر لحظه در نزدیکی سلولش پرسه می زدند!
- پاتر؟ چرا خودتو اذیت میکنی؟ کنار اومدن با وزارتخونه بهتر از تحمل این جونورا نیست؟
.
.
.
.
آرسينوس متوجه شده بود كه پاتر، مذاكرات با مورگانا را طول مي دهد! او به خوبي علتش را مي دانست! اين را هم مي دانست كه هري پاتر، براي اولين بار در طول عمرش، از ديدن مورگانا در آزكابان خوشحال مي شود.
مورگانا لحظه خروج از زندان، به قلعه باستاني چشمغره رفته بود.
- ديگه پامو اينجا نمي ذارم!

آرسينوس، تنها به جاي خالي او خيره شده و گفته بود
- هيچكس نميدونه چي ممكنه پيش بياد!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۴
#18

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
سلام بر ملت همیشه در صحنه ی جادوگران و ساحرگان گرامی!

به دلیل استقبال نکردن اعضا از دنباله دار شدن تاپیک، بنده به عنوان ناظر آزکابان از همین تریبون اعلام میکنم که تاپیک دوباره به حالت تک پستی برگردانده میشه!

با تشکرات.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۵ ۲۰:۴۵:۵۹


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳
#17

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
درياي سياه درياي عجيبي بود. آيينه اي از چهره هاي آشنا با شخصيت هاي متفاوت.جايي كه هر عاقلي را ديوانه مي كرد چه برسد به ديوانه ها!
كشتي ريش سياه گرچه در راه رسيدن جك و يارانش به هدف در درياي سياه مرحله اول محسوب مي شد اما اين روز ها بسيار سر زبان ها بود.كشتي اي كه خدمه اي خونخوار داشت.خدمه اي كه پس از حمله به كشتي حمل كننده رنگ مو نفرين شدند و براي هميشه ريش هايشان به رنگ سفيد در آمد.خدمه اي كه ناخدايي بس استراتژيك داشتند.ناخدايي با ريش هاي بلند،كلاهي سياه،سوراخ و بوقي(اين كلمه ايهام داشت، جونِ راوي.).كاپيتان آلبوس خرچنگه.
كشتي ريش سياه نزديك و نزديك تر مي شد و خدمه باغيرتِ جك گنجيشكه دستپاچه و دستپاچه تر مي شدند. كاپيتان جك آب دهانش را قورت داد،چند نفس عميق كشيد و فرياد زد:
-توپ هارو آماده كنيد. اوه نه گند زدي به كشتيم.

بله آن شخص كه بس دلقك و مسخره بود و به دريا حساسيت داشت دچار دريازدگي شد و... راوي از پخش ادامه داستان معذور است.
پس از تميز كردن كف كشتي ناقوس جنگ دوباره به صدا آمد.توپ ها به سمت دشمن پرتاب مي شد و پس از هر پرتاب ملت حاضر در كشتي نعره مي كشيدند.
در اتاق كاپيتان كشتي،دو دختر گرام با هيچ كاري نكردن موجب آسايش خاطر و كمك به ادامه روند جنگ از پشت خط جبهه ها مي شدند:
-يه توف داريم فلفليه.
-سلخ و سفيد و آويه.

و اما بر مي گرديم روي عرشه

خدمه هر دو كشتي كه بر طبق شواهد از بيماري آستيگماتيسم رنج مي بردند،موجب برخورد حتي يك توپ هم به يكديگر نشدند. پس اينگونه بود كه دو كشتي به هم رسيدند. كاپيتان جك گنجيشكه با يك حركت آكروباتيك از روي منبر(دٓكٓل) كشتي خود بر روي سكان كشتي دشمن پريد و مقابل آلبوس خرچنگه قرار گرفت.مانند هميشه لبخندي زد،در حالي كه مي خنديد خم شد و كلاهش را كه موقع پرش از سرش افتاده بود برداشت بر سرش قرار داد و قاطعانه گفت:
-يه لحظه صبر كن.

سپس شروع به گشتن جيبش كرد.بالاخرخ پس از يك يا دو دقيقه يك شيشه ي معجون مركب مانند از جيبش در آورد و از آن خورد.
-ببخشيد بابت تاخير. آلبوس!
-جك!
-لانگ تايم نو سي!
-لانگ باتم عمته.اين مادر سيريوس بازي جا چيه؟
-هاهاها هنوزم زبانت مثه كلات بوقيه آلبوس.ببينم اون حيوان گوگولي نحيف كوچيك چيه رو گردنت؟
-نميدونم. ما كه اسمشو گذاشتيم گنجيشك. واسه اينكه عين توئه.
-هار هار هار.

---------------------------------
برنامه چيه؟ اينا ميجنگن يا رفيق از آب در ميان؟
همو ول مي كنن يا با هم همراه ميشن؟
يا هزاران اتفاق ديگه...
آينده داستانو بسازيد اي ملت!


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۶ ۲۲:۱۶:۰۷
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ ۱۱:۰۹:۳۲

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
#16

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
کشتی به آرامی حرکت میکرد و فلورانسو و نیمفادورا با خوشحالی به مناظر اطرافشان نگاه میکردند که ناگهان کاپیتان جک فریاد زد:
- مگه ما اینهمه خدمه استخدام نکردیم؟

دورا و فلورانسو با معصومیت خاصی گفتند:
- خوب؟!

- خوب که خوب.... الان کجا هستن که من به شما گفتم برید بادبان هارو باز کنید؟

- خوابیدن همشون.

- چرا آخه؟ :vay:

- ما اشتباهی یکی از معجون های عمو جیگر رو ریختیم تو غذاشون.... گفتیم شاید خوشمزه بشه.

- من همه چیزو متوجه میشم... غیر از عمو جیگر!

- عمو جیگر دیگه! به عنوان بازرس باهامون همراه شدن.

کاپیتان جک گنجیشکه با شنیدن این جمله سرش را به دکل کشتی کوبید و گفت:
- اون از کی عموی شما شده؟! نه جان من شفاف سازی کنید این موضوع رو.

فلورانسو که همچنان لبخندش را حفظ کرده بود گفت:
- از همون موقعی که با من و آبجیم توپ بازی کرد.

کاپیتان جک که مشخص بود کارد بزنی خونش در نمیاد گفت:
- خودش کجاست الان؟ :vay:

- رفته خدمه رو از خواب بیدار کنه.

در همین لحظه در زیر زمین کشتی باز شد و هاگرید که همان غول دورگه باشد همراه با آرسینوس که روی شانه اش قرار داشت وارد شد و گفت:
- آخیششششش..... چه خواب خوبی بود.

کاپیتان جک گنچیشکه که به مقداری عصبانی شده بود گفت:
- میشه بگید چه اتفاقی برای آرسینوس افتاده آقای هاگرید؟

- والا من خواب بودم... یه غلت زدم بعد حس کردم یه چیزی مونده زیرم... ظاهرا جیگر وقتی اومده منو بیدار کنه مونده زیر بدنم.

جک به فرمت به هاگرید نگاهی کرد و رو به خدمه ای که به آرامی وارد میشدند نعره زد:
- خدمه سر پستاشون! همین حالا! مستقیم به سمت جزیره ی گنج...

یکی از خدمه که بالای دکل بود و دیدبانی میکرد فریاد زد:
- کاپیتان... یک کشتی از رو به رومون میاد... چه کنیم؟!

جک دوربینش را بیرون آورد و اولین چیزی که دید پرچم کشتی مقابل بود:
تصویر کوچک شده


پس با چهره ی وحشت زده ای فریاد زد:
- پناه بر مرلین.... اون کشتی ریش سیاه...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به هر حال سفر اگه بدون مشکل میشد جذابیتش رو از دست میداد! حالا یا با ریش سیاه بجنگید یا از دستش فرار کنید..... همه چیز دست شماست!




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
#15

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
فلش بک

پاتیل درزدار

آن شب ،فضای پاتیل درزدار متفاوت بود.کافه پر شده بود از جادوگرانی که یا در حال شادمانی بودند یا در صفی طویل ایستاده بودند.
-آقا شما آخرین نفری؟
-مگه این معجون جا رزرو کن رو نمی بینی پشت سر من؟ هکتور نوبت نگه داشته،فعلا مرلینگاه تشریف داره.تو هم زنبیلی چیزی داری بزار نوبتتو نبرن.
-عجب،این هکتورم که همش در حال خودنماییه.واسه هر کاری از معجونای بنجلش استفاده می کنه .هرکی ندونه فک میکنه فقط خودش معجون سازه... بره خاکی بودن رو از جیگر یاد بگیره.
-فوضولی نباشه شما خودتون کی هستین؟
-آرسینوس جیگر

و اما در ابتدای صف.میزی بود پر زرق و برق.نوشیدنی های رنگارنگ و غذا های لذیذ میز را فرا گرفته بودند.فردی در پشت میز نشسته بود و در حال مصاحبه با افراد صف کشیده، بود.
-خوب شما تاحالا سفر دریایی داشتید؟
-نع!
-مشکلی نیست .تجربه کسب می کنید.تا حالا سفر داشتید؟
-نع!
-علاقه ای به سفر دریایی دارین؟
-نع!
-چرا آخه؟
-به دریا حساسیت دارم.
-اشکال نداره برطرف میشه به امید مرلین.تبریک میگم شما جزو محدود افرادی هستین که تایید میشه.برین پیش دخترم اسمتونو بنویسه...دورا جان!
-دخترتون با این سن کم نوشتن بلده؟
-نگید این حرفو!از وقتی از بسته های آموزشی بالا بالا پایین پایین استفاده میکنه خیلی راحت میخونه.
-تاثیری هم داره؟
-احمق اون واسه قلمچی بود. نفر بعد.

چشمان کاپیتان جک گنجیشکه -بنده خدا-سیاهی رفت.برای لحظه ای تصور کرد که دیوانه سازی به صورت وی نزدیک شده و قصد بوسه دارد.تمامی نور ها رفته بود و دیگر غذا ها و نوشیدنی های میز قابل مشاهده نبودند.چند ثانیه درنگ و تأمل از سر ترس باعث پی بردن به این مهم شد که ظلمتی که میز را فرا گرفته بود ناشی از دیوانه ساز نیست،بلکه سایه غولیست دورگه که مانع رسیدن نور به میز می شود.
کاپیتان جک گنجیشکه نفس عمیقی کشید و عرق پیشانی اش را خشک کرد،سپس لبخندی زد و گفت:
تصویر کوچک شده

-نیازی به مصاحبه نیست شما قبولی.

غول نیز در پاسخ به او لبخندی زد و آماده رفتن به میز نوشتن نام شد که کودکی ،پشت میز مذکور در حال فریاد فای خسته شفم بود،شد. ناگهان کاپیتان گنجیشکه دست خودش را جلو آورد و گفت:
-یه بار دیگه لبخند بزن .
- :-"
-تو چرا دندونات مثل منه؟
-ینی چیجوری؟
-نصفش مصنوعیه نصفشم سیاه.
-همه چیز از یه کیک شروع شد...

سه ساعت بعد
کاپیتان جک گنجیشکه خمیازه ای کشید و چشم هایش را به دستانش(یا دستانش را به چشم هایش)مالید.هرچه باشد ساعت از نیمه شب گذشته بود و نور چراغ های کافه چشم را اذیت میکرد.
-ظرفیت کشتی تکمیل شد.دوستان دیگه نیازی نداریم بهتون. آقای جیگر آخرین نفری بودن که به عنوان بازرس وارد کشتی شدند.

کاپیتان با قاطعیت تمام این جمله را گفت و در حالی که تکه ای ران مرغ بر دهان داشت، به خواب رفت.

پایان فلش بک


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ ۱۸:۳۰:۱۵

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
#14

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ماجراجــــــویی جـــــــدید
تصویر کوچک شده


_ بادبان هارو بکشید!

کاپیتان جک گنجیشکه در حالی که روی عرشه کشتی ایستاده بود و پرچم دزدان دریایی در پشت سرش به احتزاز درآمده بود...
تصویر کوچک شده


با غرور و نیشخند به خدمه کشتی اش نگاه میکرد...
تصویر کوچک شده


که شخصی او را صدا زد:
_ ددی؟

جک گنجیشکه سرش را به عقب آورد و... شترخ!
جک گنجیشکه: دورا، چرا شترخ؟!
دورا: من با این هیکل کوچولوفم باید برم بالا و بادبان هارو فکشم؟!
جک: خب من که کاپیتانم! میگفتی فلو کمکت کنه!

در همین لحظه آرسینوس جیگر اهم اهمی کرد و گفت:
_کاپیتان جک گنجیشکه، من یه عرضی داشتم!

دورا پرید وسط حرف آرسینوس و گفت:
_ هی آقافه! صبر کن دو دفیفه! ددی، اولندش که فلو هم مثل من کوشولوفه! توی خرس گفده باید کمکمون کنی! بعدشم اون معجون تغییر شکلتو یادت نره بخوفی!

آرسینوس: تغییر شکل؟ کاپیتان منظور دخترتون چیه؟!
جک: هیچی بابا، من یه کم سرما خوردم نگرانه که داروهامو دیر نخورم!
آرسینوس: آهان! ذهن من این روزها همه ش درگیر زندانی فراری آنتونین دالاهوفه! بعیدم نیست معجون تغییر شکل خورده باشه!...بگذریم. میشه بپرسم کی حرکت میکنیم؟!
جک: امممم...همین الان!
آرسینوس: مطمئنید که جزیره گنج وجود داره و سر کاری نیست؟ اینهمه راه نریم دست از پا درازتر برگردیم! شوخی نیستا! دریای سیاهه! هزار جور جادوی سیاه داره!
جک: مطمئنم که ارزششو داره!

در همین لحظه فلو با عجله سر رسید، دست دورا را گرفت و گفت:
_ آفجی کشتی راه افتاده! بیا بریم ببین چه منظره محشری داره...
تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.