هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
******************************************************************************
آرام بیرون آمدم. خیلی خیلی آرام.هیچکس نبود.
همه جا سکوت بود...
سکوت ...
و بار دیگر هم سکوت...
آتش جادویی بیهوده؟از نظر خودم هم خنده دار است. من؟موجودی که از یک آتش جادویی بیرون بیایم و زندگی دیگران را نابود کنم؟
فضا تیره بود و تاریک.زمین خاک گرفته بود و هیچ صدایی شنیده نمی شد.
آن خانه آن قدر تاریک و خالی بود که نمی توانستم دلیل وجود آتش را بفهمم.
کمی جلو تر خزیدم میدانستم زمین را کثیف میکنم. اما مقدار کثیف کردن من در برابر آن همه خاک هیچ بود.
صندلی کنار شومینه تکان می خورد اما کسی روی آن نبود!مطمئن بودم که صاحب این خانه تنهاست و در آنجا به تنهایی زندگی می کند.حالا هم حتما رفته بود و از بخت بدش من آنجا بودم! در خانه بزرگ و زیبایش.آن بیچاره حتی تصوری از جایی که به آن بر میگردد را هم ندارد خانه ی زیبایش در آتش تخم هایم می سوخت و چیزی جز خاکستر برایش باقی نمی ماند.
سعی کردم به جایی دورتر بروم تا حداقل اولین چیزی که میسوخت تابلوی زیبایی نباشد که روی دیوار آویزان بود.
زن زیبایی که مو هایش را شانه میکرد!واقعا زیبا بود. همه چیز آن خانه زیبا بود!
آیا کسی در آن خانه زندگی میکرد؟ آیا ممکن است با مرگم جان یک نفر دیگر را هم گرفته باشم؟یا خاطراتش را نابود کرده باشم؟
دیگر جوابی برای هیچکدام از سوال هایم نداشتم .
دیگر من نبودم.
فقط خاکستر...
******************************************************************************
لیسا که دیگر از نشستن در دفترشو انجام ندادن هیچ کار جالبی حوصله اش سر رفته بود،به سمت در رفت تا از آنجا بیرون بیاید اما در بسته بود!لیسا با نهایت قدرت آن را حل داد اما اتفاقی نیوفتاد.
بدون شک کار پیوز بود. آن روح مزاحم!
روی صندلی نشستو منتظر شد پیوز برگردد.
حدود ساعت چهارو نیم پیوز با لیست نمره ها وارد دفتر لیسا شد.
اما پاشنه ایی به او اصابت نکرد.چون پیوز یک روح بود و چشمان لیسا توانایی دیدن یک روح را نداشت.
پیوز که حالا بیزینس مَنی در دنیای وال استریت و فروش تخم اژدها شده بود.
مقداری پول را روی دفتر لیسا گذاشت و گفت:
-جلسه بعدی با خودته!فعلا بای!

و بعد از گفتن این حرف دفتر لیسا را بدرود گفته و با لامبورگینی قرمزش به سمت دفتر ترامپ روانه شد.


ویرایش شده توسط جسیکا ترینگ در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۲ ۱۷:۳۳:۲۴

هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
(تکلیف اول)


به آرامی از توی شومینه که پر از ذغال های نیم سوخته بود بیرون خزیدم.شب بود و همه جا تاریک.با اندو، به مادری که با چشم گریان نزد پسر جوانش، به خواب رفته بود نگاهی انداختم.
به دنبال مکانی دنج و تاریک اطراف خور میکاویدم،طوری که تمام اتاق را ردی خاکستری برگرفته بود.عصر،عصر مرگ بود.مالاریا، جانداری کودک، مردم را یک به یک از پا در می آورد.همه در درد میسوختند و عذاب میکشیدند و در نهایت، جان به جان تسلیم مرگ میشدند.
خود را رو به روی اینه ای بزرگ یافتم.
_ایا واقعا این منم؟

با تعجب به تصویرم در اینه نگاه کردم.ماری طوسی رنگ با چشمانی سرخ و براق در اینه نمودار بود.طبیعت خود را میدانستم. تا یک ساعت دیگر تبدیل به مشتی خاک بیهوده میشدم.این خانواده کمک کرده بودند من به وجود بیایم و حالا قصدم، فقط و فقط، تشکر بود.
ابتدا به سمت مادر نگران خزیدم.روی زمین،با ردی خاکستری رنگ نوشتم:
_لطفا تخم زیر تخت را به پسرتان بدهید.بیماری اش خوب میشود.من دکتر نیستم اما مطمئنم تاثیر خود را روی بهبودی پسرتان دارد.

به زیرتخت خزیدم.جای تاریک و دنجی بود.همان طور که دوست داشتم.یک ساعت زمان زیادی نبود.با این حال تمام عمر من همین قدر بود.باید تخم میگذاشتم.مالاریا بیمای سهمگینی بود.درمانش هزینه وشانس میخواست.چیزی که اغلب مردم نداشتند هم که،پول و شانس بود.با این حال اغلب خانواده ها درگیر این بیماری بودند.
وقت تخم گزاری بود.امیدوار بودم که قبل از مرگ بتوانم تخم هارا منجمد کنم.اگر نمیتوانستم، نه تنها کمکی به انها نمیکردم بلکه تمام زندگیشان را نابود میکردم.
با تمام قدرتم پس از تخم گذاری ورد را فریاد زدم.نگاهم را به تخم هایم که نور فرمز درخشان ساطع شده ازشان منجمد میشد دوختم.
_مفید باشید عزیزان من! مفید!
و همه چیز به یک باره تمام شد.

اطراف تخم ها را مشتی خاک فرا گرفته بود.


----------------------
بنده نگاهی به انواع منابع کردم و متوجه شدم تخم منجمد شده ی خاکستر گردان برای درمان مالاریا استفاده میشود.
این پست فقط نتیجه ی افکار بنده نبوده و واقعیت دارد.
----------------------

(تکلیف دوم)

لیسا درون زندان نشسته بود و تعداد دقایقی را که درون زندان بود با گچ علامت میزد.
زیر لب چیز هایی نامفهوم، هم به زبان می اورد.البته نه چندادن نا مفهوم!

_قهرم!قهرم!قهرم!پیوووز!قهرمممممممم!با زندانم قهرم!با همه قهرم اصلا!نه نه یا کفشام دوستم.شما عزیزای دل منید...ای کاش برم بیرون و با پیوز قهر کنم.

پیوز وارد زندان شد.با لذت از پشت میله ها نگاهی به لیسا انداخت.
_احوال شما لیسا خانم؟
_قهرم!
_مهم نیس تا اخر عمرت میتونی با عالم و ادم قهر باشی.حتی با کفشات.این میله ها فقط با دریل باز میشه.ببینم اون بغل مغل ها که دریل نداری، هاا؟
_نخیرم.ولی قهرم.

پیوز خنده ی بی رحمانه ای سر داد و به سمت بیرون زندان پرواز کرد.لیسا نگاهی به کفش های عزیزش، تنها همدم هایش نگاه کرد و گفت
_دریل؟چی فکر کرده پیش خودش؟ دریل؟شما رو بچرخونم به جا دریل میتونید بالا و پایینش رو بزنید؟
_
_حرف نزنید بیاید ببینم!

این گونه بود که لیسا به کمک کفش هایش سرکلاس حاضر شد.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۲ ۱۳:۱۱:۱۸


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)

-بابا!بابا!بابایی!

با ته دمم چشم هام رو مالیدم.
کمی از آتش بیرون اومدم و جایی که بودم رو نگاه کردم.

همان پسر بچه گفت:بابایی!پاشو!من بلد نیستم آتیشو خاموش کنم!

نگاهی به چشمان اشک آلود و لباس های پاره و کثیف پسر بچه انداختم.
البطه قد بلندی داشت!اما صورتش در نهایت پنج ساله بود!
لحضه پسر بچه را در لباس های زیبا و تمیز و صد البته مشنگی تصور کردم.

سریعا پی بردم که در صورت داشتن ظاهری تمیز و سالم جیگری میشود که علاوه بر ساحره کش بودن جادوگر کش هم هست!
دلم براش سوخت.
سریعا تصمیم گرفتم راهی برای پاک کردن اشک هایش و خنداندنش پیدا کنم!

_______

از بخت خوبم تمام کتاب ها ریخته بود و میشد بازشان کرد.
اما بدی اش هم این بود که از روی هر کتابی رد میشدم پر از خاکستر میشد و نمیشد باز آن را خواند.
بلاخره در کتابی با نام "جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها" راهی برای رساندن پول به پسر بچه را کشف کردم!

__________

تقریبا دو روزی بود که نتوانسته بودم به پسرک نزدیک شوم.
پدرش مرده بود و حالا تمامی اقوامشان آمده بودند تکه ای که ارثشان بود را از خانه بردارند.
پسر بچه هم هیچ نمیگفت و فقط ساکت گوشه ای مینشست.

______
روز دهمیست که من میخزم.میبینم.میبویم و در کل زندگی میکنم!
هنوز هم نتوانستم به پسرک نزدیک شوم.
داشتم سمت مقفیگاهم راه می افتادم که ساحره ای میانسال با دیدن چشمانش کرد شد و دستش را روی دهانش گذاشت.
چوبش را بالا آورد اما قبل از گفتن طلسم لحضه ای صبر کرد.

چوبش را توی ردایش برگرداند و گفت:همین بهتر که بسره هم با خونه بسوزه!

و با پوزخندی از خانه خارج شد.
بلاخره توانستم پسرک را تنها ببینم.
با خزیدن جلویش و گذاشتن رد خاکسر روی زمین نوشتم"اسمت چیه؟"

آرام به خاکستر و من نگاهی کرد و گفت:لوهان

کمی پایینتر نوشتم:خب لوهان!میتونی جادو کنی؟

جواب داد:آره.از امسال میتونم بیرون مدرسه جادو کنم.

ورد منجمد کننده را روی زمین نوشتم و زیر آن نوشتم:من بعد از تخم گذاشتن منفجر میشم!تخمامم اگه منجمد نشن منفجر میشن!اما اگه منجمدشون کنی میتونی از فروششونپول خوبی به دست بیاری!لطفا بزار منفجر شدنم برات فایده داشته باشه!

کمی صبر کرد و بعد سرش را به نشانه قبول کردن حرفم تکان داد.
لبخندی زدم و با بهترین حسی که میتوان موقع مرگ داشت منفجر شدم.


به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)

لیسا گوشه ای داخل سلولی که پیوز او را درونش زندانی کرده بود نشسته بود و داشت با گچ روی دیوار لیست کسانی که میخواست بعد از آزاد شدن با آنها قهر کند را مینوشت.

ناگهان تصویر لرزاننده ای از آنطرف میله ها نمایان شد.

هکتور آنجا بود!

هکتور:اومدم نجاتت بدم!
لیسا:قهرم

بعد از گذشت چند سانیه لیسا پرسید:پس چرا نجاتم نمیدی؟

هکتور که انگار منتظر همین حرف بود معجونی را سمت لیسا دراز کرد.
لیسا با گوشه ردایش معجون را گرفت و گفت:این چیه؟
هکتور:معجون روح کننده!اینو میخوری و روح میشی بعدش میتونی از میله رد شی!

لیسا نگاهی به معجون انداخت و در تفکری لحضه ای فهمید احتمال انفجار معجون بیشتر از کار کردن درست آن است!
پس به میله ها چشبید و معجون را سمت دیوار پرتاب کرد.

دیوار با صدای مهیبی منفجر شد!
لیسا درحال بیرون رفتن از سلول گفت:چون زود تر نیومدی نجاتم بدی قهرم.



"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
تکلیف

خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)

روز اول:

-من یک افعی باریک خاکستری با چشم های سرخ و درخشان که از آتش های جادویی بیرون آمدم،همین چند دقیقه پیش.
انگار یک سری افراد بی ملاحضه اتش جادویی را بیهوده روشن گذاشتند و حتی خاموشش هم نکردند.
-خوب همانجوری که گفتم من از آتش جادویی که بیهوده روشن مونده بود متولد شده ام.احساس میکنم زندگی سختی در پیش دارم.

روز دوم:

-مردم و زنده شدم،الان هم خیلی گشنمه،هیچی پیدا نمیشه.داد زدم:

-کممممکککککک.

-ناگهان در کمال خوشبختی چشم من به یک موش افتاد از قیافش معلوم بود که خیلی خوشمزه .است.
-خیلی خوب هدف گیری کردم و با سرعت دویدم به سمتش و داد زدم:
- آخخخخخخ.

-نگو که اون چیزی که من دیدم موش نبوده بلکه یک سنگ بود.ولی من هنوز گرسنه هستم.
-به راهم ادامه دادم تا به یک غاری تاریک و ترسناک رسیدم.با خودم گفتم:
-بهتر است اینجا بمانم حداقل میتونم یکم استراحت کنم.

گرفتم خوابیدم.

یک ساعت بعد:

با داد و بیداد گفتم:
-وااااایییی،اینا دیگه چی هستند،ووواااااایییی،کممممکککک.

-چند دقیقه بعد انگار همه ی اون چیز هایی که دیدم غیب شدند،خیلی عجیب بود،یک چیزهایی شبیه ادم فضایی عجیب غریب اینجا بود با سوسک های درشت،مثلا از دهان بعضی از ادم فضایی ها مایعی سبز رنگ بیرون میامد.عجیب است من مار هستم ولی ترسیدم چون خیلی قیافشون وحشتناک بود ولی انگار همه ی این ها فقط یک توهم بود.
-به سرعت از غار زدم بیرون تا یک چیزی پیدا کنم تا بخورم.اها بالاخره پیدا شد.کلی موش خوشمزه!
باخودم گفتم:
-نکنه این ها همه دوباره خیالات باشد.مهم نیست ولی این دفعه حواسم جمع هست دیگه.

-ارام ارام به سمتشان رفتم و همشان را لقمه ی چپ کردم .خوب الان میگم چطوری این کار را کردم.به موش ها نزدیک شدم ویک بوته انجا بود،رفتم توش قایم شدم،یکی دوتا از موش ها به داخل بوته امدند و نمیدانستند انگاری من آنجا هستم،خیلی راحت خوردمشان.
-بقیه را هم خیلی عادی خوردم،پریدم وسط و چند تاشان را گرفتم و خوردم،دیگر جا نداشتم واگرنه بقیه را هم میخوردم.

روز سوم:

-به همان غار برگشتم چون تاریک بود و جای مناسبی بود برای تخم گذاشتن. یک سری از تخم ها را هم یک جای دیگر گذاشتم،دقیق دقیق بخواهم بگویم زیر یک ساختمان بلند کمی آن طرف تر.

روز چهارم:

-من الان مرده ام و روح من دارد با شما حرف میزدند.قبل از اینکه بمیرم تخم هایی که درون غار گذاشته بودم را منجمد کردم.

روز پنجم:

بووووووومممبببب.
گفتم:
-وای،این دیگر صدای چی بود.اها به خاطر همان تخم هایم بود.

پایان

به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)

لیسا که زندانی شده بود،تازه توسط پیوز ،به شدت عصبانی بود همچنین به خاطر اینکه پاشنه های نازنینش شکسته بود،داد زد:
-پیوززززززز،آزادددممم کننننن،پاشنه های کفشهایم را که شکستی دیگر چرا منو زندانی میکنی؟

پیوز پاسخ داد:
-میخواهم بروم و به جای تو تدریس کنم،اگر آزادت بکنم جلوی منرا میگیری و همچنین به سرعت میروی کفش پاشنه بلند میخری،هر وقت که تدریس کردم ،میایم وآزادت میکنم.

پیوز رفت ولی لیسا دست بردار نبود وقتی دید که پیوز رفت کلی به در زندان لگد زد ،حس پاندای کونفوکار به او دست داد بود و بالاخره در باز شد ولی برای لیسا عجیب بود که چرا اینقدر راحت باز شد.
خلاصه لیسا به راه ادامه داد ناگهان یک صدایی ترسناک امد که میگفت:
-مرحله ی اول.

لیسا:

در همین لحظه چند تا خنجر به سمت لیسا پرتاب شد،او جاخالی داد ولی خنجر ها به سرعت پرتاب میشدند و یکی از این خنجر ها به قسمتی از موی او برخورد کرد و موی اورا برید.وقتی از این مرحله جون ساام به دربرد،احساس کرد یک اتفاقی افتاده،خیلی به طور ناگهانی یک آینه اونجا بود،یعنی در راه رو های زندان.او خودش را درآینه دید و به خصوص موی بریده شده اش .
لیسا:

او به راهش ادامه داد و دوباره همان صدا آمد که میگفت:
-مرحله ی دوم.

او ادامه رفت و مواظب بود که دوباره خنجر به او پرتاب نشود که ناگهان داد زد:
-واییی،سوختم.

وقتی داشت،سوختم ،سوختم میکرد دوباره یکی از آجر هایی که او رویش وایستاده بود ازش آتش بیرون آمد و بیچاره دوباره سوخت.

او به سرعت به راه روی بعدی رفت
ودوباره همان صدا گفت:
-مرحله ی آخر

لیسا دیگر کاملا حواسش جمع جمع بود ولی با کمال تعجب به راه روی بعدی رسید،ناگهان که آمد اخرین قدمش به سوی ازادی را بگذارد رنگ و اب روی او و لباسش ریخته شد،این برایش از همه ی رنج هایی که کشیده بود بدتر بود.
او بالاخره بیرون امد و آزاد شد،با خودش گفت:
-اصلا این همه خطر ارزش داشت،اصلا چرا من هم چین کاری کردم وقتی پیوز میومد بالاخره من را آزاد میکرد.

خوب راست میگفت ولی دیگر نمیشد کاری کرد او به خانه اش برگشت تا به حمام برود ،بعد لباسش را عوض کند و در اخر برود کفش پاشنه بلند بخرد این دفعه میخواست یک کفشی بخرد که بیشتر اعصاب خورد کند.


پایان





ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۶:۵۰:۲۸
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۶:۵۴:۵۹
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۶:۵۹:۰۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

پیوزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۱ جمعه ۱۵ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
امتیازات جلسه دوم مراقبت از موجودات جادوئی.

آم بلیک.

امتیازات شوما را در این پوست میتوانید بوخوانید.

زنو فیلیوس (25):
داداچ اولا که یه دور بخون کل رولتو غلط املایی ای چیزی نداشته باشی. دوما گویا این سال های دور از خانه یادت رفته ضمیر چیه.
زیبایی پستت چندان جذاب نبود برام. سوژه ت هم بدک نبود ولی خب هنوز جای کار داری ژیگر. مشکلات نگارشیتم که سر به فلک کشیده گلم.

جیسون ساموئلز (29):

کانتر تروریست وینز.

آرسینوس(30):
کلا نایسی داداچ! .

گویندالین(29):

رولت خوب بود، ولی چه کنیم که زیبایی پستت... و این که پیوز یه شخصیت کاملا شوخ طبعه و میتونستی بگی تکلیفت یه شوخی بیش نیست!

لینی (30):
خیلی عالی... ولی بعد یک پاراگرافی که دیالوگت بهش مربوطه نیاز نیست 2 اینتر بزنیا.


[b]جینی ویزلی (29):

خفن بوت! فقط زیبایی پستت زیاد من رو علاقمند نکرد به خوندن.

گرنت(29)


ژوماسوزلشسلی (29):
اونقد رولت به دلم نشست که نمیخواستم ازش نمره کم کنم ولی داداچ، همون چیزی که به لینی گفتم برای تو هم باید گوشزد بشه! تازه من به موز علاقه ای ندارم.
برای گفتن دو تا جمله مربوط به هم نیاز به اینتر نیست. گاهی اوقات باید بهت گفت که اینتر رو ول کن...

جسیکا ترینگ(28).

آرتور(30):
چی بگم بهت؟!

گابریل (28).


دافنه مالدون(23).

دوریا (26):
او مای گاد، دستتو از رو اینتر بردار. علائم نگارشیت کو؟ چرا اینقد از این شاخه به اون شاخه؟ شکلک جای علائمو نمیگیره واقعا!

دورا ویلیامز(30):
فقط رنگ فونتتو عوض کن!

آملیا(30).

آه ای مک گوناگل کبیر. (27)

آلیس(19).

استوارت (25) .

بعله همینه که هست.
برید سر درسو مقشتون.


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۵:۵۰:۲۷
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۵:۵۱:۵۲

ویروسر!

آیم ناثینگ برو!


کن آی هّو ا لیدل پرّویسی پلیز؟!


عمق داره!

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیجنگم بــــــــــــــــــرای خودم...!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۷:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
تدریس جلسه ی سوم کلاس مراقبت از موجودات جادویی


در کلاس با شدت زیادی باز شد.

- من با شما و پیوز قهرم!

دوباره لیسا تورپین، استاد قبلی بود!

- پیوز من رو زندانی کرد تا بیاد تدریس کنه! ولی من فرار کردم. مطمئنم دلتون برای قهرهام و صدای کفشم تنگ شده بود.

اگر دست بچه ها بود، صد درصد جوابشان نه بود.

- خب این ها دلیل نمیشه که من نکنم. قراره درباره ی خاکسترگردان صحبت کنیم. کی میدونیه چیه؟

فقط دست یک نفر بالا رفت.
- خاکسترگردان موجودیه که اگر یک آتش جادویی بیهوده روشن بمونه، از درون اون به وجود میاد.
-آتش جادویی؟ من که خانوادم هر دو جادوگرن به همون روش عادی آتش روشن میکنن.

لیسا به دانش آموزی که بدون اجازه صحبت کرده بود نگاه کرد.
-اولاً قهرم! دوماً ده امتیاز از اسلیترین کم میشه، سوماً آتش جادویی به آتشی میگن که یه ماده جادویی مثل پودر پرواز درش ریخته شده باشه.

لیسا شروع به راه رفتن کرد.
هیچ صدایی جز صدای پاشنه ی کفش او نبود.
- خب بله درست گفت. این موجود شبیه به یک مار افعیه و وقتی جرکت میکنه خاکسنر به جای میذاره و بعد از تخم گذاشتی نابود میشه.

یکی از دست ها بالا رفت.
- من میتونم ادامشو بگم؟
-بگو.
- تخم های این موجود آتشینه و اگر منجمد نشه میتونه آتش سوزی درست کنه.
- آفرین، بیست امتیاز رای هافلپاف.

لیسا به همه ی بچه های کلاس نگاه کرد.
- امکان منجمد کردن این تخم ها وجود داره و بعد از انجماد ارزش زیادی داره. در ضمن برای درست کردن معجون عشق هم استفاده میشه و چون کسی سوالی نداره من تکلیفو مینویسم.

خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)
به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

استوارت که وسایل کوهنوردیش رو جمع کرده بود نگاه به وسیله ای کرد که به تازگی به دستش رسیده.گوی زرین بازی کویدیچی که در بازی اول اون رو گرفته بود.مثل اون گویی بود که دامبلدور به هری پاتر داد.ولی یه فرق داشت اونم این بود که اونو هری قورتش داد ولی استوارت با دست گرفتش،مال هری توش سنگ رستاخیز بود ماله استوارت نه و مهم تر از همه اونو از مدیر نگرفته بود فقط یک نفر که هیچ اسم و نشانی نداشت برای اون فرستاده بود.استوارت راه افتاد.وقتی به کوه رسید با خود گفت:

_چه کوه بلندیه،امید وارم ارزشش رو داشته باشه.

استوارت از کوه بالا رفت و در عرض نیم ساعت به بالای کوه رسید.ولی اونجا هیچ ردی از اژدها نبود.و در همین حین بود که اون گوی طلایی از جیب استوارت به پرواز در آمد و به سمت دیگری از کوه رفت که یک دفعه یک نفر جلوی او ظاهر شد.

_ببینم پسر اومدی کوه برای ورزش یا واسه کار دیگه ای.

_شما فکر کن اومدم برای کار دیگه ای.

_نه دیگه اینجا همه چی به من ربط داره باید بگی اینجا چیکار داری.

_نمی خوام!

_عه،باشه خودت خواستی پسر جون. بال طلایی بیا بیرون یکی اینجا تنش می خاره.

و در اون لحظه بود که استوارت گرخید چون چیزی که می دید باور نمی کارد یه اژدهای تنو مند که قابلیت ناپدید شدن داشت.و از همه مهم تر اون زیرش یه گنج بود و اون همون چیزی بود که استوارت می خواست.

_یا خود ننه هلگا حالا چه غلطی بکنم من.

ولی از اونجایی که شانس همیشه با استوارت یاربود اون گوی زرینی که داشت از پشت سر اژدها اومد و وقتی اژدها دهانش را باز کرد تا استوارت را کباب کند گوی زرین در حلق اژدها رفت و اژدها رو خفه کرد.

_آخیش نزدیک بود کباب بشم.

_بال طلایی نه،می کشمت بیشعور اژدهامو خفه کردی.

_بابا به من چه .

_ الان که خودم از بین بردمت میفهمی به تو چه ربطی داره.

_عه،این یارو دیوونس بگیر اینو:استوپ فای.

و اینطوری بود که آقای بی اعصاب از کوه پرت شد پایین و مطمعنن استخوناش هم پودر شد.

_حیف شد گوی باحالی بود.

و باز هم استوارت جون سالم به در برده بود ولی فکر می کرد که متاسفانه گویش رو از دست داده ولی بازم در همین حین بود که صدای ویز ویزی از کنار گوشش گذشت و گوی زرین جلوی چشمش ظاهر شد. استوارت گوی رو گرفت و صندوق گنج رو هم برداش و اینطوری بود که باز همه چیز به خوبی و خوشی داشت تموم می شد که دوباره اون آقای بی اعصاب جلوش ظاهر شد.

_سلام پسر جون اومدم تا انتقام بگیرم.

_تو چطوری هنوز نمردی؟

_الان نشونت میدم بایه طلسم نا بخشودنی چطوری:اواد

ولی چون استوارت کمی سریع تر بود سریع چوبدستیش رو جلوی پیر مرد نشونه رفت و سریع گفت

_ری دِکتو

و خوشبختانه پیر مرد واقعا مرد.


2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

لیسا داشت به کفش های پاشنه بلندش قصه می گفت تا بخوابن که یهو یکی در نزده و آروم اومد توی اتاق و لیسا اونقدر غرق در کفش هایش بود که نفهمید کسی اومده تو دفترش.

_کالین گفتی با کدوم دکمه دوربینت فیلم می گیره؟ آها فهمیدم الان فیلمو شروع میکنم.


چند ساعت بعد صفحه اول روز نامه هاگوارتز:

خانوم لیسا تورپین به خاطر فیلمی که آقای پیوز برای مدیر هاگوارتز فرستادند از شغل خود بر کنار شد و تنها دلیل اینکار
این بود که خانوم تورپین آنقدر دیوانه شده بود که داشت برای کفش های پاشنه بلندش داستان تعریف می کرد تا آنها خوابشان ببرد.و برای اینکه حال خانوم تورپین بهترشود همه کفش های ایشان را بعد ساعت نهار در حیات مدرسه به آتش می کشند.و از این به بعد آقای پیوز کلاس درس خانوم تورپین را اداره می کند

و دوباره چند ساعت بعد :

لیسا تورپین_با همتون قهرم نامردا با همتون

پیوز_هاهاها

3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

کفشای لیسا یه جور کفشای مسخره هستن که از پاشنه های ده سانتی داره تا فکر کنم یک متری که همه اینا مخصوص چشم کور کردنن. به نظر من اینا کفش نیست که اسلحس اگرم ولدمورت از این کفشا برای از بین بردن دشمناش استفاده می کرد الان هاگوارتز ماله اون بود.


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

آلیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۸ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۶
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
آلیس بیچاره و سردرگم به اولین تکلیف درسی اولین حضورش در کلاس مراقبت از موجودات جادویی زل زده بود.

آرزو میکرد دوستانش در کنارش بودند.

باید اژدها شکار میکرد؟؟ درست خوانده بود؟ اژدها؟؟ شاید منظورشان آرد ها بود؟
بله بله حتما منظورشان آرد بود. باید یک کیسه آرد گیر میاورد.
نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و رفت دنبال آرد ها.

با کمی زحمت توانست مغازه تورین نانوا را پیدا کند. سرکی کشید و خوشبختانه کسی آنجا نبود! تند تند به سمت انبار نانوایی رفت. او متوجه نبود که چشم هایی میپایندش.


دستش را دراز کرد. کیسه نان را در دست گرفت و ناگهان ...
آخ! آی !
یکی داشت به سمتش کفش پرت میکرد. با خود گفت: لعنتی! باید توضیح بدم.

سرش را برگرداند تا عذرخواهی کند و توضیح دهد اما کسی را ندید.

تق! آخ!
کفش ها! کفش ها خودشان را به او میکوبیدند!

او در حالی که یک لنگه از کفش های سبز درخشان پاشنه بلندی تلاش میکرد پاشنه ده سانتی اش را در جای حساس آلیس فرو کند ، گفت: آی ! بسه!! باشه باشه. من میرم بیرون!!

در حین تلاش برای دفاع از خود صدای خنده های روح خبیث پیوز را شنید.

او که شکمکش را از شدت خنده گرفته بود، از بالای سر آلیس قهقهه میزد.

آلیس خسته و دردمندِ بود و حالا عصبانی هم شد. در حال فرار یک مشت آرد از اطراف برداشت و به طرف پیوز پرتاب کرد.

درست به هدف زد!

ناگهان متوجه شد کفش ها دست از کتک کاری او کشیده اند و با شدت خود را به طرف پیوز پرت میکنند!

نیشخندی زد: دلم خنک شد.

تندی مقداری آرد برداشت و به سمت در دوید. همین که در را پشت سرش بست صدای برخورد یک پاشنه ده سانتی عصبانی را با در شنید. خطر از بیخ گوشش گذشته بود.


نظرم در مورد کفش ها؟
به نظرم میتونند دردناک باشند.


پ.ن.
این قضیه اژدها بقدری آلیس را گیج نمود که دیگر بقیه ماجرا را درباره گنج نخواند. 😌😌😌😌😌


ویرایش شده توسط آلیس در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۰ ۲۲:۴۲:۰۴

اومدم تو ایفای نقش


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
از کنار گوشیم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

فلش بک

مینروا برای اولین بار وقت زیادی برای خواندن کتاب نداشت . برای همین نتوانست کتاب (( تواریخ الجامع از کندرعمید الملکی)) را بخواند. به سرعت حاضر شده بود و در راه رفتن به مجارستان بود . به جنگلی تاریک و مخوف رسیده بود و به این فکر می کرد که اگر گنج را پیدا کرد با آن چه کند؟ برای بچه های نداشته اش به ارث بگذارد یا صرف کمک به یک خیریه کند. اصلا نفهمید که کی به یک کوه خیلی بلند رسید .
با تعجب به کوه نگاهی انداخت و بعد از داخل کیفش نقشه ای درآورد.
- ولی تو نقشه که کوهی نیست. پس این اینجا چیکار می کنه؟

به ناچار طرف کوه رفت و وسایل کوهنوردی اش را درآورد و پوشید. دستش را به سنگی گرفت تا خودش را بالا بکشد. ولی سنگ به پایین حرکت کرد. مینروا اول فکر کرد که سنگ می خواهد بلغزد برای همین دستش را از رویش برداشت. ولی اتفاق عجیبی افتاد سنگ از سرجایش کمی پایین تر آمده بود و از آن عجیب تر دیواره ی کوه بود که کنار رفت.
با تعجب به صندوقچه رو به رویش نگاه کرد. اینکه انقدر راحت بدون اژدهایی به گنج رسیده است شکی در دلش انداخت. اخمی کرد و به عقب برگشت تا فرار کند که جلویش دو پای بزرگ پدیدار شد. سرش را آرام بالا آورد و به شاخدم نگاه انداخت. از بینی اژدها دود بیرون می زد. آب دهانش را قورت داد و چوبدستی اش را با دستانی لرزان بالا آورد و با صدایی ضعیف گفت :
- پتریفیکوس توتالوس .

اژدها همان موقع پایش را بالا آورد و روی زمین زد و باعث شد که مینروا بر روی زمین بیوفتد. کمر مینروا به شدت درد گرفته بود . با ناله بلند شد و دوباره چوبدستیشو به طرف اژدها گرفت و طبق عادت همیشگی اش که با حیوانات حرف می زد با اینکه چیزی از حرف های او نمی فهمیدند رو به اژدها گفت :
- اگه آروم باشی کاری به کارت ندارم . فقط گنجت رو می خوام .

بر خلاف تصورات مینروا اژدها آروم نشست و در کمال ناباوری حرف زد :
- گنجمو برای چی می خوای ؟

مینروا با تعجب گفت :
- ت...تو حرف می زنی؟

اژدها سری تکون داد و سوالش را دوباره تکرار کرد.مینروا همون چیزی که تو ذهنش بود را گفت:
- می خوام بدم به یه خیریه ای جایی .

اژدها سرش را کج کرد و گفت :
- مطمئنی ؟

مینروا به تکان دادن سرش اکتفا کرد . اژدها روی زمین خوابید و به مینروا گفت :
- بلاخره یه آدم خوب که واسه منفعت خودش نمی خواد گنج رو پیدا شد . گنجو بردار و منو ازین نفرین چندصد ساله نجات بده . خیلی وقت پیش من به ارباب خودم که جادوگری زبردست بود خیانت کردم و توسط اون نفرین دم . ازت ممنونم دختر خوب . حالا برو دیگه چون من می خوام بخوابم . راستی من نمی دونم چی تو اون صندوقچست پس مواظب باش .

مینروا رویش را برگرداند و به طرف صندوقچه رفت . دستش را روی قفل ساده اش گذاشت و بازش کرد . اما با دیدن چیزی که ته صندوق بود خشکش زد . ته صندوق یک کاغذ کوچک خودنمایی می کرد . آن را برداشت و خواند روی آن کاغذ نوشته شده بود ((علم بهتر است یا ثروت ؟)).

پایان فلش بک


مینروا لبخندی به خاطره دورش زد . اون روز تصمیم گرفته بود اگه اون جادوگر را پیدا کند ازش همان سوال را بپرسد ولی پس از سال ها دیگر امیدی به دیدن او نداشت.
حتی یکی از دلایلی که معلم شده بود هم همین بود.


2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شما را از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

پیوز با زیرکی از بین بچه های در حال حرکت رد می شد و به نقشه ای که کشیده بود ، می خندید . رفت و رفت و رفت تا به دفتر لیسا رسید . در را به آرامی باز کرد . لیسا روی میز کارش خوابش برده بود . خنده شیطانی کرد و به طرفش رفت . به آرامی پشت میز رفت و به کفش های لیسا زل زد و با همان لبخند شیطانی تیغی که در دست داشت را بالا آورد و کفش های لیسا را هم درآورد . با تیغ همه جای کفش ها را پاره و پوره کرد وپاشنه های کفش را کند و با یک ژل چسبناک ته کفش های بدون پاشنه را چسب زد و آن ها را محکم به زمین چسباند . به زحمت جلوی قهقه اش را گرفت و فرار کرد.


3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

عاااااالی ، درجه یک ولی اگر صدای پاشنه اشون خفه می شد .


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

خانواده فیتلوورت، که چهار عضو کم داشتند تا رکورد ویزلی ها را بشکنند، برای سفری به مجارستان رفته بودند. آملیا در کل مسیر غر میزد و با برادرش دعوا میکرد. وقتی کنار کوه بلندی رسیدند، همه از ماشین پیاده شدند. مادر خانواده با صدای بلندی که همه بشنوند، گفت:
- برای ناهار، هات داگ داریم!

پدر از تعجب دهانش باز ماند و گفت:
- هات داگ دیگه چیه عیال؟!

مادر در حالیکه به سختی دستگاه پیک نیک را بیرون میاورد و نگاهی به پسر تسترالش می انداخت که برای کمک به او یک قدم هم بر نمیداشت، گفت:
- هات داگ دیگه! حالا صبر کن درست کنم خودت میفهمی چی رو میگم!

سپس با حالتی شبیه به طعنه گفت:
- شما اصیل زاده ها هم آخرش یه چیزیتون میشه!

پدر، در حالیکه کفش های کوهنوردی اش را میپوشید، با خنده گفت:
- این هات داگ هرچی که هست تا ما بیایم خراب نمیشه؟ میخوام این کدو حلوایی رو ببرم بالا تو غار تا یه هوایی به کله ش بخوره!

و به پسر بزرگ خانواده که حدود بیست سال سن داشت و به تنبل معروف بود، اشاره کرد. پسر که معلوم بود متوجه اشاره پدرش نشده، دوباره سر بحث را با آملیا باز کرد:
- سر اون تلسکوپی که بابا پریشب برات خرید شرط میبندم نمیتونی قبل از من به غار برسی!
- شرطو نمیپذیرم!
- چرا؟ نکنه میترسی؟!
- نه! فقط تو نترسی! حوصله ندارم تا اونجا بیام بالا!

مادر و پدر نگاهی تاسف بار به هم انداختند و هریک دوباره کار خود را از سر گرفتند. هیچکس متوجه نبود مادر چکار می کند، وسیله ای را دستکاری میکرد که به نظر میرسید یک وسیله آشپزی باشد. یک پیچ اینطرف میداد و یک پیچ آنطرف... بالاخره پدر حاضر شد و گارد سوپرمنی گرفت و با صدایی خفن گفت:
- پسر دلیرم! آیا حاضری همراه با پدر شیر دال مردت، برای سفری پر خطر، قدم به غار ترسناک بالای سرت بگذاری؟!

و از آنجا که پاسخی دریافت نکرد، نگاهی به پسرش انداخت که پتوی گل منگولی اش را پهن کرده بود تا رویش دراز بکشد. با ناامیدی سری تکان داد و سپس گوش پسر را کشید و برد. بالاخره، مادر موفق به روشن وسیله شد... خب هرچه باشد، خیلی وقت بود از آن استفاده نکرده بود!

وقتی آملیا مطمئن شد برادرش آنقدر بالا رفته که صدایش را نمیشنود، به مادرش گفت:
- مامان! اینو دیگه کی زنش میدین از شرش خلاص شیم؟

مامان:
====

کمی از رسیدن پدر و برادر آملیا به کوه گذشته بود. سیبلینگ های دوقلوی کوچکتر آملیا، کنار ماشین، تسترالم به هوا بازی میکردند. مادر هم مشغول پختن چیز استوانه ای دراز قهوه ای رنگی بود که شبیه بالشت های استوانه ای بودند. آملیا شروع به غر زدن کرده بود.
- چرا اومدیم مجارستان؟ مگه همونجا خودمون امین آباد نداشتیم؟
- چرا اونا نمیان؟ حوصلم سر رفته!

به محض اینکه جمله اخری از دهنش بیرون زد، صدای فریادبرادر و پدرش، در غار پیچید و در کمتر از 10 ثانیه، هردو به پایین پرتاب شدند. همه با ترس به بالای سرشان نگاه کردند و اژدهایی را دیدند که میشد گفت کل تالار هافلپاف را دربر میگرفت. اژدها آتشی از دهانش بیرونش فرستاد و اعلام خطر کرد، اما وقتی دید هیچکدام از جایشان تکان نخوردند، با آن هیکل به اندازه اژدهایش، خودش را از بالای کوه به پایین پرتاب کرد. خب... مگر قرار بود اژدها اندازه سوسک باشد؟!

از سوژه منحرف نشویم... همه آماده مبارزه با اژدها شدند. پدر و برادر آملیا پشت سر هم طلسم میفرستادند. اژدها دم شاخدارش را تکانی داد و در یک چشم به هم زدن، آملیا و چوبدستی شکسته اش را به طرفی پرت کردند. از آنجا که متر موجود نبود، نمیدانیم دو متر پرت شد یا سه متر.

چشمان اژدها به قرمزی معجون عشق شده بودند... نه، معجون عشق که صورتی بود... پس همان سوسک بهتر است. بله، به قرمزی سوسک شده بودند. دم شاخدارش را چنان با ناز تکان میداد و به این طرف و آنطرف میزد که هرکس نمیدانست، فکر میکرد با گل رز غول پیکر طرف است!

همچنان که چشمان قرمزش را با ناز باز و بسته میکرد و سرش را با ناز تکان میداد و دمش را با ناز اینطرف و آنطرف میزد، ناگهان متوجه بوی عجیبی شد. سرش را به سمت درختی در همان نزدیکی چرخاند؛ همانجایی که مادر تا لحظاتی پیش، در حال پختن هات داگ بود. با دیدن هات داگ های پخش شده روی زمین، مردمک چشمهایش قلب شدند و زبانش بیرون آمد و با یک حرکت تکنیکی، به سمت هات داگ ها یورش برد و پس از برداشتن همه آنها، به غار برگشت.

هر شش نفر با تعجب به اژدها نگاه میکردند و چیزی نمیگفتند، تا اینکه آملیا به صدا درامد:
- این مگه شاخدم نبود؟!

پدر آملیا فقط سر تکان داد. مادرش با ترس گفت:
- حالا چه مرگش بود اینجوری پرید پایین؟

برادر آملیا با غرور، کیسه ای را بیرن آورد و تکان داد. ابتدا همه با تعجب به او خیره شده بودند؛ بالاخره پدر آملیا به حرف آمد:
- این چه کاری بود؟! نزدیک بود همه مونو به کشتن بدی!

برادر آملیا با خنده گفت:
- آملیا میخواست من زن بگیرم تا از شرم خلاص شه! منم بدم نمیاد سروسامون بگیرم!

کل خانواده:

2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

لیسا که از همان اول با همه قهر کرده بود، تصمیم داشت امروز برای اذیت کردن بچه ها، امروز دیرتر برود سر کلاس. همچنان که در جنگل قدم میزد، صدای پیوز را شنید که نزدیک میشد. پیوز با فریاد گفت:
- لیسا! مگه تو کلاس نداری؟!

لیسا با خنده ای شیطانی گفت:
- این دانش آموزا رو تا سه سال نری سرکلاسشون، همونجا میشینن!

پیوز خندید و پاسخ داد:
- الان همشون قهر کردن و دارن میرن!

لیسا از عصبانیت منفجر شد. قهر کردن فقط مختص خودش بود! چرا بقیه قهر کرده بودند؟! با سرعت به سمت مدرسه دوید. چگونه با آن کفش های پاشنه بلند اینقدر تند میدود را فقط خدا میدانست! هرچه پیوز به او گفت که از آنطرف نرود، لیسا گوش نداد و فقط میگفت:
- قهرم!

بالاخره سرعت بالا، کار دستش داد. باتلاق گل را ندید و پایش در گل گیرکرد. پیوز به بهانه کمک رفت و با یک حرکت حرفه ای، پاشنه یکی از کفش های لیسا را دراورد. لیسا جیغی کشید و بدون کفش، با پاهای گلی، به بیرون از جنگل دوید. پیوز با خنده گفت:
- مگه کلاس نداشتی؟

لیسا جیغ بلندتری کشید و گفت:
- بدون کفشام هیچی واسم معنا نداره!

و "قهرم قهرم" کنان دور شد. پیوز که از دور شدن لیسا مطمئن شد، گفت:
- برای خرید یه جفت کفش جدید، بیشتر از یه ساعت وقت میخواد، تازه، تله هایی که براش گذاشتم خودش بیشتراز یه ساعت وقتشو میگیره!

و سوت زنان به سمت کلاس مراقبت از موجودات جادویی حرکت کرد.
3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

کفش های لیسا، خیلی خوب هستند و کاربردهای زیادی دارند مثل:
دفاع شخصی، کلاس گذاشتن، روی اعصاب راه رفتن و...
که در کل، بسیار مناسب یک خانم هستند.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۴:۵۰:۴۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.