هوریس پس از کشیدن برگ مو حال عجیبی داشت. احساس میکرد دیگر هوریس نیست. نگاهی به برگهای خود انداخت. به راستی که او یک درخت زینتی بود. مرگخواران که مشغول هم بحث و اندیشی در باره نحوه خروج از مرکز توجهات بودند متوجه دور شدن یک درخت از جمع خود نشدند. درخت رفت و رفت و آرام و بی صدا وارد یکی از چادرها شد.
- آه یوزارسیف! بالاخره آمدی؟
- بلی بانوی من. با من امری داشتید؟
- بلی یوزارسیف. باید با جملاتی ثقیل که در چارچوب این سوژه نمیگنجد، چیزی به تو بگویم که در چارچوب قوانین سایت نمیگنجد.
- آه بانوی من.
اگر از خدا نمیترسید از بوتیفار بترسید!
- بوتیفار!
بوتیفار همش سرش در دود و دم خودش است. الان هم رفته است ذغال خوب بگیرد تا قلیانش را چاق کند و به این زودیها باز نمیگردد.
- پناه بر خدا از مکر شما.
- مقاومت کافیست یوزارسیف. دستور میدهیم از ما اطاعت کنید.
یوزارسیف به طرف درب چادر دوید و زلیخا نیز به دنبال او. درست در نزدیکی در چادر بود که جلوی پیراهنش به شاخه درختی گرفت و پاره شد. در همان لحظه، بوتیفار در حالی که میگفت: «رفتم همین چادر بغل از آنخماهو اینا ذغال گرفتم!
» با لبخندی پت و پهن وارد چادر شد. درخت که هوا را پس میدید، بی سر و صدا چادر را ترک کرد و به چادری دیگر رفت.
- باورم نمیشه زن! چطور جرات کردی منو بکشونی اینجا؟ میدونی اگه مامورا ببینمون چه بلایی سرمون میارن؟
- واقعا که عمران! یعنی دلت برام تنگ نشده بود؟ برای تنها دیدنم؟
- چرا ... شده بود! اما ترجیح میدم خیالم از بابت جونت راحت باشه تا این که ...
- نترس! این چادر مثل اتاق خواب خودمون نیست که مامورای فرعون بیست و چهار ساعته بپانش. هیچ ماموری جرات نداره نزدیکش بشه.
- مگه چادر مال کی ...
- نمیخوای به جای حرف زدن به راز و نیاز بپردازیم؟
- اگه صاحب چادر ...
- بیا! میریم پشت این درخته! ببین چه پت و پهن و قطوره.
چند لحظهای از استتار عمران و همسرش پشت درخت نگذشته بود که صاحب چادر وارد شد.
- موهاهاهاها! با تدابیری که ما اندیشیدیم، پسری که قرار است حکومتمان را براندازد هیچ وقت متولد نخواهد شد.
درخت که بابت گند زدن به تاریخ در چادر قبل حسابی عذاب وجدان داشت، تصمیم گرفت جبران کند. او با هوشیاری تمام همان جا ایستاد و اجازه نداد فرعون متوجه شود پشت سر او چه اتفاقی در حال رخ دادن است و در تمام مدت، لحظه شماری میکرد تا تاثیر برگ مو زودتر از بین برود.