ولی گاهی حتی " هر چه زودتر" هم دیر بود!
سیل اشک، ایوان و کوسه را فرا گرفت و با خود برد.
و چقدر خوش شانس بودند که اشک های جاری، خودشان راه خروج را پیدا می کردند.
لینی هنوز جلوی در خروجی ایستاده و با جدیت دست هایش را باز کرده بود که مانع فرار ایوان و کوسه بشود.
- بلا... صدایی میاد!
بلاتریکس پشت سر لینی روی تخته سنگی نشسته بود و قاب عکس لرد سیاه را برق می انداخت.
- طبیعیه. از صبح دنبال این دو تا جونور بودیم. چیزی نخوردیم.
- نه نه... صدا جامد نیست. گاز هم نیست. مایعه!
بلاتریکس کمی از لینی فاصله گرفت.
- اینم طبیعیه. از صبح دنبال این دو تا جونور بودیم. دستشویی هم نرفتیم.
لینی قصد داشت بگوید صدا خیلی مایع تر از این حرف هاست... ولی فرصت نکرد. خود صدا به همراه کوسه و ایوان داخلش سر رسید و لینی و بقیه مرگخوارها را با خود برد.
همگی دست و پا می زدند و سعی می کردند در اشک های شور کوسه شنا کنند. سدریک سعی نمی کرد. بالش بادی اش مثل قایقی او را حمل می کرد. هکتور هم داخل پاتیلی نشسته بود و با ملاقه پارو می زد و سعی می کرد همه را زیر بگیرد. لینی دست نوازش بر سر کوسه می کشید که او را آرام کند که شاید دست از اشک ریختن بردارد.
سیل اشکی، مرگخواران را به سمت سالن سیاه رنگی هدایت، و به داخل آن پرتاب کرد.
سالن تاریک بود و صدای "هیس، هیسسسس" از هر طرفش به گوش می رسید. ناگهان نور بسیار براق و روشنی چشم هایشان را خیره کرد.
- ما تسلیمیم!
- هر کاری من کردم، سوزانا کرده در واقع.
- این از طرف خودش حرف می زنه. من زیادم تسلیم نیستم!
نور نزدیک تر شد.
- ساکت باشین... بشینین همون دو ردیف اول. مگه نمی بینین فیلم شروع شده. تخمه می خوایین؟ قاچاقی وارد کردم. از دو هفته پیش مونده ولی قابل خوردنه. هی تو... نَویز! و اون یکی... نَویب!
مرگخواران و کوسه اجبارا در سالن سینمای کوچک شهربازی مشغول تماشای فیلم شدند. کمی که می گذشت شاید می توانستند بی سر و صدا سالن را ترک کنند.
- چی نوشته؟
- هری پاتر و چی چی؟
- تشابه اسمیه؟
- تشابه اربابی هم که هست...
صدای هاگرید داخل فیلم بلند شد.
- بله. مرگخوارا! جادوگرای بد و مزخرف و به درد نخور و شروری هستن که به اسمشو نبر لعنتی زشت خاک بر سر خدمت می کنن. همه ازشون متنفرن هری. کسی نمی تونه جلوی من به آلبوس دامبلدور توهین کنه.