هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۸

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
سوژه جدید!!!




تالار خصوصی همیشه سبز اسلیترینی

سکوتی عذاب آور تالار را فرا گرفته بود. همه ی اعضای گروه از همدیگه جدا در گوشه ای نشسته بودند و مشغول کاری بودند. همه جا ساکت بود. همه جا آرام بود. همه جا بوقی بود. هیچ کس حرفی نمیزد. هیچکس تکان خاصی نمیخورد. گویا همه به مجسمه هایی از جنس پوست و خون و گوشت تبدیل شده بودند!
فضا به شدت بوق آلود بود که ناگهان در با صدای مهیبی باز شد. دو نفر در حالیکه با صدای بلند با یکدیگر حرف میزدند وارد تالار شدند.اول متوجه سکوتی که بر فضای تالار حاکم بود نشدند. ولی پس از گذشت چندین دقیقه٬ بلاتریکس که به تازگی وارد تالار شده بود فریاد زد: چتونه؟ واسه چی همه ساکتین؟

هیچ صدا یا حرکتی از هیچ فردی بیرون نیامد! ایوان که کنار بلاتریکس ایستاده بود و در افکار خودش به یاد دور دست ها افتاده بود. دور دست هایی که از دوردست ترین دوردست ها هم دوردست بودند! دوردستی که شامل یک لرد ولدمورت جوان میشد که به تازگی بر روی صندلی کهنه اش نشسته بود و شنلی سیاه رنگ را به دور خود پیچیده بود تا از سرما نمیرد ...

در همین افکار بود که او نیز متوجه سکوت تالار شد. نگاهی به بارتی انداخت و کروشیویی را به سمتش فرستاد! بارتی در حالیکه صدای مرغ پاکوتاه از خود در می آورد و به اینور و اونور تالار میدوید و از درد به خود میپیچید٬ سکوت تالار را به شدت به هم زد!‌ ایوان که از افکار قدیمیش بیرون آمده بود. ورد را خنثی کرد و رو به بارتی که حال جلوی پایش افتاده بود گفت: چرا اینجا انقدر ساکته؟ چرا هیشکی هیچ عکس العملی نشون نمیده؟

بارتی که به شدت از کار ایوان ناراحت شده بود جوابش را نداد. اما به محض اینکه دست ایوان را دید که به سمت جیبش میرفت گفت: راستش میدونی چیه؟ همه خسته شدن. همه ناراحتن که شما دو تا چرا هیچ برنامه ای واسه ما ندارین. هیشکی نمیدونه باید چیکار کنه! و خب میبینی که! همه بیکار نشستن!‌ بلیز و مورگان و اینا که از شطرنج خسته شدن. من و دراک هم که دیگه خسته شدیم از اینهمه بازی کردن با همدیگه!‌ مارکوس و ریگولس و بقیه ی تازه واردامون هم که اصلا امیدی به ادامه ی تحصیل در هاگوارتز و اسلیترین ندارن! هیشکی نیست بهشون کمک کنه و امید بده...

ایوان نگاهی به بلاتریکس کرد و گفت:راستش یه اتفاقی افتاده که به شدت ما به فکر فرو رفتیم. راستش این اتفاق در خانه ی ریدل به دست یکی از مرگخواران افتاده و نمیخوایم که لرد ولدمورت از این موضوع اطلاعی پیدا کنه. به نظر من این کاری که ما میخوایم بکنیم چند تا جنبه ی خوب داره! اول افرادی که مرگخوار هستن از مردن خودشون جلوگیری میکنن! دوم اعضایی از اسلیترین که میخوان مرگخوار بشن با شرکت در این عمل میتونن توانایی خودشون رو به لرد نشون بدن

ایوان نگاهی به بلاتریکس انداخت و بلاتریکس با نگرانی ادامه داد: اینطور که پیش اومده. نجینی به دست یکی از مرگخواران که هنوز شناسایی نشده٬ به انسان تبدیل شده و اگر لرد از این موضوع بویی ببره! صد در صد چندین تن از مرگخواران و افرادی که جلوی لرد پیدا بشن کشته خواهند شد! مرگی دردناک که هر کاری هم بکنین نمیتونین فکرشو بکنین. پس این بیکاری ها رو کنار بذارین و بیاین تا همه با هم یه تصمیمی برای این موضوع بگیریم.



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ونوس و امپراطور لحظه ای از نقشه چشم برنمیداشتند.بلا نگاه مشکوکانه ای به هر دو انداخت.
-چقدرم خرخونن این دو تا.همش سرشون تو کتاب و کاغذه.

یک ساعت بعد-میز شام:

سالازار با عصبانیت به تک تک اسلی ها نگاه کرد.
-برای آخرین بار میگم.تا نوه من نیاد سر میز من لب به غذا نمیزنم.

بلا ظرف سالاد را بطرف خودش کشید.
-ارباب فرمودن که میل ندارن و به هیچ عنوان مزاحمشون نشیم.شام نمیخوره خب..مگه زوره؟

سالازار چشمکی به ونوس زد.
-ونوس عزیز میشه ازتون خواهش کنم برین و راضیش کنین که بیاد و شام کوفت ...میل کنه؟

ونوس دستی به موهای براقش کشید و از جا بلند شد.امپراطور لبخندی زد.زیبایی ونوس میتوانست به آنها کمک کند.دادن معجون به ونوس کار عاقلانه ای بود.

ونوس چند ضربه به در زد و وارد اتاق لرد سیاه شد.ملت اسلی بعد از خوردن شام یه خوابگاههایشان برگشتند.امپراطور و سالازار کنار شومینه سرگرم نوشیدن قوه شدند.هر دو مطمئن بودند ونوس موفق خواهد شد...طولی نکشید که سابه لرزان روی دیوار توجه دوجادوگر را به خود جلب کرد.
-کی اونجاست؟اوه...دراکو تویی؟چرا هنوز نخوابیدی فرزندم؟

دراکو چوب جادویش را در دست گرفته بود و بشدت میلرزید.
-م...م...من مجبورم...منو ببخشید.آوادا...

سالازار با دستپاچگی فنجان قهوه را روی میز گذاشت.
-چی چیو آوادا...داری چیکار میکنی؟

دراکو بعد از اینکه مطمئن شد هیچیک از جادوگران به چوب دستی هایشان دسترسی ندارند چند قدم نزدیکتر شد.
-باید بکشمتون.متاسفم.

امپراطور مهربانترین حالت ممکن را به چشمانش داد.
-خب...پس نکش که متاسف نشی.ببین.ما تعداد زیادی هورکراکس داریم.میتونیم با هم کنار بیاییم.نظرت چیه؟

دراکو به چشمان سرد و بی رحم لرد فکر کرد.
-نه...نمیتونم...آواداکداورا...

جسد بی جان امپراطور درست در مقابل پای دراکو روی زمین افتاد.آواداکداورای دوم به گلدان کنار سالازار برخورد کرد.درست در همین لحظه در اتاق لرد سایه باز و ونوس با چهره ای خشمگین وارد شد.
-این نواده ابلهت همه هورکراکساشو خرج کرده.معجونو به خوردش دادم.دو ساعت و نیم از عشق بی پایانش به نجینی گفت بعد گفت که از همه هورکراکسای ذخیره استفاده کرده و قصد داشته آخر همین هفته برای ساختن چند دست هورکراکس تازه اقدام کنه!

چشم ونوس به امپراطور افتاد.
-این چش شده؟

سالازار آهی کشید.
-یه کمی مرده! امیدوار بودم بتونم برش گردونم،ولی ظاهرا...ما هم باید خداحافظی کنیم.

-دقیقا همینطوره.اینجا برای دو جادوگر بزرگ به اندازه کافی جا نداریم.باید بری.

از صدای لرد سیاه شرارت میبارید.ظاهرا اثر معجون از بین رفته بود.
دراکو نفس عمیقی کشید.و دو طلسم بعدی را به سرعت اجرا کرد.درست به هدف زده بود.ولی جمله آخر سالازار را هرگز فراموش نکرد.

-دراکو، پاکی قلبتو از دست دادی...تو هم دیگه شدی یکی از اونا!


پایان




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
- متوجه شدم قربان

لرد چشمانش را ريزكرد وبه چشمان ترسان دراكو خيره شد:

- تو پسر با هوشي هستي دراكو،مطمئنم كارتو درست انجام مي دي.نه؟
- خيالتون راحت باشه ارباب،شرشونو از سرتون كم مي كنم
- آفرين پسر، ديگه مي توني بري
- امم...ببخشيد ارباب،يه سوالي برام پيش اومده
- خب بپرس پسرم،زود باش
- دقيقا چطوري بايد اونا رو بكشم؟اونا جادوگراي ماهري هستن
- اه...پسر تو الان تو جمع ما هستي مي توني از هر وردي استفاده كني،با نفرين آواداكداورا از شرشون خلاص شو.اين كوتاه ترين راه ممكنه
- مم...متوجه شدم ارباب،همين كارو مي كنم
- ديگه برو،نجيني حوصلش سر رفته.مي خوام براش كتاب بخونم

دراكو پس از بيرون آمدن از اتاق لرد،هنوز منگ بود.و پايش را با ترديد روي زمين مي كشيد.بايد اينكار را مي كرد.چاره اي نداشت،بايد اين كار را به انجام مي رساند.به اتاقش رفت تا برنامه ريزي عمليات را شروع كند.زياد وقت نداشت.كمي آنطرف روي ميز گوشه ي تالار سه كودتاچي نقشه ي مخوفشان را كه روزي ميز پهن شده بود با انگشتان و توضيحات سالازار براي آخرين بار مرور مي كردند.مورفين سوت سوت زنان وارد جمع آنها شد و لب به سخن باز كرد:

- احشاش مي كنم شما حقمو بهم نمي دين،پولي كه بهم مي دين خيلي كمه.فقط مي تونم قشمت كوچيكي از نياژمو برطرف كنم،مطمئن نيستم با اين وژ بتونم جلوي دهنمو بگيرم

سالازار با بي ميلي پرسيد:

- خيلي خب حالا چقد مي خواي؟
- ده هژار گاليون!
- چي؟اين ده برابر مقدار قراردادمونه
- اگه خيلي ناراحتين باشه،ندين.با گفتن اين خبر به لرد،پاداش بهتري نشيبم مي شه.شما خيلي گدايين
- خيلي خب،بعد از موفقيتمون اين پول به تو پرداخت مي شه
- من نيميشو الان مي خوام
- باشه،ديگه برو كار داريم
- اوكي

پس از پايان جلسه سوالي كليدي براي ونوس پيش آمد:
- ببنيم تقسيم قدرت چطوريه؟
- اين كه واضحه سالازار اربابه،منم معاون
- اين كه نشد،منم به اندازه ي تو به سالازار نزديكم
- اه...ما كاراي مهمتري از اين بحثاي بي فايده داريم
- شما دست راست و چپ من مي شين،ديگه بايد از هم جدا بشيم.ممكنه لرد بهمون مشكوك بشه.اين دو تا كپي از نقشمونه،تا زمان عمليات مرورش كنيد


تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸

دراکو  مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۲ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۸
از دحام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
تالار خصوصی اسلیترین

نیمه شب بود و تالار اسلیترین خلوت.تنها در گوشه ای از آن سه نفر نشسته بودند.سالازار،ونوس و امپراطور کنار شومینه خود را گرم میکردند و نقشه شان را بررسی میکردند.
- ونوس!معجون صداقت فردا آماده میشه.باید سر ناهار بریزیم تو غذاش!
- باب این روش ها دیگه قدیمی شده! لرد خیلی وقته تو غذاش معجون محافظت کننده در برابر سموم میریزه.باید بهش تزریق کنیم!
با صدای تق بلندی، جسمی خمارگون! روی سر سالازار ظاهر میشه و بعد از صدای صدای فریاد سالازار به حرف میاد:ناقلا ها خبریه؟!اگه میخواین به ارباب تژریق کنین چرا به من نگفتین خوب؟!خودم واشه ارباب بهترین هاشو میارم تا مشرف کنه!فردا شاعت دواژده خوبه؟
سالازار مورفین را از روی سرش به پایین مبل پرتاب کرد و او هم به محض روی زمین قرار گرفتن در خواب ناز فرو رفت.چند لحظه بعد نگاه و لبخند های شیطانی و خوفناکی بین آن سه نفر رد و بدل شد.
- لرد!کار هورکراکس هات تمومه!

خوابگاه اسلیترین- اتاق لرد سیاه

دراکو در زد و بعداز شنیدن فیش فیش غلیظی وارد اتاق شد.اتاق لرد با عکس های پی در پی قاب آویز،فنجان،دفترچه خاطرات ،دیهیم،انگشتر،نجینی و هری کاغذ دیواری شده بود!قاب آویز،فنجان،دفترچه خاطرات ،دیهیم،انگشتر،نجینی و هری.قاب آویز،فنجان،دفترچه خاطرات و...!
لرد که روی صندلی بلندی نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد با ورد دراکو ناگهان از جایش بلند شد و زمزمه کنان گفت:فیسو فیس فشیو فیشس!
- ام!آی کنت سپیک ...ام!سنیکی!فیسو!
لرد دستی به سرش کشید و گفت:ببخشید!انقدر همش با نجینی صحبت کردم دیگه عادتم شده دیگه!خوب فیشو فیوس کردی دراکو؟!
- جان؟
- به فارسی چی میشد؟!آهان!فکر کردی دراکو؟!
- راستش...
- دست دست نکن پسر جون!نمیمیرن که،فقط قراره یه ذره بکشیشون!
-قبوله!
لرد دست نوازشی بر سر دراکوکشید و گفت:فردا ساعت 12 اونا تو خوابگاه اختصاصیشون هستن.بهترین وقته کارو تموم کنی!



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
- ببین دراکو الان می خوایم با هم مردونه حرف بزنیم و دوست دارم حرف ها بینمون بمونه و می دونم اون قدر عاقل هستی که با گفتن این حرفا به دیگران جون خودت و خانواده ات رو به خطر بندازی . متوجه هستی ؟

دراکو سرش را به علامت تایید تکان داد و آب دهانش را سخت قورت داد .

- دراکو لازمه تو برای من کار مهمی رو انجام بدی و اگه بتونی این کار رو انجام بدی مطمئن باش پاداش شگفت انگیزی دریافت خواهی کرد و من تو رو جانشین خودم خواهم کرد !

- امم . من در خدمت حاضرم . ماموریت رو بفرمایید من برای همیشه با شما هستم .

- تو باید سالازار و دوستانش رو از بین ببری !

- چی کار کنم ؟ ! متوجه نشدم ...

- گفتم باید سالازار رو از بین ببری !

- امم ارباب ! من از انجام دادن این یکی معذورم ...

- دراکو این یک پیشنهاد نیست یک دستوره !

دراکو که به دشواری نفس می کشید پرسید : چرا خودتون این کار رو نمی کنید ؟ من که قدرتی در مقابل شما ندارم !

- خفه شو ! اینا به تو ربطی نداره . تا فردا وقت داری بین مرگ خودت یا کشتن سالازار یکی رو انتخاب کنی . فردا ساعت 8 توی اتاقم مایلم جوابتو بدونم . متوجه هستی .

دراکو توانایی حرف زدن نداشت و به سختی پاسخ داد : بله .

- خوبه ! خوب فکر کن . فعلا تنهات می ذارم .

- امم. شب خوش .

دراکو سخت در تنگنا قرار گرفته بود در تنگایی برای جان خودش ...

دراکو تمام شب رو فکر کرد و صبح برای رفتن به اتاق لرد سیاه آماده شد ...


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ شنبه ۶ تیر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لرد دستی به سر کچلش کشید.
-اینجا چه خبره؟مورفین؟مگه نرفته بودی برای من دسر بیاری؟

مورفین لبخند موذیانه ای زد و دور شد.لرد سیاه در حالیکه به سه تازه وارد نگاه میکرد به فکر فرو رفت.
-اینجوری نمیشه.باید هر طور شده کلکشونو بکنم.قلب پاک...قلب پاک...قلب من پاک نیست؟حتما هست.ولی بهتره ریسک نکنم.یه پاکترشو پیدا کنم.بلا؟اوه، نه.رودولف؟مورگانا؟ایوان؟نه قلب هیچکدوم از اینا پاک نیست.

لرد به تالار برگشت.نگاهی به اعضای اسلی انداخت.بارتی، نارسیسا،لوسیوس و دراکو؟؟!!
-خودشه.قلب دراکو باید پاک باشه.دراکو تنها کسیه که از ته دل دستورات منو انجام نمیده.ضمنا تازه وارد تالار شده و هنوز فرصت نکردیم قلبشو سیاه کنیم.

لرد بطرف دراکو رفت و در مقابل چشمان وحشتزده لوسیوس و نارسیسا دستش را روی شانه دراکو گذاشت.
-سلام پسرم.دیشب خوب خوابیدی؟تختخوابت راحت بود؟

دراکو با تعجب نگاهی به لرد سیاه انداخت.
-بد نبود.عادت میکنم.

لرد یکی از چمدانهای دراکو را برداشت و به خوابگاهش برد.
-بذار کمکت کنم.اینا برای تو سنگینن.

دراکو لبخندی زد.
-شما زحمت نکشین.خودم از پسشون برمیام.جادو رو برای اینجور مواقع گذاشتن احتمالا!

لرد به سختی لبخندش را حفظ کرد.دراکو هر شش چمدان را به خوابگاه آورد.
-خب؟؟شما خیال دارین همینجا بمونین؟میخوام لباسامو عوض کنم.

لرد بطرف پنجره خوابگاه رفت.
-خب...راستش یه چیزی هست که باید بهت بگم.ما توی این تالار یه رسمی داریم.یه ماموریتی به تازه واردا میدیم.واگه بتونن انجامش بدن اونا رو تو جمعمون قبول میکنیم.ضمنا درباره این ماموریت نباید با کسی حرف بزنی.حتی پدر و مادرت.اینجوری رازداری خودت رو ثابت میکنی.حاضری؟

دراکو سرش را به نشانه تایید تکان داد.




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه ]

خلاصه :

سالازار اسلیترین، امپراطور تاریکی و ونوس به تالار اسلیترین بازگشته اند. لرد سیاه می خواهد از شر سالازار و دوستانش خلاص شود چون از وقتی که سالازار به تالار برگشته است همه ی اسلیترینی ها به او اهمیت می دهند و " ارباب" خطابش می کنند. لرد سیاه فهمیده است که نمی تواند با حریض کردن سالازار و دوستانش به هورکراکس ها ان هارا بکشد زیرا در افسانه ها امده تنها کسی می تواند سالازار و رفیقانش را بکشد که قلب پاکی داشته باشد! از طرفی سالازار، امپراطور و ونوس نقشه ای کشیده اند تا هورکراکس های لرد سیاه را از چنگش در آورند! بر طبق این نقشه آنان تصمیم گرفته اند که لرد را تنها گیر بیاندازند و به او معجون صداقت بنوشانند تا بتوانند هورکراکس هایش را بگیرند. در این بین دایی مورفین متوجه ماجرا می شود و به انان می گوید که اگر به او باج ندهند همه چیز را به لرد لو می دهد. سالازار ، امپراطور و ونوس هم ناچارند برای محفوظ ماندن رازشان، ماهانه به مورفین باج بدهند. مورفین اولین باجش را می گیرد و در همین لحظه لرد سیاه در چهارچوب در نمایان می شود. [/spoiler]


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سالی اندکی چشمان گرد شده و از حدقه بیرون زده خویش را چپ و راست کرد و به در و دیوارهای تالار اسلی زل زد. سپس با دستپاچگی در حلیکه ریش های مارمانند سفیدش را می جوید خطاب به ونوس گفت:

- میگم...همشون رفتن... حس میکنم یکی دور و برمونه...

ونوس هم به دور و اطراف خیره شد، چشمانش روی امپراطور متوقف شذ که روی مبلی نشسته بود و با چاقو به مانند سیبی، پوست هندوانه ای را می کَند . در حالیکه دندون های مصنوعی اش را به هم می فشرد جیغ کوتاه و آرامی بر سر سالی کشید و با انگشتش به امپراطور اشاره کرد. امپراطور در حالیکه هندوانه ی پوست کنده را درون دهانش فرو می برد با "ملچ ملوچ" گفت:

- دیوار میشنوه، دیوار موش داره، موش هم گوش داره، موش ها هم مال تامی هستن خنگه !

سالی بدون توجه به حرف امپراطور آرام آرام شروع به صحبت کرد:

- تنها یه راه داریم... معجون صداقت ! باید هر جور هست تام رو تنها گیر بیاریم، بریزیم تو حلقش، بریزیم یه چهل پنجاه لیتر دیگه ریشه میشه قضیه رو هم رو میکنه...

ونوس که از حرص دیگر دندون های مصنوعی اش خرد شده بودند و یکی یکی بر کف تالار نقش می بستند با عصبانیت گفت:

- ییگه.. بیی مییمه ایی اوییی لییی لیی وئو وااو مرووو خووییا...

سالازر:

امپراطور: هی هی ! ونوس الان اگه اسلیترینی ها بودن میدیدن ننه بزرگ دندون مصنوعی داره سوژه میشدی که...

پوزخندی سر داد، در حالیکه لب و دهنش ذرا با دسته مبل چرمی تمیز می کرد از جایش بلند شد و به سمت سالی و ونوس گام برداشت. در حالیک همچنان پوزخند میزد گفت:

سالی نگران نباش بذار ترجمه کنم برات. می فرماین که : خنگه خدا..خدا الهی ذلیل و خوارت کنه...الهی چوبدستی تامی بره تو چشمت... الهی که دایی مورفین با فندکش ریشت رو بسوزونه...آخه اون همه مرگخوار میذارن ما با تامی تنها باشیم...

سالازر: آهان..اون وقت این همه کلمات رو در همون چند تا صوت گفتن؟! صحیح !

صدایی از سوی شومینه مانع از پاسخگویی امپراطور گشت و توجه سه جادوگر را به سمت خود معطوف ساخت:

- بنده فندک خودمو حروم ریش های مار ماری حژرت سالی نمیکنم..آتیژ این روژا گرون شده...

در مقابل دیدگان سه جادوگر دایی مورفین گانت در مقابل شومینه نمایان شده بود. روی قالیچه ی سبزی لم داده بود که تصویر چهره ی سالازر اسلیترین به زیبایی روی آن بافته شده بود. در حالیکه ته سیگارش را روی قالیچه و قسمت کلمه سالی اسلی خاموش می کرد، از جایش برخاست. رویش را به سمت دیوار و پشت به سه جادوگر کرد و در چند صدم ثانیه دست درون شلوار خال خالی و بسیجی اش نمود و اسپری مو را بیرون آورد.

اسپری را تکانی داد و سپس روی موهای بلند و ژولیده فرفری اش و ریش بلند بسیجی اش خالی کرد. به سمت سه جادوگر گام برداشت. دست درون ریشش کرد و پاکت سیگاری را بیرون آورد و به سمت سه جادوگر تعارف کرد؛

سالی: قربون دستت...آسم دارم...

ونوس: یی موییی یبیی لتاتتنه فغففا اتاتا لالغغععمتذ :no:

امپراطور: ورزش دشمن سلامتیه ! اعتیاد راهی به روشناییه !

امپراطور مشتش را درون پاکت کرد و چهار عدد سیگار بیرون کشید و در یک آن روی لبانش قرار داد. مورفین که انسانی بسیار "دمت گرم" و البته "دمت داغ و با حرارت" بود دمی داد و سیگارها را روشن نمود. سپس لب به سخن گشود:

- ببینید... من الان کل قژیه و نشقه ی شوما رو فمیدم... میرم الان به تامی میگم... منو راژی کنید تا بلکه خدا اژتون راضی باشه... خیری ما ببینیم و شودی هم شوما ببرین !

سه جادوگر که به همدیگه خیره شده بودن به تیپ و هیکل خود نگاه می کردند. دست درون جیب های خود می کردند و سکه های نقره ای را روی زمین می انداختند. سپس هر سه خم شدند و شروع به شمارش کردند. امپراطور با سرافرازی نعره ای کشید و گفت:

- حله مورفین جون ! شد یک گالیون ! جنس فردات جوره !

مورفین: مگه داره به گدا کومک میکنی مرد حشابی ؟! با یه گالیون این روزا یه گرم هم مورفین نمیدن نامردا ! من میرم به تامی بگم قژیه رو !
امپراطور التماس کنان بازوی مورفین را می کشید و او را از حرکت به سمت خوابگاه باز می داشت. در حالیکه مورفین را روی مبل می نشاند گفت:

- چرا حالا قاطی میکنی دایی؟! کنار میام با هم دیگه !

مورفین بار دیگر دست درون شلوار بسیجی اش کرد و قلیانی را بیرون کشید و شروع به استعمال شد. سه جادوگر آرام با یکدیگر پچ پچ می کردند:

سالی: چیکار کنیم حالا؟! گفتم یکی داره ما رو نیگا میکنه، گفتی نه !
امپراطور: چاره ای نداریم سالی ! مجبوریم لباسای ونوس را بهش بدیم..قیمتش بالاست...

ونوس در حالیکه موفق شده بود دندون های مصنوعی را با چسب نواری به هم متصل کند و درون فکش جای دهد، با کیف دستشی اش محکم تو سر امپراطور می کوبید با نفرین و لعنت گفت:

- مگه تو خودت ناموس نداری؟! لباسای منو بفروشی؟! یادگار مامانمه ! نظرت چیه تو رو بهش هدیه کنیم !

سالی: چاره ای نیست ونوس، بیا این چادر سفید نماز رو سرت کن اون لباسا رو بکن بده من !

چند لحظه بعد ونوس به سالن اصلی تالار بازگشت و لباس های صورتی رنگش را کف دست سالی گذاشت و رو به قبله، در حالیکه چادر سفید را سر میکرد، شروع به راز و نیاز شد. . سالی و امپراطور لباس ونوس را خدمت مورفین بردند. مورفین در حالیکه به لباس صورتی خیره شده بود با تعجب گفت:

- این ژیه ؟! توش ژنس منس جاسازی کردین؟! این چه به درد من میخوره...

صدای باز شدن درب خوابگاه پسران به گوش رسید و کله سیفید لرد سیاه در مقابل چارچوب درب نمایان شد. مورفین سریع در حالیکه لباس صورتی را درون شلوارش قایم می کرد، شروع کرد به عطر و ادکلن زدن به هوا و قرار دادن قلیان درون دست سالازر ! قدم های لرد سیاه نزدیک تر می شد.

مورفین زیر لب گفت: این لباسه قشط اولتون بود ها...گفته باشم !


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۴ ۲۰:۱۹:۰۳

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲:۰۵ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
قبل از هرچیز باید عرض کنم، ما ملکه ای توی داستان نداشتیم و اون کسی که نارسیسای عزیزم توی رولشون آوردن، همون امپراطور تاریکی هستن که قبلا هم توی داستان بودن. من با فرض امپراطور بودن اون شخص رول رو ادامه میدم.

**************

سالازار رو به ملت اسلی کرد:
- درحال حاضر ما بسی خسته ایم و به استراحت نیاز داریم. ما را خوابگاهی نشان دهید تا در آن دمی بیاسائیم.

نارسیسا با احترام رو به ونوس کرد:
- الهۀ عزیز، هرکدوم از اتاق های خوابگاه دختران رو که بخواین، در اختیار شماست.

سالی و امپی چشمانشان گرد شد:
- یعنی بانو ونوس را از ما جدا می کنید؟ می خواهید نیروی جادویی مان کاهش یابد؟

بلاتریکس هاج و واج به سالازار و امپراطور زل زد:
- نکنه اینجا رو با تالار هافلپاف اشتباه گرفتین؟ یادمه یکی از بچه های هافل محل سکونتش رو خوابگاه مختلط هافلپاف معرفی می کرد! ما اینجا از این رسم ها نداریم که خوابگاه مختلط راه بندازیم.

سالازار با ناامیدی به ونوس نگاه کرد. ونوس که به خاطر ضایع شدن سالی ذوق ذوقانش شده بود، به سمت خوابگاه دختران راه افتاد که با صدایی در ذهنش متوقف شد. سالازار با تله پاتی با او صحبت می کرد:
- بوقی! من که نمی خواستم تو اینجا بخوابی! می خواستم باهات درمورد هورکراکس های نوادۀ خودم حرف بزنم که چطور میشه از چنگش درآورد!

ونوس همچنان که سر جایش ایستاده بود، رویش را به سمت نارسیسا برگرداند:
- می دونی، حالا که فکر می کنم می بینم سالی و امپی عادت دارن که من حتما براشون لالایی بخونم تا خوابشون ببره. هرچی باشه من یه عمره مادربزرگه بودم براشون. شماها برین. منم اینا رو خوابوندم میام پیشتون.

بلاتریکس با احترام گفت:
- بی ادبیه که ما قبل از شما بریم. صبر می کنیم خوابشون که برد، همراه شما میریم به خوابگاه.

امپراطور تاریکی لب باز کرد که موافقت خودش را با حضور این بانوان زیبا اعلام کند ولی سالازار پیش دستی کرد:
- عمرا! من امکان نداره روم بشه جلوی شما خانوما بخوابم.

اهل اسلیترین با سرهای فرو افتاده و همچنانکه گیج خواب بودند از تالار خارج شدند. ونوس رو به سالازار کرد:
- زود بنال ببینم چی می خواستی بگی که منو از یه خواب راحت جدا کردی؟ موضوع هورکراکس دزدیدن چیه؟



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲:۱۴ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
-ارباب...ارباب جونم
-چیه بلا؟

بلا در حالی که با دست روی سرش و با پا روی لرد سیاه می کوبید خود را به سالازار رساند.

-چی شد ارباب جونم؟الهی تامی قربونتون بره لطفا" پاشین.

لرد سیاه در حالی که از عصبانیت به حد نیمه انفجار رسیده بود گفت:
-واقعا که بلا!حالا دیگه کارت به جایی رسیده که لرد رو پرت می کنی؟!به خدا همین که بابا بزرگ سالازارم بیدار شد بهش می گم دخلتو بیاره.
-باشه ارباب هرجور دوست دارین.

بالاخره بعد از تلاش های پی در پی و گریه و زاری بلا,سالازار با کتک های پی در پیی که از نارسیسا و لوسیوس می خورد به هوش آمد.

-تامی جان پسر بابا تو چه کار کردی؟!

لرد سیاه با ناراحتی سرش را برگرداند وگفت:

-هر چه قدر هم اصرار کنی گنجینه های با ارزشم رو به تو نمیدم.

وبه حالت قهر محل را ترک کرد.

سالازار رو به ونوس کرد و با ناراحتی گفت:

-اصلافکر نمی کردم تامی کوچولوی من اینقدر خفن باشد!ببین ماشالا هزار ماشالا چه قدر به جد سیاهش کشیده است!
ملکه:
-سالی جون انگار تو متوجه اصل ماجرا نشدی اون هفت تا هورکراکس درست کرده.می دونی این چقدر خطرناکه؟!
سالازار:
-خوب مگر ما خود این چنین بازنگشتیم؟ راستی لطفا با دستور زبان قدیمی صحبت کن چون تو ایفای نقش گیر می دن !
ونوس :
-آری درست است.اما ما سه نفری با هم و فقط یک هورکراکس فراهم آوردیم البته آن را هم با هزار خواهش و تمنا و غش و ضعف.

ملکه که متوجه طعنه ی ونوس شده بود پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-در زمانی دیگر راجع به این موضوع با تو سخن خواهم گفت ای ونوس. تو نیز ای سالازار کبیر بهتر است با این نوه ی کچلت سخن گویی و او را از اسب شیطان پیاده اش کنی.

اما سالازار به چیزهای دیگری می اندیشید, به چیزهایی فراتر از ذهن خراب ونوس و ملکه, او می توانست دوباره به اوج قدرت برسد, درست همان چیزی که از همان ابتدای برگشتن به آن فکر می کرد.و حالا نوه ی عزیزش این راه را هموارتر کرده بود!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۵ ۲:۳۶:۳۳
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۵ ۲:۴۹:۴۲
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۵ ۳:۰۶:۳۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.