سالی اندکی چشمان گرد شده و از حدقه بیرون زده خویش را چپ و راست کرد و به در و دیوارهای تالار اسلی زل زد. سپس با دستپاچگی در حلیکه ریش های مارمانند سفیدش را می جوید خطاب به ونوس گفت:
- میگم...همشون رفتن... حس میکنم یکی دور و برمونه...
ونوس هم به دور و اطراف خیره شد، چشمانش روی امپراطور متوقف شذ که روی مبلی نشسته بود و با چاقو به مانند سیبی، پوست هندوانه ای را می کَند . در حالیکه دندون های مصنوعی اش را به هم می فشرد جیغ کوتاه و آرامی بر سر سالی کشید و با انگشتش به امپراطور اشاره کرد. امپراطور در حالیکه هندوانه ی پوست کنده را درون دهانش فرو می برد با "ملچ ملوچ" گفت:
- دیوار میشنوه، دیوار موش داره، موش هم گوش داره، موش ها هم مال تامی هستن خنگه !
سالی بدون توجه به حرف امپراطور آرام آرام شروع به صحبت کرد:
- تنها یه راه داریم... معجون صداقت ! باید هر جور هست تام رو تنها گیر بیاریم، بریزیم تو حلقش، بریزیم یه چهل پنجاه لیتر دیگه ریشه میشه قضیه رو هم رو میکنه...
ونوس که از حرص دیگر دندون های مصنوعی اش خرد شده بودند و یکی یکی بر کف تالار نقش می بستند با عصبانیت گفت:
- ییگه.. بیی مییمه ایی اوییی لییی لیی وئو وااو مرووو خووییا...
سالازر:
امپراطور: هی هی ! ونوس الان اگه اسلیترینی ها بودن میدیدن ننه بزرگ دندون مصنوعی داره سوژه میشدی که...
پوزخندی سر داد، در حالیکه لب و دهنش ذرا با دسته مبل چرمی تمیز می کرد از جایش بلند شد و به سمت سالی و ونوس گام برداشت. در حالیک همچنان پوزخند میزد گفت:
سالی نگران نباش بذار ترجمه کنم برات. می فرماین که : خنگه خدا..خدا الهی ذلیل و خوارت کنه...الهی چوبدستی تامی بره تو چشمت... الهی که دایی مورفین با فندکش ریشت رو بسوزونه...آخه اون همه مرگخوار میذارن ما با تامی تنها باشیم...
سالازر: آهان..اون وقت این همه کلمات رو در همون چند تا صوت گفتن؟! صحیح !
صدایی از سوی شومینه مانع از پاسخگویی امپراطور گشت و توجه سه جادوگر را به سمت خود معطوف ساخت:
- بنده فندک خودمو حروم ریش های مار ماری حژرت سالی نمیکنم..آتیژ این روژا گرون شده...
در مقابل دیدگان سه جادوگر دایی مورفین گانت در مقابل شومینه نمایان شده بود. روی قالیچه ی سبزی لم داده بود که تصویر چهره ی سالازر اسلیترین به زیبایی روی آن بافته شده بود. در حالیکه ته سیگارش را روی قالیچه و قسمت کلمه سالی اسلی خاموش می کرد، از جایش برخاست. رویش را به سمت دیوار و پشت به سه جادوگر کرد و در چند صدم ثانیه دست درون شلوار خال خالی و بسیجی اش نمود و اسپری مو را بیرون آورد.
اسپری را تکانی داد و سپس روی موهای بلند و ژولیده فرفری اش و ریش بلند بسیجی اش خالی کرد. به سمت سه جادوگر گام برداشت. دست درون ریشش کرد و پاکت سیگاری را بیرون آورد و به سمت سه جادوگر تعارف کرد؛
سالی: قربون دستت...آسم دارم...
ونوس: یی موییی یبیی لتاتتنه فغففا اتاتا لالغغععمتذ :no:
امپراطور: ورزش دشمن سلامتیه ! اعتیاد راهی به روشناییه !
امپراطور مشتش را درون پاکت کرد و چهار عدد سیگار بیرون کشید و در یک آن روی لبانش قرار داد. مورفین که انسانی بسیار "دمت گرم" و البته "دمت داغ و با حرارت" بود دمی داد و سیگارها را روشن نمود. سپس لب به سخن گشود:
- ببینید... من الان کل قژیه و نشقه ی شوما رو فمیدم... میرم الان به تامی میگم... منو راژی کنید تا بلکه خدا اژتون راضی باشه... خیری ما ببینیم و شودی هم شوما ببرین !
سه جادوگر که به همدیگه خیره شده بودن به تیپ و هیکل خود نگاه می کردند. دست درون جیب های خود می کردند و سکه های نقره ای را روی زمین می انداختند. سپس هر سه خم شدند و شروع به شمارش کردند. امپراطور با سرافرازی نعره ای کشید و گفت:
- حله مورفین جون ! شد یک گالیون ! جنس فردات جوره !
مورفین: مگه داره به گدا کومک میکنی مرد حشابی ؟! با یه گالیون این روزا یه گرم هم مورفین نمیدن نامردا ! من میرم به تامی بگم قژیه رو !
امپراطور التماس کنان بازوی مورفین را می کشید و او را از حرکت به سمت خوابگاه باز می داشت. در حالیکه مورفین را روی مبل می نشاند گفت:
- چرا حالا قاطی میکنی دایی؟! کنار میام با هم دیگه !
مورفین بار دیگر دست درون شلوار بسیجی اش کرد و قلیانی را بیرون کشید و شروع به استعمال شد. سه جادوگر آرام با یکدیگر پچ پچ می کردند:
سالی: چیکار کنیم حالا؟! گفتم یکی داره ما رو نیگا میکنه، گفتی نه !
امپراطور: چاره ای نداریم سالی ! مجبوریم لباسای ونوس را بهش بدیم..قیمتش بالاست...
ونوس در حالیکه موفق شده بود دندون های مصنوعی را با چسب نواری به هم متصل کند و درون فکش جای دهد، با کیف دستشی اش محکم تو سر امپراطور می کوبید با نفرین و لعنت گفت:
- مگه تو خودت ناموس نداری؟! لباسای منو بفروشی؟! یادگار مامانمه ! نظرت چیه تو رو بهش هدیه کنیم !
سالی: چاره ای نیست ونوس، بیا این چادر سفید نماز رو سرت کن اون لباسا رو بکن بده من !
چند لحظه بعد ونوس به سالن اصلی تالار بازگشت و لباس های صورتی رنگش را کف دست سالی گذاشت و رو به قبله، در حالیکه چادر سفید را سر میکرد، شروع به راز و نیاز شد.
. سالی و امپراطور لباس ونوس را خدمت مورفین بردند. مورفین در حالیکه به لباس صورتی خیره شده بود با تعجب گفت:
- این ژیه ؟! توش ژنس منس جاسازی کردین؟! این چه به درد من میخوره...
صدای باز شدن درب خوابگاه پسران به گوش رسید و کله سیفید لرد سیاه در مقابل چارچوب درب نمایان شد. مورفین سریع در حالیکه لباس صورتی را درون شلوارش قایم می کرد، شروع کرد به عطر و ادکلن زدن به هوا و
قرار دادن قلیان درون دست سالازر ! قدم های لرد سیاه نزدیک تر می شد.
مورفین زیر لب گفت: این لباسه قشط اولتون بود ها...گفته باشم !