هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
-نه!نه!من نمي تونم برم!نه...من بي تجربم...نه بادراد من ...

- ليسا بسه!

-چي چيو بسه؟به من گفتي تو مسابقات شركت كنم...منم كه ...من نمي تونم!اه...

ليسا به بادراد نگاهي كردآهي كشيد و گفت: اصلا...من استعفا مي دم...

بادراد با عصبانيت گفت: نمي توني! تو بايد تو اين مسابقه شركت كني!بايد...

حرفش را ادامه نداد.پس از مدتي كوتاه با لحني ملايم تر گفت:
اي بابا...اين قدر انرژي منفي به خودت راه نده!همين الان بايد بريم زمين كه دير شد!

ليسا به طرف پنجره رفت.به آسمان چشم دوخت.به خورشيدي كه كم كم در حال غروب بود. سرنوشتش چه مي شد؟آيا مي توانست باري ديگر به اين آسمان زيبا چشم دوزد...؟

***

زمين كوييديچ

فضاي ورزشگاه لبريز از شور و هيجان بود.تماشاچيان بر جايگاه هاي خود نشسته و مشغول تشويق گروه خود بودند.همه با شور و شوق با يكديگر صحبت مي كردند و منتظر بودند تا هر چه زودتر مسابقه آغاز شود و نتايج مشخص گردد.

اما در دل افرادي چون ليسا اين شور و شوق ابدا يافت نمي شد.دلهره ي وحشتناكي وجودش را فرا گرفته بود.مي ترسيد.او به دلايلي مجبور به شركت در اين مسابقات شده بود،در حالي كه خواسته ي قلبي خود اين چنين نبود.

ايگور كاركاروف به بازيكنان نگريست و گفت:خوب شما كه وظايفتون رو مي دونيد!قبلا براتون توضيح دادم.پس همتون مي دونين چي كار كنين ديگه؟

بازيكنان سرشان را تكان دادند.سپس هر كدام از آنها در جايگاه هاي خود رفتند.

سپس ايگور با صدايي بلند به تماشاچيان گفت:مسابقه با سوت من آغاز مي شه!همه در جاي خودشون قرار بگيرند...يك...دو ...سه....

صداي سوت بلند كاركاروف در ورزشگاه طنين انداخت.ليسا همراه بقيه ي بازيكنان وارد هزارتو شد.به محض ورودش صداي جمعيت ديگر به گوشش نرسيد و تمام دروازه ها بسته شده بودند.تاريكي همه جا را فرا گرفته بود.

- لو...لوموس...

نوري از دهانه ي چوبش خارج گشت.كمي جلوتر رفت.مانعي در مسيرش نمي ديد.بنابراين تصميم گرفت تا بدود و از فرصت استفاده كند.
پس از چند دقيقه اي كوتاه دويدن، به سه راهي رسيد.نمي دانست كدام را انتخاب نمايد.چيزي نظرش را جلب كرد.كنار هر راه ، تابلويي پوشيده از گرد و خاك وجود داشت.ابتدا به طرف تابلوي سمت راستي رفت و گرد و خاك هايش را با دستش پاك نمود.همراه گرد و خاك موجوداتي ريز هم وجود داشتند كه شبيه به عنكبوت بودند.يكي از آنها به دست ليسا چسبيد...سوزشي عميق در دستش حس نمود و آن جانور را كه به سختي از دستش جدا مي شد،كند.

سپس به نوشته ي روي تابلو نگريست و نوشته ي روي آن را با صداي بلندي خواند.
- من دروغگو هستم...از اينجا بروي بهتر است...

نوشته ي عجيبي بود...ااما منظورش چه بود؟ ليسا براي اينكه حقيقت را سريع تر كشف نمايد به طرف تابلوي دومين رفت.آلودگي را از روي تابلو پاك كرد و به نوشته خيره شد.
- من راستگو هستم...ااز طرف من نرو...

پس از خواندن نوشته ي روي دومين تابلو بلافاصله به سمت سومين تابلو رفت.
- من هم دروغگو هستم هم راستگو...از همه جا برو...

اين تابلو ها يك معما را نمايان مي كردند...اما چه جور معمايي؟ليسا از كدام طرف بايد مي رفت؟بسيار گيج شده بود.آيا بايد به نوشته ي روي تابلو ها عمل مي كرد؟
-خوب...دروغگو كه ميگه از طرفم نرو...يعني از طرف من برو!يعني از سمت راست برم؟پس وسطي چي؟گفته از طرف من نرو..پس از اين نمي رم.و..ولي آخري...آخري كه مي گه هم دروغگوئه هم راستگو!پس ممكنه دروغ بگه...

ليسا به هيچ نتيجه اي نرسيد و اين او را متاثر كرد.

ناگهان صداي خنده اي نظر ليسا را جلب كرد...

- اـ‌ ...ليسا!مي بينم كه گير كردي!آخي...نمي دوني از كجا بري ديگه...تو هيچي بلد نيستي!بهتره زود خودتو تسليم كنيو برگردي!تو موفق نمي شي!

صدا ،صدايي سرد ،بي روح و خشن بود كه با زدن حرفهايي نا اميد كننده،ليسا را مي رنجاند و اميد را از دلش رها مي ساخت.
- هي!توكي هستي؟ چرا فقط صدات مي...

صدا حرف ليسا را قطع كرد و با همان حالت قبلي گفت:هوممم اينم جز معماي دروغگو و راستگوئه!شايد من جز يكي از شركت كننده ها باشم!شايد يه موجود شيطاني ...شايد هيولا و ...

پوزخندي زد.

- چقدر كيف مي ده يه دختر كوچولو رو عصباني كني!

ترسي آميخته با خشم سراسر وجود ليسا را فراگرفت.نميخواست بيش از اين، آن صدا روحيه اش را تضعيف نمايد...
ليسا سعي كرد در آن فرصت كوتاه خاطراتش را مرور نمايد.سعي مي كرد سخنان اميد دهنده و چاره سازي از دوستان و مادر پدرش را به ياد آورد و يا كتابهايي كه خوانده بود.

هيچ كس نمي تونه به تو آسيب برسونه تا وقتي كه ارادتو از دست بدي!هيچ وقت فريب ظاهر چيزها رو نخور...تو هميشه موفق خواهي شد تنها اگر بخواهي!تو مي توني همه چيزو مطابق خواسته اي كه داري دربياري!

به آخرين جمله اي كه در ذهنش مرور مي كرد انديشيد...
تو مي توني همه چيزو مطابق خواسته اي كه داري دربياري!

سپس يا خود فكر كرد كه شايد آن صدا و تابلو ها قصد فريبش را دارند؛شايد آن مسيرها همگي به يك جا ختم مي شدند و فرقي نمي كردند.
-داري چي كار مي كني؟آخر دروغگو رو انتخاب مي كني يا راستگو يا هر...

- خفه شو!ديگه نمي خوام منو اذيت كني!

سپس به سرعت به طرف راه سمت راست رفت و وارد آن گشت.به محض ورودش با چهره ي مورفين گانت روبرو شد كه با خشم به او مي نگريست.دست و پايش را براي لحظه اي گم كرد.

- هوممم مي بينم كه تو هم راه درست رو انتخاب كردي...
ليسا من من كنان گفت: چ...چي؟راه ..دُ..رست؟
مورفين با سر جواب مثبت داد.
ليسا خشنود گشت و دستانش را جلوي دهانش گرفت و با تعجب به پشت سرش نگريست.
- ولي اين جا آخر خطه!ههِ!بهت تبريك مي گم كه تونستي فريب اين سه راهي كه خيليا توش گير كردنو راه اشتباه رو رفتن ،نخوري!ولي...

ليسا با تعجب گفت:ولي...ولي چي...؟

مورفين با خنده اي تهديدآميز گفت:ولي كار تو اين جا تمومه...
دنيا براي ليسا تيره و تار شد.يعني مورفين مي خواست او را بكشد؟غير ممكن بود.

-آماده اي براي دوئل؟
-آ...آمادم...

سپس به سرعت چوبدستي هايشان را درآوردند.اما دقيقا همان لحظه اي كه مي خواستند به يكديگر طلسم روانه كنند ،صداي جيغ گوش خراشي همه جا را پر كرد...

ليسا وحشتزده به اطراف نگاه مي كرد.كدام يك از بازيكنان در حال جيغ كشيدن بود؟چرا...؟

-اكسپليارموس...

در حالي كه ليسا اصلا حواسش به دوئل نبود،... طلسمي را روانه ي او كرد و ليسا با شدت زيادي به زمين پرتاب شد.

- هه ياد بگير هميشه حواست به دوئلي كه مي كني ،باشه!خوب ...نه ديگه حوصلتو ندارم...بهتره زودتر با مرگ روبرو شي...
آوادا...

-آواداکداورا!

جسد مورفين گانت بر روي زمين افتاد.ليسا بسيار وحشتزده به او نگاه مي كرد.ناگهان چهره اي آشنا پشت مورفين آشكار گشت...
- تام ريدل!

ليسا به سختي از جايش بلند شد.
ولدمورت پوزخندي زد و گفت:هوممم جالبه!تو فقط موندي و من!نمي كشمت.مي خوام هيولاهاي خود هزارتو بكشنت!اين جا يه دو راهيه!من از سمت چپ مي رم تو هم راست!
سپس پوزخندي زد و گفت: موفق نباشي!

ليسا به ولدمورت نگاهي سرشار از خشم نمود.در انتخاب راهش چاره اي نداشت و مجبور بود از سمت راست برود.وارد راه سمت راست شد.
ناگهان چيزي نوك تيز در پايش فرو رفت.چوبدستيش را به سمت پايش گرفت تا ببيند چه چيزي آن را اذيت مي كرد.

- عنكبوت!

يكي از چيزهايي كه ليسا از آن نفرت داشت عنكبوت ها بودند! تعداد بسيار زيادي عنكبوت كه خارهايي نوك تيز روي پاهاي خود داشتند، زمين را پوشانده بودند و بعضي از آنها سعي داشتند از پاهاي ليسا بالا بروند.ليسا عنكبوتهايي را به ياد آورد كه روي تابلوي سمت راست ،هنگامي كه مي خواست نوشته ي روي تابلو را بخواند افتاد.هم اكنون هم او براي دومين بار از راه راست وارد شده بود.
چه مي خواست بكند؟عنكبوتهايي بزرگتر و چندش آور تر از جلو و پشت ليسا ظاهر شدند.ليسا گيج شده بود.آيا عنكبوتها او را از پاي مي انداختند؟
با افزايش تعداد عنكبوتها ،ليسا به روانه كردن طلسم هايي به سوي آنها مشغول شد.اما تعداد بيش از پيش افزايش مي يافت و همين موجب نا اميدي ليسا مي شد.عنكبوتها او را محاصره كرده بودند.
ليسا به آسمان و ماه درخشان و ستارگاني كه انگار به او چشمك مي زدند،نگريست. آسمان به او دلگرمي مي داد.باز هم به ياد جمله اي افتاد...اگه به بن بست رسيدي به آسمان پرواز كن...راه آسمان باز است...
پرواز؟اما او كه در اين وضعيت اين كار را نمي توانست بكند!چوب جارو هم نداشت...اما شايد ...مرلين؟يعني مرلين مي توانست كمكش كند؟
اگر او هم نمي توانست ليسا مي مرد...ليسا تصميم خود را گرفت.اگر هيچ كار نمي كرد و فقط به عنكبوتها خيره مي شد ،مسلما از بين مي رفت.

اما اين را به خاطر آورد كه او هر چيزي را كه بخواهد،چه ممكن و غير ممكن،مي تواند انجام دهد.تنها اگر بخواهد...
پس او مي توانست پرواز كند؟ليسا براي لحظه اي كوتاه در دلش خنديد.پرواز؟حتما توهم او را فرا گرفته بود.
- آره...پرواز...
او مصمم اين حرف را زمزمه كرد.در حالي كه عنكبوتها به سرش نزديك مي شدند ،چند لحظه اي آرام شد و تمركز كرد و چشمانش را بست...
پس از مدتي كوتاه چيزي را در دست چپش احساس نمود.چشمانش را گشود.
-چوب جارو!
او با كمال ناباوري چوب جارو را در دستانش مشاهده نمود.فريادي از شادي و شعف برآورد و چند عنكبوت ريز را از روي صورتش به زمين انداخت.بلافاصله بر روي جارويش نشست و پرواز نمود.براستي شگفت آور بود. چه طور چنين چيزي ممكن بود؟

كمي جلوتر ،جايي كه ديگر هيچ عنكبوتي را مشاهده نمي كرد ،چوب جادويش غيب شد و ليسا محكم بر زمين افتاد. همه جا تيره و تار بود.برايش عجيب بود...چرا ناگهان جارويش غيب شد؟كمي جلوتر رفت.هر چه پيش مي رفت به نظرش ديوارها به يكديگر نزديكتر مي شدند و فضا تنگ تر مي شد.شروع به دويدن كرد.به جايي رسيد كه گياهان بسياري به هم گره خورده بودند.كمي جلوتر شخصي را ديد.تند تر دويد و به سوي آن شخص رفت كه به گوشه اي تكيه داده بود....
آن شخص بادراد بود!
- اِ !بادراد!هه!خوشحالم كه مي بينمت!
بادراد در حالي كه بسيار گرفته و ناراحت به نظر مي رسيد گفت:منم همينطور...

ليسا با تعجب گفت:چي شده؟چرا اينطوري شدي؟تو راه چه...

بادراد حرف ليسا را قطع كرد و گفت:من تو راه مرگ خيليا رو ديدم...نمي دونم...شايد طلسم شده بودم كه فقط مرگ افراد رو ببينم...احساس عذاب وجدان مي كنم...چرا نتونستم نجاتشون بدم؟!اه... مي خوام ...مي خوام كنار اين گياهاي پيچ دار بمونم تا منو داخل خودشون فرو ببرن...مي خوام خودم رو بكشم...

ليسا با تعجبي آميخته با ناراحتي گفت:چي؟بادراد چي مي گي تو؟خودكشي؟اين كارو نكن...منم ديدم...مورفين گانت وقتي به دست تام ريدل كشته شد...

بادراد گفت:نه...بقيه به دست كسي از بازيكنا كشته نشدن.مثلا جيمز به وسيله ي يك...يك هيولاي خيلي بزرگ و وحشتناك كشته شد...نمي دونم اين هيولاها از كجا ميان...ولي خيلي وحشتناك بود...منم چند جا موقعيت مرگ برام پيش اومده بود،ولي نمردم و به اين جا رسيدم.حالا هم خيلي به جام نزديكم ...در حقيقت اونو ديدم...و مي خواستم دستمو بهش بزنم ولي برگشتم... به نظرم لياقتشو ندارم...نمي دونم... تو بري بهتره... ولدمورتم الانا از راه مي رسه...زود باش...

ليسا آهي كشيد.از سخنان بادراد بسيار متاثر گشت.نمي توانست بادراد را كه در گياهان فرو مي رفت را همين جا رها كند و برود.اما چيزي از درون به او مي گفت كه او را رها كن و به طرف جام برو...تو لياقت برنده شدن رو داري...برو...
از آن جا كه ليسا هر بار به حرف درونش گوش كرده و موفق شده بود،تصميم گرفت به اين حرف هم گوش كند.اما اين حرف با خواسته ي قلبي اش جور نبود.به هر حال او پذيرفت.اما تصميم گرفت جرقه اي قرمز به آسمان بفرستد،تا كسي بيايد و بادراد را نجات دهد.

ليسا با ناراحتي گفت:باشه بادراد...ولي كاش اين كارو نمي كردي...من بايد برم...من بايد به جام برسم...

- برو...موفق باشي...

ليسا چوبدستيش را در آورد تا جرقه ي قرمز بفرستد ،اما در همان حال ولدمورت را ديد كه از دور به او نزديك مي شد...
اگر ولدمورت به او مي رسيد مطمئنا او را زنده نمي گذاشت و دويدنش هم از ليسا قوي تر بود...بنابراين ليسا به سرعت چوبدستيش را رها كرد و با دويدن به راهش ادامه داد.

-آواداكدوارا!

با شنيدن طلسم مرگ جا خورد.حتما ولدمورت...ولدمورت بادراد را كشته بود...اما ليسا باز نايستاد و با ناراحتي به راهش ادامه داد.
صداي پاي ولدمورت هر لحظه به او نزديكتر مي شد و ليسا را وحشتزده تر مي كرد.تا آن جا كه ليسا بالاخره جام را كه برق مي زد و نوري طلايي رنگ از خود بيرون مي داد،مشاهده كرد.كمي بيشتر دويد و...
و دستش را به جام زد!

ناگهان بر روي زمين ورزشگاه افتاد و با صداي تشويق و هورا كشيدن تماشاچيان روبرو شد.بسيار تند تند نفس مي كشيد.برنده ي اين مرحله شده بود،اما اصلا خوشحال نبود.او...او حتي فراموش كرده بود براي بادراد جرقه هاي قرمز بفرستد و ...
ليسا آهي كشيد و بدون توجه به تشويق بازيكنان و صداي ايگور كاركاروف كه ليسا را به عنوان برنده اعلام مي كرد،به آسمان خيره شد...

پايان!
***
خيلي طولاني شد!واي!يعني...خيلي خيلي خيلي طولاني شد!بيچاره ملتي كه مي خوان بخوننش!


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۴ ۱۲:۱۰:۲۹
ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۴ ۱۹:۰۳:۲۷

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
تسترال سیاه رنگی بال های چندش آورش را باز کرده و خود را بر فراز آسمان آبی رنگ رها کرده بود، جادوگری جوان با یک دست به یال های حیوان چنگ زده و با دست دیگرش لنز دوربین فیلم برداری کهنه اش را به سمت پایین خم کرده بود:

- در خدمت شما هستیم با پخش و گزارش زنده ی اولین مرحله ی مسابقات جام آتش مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز از این برنامه! قهرمانان باید یه شبانه روز کامل رو توی این هزارتوی بزرگ بگذرونن و...

درست زیر پای تسترال و سوارش، هزارتویی عظیم و سبز رنگ خودنمایی می کرد. هزارتویی که از آن بالا در هر قسمتش سایه هایی تیره دیده میشد، سایه هایی که هر یک نشانگر موجودات و جادوهایی سیاه، ترسناک و دردسر ساز بودند.

دقایقی بعد، تشخیص قهرمانان مدرسه که با رداهایی به رنگ تیمشان دو به دو وارد هزارتو و سپس همه از یکدیگر جدا شدند نیز، برای خبرنگار و بینندگانش آسان بود. دوربین بر روی نقطه ای بی حرکت ماند و سپس روی آن زوم کرد و لحظاتی بعد چهره ی رنگ پریده ی جیمز سیریوس پاتر را نمایش داد که بی حرکت به پرچین های غول آسای اطرافش خیره شده بود.

جیمز با نگرانی چشم از پرچین ها برداشت و دست در جیب ردایش کرد، یویوی صورتی رنگش را بیرون کشید و با بدست گرفتن نخ یویو، آن را به راه انداخت و به دنبالش شروع به دویدن در راه مستقیمی کرد که درست روبرویش قرار داشت. ( کپی رایت بای افسانه های پریان- کلاف راهنما) با هر قدمی که بر میداشت صدای تماشاگران ضعیف تر میشد تا اینکه بلاخره سکوتی مطلق بر فضا حاکم شد و جیمز مجبور شد برای آنکه بتواند بدون ترس از این سکوت به راهش ادامه دهد، برای خودش جیغ بزند.

- هوشت!
- جیـــــــــــــــــــغ!
-
- ...!
- اونجوری نیگام نکن! ادای منو در نیار! من ابولهولم، نه تو!

ابولهول... نام آشنایی بود، جیمز چشم هایش را تنگ کرد و به فکر فرو رفت، تصویری مبهم از صفحه ای در دفترچه ی خاطرات پدرش را به یاد آورد:

" مرحله ی سوم:

ایشون ابولهول نبودند که، ایشون آرنولد بودند! بدن غولپیکرشون مث شیر بود و پنجه هاشون شیش متر طول داشت! دم بلند منگوله ای داشتن که تکون میخوردن ایشون! ایشون آرواره هاشون تا غده هیپوفیزشون باز بود و توی همون لحظه ی اول میخواستن با اشعه لیزر چشاشون منو خفه کنن! اما من با یه حرکت ژانگولری و یه اکسپلیارموس قهرمانانه ایشون رو ...
"

غرولند دوباره ی ابولهول تصویر کمرنگ دستخط پدر را از ذهن جیمز پراند.

- همم... ز عینک یک برون آر ای جوانبخت/ کبابی آور و بنشین تو بر تخت/ چو آبی از کبابی برفکندی/ همان را بر ته قبلی ببندی/ چو تابوتت روان شود آخر کار/ دو حرف آخر تابوت بردار/ از این سه این دو را دنبال هم کن/ جواب چیستانم بر ملا کن! خب بچه، اگه جواب درست بدی میذارم به راهت ادامه بدی اما اگه اشتب کنی میخورمت، اگه هم ….
- عنکبوت!
-
- یکم نوآوری هم خوبه والا! بکش کنار!

و جیمز، یویویش را بر سر حیوان - که در حال جمع کردن فکش از روی زمین بود- کوبید و لی لی کنان به راه مستقیم خود ادامه داد.

یک ساعت بعد:

جیمز دیگر نمی دوید، با قدم های آهسته و نفس نفس زنان به راه مستقیم که گویی انتها نداشت ادامه میداد و هر از گاهی از پشت دیوار های بلند پرچین، صداهایی مربوط به دیگر قهرمانان یا موجودات را می شنید:
- جیـــــــــــــــغ! سوووووووسک!
- نهههههه لیسا! منم! ریتا اسکیتر! نزن!
- وقتی با دمپایی زدم تو سرت ماستت دراومد می بینیم کی به کیه! جیــــــــغ! کمک! سوووووووسک!

بعد از شکسته شدن سکوت با افکت له شدن یک سوسک، جیمز با حوصله یویو را که نمیدانست(!) چرا فقط مستقیم می رود نگه داشت، روی زمین نشست و به پرچین تکیه داد. کوله پشتی اش را باز کرد و واکی تاکی کوچکی را بیرون آورد:
- تدی؟ تو کجایی؟

دوربین بلافاصله با سرعتی سرسام آور از محلی که جیمز آنجا نشسته بود به شش کیلومتر عقب تر حرکت کرد و بعد به سمت راست پیچید، سپس چهاربار دور خودش چرخید و راه سمت چپ را انتخاب کرد و شش کیلومتر دیگر به جلو رفت و دوباره به جیمز رسید، از کنار جیمز که با واکی تاکیش ور میرفت گذشت و به سمت چپ پیچید و چهار متر جلو رفت و دوباره به چپ پیچید و به بن بست خورد. از بالای پرچین ِ بن بست سرک کشید و تدی را نشان داد که بیسیم واکی تاکیش را بالا می کشید:

- اینجام بوقی!
دوربین نفس عمیقی کشید، از بالای پرچین بن بست پایین پرید و به عقب برگشت، چهار متر عقب تر رفت و به راست پیچید و جیمز را دید:
- اوکی توضیحاتت کامل بود، همون جا بمون، حتما پیدات میکنم.

ساعت ها گذشت و جیمز همچنان به دنبال یویوی راهنما، به راه مستقیمش ادامه میداد. هوا کم کم در حال تاریک شدن بود که پایش به مورفین گیر کرده و روی زمین افتاد. اما دوباره با اراده ی یک جیمز قوی از جای برخواست.
- هوی لامشب چته!؟
- *****!
- یا بشم الله! غلط کردم، برو.

هزارتو در شب، ترسناکتر از آن بود که تصورش را میکرد. البته حاضر بود قسم بخورد در آن تاریکی محض، به جز نور چوبدستی اش چند بار نیز پروژکتوری متحرک را در حال دویدن در مسیر های مختلف دیده بود که آن هم نشانه ای امیدوار کننده بود به معنای آنکه نماینده ی دوم اسلیترین فرار کردن از مانتیکور ها را به گوشه ی پرچین لم دادن و چیز کشیدن! ترجیح میداد.

و اما ساعتی بعد جای زخم جیمز درد گرفت! جای همان زخمی که به گفته ی پدرش، در پسر های پاتر ارثی بوده و در سن بلوغ بر روی پیشانیشان ظاهر می شود. و اما درد زخم نشان از این بود که یک ولدمورت در آن نزدیکی هاست!

دوربین زوم اوت کرد و از بالا جیمز را نشان داد، درست آن طرف پرچینی که در دست راست جیمز قرار داشت، لرد ولدمورت در موازات پسر پاتر ایستاده و چوبدستیش را بالا گرفته بود. مقابل جیمز جز تاریکی و سکوت چیز دیگری نبود اما راه لرد پر بود از ابولهول ها، مانتیکور ها، موجودات دریایی، سانتور ها، زامبی ها و غیره که همگی پشت به پشت هم ایستاده و منتظر جلو آمدن ارباب تاریکی بودند.

دوربین به زمین برگشت و جیمز را نشان داد که هم گام با لرد در آنسوی پرچین، قدم بر میداشت و در حالیکه دست هایش را در جیب شلوار جینش چپانده بود، صدای مبارزات قهرمانانه ی او و جانوران را میشنید:

- ز عینک یک برون آر ای جوانبخت/ کبابی آور و بنشین تو بر تخت...
- آواداکداورا!
- میخورمت ای انسان! یههههه! (افکت شیهه ی سانتور)
- آواداکداورا!
- بولوپ بولوپ بولوپ! ( افکت ترکیدن حباب: زبان موجود دریایی)
- آواداکداورا!
جیمز :

دو ساعت بعد :

ساعت دیواری روی مچش! یک بعد از نیمه شب را اعلام میکرد. جیمز از سر آسودگی که مشکلات زیادی بر سر راهش نبوده اند آهی کشید و برای استراحتی کوتاه به پرچین بلند تکیه داد و چشم به قرص کامل ماه دوخت. میتوانست پیکر تسترالی شناور را درست بالای هزارتو و مقابل ماه ببیند که احتمالا مربوط به شبکه های خبری بود. ناگهان به یاد نهنگ هایش افتاد که احتمالا در جیبش خفه شده بودند، آن ها را بیرون آورد و با آرامش شروع به خاراندن پشت گوششان کرد که ناگهان...

- عوووووووووووووو!
صدای زوزه ای آشنا، پاتر بزرگ را از جا پراند. جیمز نفس عمیقی کشید و در حالیکه بی حرکت ایستاده و با آرامش به موریانه ی کوچکی که روی پرچین راه میرفت خیره شده بود، دستمالی سفید از جیبش بیرون آورده و چشم هایش را با آن بست. سپس یک سیگار برگ بر دهان گذاشت و با خونسردی پک زد.

دقایقی بعد، خبرنگار جوان میتوانست از بالای تسترالش شاهد درو شدن تک تک لکه های سیاه و قهرمانان و پرتاب شدن آن ها به سمت خبرنگار یا بیرون از هزارتو، توسط قهرمان گرگ نمایی باشد که آن شب معجونش را نخورده بود...!



Re: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۹:۴۲ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- سرتو بدزد!
-
- پیوز... پیوز... از پشت پیوز بهش نگاه کن!
- چرا من؟ من نمیخوام بمیرم... نه، دوباره نه!
- تو یه بار مردی، چیزیت نمیشه.
-
- ریتا، ریتا... الان وقتشه.
- نه... پیوز آماده نیست. رو هوا هنگ کرده!

اما دیگه دیر شده بود؛ نقطه سیاهی که روی مار بزرگ بالا و پایین میرفت چرخی به دور خودش زد و به فرم اصلیش برگشت. تدی به سرعت شاخه ی نوک تیزی که مسئولیتش با پیوز بود رو به طرف ریتا پرت کرد و او هم با قدرتی که از یک سوسک بعید بود شاخه رو وسط سر هیولا فرو کرد. لحظاتی نگذشت که ریتا در اثر حرکت ناگهانی مار به خارج از هزارتو پرتاب شد و حیوان با صدای مهیبی روی زمین افتاد.

فلاش بک – اتاق داوران

- حالا توی این هزار تو چی هست؟

مری کمی از نوشیدنی آتشینش رو مزه مزه کرد و بدون اینکه به مورگانا نگاه کنه، با لحنی که انگار با خودش حرف میزد، گفت:

- تخم بازیلیسک رو واسه چی ایگور از من گرفت؟ جز اینکه واسه مسابقه میخواست؟
- یعنی میگی یه بازیلیسک قراره اون تو باشه؟ من باید با عله و بقیه یه صحبتی بکنم.
- بیخود جوش نزن آنیت. فکر اینجا رو وقتی باید میکردی که یه مرگخوارو گذاشتین مدیر هاگوارتز!
- ممکنه از بین برن، اونا یه مشت شاگرد مدرسه ان!
- خب از بین برن. عضو ارزشی هر چی کمتر باشه بهتره!

داوران با تعجب به مری که اینقدر ریلکس در مورد مرگ صحبت میکرد، چشم دوخته بودند. مرحله اول به زودی شروع میشد و لغو مسابقه، آنهم با حضور این تعداد رکوردشکن تماشاگر اصلا عاقلانه نبود، از نظر اقتصادی البته!

پایان فلاش بک

تدی،جیمز و لیسا به جسد بازیلیسک نگاه می کردند. بدون اینکه حرفی بزنند تنها به یک مسئله فکر میکردند؛ "ایگور دیگه چه خوابی واسه اونا دیده بود؟". عاقبت لیسا سکوت رو شکست:

- پیوز چی میشه؟
- اگه مهرگیاه توی دست و بال ایگور نباشه، احتمالا از شر یه روح مزاحم راحت شدیم!
- ولی جیمز، ایگور چیکار میتونه بکنه؟ پروفسور اسپراوت خیلی وقته به مدرسه سر نزده.

تدی یک اخگر آبی به هوا فرستاد ولی با دیدن وضعیت جوی تقریبا از کارش پشیمون شد.

- شک دارم پیداش کنن. به نظرم داره دوباره کولاک میشه، بهتر نیست پیش هم باشیم؟

جیمز و لیسا تند تند سرشون رو تکون دادند و با تدی موافقت کردند.

فلاش بک – شروع مسابقه

برف به شدت در حال باریدن بود و زمینهای هاگوارتز رو سفیدپوش کرده بود. هشت شرکت کننده جام آتش مفابل دیوار بتنی طویلی ایستاده بودند. گرداگرد دیوار رو سکوهایی فراگرفته بود که هزاران تماشاچی رو درخود جا می داد. روبروی شرکت کننده ها،چهار داور به همراه ایگور پشت میز خود نشسته بودند و منتظر شروع مسابقه بودند. عاقبت ایگور شروع به صحبت کرد:

- پشت سر هر کدوم از شما یک دره که به اتاقکی باز میشه. هر اتاقک چندین در داره که هر کدوم به اتاقک مختلفی باز میشه. وقتی دری رو باز میکنید باید وارد اون اتاق بشید، حتی اگه بدترین کابوس در انتظارتون باشه؛ در غیر اینصورت از دور مسابقه حذف میشید.

- همون دست به مهره حرکته خودمون دیگه؟

- خوشم نمیاد کسی وسط حرفم بپره، بخصوص اگه یه جن باشه! خب داشتم میگفتم... پس باید با اون موجود یا معما روبرو بشید. تنها یک در از درهای این هزارتو راه خروجه. ضمنا توجه کنید که تنها یک ساعت برای پیدا کردنش وقت دارید و کسی بیشترین امتیاز رو میگیره که زودتر خارج بشه. خب آماده باشید... یک، دو، سه!

تدی به جیمز که کنارش ایستاده بود، چشمکی زد و وارد در پشت سرش شد. اتاقکی بود شش ضلعی با شش در مختلف. با چوبدستی رو دری که از آن آمده بود را علامت زد.
- اوه، پناه بر ریش مرلین! این ایگور هم گاهی آی کیو خرج میکنه .

علامتی که روی در زده بود، ذره ذره آب و محو میشد. هیچ راهی نبود که دوبار وارد یک اتاق نشه یا دری رو دو مرتبه باز نکنه.
وارد اتاق دوم شد. برف شدت گرفته بود و مانع از راه رفتنش میشد. به طرف سومین در رفت. درون اتاق مردی بود که به سبک مشنگها لباس پوشیده بود. کلاه زیبایی روی سرش بود و جلیقه ای خاکی رنگ روی پیراهن چارخونه اش به چشم میخورد و تپانچه ای که درست پیشونی تدی رو هدف گرفته بود و شک نداشت فشنگهاش از مرغوب ترین نقره ساخته شده؛ یک شکارچی گرگینه!

- ردیکولوس!

اما برخلاف انتظارش هیچ اتفاقی نیفتاد. همه ی حواسش رو متمرکز کرد و دوباره گفت:

- ردیکولوس!

شکارچی نیشخندی زد و ماشه رو عقب کشید. این لولوخورخوره نبود، واقعی بود!
- استوپیفای!

در اثر برخورد به در، مرد درون اتاق بعدی پرتاب شد. لحظاتی نگذشت که تدی، شکارچی طناب پیچ شده اش رو در اتاق چهارم رها کرد و به طرف پنجمین اتاق رفت. روی برف جای پاهایی دیده میشد که انگار روی زمین کشیده شده بودند و به طرف در نیمه بازی میرفت... جایی که دو نفر درونش مشغول بودند. همچون گرگی هشیار، مشغول عمل نیک استراق سمع شد.

- دمت غیژ دائی ژون ولی بدن من با این قرتی باژیا شاژگار نیشتا!
- کروشیو! با من یکی بدو نکن. اینم همون کارو میکنه تازه انرژی بخشم هست.
- مورفین؟
- این حالش خیلی خرابه، به من میگه مورفین.
- نه دائی، میگم این... همون مورفینه؟
- آره باب، همونه فقط باهاش دوپینگ میکنن.
- یعنی میبره فژا؟

تدی بیشتر از این فرصتی برای تلف کردن نداشت، باید کمیته انضباطی خبردار میشد، زمزمه کرد:

- اکسپکتو پاترونام!

رو به گرگ نصفه نیمه کرد و گفت:

- این نوار مکالمات ولدک و مورفین گانته که ثابت میکنه تقلب کردن. میرسونیش به دست رئیس کمیته انضباطی، فورا!

گرگ تدی نفس نفس زنان و لنگ لنگان از هزارتو حارج شد و تدی گرگه هم در دیگه ای رو امتحان کرد.

- تدی!
- حیمز! تو خوبی؟ این مسابقه خیلی مشکوکه.
- من همین الان آینه نفاق انگیز رو شکستم تدی! باورت نمیشه چه چیزایی بهم نشون میداد.
- میتونم تصور کنم. امیدوارم فقط بازیلیسک سر راهمون نذاشته باشه ایگور!

و در بعدی رو باز کرد.

- چشاتو ببند جیمز!
- چی؟
- چشاتو ببند، بازیلیسک!!!

به نظر می رسید همه ی مسیرها در نهایت به این اتاق بزرگ ختم میشد چون پیوز، ریتا و لیسا هم آنجا بودند. نه راه پس داشتند و نه راه پیش. فقط با همکاری میشد از این مرحله زنده عبور کنند! تدی با فریاد گفت:

- باید همه با هم یه نقشه بکشیم.

پایان فلاش بک

- بادرادو ندیدین بچه ها؟
- نگران نباش، اگه قبل از ما به بازیلیسک رسیده بود می فهمیدیم!
- ولی جیمز،اگه خورده بودش چی؟
- فکر نمیکنم بازیلیسکم انقدر بد سلیقه باشه!

تدی در حالی که نیشش باز بود، گفت:
- خب حالا کدوم در؟

و بدون اینکه منتظر جواب بقیه بمونه، اولین درو باز کرد و با سر توی کپه ای از برف افتاد و پشت سرش همین بلا سر جیمز و لیسا اومد.
- تدی لوپین، جیمز سیریوس پاتر و لیسا تورپین با زمان یک ساعت و هشت دقیقه از هزارتو خارج شدند و بعد از ارباب لرد ولدمورت کبیر و مورفین گانت در رده سوم قرار میگیرند. بادراد ریشو از ادامه ی مسابقه انصراف داد و پیوز و ریتا اسکیتر به علت مصدومیت به سنت مانگو منتقل شدند و قادر به ادامه مسابقات نخواهند بود.

- نه، نه... اون دو تا تقلب کردن... خودم دیدم داشتن دوپینگ میکردن. آقایون کمیته انضباطی کجان پس؟

ولدمورت ابرویی بالا انداخت و با صدای سردش درست کنار گوش تدی زمزمه کرد:

- توله گرگ، میدونی تهمت زدن به ارباب چقدر میتونه خطرناک باشه؟! اونم جایی که هیئت داورا همه زیردست منن. این حرفا میتونه به قیمت مقابله با موجوداتی خیلی خطرناک تر از شکارچی گرگینه و بازیلیسک تموم شه. یادت نره که تو به این بچه پاتر قول دادیا!
-
- راستی این گرگ پیغوم برت خیلی نازه، اجازه دادم فعلا پیش گیرنده اش بمونه.

تدی با حیرت سپر مدافعش رو جستجو کرد و نگاهش روی جایگاه داوران ثابت موند، جایی که گرگ چلاقش روی زانوی مورگانا خوابیده بود و از نوازش های بی پایان اون لذت میبرد. بی جهت نبود که می گفتند افسون سپر مدافع رو باید با حواس جمع، صدای بلند و واضح به زبون آورد؛ زمزمه کردن این افسون باعث شده بود گرگ بیچاره چلاق از آب در بیاد و حواس پرتی و عاشق پیشگیش باعث شده بود به طرف مقصد قلبش حرکت کنه نه مقصد مغزش. در حالیکه از تماشای این صحنه خونش به جوش اومده بود و روی نوک موهاش جرقه های سرخ دیده میشد، با خودش فکر کرد:

- کاش من الان جای سپر مدافعم بودم!


تصویر کوچک شده


Re: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
صدای بنگ بلندی به گوش رسید و همه ی شرکت کنندگان به جز یک نفر از مسیری جداگانه وارد هزارتو شدند.
ایگور کارکاروف مدیریت مدرسه ی هاگوارتز با کنجکاوی خود را بالای سر شرکت کننده ای رساند که با ردایی چرکین روی زمین چمباتمه زده بود و چرت میزد.
دستمالی از جیبش بیرون کشید و دور دستش پیچید و با وسواس شانه ی شرکت کننده را تکان داد:
- آقای گانت! شما نمی خواین وارد هزارتو بشین؟ مسابقه شروع شده.

مورفین با چشمانی بسته، آب دهانش را مزمزه کرد:
- دقیقه ی چنده؟ چندچندن؟

- بلند شو، آقای گانت! بهتره زودتر وارد هزارتو بشی وگرنه تو همین مرحله ی اول حذف میشی.
- چی؟ حذف؟! نـــــــــه! استادای نامرد! از 12 واحد این ترم 40 تاشو حذف کردین. مگه خودتون هیچ وقت سر کلاس چرت نمی زنین؟ دیگه نمیذارم حذفی اتفاق بیفته.

مورفین از جا پرید و با کله وارد هزارتو شد و بلافاصله پرچین های پشت سرش به هم رسیده و راه برگشت او را بستند.
هوای خنک داخل هزارتو خواب از سرش پراند و به یاد آورد که 30 سال از دومین ترم مشروطی اش در دانشگاه شبانه ی هاگوارتز می گذرد و نباید نگران حذف درس هایش باشد و همچنین به یاد آورد که جام آتش به طرز عجیبی او را به عنوان یکی از هشت شرکت کننده ی مسابقه برگزیده است اما دیگر به یاد نیاورد که یک ماه پیش از برافروخته شدن جام، 200 گرم پودر شادی آور را برای پنهان کردن از بازرسی های فیلچ، داخل جام بخت برگشته جاسازی کرده بوده و جام آتش حق داشته چنین موجود نابغه ای را به عنوان قهرمان معرفی کند و جامعه ی جادوگری واقعا شانس آورده بود که هفت شرکت کننده ی دیگر معتاد از آب درنیامده بودند.

مورفین آهی کشید و قدم زنان در امتداد دالان سبز به راه افتاد. گاهی به چپ می پیچید و گاهی به راست. می دانست که اولین کسی که به جام برسد برنده ی مرحله ی اول مسابقه خواهد بود اما امیدی به برنده شدن نداشت. او بی اندازه کند بود و مطمئنا در برابر سرعت عمل دیگر شرکت کنندگان کم می آورد. به همین خاطر بی هدف قدم میزد و در انتظار به پایان رسیدن مرحله ی اول لحظه شماری می کرد.

نگاهی به آسمان نیمه ابری شب انداخت. بدر ماه با بازیگوشی پشت ابرهای سیاه چل تکه غیب و ظاهر می شد.
تصمیم گرفت طوری حرکت کند که بتواند به راحتی ماه را ببیند. در آن دالان های سبز و کسل کننده ی دو متری، تعقیب ماه، هیجان انگیزترین کار برای مورفین بی حوصله بود.

ستاد داوری

ایگور کارکاروف در حالیکه به آسمان خیره شده بود، رو به سایر داوران فریاد زد:

- ترفندی زدم که تا 72 ساعت همتون سرکارید. هزارتو رو طوری جادو کردم که فقط شرکت کنندگانی که به طرف بدر کامل ماه حرکت بکنن، می تونن به مرکزش برسن و جام رو بردارن. عمرا به عقل هیشکی نمی رسه. هیشکی نمی تونه جام رو پیدا کنه و اونوقت همه تو همین مرحله ی اول حذف میشن و دیگه نیازی به برگزاری مراحل دوم و سوم نخواهد بود و در هزینه های مدرسه صرفه جویی خواهد شد و من به عنوان مدیر نمونه ی دولتی، مدال اصلاح الگوی مصرف دریافت خواهم کرد. موهاهاهاها!

زمزمه ی میان داوران:

اوه اوه، چه ترفندی... چه شوم... چه خفن... چه مدیریتی... چه اصلاحی... چقدر صرفه جو... به به!... الگوی مصرف عالی اصلاح!...

هزارتو – ادامه ی مسیر مورفین

مورفین قصه ی ما همچنان میرفت و میرفت که ناگهان کله ای بی دماغ با چشمانی سرخ از پرچین روبرویش خارج شد و در ادامه هیکل سیاهپوش لرد ولدمورت در برابر مورفین قد علم کرد.

- شلام، تام. تو اینجا چیکار می کنی؟
- صد دفعه بهت گفتم، جلوی جمع به من نگو تام. من ارباب لرد ولدمورت کبیرم که نامم لرزه بر اندام هر جادوگری میندازه. به من بگو ارباب لرد سیاه.
- اوه، معذرت می خوام تام. فراموش کرده بودم. راستی جامو پیدا کردی؟
- نه مورف! نمی دونم ایگور از چه حقه ی کثیفی استفاده کرده که حتی از حقه های کثیف منم کثیفتره. با اینکه دارم از “چشمهای فراپرچین بین” و “بدن انعطاف پذیر پرچین گذر” استفاده می کنم، هنوز نتونستم جام رو پیدا کنم.
- بدن پرچین گذر؟!!! تقلب؟!!!
- آره خب. چیه مگه؟ من ارباب تاریکیم، باید تقلب کنم. تازه، پیوز هم با اون بدن روحیش داشت همین کارو می کرد. مگه کسی چیزی بهش گفت؟ بادراد هم داشت از قدرتهای جنیش استفاده می کرد و غیب و ظاهر میشد. مگه کسی جلوشون رو گرفت؟
- کسی جلوشون رو نگرفت؟
- خب چرا.... می دونی که. من با اینکه خیلی پلیدم ولی نمی تونم تقلب دیگران رو در حضور خودم تحمل کنم.
- پس جلوشون رو گرفتی؟
- نه به طور مستقیم. ولی یه باسیلیسک جلوی پیوز رو گرفت و خشکش کرد. یه ابوالهول هم از جلوی بادراد دراومد و براش معما گفت که اونم نتونست حلش کنه و یه لقمه ی چپ شد.:angel:

مورفین آهی کشید و لگدی آرام به پرچین زد و گفت: فقط تو رو خدا زودتر جام رو پیدا کن، دایی. دارم از بی... بی... چیز، از بی... بی حوصلگی می میرم.
- باشه مورف. طاقت بیار. جام مال اربابه.

لرد این جمله را گفت و در میان پرچین ها گم شد. مورفین نگاهی به ماه که پشت ابری پنهان شده بود انداخت و به راهش ادامه داد. گاهی راست. گاهی چپ. گاهی مستقیم. ناگهان در سر یکی از پیچ ها با این صحنه ی رمانتیک روبرو شد:

تصویر کوچک شده


دو پسر بچه پشت به او نشسته و به ماه که به آرامی از پشت ابرها خارج میشد چشم دوخته بودند.
لبخندی وسیع بر چهره ی زشت مورفین نشست و چشمانش پر از اشک شد. دستهایش را بر روی قلبش گذاشت و قلب هایی صورتی از اطراف گوشهایش به هوا رفت.

ماه به طور کامل از پشت ابرها خارج شد. ناگهان هر دو پسر برگشتند و در چشمهای مورفین خیره شدند. صورت زیبای پسرک موبنفش پر از مو شد. پوزه اش کشیده و دستها و پاهایش تبدیل به پنجه هایی با چنگال های تیز شدند. پسرک کوچکتر بلافاصله روی گرگینه پرید و هر دو با سرعت به سمت مورفین آمدند.

قلب های صورتی اطراف مورفین ترکیدند. اشک چشمهایش خشک و صورتش مثل گچ سفید شد. اما دستهایش را از روی قلبش برنداشت بلکه محکمتر قفسه ی سینه اش را فشرد و می خواست غش کند که جیمز را شناخت.

مورفین: تویی جغله؟
جیمز: آره! اینم تدیه.
مورفین: مگه شما هم جزو شرکت کننده هایین؟
جیمز: بله!
مورفین: واقعا که! کی دو تا محفلی گریفی که یکیشون گرگینه و اون یکی هم یه فسقلی جیغ جیغوئه رو تو مسابقه راه داده؟
جیمز: همون که دو تا مرگخوار اسلوی موتاد رو راه داده!
مورفین: قبلا هم رو این موضوع بحث کردیم و گفتم که ارباب معتاد نیست، فقط چشماش قرمزه.
جیمز: خب چرا چشماش قرمزه؟ معتاده دیگه. تازه از تو هم معتاد تره. چون چشماش تابلو قرمزه.
مورفین: نخیرم. قرمزی چشمای ارباب به خاطر زحمات شبانه روزی هستش که برای مرگخواران شریفش می کشه.
تد: عوعو!
مورفین: چی میگه این گرگینه؟
جیمز: ای بی ادب! تدی گازش بگیر.
مورفین: نــــــــــــه! غلط کردم.تصحیح می کنم؛ جناب آقای تدی چی فرمودن؟
جیمز: تدی میگه: اربابتون از بس پای منقل میشینه چشماش قرمز شده و دماغش هم سوخته و موهاش هم ریخته، کچل شده.
مورفین: اونوقت همه ی اینا رو تو همون دوتا کلمه گفت؟
جیمز: هین.
مورفین: ایول.

ماه به آرامی پشت ابرها پنهان شد و تد ریموس دوباره به حالت انسانی اش برگشت:
- خب، جیمز. بریم دنبال جام بگردیم. اصلا دوست ندارم این مفنگی یا اربابش از ما جلو بزنن.

جیمز و تدی پشت به مورفین از او دور شدند. مورفین زیر لب غرید:
- فقط زودتر تمومش کنین. استخونام دارن از درد می ترکن.

مورفین دوباره در مسیر ماه به حرکت خود ادامه داد ولی هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که به محوطه ی وسیعی رسید که در میان آن سکویی سنگی دیده میشد و بر بالای سکو، جام آتش شعله می کشید.

مورفین بهت زده چشمهایش را مالید و دوباره نگاه کرد. توهم نزده بود. واقعا اولین نفری بود که به جام رسیده بود.
با نهایت سرعتی که در خود سراغ داشت به سمت جام دوید و آن را در آغوش کشید. به محض برخورد مورفین با جام، پرچین های عظیم در زمین فرو رفتند و جایگاه تماشاچیان، جایگاه داوران و دیگر شرکت کنندگان مسابقه که هاج و واج به اطراف می نگریستند، نمایان شدند.

مراسم آتش بازی، فوران شرشره ها از پشت سکو و صدای تشویق تماشاچیان همه حکایت از پایان مسابقه و تعیین قهرمان مرحله ی اول داشت. ولی مورفین هیچ یک از این زیبایی ها را نمی دید. او تنها یک جفت چشم سرخ رنگ، یک پوزه ی گرگینه ای، یک حنجره ی آماده برای جیغ، یک قلم پر تند نویس، یک عدد عصای پیوزی و لبخند شوم یک جن شورشی و جنبش عصبی یک ریش بزی را می دید.

مورفین قبل از اینکه به دست هفت شرکت کننده ی باقیمانده و ایگور تکه پاره شود تنها یک سوال پرسید:

- چرا من؟!!!



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ یکشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ایگور کارکاروف پرچمی را که در دست داشت بالا گرفت و نگاهی به داور دوم کرد.

داور با دیدن چهره منتظر ایگور سرفه ای کرد.
-اهم...خب،کاملا متوجه شدین؟دوساعت برای عبور از هزار تو فرصت دارین.بعد از تموم شدن وقت،در هزار تو خودبخود بسته میشه و هیچ جادوگری نمیتونه بازش کنه.پنج دقیقه قبل از اون اگه هنوز موفق نشده باشین،مامورای وزارت سحرو جادو شما رو از هزار تو خارج میکنن.یاد آوری میکنم که این مسابقه سه جادوگر نیست.یعنی موانع سر راهتون بی خطر نیستن.شما با رضایت خودتون وارد هزارتوی اسرار آمیز میشین و هر بلایی که سرتون بیاد مسئولیتش با خودتونه.

تام ریدل بی حوصله و کلافه چشم به ورودی هزارتو دوخته بود.چرا داورها اینقدر به اخطار دادن علاقه داشتند؟چقدر میتوانست خطرناک باشد؟این فقط یک هزار تو بود.فقط یک هزار تو...

فلش بک:

هوریس اسلاگهورن با نگرانی به چهره مصمم تام ریدل خیره شده بود.
-تام،تو مطمئنی که میخوای این کارو بکنی؟این مسابقه مستقیما زیر نظر هاگوارتز نیست.من نمیخوام بهترین دانش آموزم رو از دست بدم.تا حالا کسی موفق به عبور از این هزار تو نشده.

چشمان سبز رنگ تام برقی زد.
-من اولین نفر خواهم بود پروفسور.فکرشو بکنین...این هزارتو هر ده سال یکبار باز میشه و اگه فرصتو از دست بدیم...

-خطرناکه پسرم،خیلی خطرناک!اتفاقای بدی اون تو افتاده.همین ده سال پیش بود که... ویکتور...ویکتور بیچاره.هرگز نفهمیدیم چه بلایی سرش اومد.


صدای فریاد ایگور کارکاروف رشته افکار تام را پاره کرد.
-همونطور که میبینین هشت راه ورودی داریم.همه آماده هستن؟سه،دو،یک.شروع!

تام بدون توجه به دیگران با عجله وارد هزار تو شد.به سرعت جلو میرفت.هر قدمی که برمیداشت صدای تشویق و هیاهوی تماشاگران دور و دورتر میشد.حس عجیبی داشت.گویی صدها جفت چشم از لابلای دیواره های سبزرنگ هزار تو با نفرت به او خیره شده بود.چوب جادویش را دردست گرفته بود.هیچیک از شرکت کنندگان دیگر در اطرافش نبودند،ولی خیلی زود باید پیدایشان میکرد.گام اول از دور خارج کردن تک تک آنها بود.

از اولین دوراهی به سمت چپ رفت.چند ثانیه پیش صدای خش خشی از آن طرف شنیده بود.امیدوار بود فعلا به مورفین گانت برخورد نکند.با دیدن پسر بچه ای که با چوب جادویش سرگرم کلنجار رفتن با بوته خار مانند سر راهش بود لبخندی زد.بوته،دو تا از شاخه هایش را به دور پاهای جیمز پیچیده بود و تیغهای بلندش را به آرامی و تک تک در پوست و گوشت قربانی کوچکش فرو میکرد.
-جیمز؟انگار گیر افتادی!

چهره جیمز با دیدن تام درهم رفت.همه از شرارت و سوابق وحشتناک تام ریدل مطلع بودند.
-خودم از پسش بر میام ریدل.آخ...راستی تو یه صدای فریاد نشنیدی؟انگار یکی کمک میخواست.

-نه،نشنیدم.ولی شاید همین الان همینجا یکی احتیاج به کمک پیدا کنه...استوپفای!

جیمز با وحشت سرش را خم کرد و طلسم به بوته خار پشت سرش برخورد کرد.ولی درست در همان لحظه اشتباه بزرگی مرتکب شد.برخورد طلسم با بوته برای یک لحظه تمرکزش را به هم زده بود و همین یک لحظه غفلت برای تام ریدل کافی بود.
-ایمپریو...

به همین سادگی...چشمان جیمز با ناباوری باز مانده بود.تام ریدل لبخندی زد.
-حالا همینجا بشین.نیم ساعت دیگه از همون راهی که اومدی برمیگردی و میگی چوب دستیتو از دست دادی و تو تاریکی هزارتو گم شدی.

جیمز با حالتی گیج سرش را به نشانه تایید تکان داد.

تام به راهش ادامه داد.
طولی نکشید که مانع دوم سر راهش سبز شد.این بار باید بیشتر دقت میکرد.جنها موجودات قدرتمندی بودند.
-سلام بادراد.خوش میگذره؟

بادراد با اخم ،نگاه کوتاهی به تام ریدل انداخت.
-چی میخوای؟

سی دقیقه بعد:

تام رد خون را از روی دستش پاک کرد.چقدر از روشهای ماگلی متنفر بود.ولی چاره ای نداشت.جن کوتوله هرگز فکرش را هم نمیکرد که تام ریدل مغرور خنجر نقره پدربزرگش را زیر آستین ردایش پنهان کرده باشد.وقتی تام با لبخند دوستانه اش به او پیشنهاد کمک برای جهت یابی در هزار تو داده بود با تردید پذیرفته بود چون بدون چوب دستی قادر به جهت یابی نبود.ولی این حماقتش به قیمت جانش تمام شده بود.

تام ریدل بدون هدف در هزار تو پیش میرفت.هر از چند گاهی صدای فریاد ضعیفی از دور دستها به گوش میرسید.هوای هزار تو رفته رفته سردتر و سنگینتر میشد.سرعتش را بیشتر کرد ولی هر چه جلوتر میرفت سرما بیشتر و بیشتر میشد.بخار سردی که از دهانش خارج میشد او را متعجب کرده بود.میدانست که دیوانه سازها باعث ایجاد سرما میشوند ولی اینبار حس دیگری داشت.نور چوب دستیش که خیلی ضعیف شده بود در طی چند قدم بعدی کاملا خاموش شد.در تاریکی وهم آور هزارتو ایستاده بود و از سرما به خود میلرزید.صدای خس خسی به گوشش رسید.باید از خودش دفاع میکرد ولی دستان یخ زده اش قصد تکان خوردن نداشتند.طولی نکشید که نفسهای گرم موجود ناشناخته به پوست گردنش خورد.نمیتوانست اینطور بمیرد.تمام نیرویش را در انگشتانش جمع کرد.بدون دیدن موجود عجیب قادر به مبارزه با آن نبود.
-ل...ل...لوموس...

در نور ضعیف چوب دستی چشم تام ریدل به هیولا افتاد.
مانتیکور بی صبرانه دمش را تکان میداد.تام میدانست که در صورتی که نیش مانتیکور به او بخورد از شدت درد دیگر قادر به دفاع نخواهد بود.به چشمان مانتیکور خیره شد.عرق سردی روی صورتش نشسته بود.کوچکترین حرکت لبهایش منجر به حمله مانتیکور میشد.باید از مهارتش در طلسمهای غیرکلامی استفاده میکرد.تمرکز کرد.نوک چوب دستیش رو به مانتیکور بود.
بار اول اتفاقی نیفتاد.
بار دوم مانتیکور که خطر را حس کرده بود به طرز خطرناکی خیز برداشت.
در سومین تلاشش برای اجرای طلسم موفق شد.هیولا قبل از اینکه قادر به نشان دادن هر گونه عکس العملی باشد در نور سرخ رنگ طلسمش غرق و بدنش به آرامی ذوب شد.

نفس راحتی کشید.ردایش را مرتب کرد و به راهش ادامه داد.در ادامه راه با سه مرتلپ مواجه شد و به آسانی از این مرحله عبور کرد.ظاهرا کم خطرترین راه نصیب او شده بود.صدای فریاد مرموز همچنان به گوش میرسید.برای دومین بار از لحظه ورود به هزارتو ترس را در اعماق قلبش حس کرد.
-چیزی نمونده.خیلی راه رفتم.الان دیگه باید برسم اونطرفش.من موفق میشم.

به سختی قدم برمیداشت.انگار دیوارهای هزارتو قصد دادن اجازه عبور به او را نداشتند.ردایش از دو طرف به دیواره ها ساییده میشد.
-یعنی چی؟اینجا از اول اینقدر تنگ بود؟

به پایان راه نزدیک شده بود.دیگر چه چیزی قادر بود مانع موفقیتش شود؟روشنایی ضعیفی توجهش را جلب کرد.
-اون باید خروجی هزار تو باشه.تموم شد.میدونستم که موفق میشم.

چند قدم دیگر جلوتر رفت.دیواره ها به بازوهایش فشار وارد میکردند.اهمیتی به این موضوع نمیداد.باید به انتهای راه میرسید.ولی مدام بر فشار دیواره ها افزوده میشد.تا جایی که در اوج ناباوری متوجه شد قادر به حرکت نیست.در بین دیواره های بی رحم هزار تو زندانی شده بود.دیگر موفقیت برایش اهمیتی نداشت.فقط میخواست از آنجا خارج شود.صدای فریاد مرموز این بار از فاصله نزدیکی به گوشش رسید.و پس از آن صدای بلند گوی ایگور:
-وقت تموم شد.همین الان به من اعلام کردن که هر هشت قهرمان به همراه محافظان وزارت از هزارتو خارج شدن.

تام با آخرین قدرتی که در وجودش باقی مانده بود فریاد زد.
-نه،صبر کنین.من هنوز اینجام.نرین...

ماموران وزارت سحرو جادو قهرمانان را تامدرسه همراهی کردند و با اعلام پایان مسابقه در هزارتو به آرامی بسته شد.

دفتر مدرسه:

ایگور کارکاروف با تاسف سری تکان داد.
-امسال هم کسی موفق نشد.جسد کامل بادراد ریشو در اواسط هزارتو پیدا شده وبقایای اجساد مورفین گانت و لیسا تورپین تحویل خانواده هاشون داده خواهد شد.پیوز بعد از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه ،درحالیکه فکر میکرد موفق شده، از ورودی هزارتو خارج شد.سه قهرمان دیگه سالم هستن ولی در اواسط راه انصراف دادن و درخواست کمک کردن.از تام ریدل همچنان خبری نداریم ولی مامورا میگفتن قهرمان هشتم رو هم دیدن که در حالیکه فریاد میزده به سمت جنگل فرار کرده.پسر بیچاره.حتما وحشت کرده.به زودی پیداش میکنیم.

دو روز بعد ماموران وزارتخانه به جای تام ریدل پسری بیست و هفت ساله با سرو وضع آشفته و چشمان وحشتزده در جنگل یافتند.پسر جوان وضعیت رقتباری داشت و قادر به حرف زدن نبود.ولی به سختی چند کلمه روی کاغذی که ماموران به او داده بودند نوشت:ویکتور-ده سال قبل- زندانی-هزارتو.

هزارتو قربانی جدیدش را گرفته بود و تا ده سال آینده صدای فریادهای التماس آمیز تام ریدل در گوشه و کنار هزار تو طنین انداز میشد،تا روزی که هزارتوی اسرار آمیز دوباره باز شود.




مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۸۸

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
قهرمان باشید..نه پهلوان!

با سلام خدمت شرکت کننده گان عزیز!

بالاخره بعد از کلی انتظار و استرس و هیجانی که در مدرسه جریان داشت مرحله اول جام آتش شروع شد.امیدوارم که هر کدوم از شما نهایت تلاشتون رو بکنید تا قهرمان این مسابقه باشید.

این مرحله،مرحله آسونی هست.سعی کردم که به تدریج و در طول سر مرحله کم کم مراحل سختتر بشه و از اول سخت نباشه.

شما وارد هزارتویی بزرگی همراه بقیه شرکت کننده ها میشید.هر کدوم از شماها که بهتر بتونه فضا و حالات و کلیه موارد رو توصیف کنه و موارد اضافی مث دوئل دو شرکت کننده و غیره رو تو پستش بیاره امتیاز بیشتری میگیره!

مهلت این مسابقه هم تا هفته بعد جمعه 4 اردیبهشت ساعت 21 مهلت برای ارسال ماموریت هاتون وقت دارید.

موفق باشید!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: ثبت نام جام آتش
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
با سلام ...

داور هافلپاف : مری فریز باود

شرکت کنندگان :

پیوز
ریتا اسکیتر


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: ثبت نام جام آتش
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
اسامی شرکت کنندگان و داور گروه راونکلاو :

شرکت کنندگان :
بادراد ریشو
لیسا تورپین

داور :
آنیتا دامبلدور


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: ثبت نام جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
اعلام می کنم:

داور: مورگانا لی فای!

شرکت کننده:

لردولدمورت

مورفین گانت.


با تشکر!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ثبت نام جام آتش
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۸

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
با سلام

به عنوان اولین گروه اسامی افراد شرکت کننده و داور گریفیندور رو اعلام میکنم !

جیمز سیریوس پاتر
تد ریموس لوپین

داور : مونتگومری

با تشکر.


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.