- سرتو بدزد!
-
- پیوز... پیوز... از پشت پیوز بهش نگاه کن!
- چرا من؟ من نمیخوام بمیرم... نه، دوباره نه!
- تو یه بار مردی، چیزیت نمیشه.
-
- ریتا، ریتا... الان وقتشه.
- نه... پیوز آماده نیست. رو هوا هنگ کرده!
اما دیگه دیر شده بود؛ نقطه سیاهی که روی مار بزرگ بالا و پایین میرفت چرخی به دور خودش زد و به فرم اصلیش برگشت. تدی به سرعت شاخه ی نوک تیزی که مسئولیتش با پیوز بود رو به طرف ریتا پرت کرد و او هم با قدرتی که از یک سوسک بعید بود شاخه رو وسط سر هیولا فرو کرد. لحظاتی نگذشت که ریتا در اثر حرکت ناگهانی مار به خارج از هزارتو پرتاب شد و حیوان با صدای مهیبی روی زمین افتاد.
فلاش بک – اتاق داوران- حالا توی این هزار تو چی هست؟
مری کمی از نوشیدنی آتشینش رو مزه مزه کرد و بدون اینکه به مورگانا نگاه کنه، با لحنی که انگار با خودش حرف میزد، گفت:
- تخم بازیلیسک رو واسه چی ایگور از من گرفت؟ جز اینکه واسه مسابقه میخواست؟
-
یعنی میگی یه بازیلیسک قراره اون تو باشه؟ من باید با عله و بقیه یه صحبتی بکنم.
- بیخود جوش نزن آنیت. فکر اینجا رو وقتی باید میکردی که یه مرگخوارو گذاشتین مدیر هاگوارتز!
- ممکنه از بین برن، اونا یه مشت شاگرد مدرسه ان!
- خب از بین برن. عضو ارزشی هر چی کمتر باشه بهتره!
داوران با تعجب به مری که اینقدر ریلکس در مورد مرگ صحبت میکرد، چشم دوخته بودند. مرحله اول به زودی شروع میشد و لغو مسابقه، آنهم با حضور این تعداد رکوردشکن تماشاگر اصلا عاقلانه نبود، از نظر اقتصادی البته!
پایان فلاش بکتدی،جیمز و لیسا به جسد بازیلیسک نگاه می کردند. بدون اینکه حرفی بزنند تنها به یک مسئله فکر میکردند؛ "ایگور دیگه چه خوابی واسه اونا دیده بود؟". عاقبت لیسا سکوت رو شکست:
- پیوز چی میشه؟
- اگه مهرگیاه توی دست و بال ایگور نباشه، احتمالا از شر یه روح مزاحم راحت شدیم!
- ولی جیمز، ایگور چیکار میتونه بکنه؟ پروفسور اسپراوت خیلی وقته به مدرسه سر نزده.
تدی یک اخگر آبی به هوا فرستاد ولی با دیدن وضعیت جوی تقریبا از کارش پشیمون شد.
- شک دارم پیداش کنن. به نظرم داره دوباره کولاک میشه، بهتر نیست پیش هم باشیم؟
جیمز و لیسا تند تند سرشون رو تکون دادند و با تدی موافقت کردند.
فلاش بک – شروع مسابقهبرف به شدت در حال باریدن بود و زمینهای هاگوارتز رو سفیدپوش کرده بود. هشت شرکت کننده جام آتش مفابل دیوار بتنی طویلی ایستاده بودند. گرداگرد دیوار رو سکوهایی فراگرفته بود که هزاران تماشاچی رو درخود جا می داد. روبروی شرکت کننده ها،چهار داور به همراه ایگور پشت میز خود نشسته بودند و منتظر شروع مسابقه بودند. عاقبت ایگور شروع به صحبت کرد:
- پشت سر هر کدوم از شما یک دره که به اتاقکی باز میشه. هر اتاقک چندین در داره که هر کدوم به اتاقک مختلفی باز میشه. وقتی دری رو باز میکنید باید وارد اون اتاق بشید، حتی اگه بدترین کابوس در انتظارتون باشه؛ در غیر اینصورت از دور مسابقه حذف میشید.
- همون دست به مهره حرکته خودمون دیگه؟
- خوشم نمیاد کسی وسط حرفم بپره، بخصوص اگه یه جن باشه! خب داشتم میگفتم... پس باید با اون موجود یا معما روبرو بشید. تنها یک در از درهای این هزارتو راه خروجه. ضمنا توجه کنید که تنها یک ساعت برای پیدا کردنش وقت دارید و کسی بیشترین امتیاز رو میگیره که زودتر خارج بشه. خب آماده باشید... یک، دو، سه!
تدی به جیمز که کنارش ایستاده بود، چشمکی زد و وارد در پشت سرش شد. اتاقکی بود شش ضلعی با شش در مختلف. با چوبدستی رو دری که از آن آمده بود را علامت زد.
- اوه، پناه بر ریش مرلین! این ایگور هم گاهی آی کیو خرج میکنه .
علامتی که روی در زده بود، ذره ذره آب و محو میشد. هیچ راهی نبود که دوبار وارد یک اتاق نشه یا دری رو دو مرتبه باز نکنه.
وارد اتاق دوم شد. برف شدت گرفته بود و مانع از راه رفتنش میشد. به طرف سومین در رفت. درون اتاق مردی بود که به سبک مشنگها لباس پوشیده بود. کلاه زیبایی روی سرش بود و جلیقه ای خاکی رنگ روی پیراهن چارخونه اش به چشم میخورد و تپانچه ای که درست پیشونی تدی رو هدف گرفته بود و شک نداشت فشنگهاش از مرغوب ترین نقره ساخته شده؛ یک شکارچی گرگینه!
- ردیکولوس!
اما برخلاف انتظارش هیچ اتفاقی نیفتاد. همه ی حواسش رو متمرکز کرد و دوباره گفت:
- ردیکولوس!
شکارچی نیشخندی زد و ماشه رو عقب کشید.
این لولوخورخوره نبود، واقعی بود!- استوپیفای!
در اثر برخورد به در، مرد درون اتاق بعدی پرتاب شد. لحظاتی نگذشت که تدی، شکارچی طناب پیچ شده اش رو در اتاق چهارم رها کرد و به طرف پنجمین اتاق رفت. روی برف جای پاهایی دیده میشد که انگار روی زمین کشیده شده بودند و به طرف در نیمه بازی میرفت... جایی که دو نفر درونش مشغول بودند. همچون گرگی هشیار، مشغول عمل نیک استراق سمع شد.
- دمت غیژ دائی ژون ولی بدن من با این قرتی باژیا شاژگار نیشتا!
- کروشیو! با من یکی بدو نکن. اینم همون کارو میکنه تازه انرژی بخشم هست.
- مورفین؟
- این حالش خیلی خرابه، به من میگه مورفین.
- نه دائی، میگم این... همون مورفینه؟
- آره باب، همونه فقط باهاش دوپینگ میکنن.
- یعنی میبره فژا؟
تدی بیشتر از این فرصتی برای تلف کردن نداشت، باید کمیته انضباطی خبردار میشد، زمزمه کرد:
- اکسپکتو پاترونام!
رو به گرگ نصفه نیمه کرد و گفت:
- این نوار مکالمات ولدک و مورفین گانته که ثابت میکنه تقلب کردن. میرسونیش به دست رئیس کمیته انضباطی، فورا!
گرگ تدی نفس نفس زنان و لنگ لنگان از هزارتو حارج شد و تدی گرگه هم در دیگه ای رو امتحان کرد.
- تدی!
- حیمز! تو خوبی؟ این مسابقه خیلی مشکوکه.
- من همین الان آینه نفاق انگیز رو شکستم تدی! باورت نمیشه چه چیزایی بهم نشون میداد.
- میتونم تصور کنم. امیدوارم فقط بازیلیسک سر راهمون نذاشته باشه ایگور!
و در بعدی رو باز کرد.
- چشاتو ببند جیمز!
- چی؟
- چشاتو ببند، بازیلیسک!!!
به نظر می رسید همه ی مسیرها در نهایت به این اتاق بزرگ ختم میشد چون پیوز، ریتا و لیسا هم آنجا بودند. نه راه پس داشتند و نه راه پیش. فقط با همکاری میشد از این مرحله زنده عبور کنند! تدی با فریاد گفت:
- باید همه با هم یه نقشه بکشیم.
پایان فلاش بک - بادرادو ندیدین بچه ها؟
- نگران نباش، اگه قبل از ما به بازیلیسک رسیده بود می فهمیدیم!
- ولی جیمز،اگه خورده بودش چی؟
- فکر نمیکنم بازیلیسکم انقدر بد سلیقه باشه!
تدی در حالی که نیشش باز بود، گفت:
- خب حالا کدوم در؟
و بدون اینکه منتظر جواب بقیه بمونه، اولین درو باز کرد و با سر توی کپه ای از برف افتاد و پشت سرش همین بلا سر جیمز و لیسا اومد.
- تدی لوپین، جیمز سیریوس پاتر و لیسا تورپین با زمان یک ساعت و هشت دقیقه از هزارتو خارج شدند و بعد از ارباب لرد ولدمورت کبیر و مورفین گانت در رده سوم قرار میگیرند. بادراد ریشو از ادامه ی مسابقه انصراف داد و پیوز و ریتا اسکیتر به علت مصدومیت به سنت مانگو منتقل شدند و قادر به ادامه مسابقات نخواهند بود.
- نه، نه... اون دو تا تقلب کردن... خودم دیدم داشتن دوپینگ میکردن. آقایون کمیته انضباطی کجان پس؟
ولدمورت ابرویی بالا انداخت و با صدای سردش درست کنار گوش تدی زمزمه کرد:
- توله گرگ، میدونی تهمت زدن به ارباب چقدر میتونه خطرناک باشه؟! اونم جایی که هیئت داورا همه زیردست منن. این حرفا میتونه به قیمت مقابله با موجوداتی خیلی خطرناک تر از شکارچی گرگینه و بازیلیسک تموم شه. یادت نره که تو به این بچه پاتر قول دادیا!
-
- راستی این گرگ پیغوم برت خیلی نازه، اجازه دادم فعلا پیش گیرنده اش بمونه.
تدی با حیرت سپر مدافعش رو جستجو کرد و نگاهش روی جایگاه داوران ثابت موند، جایی که گرگ چلاقش روی زانوی مورگانا خوابیده بود و از نوازش های بی پایان اون لذت میبرد. بی جهت نبود که می گفتند افسون سپر مدافع رو باید با حواس جمع، صدای بلند و واضح به زبون آورد؛ زمزمه کردن این افسون باعث شده بود گرگ بیچاره چلاق از آب در بیاد و حواس پرتی و عاشق پیشگیش باعث شده بود به طرف مقصد قلبش حرکت کنه نه مقصد مغزش. در حالیکه از تماشای این صحنه خونش به جوش اومده بود و روی نوک موهاش جرقه های سرخ دیده میشد، با خودش فکر کرد:
- کاش من الان جای سپر مدافعم بودم!