هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۰۹ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
سکانس اول

-ماموریت امروزمون چیه جیمز؟

-سرکار گذاشتن پلیس مشنگی؟

-از کی تا حالا این فکرا به ذهنت می رسه؟

-از وقتی که پیش در آمد هری پاتر منتشر شده!

-چـــــــی می گی؟!حالا امشب کارمونو شروع کنیم؟

-چرا که نه!به دور از چشم بابا!

سکانس دوم

با عینک پروازی که آن دو به چشم زده اند،باد آن ها اذیت نمی کرد.حتی برق شیطنت در پشت آن عینک ها نیز معلوم بود.آن ها درست بر فراز شهر تهران بودند!معمولا بیشتر ماموریت های خود را در حوالی میدان آزادی انجام می دادند.این بار هم در نزدیکی آن جا به دنبال مامورین پلیس می گشتند.اگر چه در ارتفاع 10 متری تشخیص انسان ها از یکدیگر دشوار بود،اما بالاخره توانستند تو مامور ارشاد آسلامی را پیدا کنند.آن دو آخرین نگاه را به یکدیگر انداختند و برای کم کردن ارتفاع تنه ی خود را بر روی جادو خواباندند.هم اکنون آن ها دقیقا در پشت موتور مامورین قرار داشتند.

-بزن بریم!

دست های تد و جیمز به سوی کلاه مامورین دراز شد و از سر آن ها برداشته شد.با همان سرعتی که جارو در حال پایین آمدن بود،اوج گرفت.

-ها ها ها!بزن قدش!

آن دو درست از بالای برج آزادی گذشتند و به مشنگ هایی که ا وحشت به آن دو چشم می دوختند نگاه می کردند.تد و جیمز خبر نداشتند که آن دو مامور، آن ها را سوار بر جارو دیده اند!تفنگ مامورین به سوی آن دو دراز شد!

تق تق تق تق!

جیمز و تد به راحتی می توانستند فشنگ های آتشینی که از کنار آن ها رد می شود را ببینند.چند تا از فشنگ ها، به دیواره برج آزادی برخورد می کرد و بدنه سفید و صیقلی آن را به بوق می کشید.فشنگ ها هر لحظه به جاروها نزدیک تر می شدند.اما به خاطر صدای بسیار زیاد باد نمی توانستند صدای آن ها را بشنوند!

همان اتفاقی که جیمز از آن ترس داشت،روی داد!یکی از آن فشنگ ها، به دست تد خورد!

-نه!....تــــــد!

پیکر نحیف تد با مظلومیت تمام از جارو به پایین سقوط کرد.ردایش در برخورد با باد، می رقصید!او از دیدرس جیمز خارج شد!هر چه بود تا چند لحظه ی دیگر مامورین به او نزدیک می شدند. در چشم های جیمز دیگر شادی دیده نمی شد!فقط یک چیز می شد از نگاه او دریافت!انتقام!

با سرعت تمام به سوی مامورینی که هر لحظه به تد نزدیک تر می شدند رفت!

-می کـــــشمتون!

مامورین متوجه جیمز شده بودند.نمی دانستند این اتفاق هایی که در حال رخ دادن است دقیقا چیست!انسان هایی که پرواز می کنند!فقط می دانستند که باید آن ها را از بین ببرند!

تق تق تق تق!

جیمز به هیچ یک از تیر ها توجهی نمی کرد.یکی پس از دیگری آن ها را جا می گذاشت.سه متر دیگر تا رسیدن به آن ها نمانده بود!چوبدستی خود را به سوی تفنگ آن دو گرفت و لحظه ای بعد هر دو تفنگ تبدیل به دسته گل شد! حیف که سرنوشت نگذاشت او کمی از جیغ زدن ماموران بخندد!زیرا در همان موقع کامیونی که به سرعت از خیابان می گذشت محکم به جاروی او برخورد کرد و او را از جاروی خود جدا کرد! جیمز به کمر بر روی زمین افتاد.درد آن قدر عجولانه بر بدنش مسلط شد که نتوانست پیکر تد که برای جلوگیری از خونریزی خود تقلا می کرد،ببیند.صدای آمبولانس در گوشش طنین می افکند! او تنها می توانست خورشید سوزان را ببیند که پرتو هایش را بر او تحمیل می کرد.و سپس همه چیز برایش تاریک شد.او بیهوش شده بود!


[b]تن�


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
استاد تکلیفت طوری بود که فقط میشد طنز نوشت با توجه به تدریس! من به تدریس توجه نمیکنم و فقط پست میزنم میخواستم جدی بنویسم .

----
----

روی عرشه ی کشتی ایستاده بودم و میخواستم از آن بالا خودم را در آب بیندازم .. حداقلش این بود که، بدون درد از این زندگی دردناک راحت میشدم . میتوانستم آزاد باشم و میتوانستم حس کنم که زنده ام . چه فایده ای داشت زندگی کردن، وقتی چیزی نداری ؟ از همه فراری هستی ...

- فکر میکنم ساعت حدودا دوی نیمه شب هست، نه؟

به سمت صدا برگشتم. میدانستم که روی عرشه تنها نیستم خیلی وقت بود که حسش میکردم. همان مرد عجیب با لباس هایی شیک اما ترسناک . به نظر میرسید آدم فضایی است ! چیزی در موردش مشکوک بود ، از لباس پوشیدنش به آن شکل تا حرف هایش و نگاه هایش !

- بله..اما خوابم نمیبرد. مجبور شدم اتاقمون رو ترک کنم.
- برای دختر زیبایی مثل تو تنها موندن روی عرشه، وقتی یک گروه از مرد های هرزه اونجان.. خطرناک هست.
- ممنون قربان، اما به هوا آزاد نیاز دارم.

تنهایم نمیگذاشت.. یا از سر دلسوزی اش بود، با خودش نیز یکی از همان انسان های هرزه ای بود که میگفت! چشمان مشکی و کوچکی داشت، برعکس چشمان روشن و بزرگ من! هیچ حسی را نمیشد درون آن دو نقطه ی سیاه بالای صورتش دید ... گویی اصلا روحی در آن نبود، برای همین از او میترسیدم . کنار میله های محافظ آمد و دستش را روی آن گذاشت. آستینش را بالا زد تا دستش را درون اب دریا فرو کند.

خالکوبی وحشتناکی روی دستش بود. ماری بود چنبره زده به دور یک چوب. با نگرانی به آن خیره شدم، ... نه! امکان نداشت. این حتما خطای دید من بوده! .. مگر میشد خالکوبی روی دست، حرکت کند؟

مرد بلند شد و آستینش را پایین داد. به آسمان نگاه کرد و گفت:
-شب سردیه. میتونی اگه نمیخوای بری توی اتاقت به اتاق من بیای؟
- آقا ..
به سمتم برگشت و با دیدن چهره ی وحشت زده ی من خندید!
- چیه؟ چی شده؟ نکنه میترسی تورو ..

بعد ناگهان حرفش را تمام کرد. به من نگاه کرد و دنباله ی نگاهم را تا دست چپش گرفت.. سپس آب دهانش را قورت داد.
- نباید می دیدی.. نباید! مجبورم حالا تورو بکشم.. نباید اون رو می دیدی..!
- چ..

نگذاشت حرفی بزنم. تکه چوبی از جیب شلوارش بیرون کشید. فکر کردم چاقویی است، اما فقط تکه چوبی بود. با عجله از کنار او دویدم. شاید میخواست با آن چشمانم را از حدقه در بیاورد. نور سبز رنگی از کنار گذشت و به راننده ی کشتی خورد.. لحظه ای بعد او روی زمین افتاد..

- جادو؟
فریادم در کشتی پیچید. مرد دنبالم بود.. چرا دست از سرم بر نمیداشت؟ من به کسی نمیگفتم روی دستش چه دیده ام.. کاش می فهمید ..

- وایستا دختر! وایستا وگرنه مجبورم.. کروشیو!
ناگهان احساس کردم پشتم سرد شد و چیزی وارد بدنم گشت. انگار سوزن هایی بیشمار از درون استخوانم چیزی بیرون میکشیدند.. گویی به چاقو روی استخوان هایم نقش می انداختند.. میسوخت.. فریادی از درد کشیدم و قطره ی اشکم را در دهانم حس کردم ..میمردم؛ اما باز هم با درد!

- خواهش میکنم.. تمومش کن.
- این کارو نمیکنم! تو نباید اون صحنه رو میدیدی! همین طور؛ نباید چیزی از وجود اون حلقه!

حلقه؟ خاطره ای مبهم از آن داشتم..
- من چیزی از حلقه یادم نیست..!
- بله؛ چون تورو با طلسم فراموشی جادو کردیم.. کروشیو!
- آخخخخخخخخ!

طلسم؟ جادو؟ فراموشی؟ اینها چه معنی داشت... آن زمان اصلا فکرم به معنی اش نبود. فقط تلاش میکردم که آن درد را که نمیدانستم از کجاست از بدنم بیرون بکشم.. نمیشد!

-تموم شد دختر.. دیگه نمیتونی بیشتر از این به ما صدمه بزنی! آوداکداورا!
خواستم چیزی به او بگویم که ..

----
----

این هم نمونه ای از مشنگ آزاری بود! حتما که نباید خیلی مصنوعی باشه؛ مثلا واستن جفت پا بگیرن؟ !


[b]دیگه ب


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
در مورد ماگل آزاری رولی بنویسید(30 امتیاز)

پرسیوال دامبلدور روی مبل کز کرده و داره با عصبانیت سیبیلاشو می جوه!
_ من همین امروز میرم و انتقاممو از او بی پدر مادرای مشنگ میگیرم!

آلبوس که رو به روی پدرش ایستاده : نه پدر ... اونا قرار بود امشب با من کلاس خصوصی بزارن

آبرفورث : نه خیرم ... قرار بود که اون مشنگ ها نصف نصف باشن! منم میخوام

ولی پرسیوال دیگر در خانه حضور نداشت تا به حرف های آلبوس و آبرفورث راجع به کلاس خصوصی اش گوش بدهد ، همینجوری هم کلی کلاس خصوصی نیز خودش داشت ()

هوا به شدت سرد بود و سوز گزنده ای در هوا جریان داشت و همچون ضربه ی شلاق به صورت پرسیوال برخورد میکرد.
هرگاه که به یاد دختر کوچکش ، آریانا می افتاد ، به شدت ناراحت و افسرده میشد.
_ باید انتقاممو بگیرم!آریانا ... !

بالاخره رو به روی خانه ی مشنگی رسیده بود.
_

پرسیوال چوبش رو به طرف قفل در میگیره .
_آلاهومورا!

در با صدای تقی باز میشه و پرسیوال در حالیکه دستهاش رو به هم می ماله وارد خونه میشه.
_ آخـــــــــــخ! اگر بدونین این چند روز کار و کاسبی اونقدر کساد بوده ... حتی یک نفر هم نیومده کلاس خصوصی ... حالا چه موقعیتی بهتر از این؟

سر وصدا از طبقه بالا میومد... گویا همگی جمعِ جمع بودند ...

مرد چاق و قد کوتاهی که پرسیوال توانست بلافاصله تشخیص دهد او پدر خانواده هست از پله ها پایین اومد و درست وقتی که آخرین پله رو پشت سر گذاشت متوجه وجود پرسیوال شد.
آقاهه :
پرسیوال : به به ... چه چاقه!

ده دقیقه بعد

پرسیوال از تو یک اتاق تاریک بیرون میاد و دستاش رو به هم میزنه و نخودی میخنده!
از داخل اتاق هم صدای زجه و فریاد پدر خانواده شنیده میشه که بعد از کلاس خصوصی این درد های موقتی طبیعیه ().

آلبوس در رو آروم می بنده و آروم آروم شروع میکنه به بالا رفتن از پله ها.

سه مشنگ ، که گویا هر سه برادر بودند ، دور آتش گرم شومینه نشسته بودن و داشتن یک مجله رو نگاه میکردند.

پسر شماره یک : دهه! اون مجله رو بده ببینم!
پسر شماره دو : بوقی بزار تا بابا نیومده یکم ببینمش!
پسر شماره سه : عهه! اون مجله لخت مال منه

پرسیوال یک سرفه میکنه و هر سه پسر با هم سراشون رو بر میگردونن و به پرسیوال نگاه می کنن.

پرسیوال : ای جان تو وسطیه ... چقدر سفیت و مامانی هستی تو وسطیه هم خیلی بوری ولی موهات به هیکلت نمیاد تو یکی هم که یکم لاغری ولی عیبی نداره...

پسر شماره یک : داداشی من از این آقاهه میترسما!
پسر شماره دو : منم همینطور!
پسر شماره سه : داره بهمون نزدیک میشه!

درست میگفت ... پرسیوال در حالیکه پشت سر هم لبخند شیطانی بر لبانش نقش می بست به طرف بچه ها نزدیک میشد.

فردای آن روز!
بر روی صفحه اول روزنامه پیام امروز با تیتر درشت نوشته شده بود:
مختل شدت کلاس خصوصی های آلبوس و آبرفورث دامبلدور ، جر وا جر شدن مشکوک چهار مشنگ!


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۲۳:۵۱:۱۸
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۲۳:۵۲:۵۸

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
جلسه ششم ماگل شناسی



کلا ما جادوگران در سالهیای گذشته،ماگلهارو خیلی اذیت کردیم.البته باید بگم که برای اذیت کردن،راه های مختلفی وجود داره که من چندتاشو برای شماها توضیح میدم.

بارتی مکث کوتاهی کرد و بعد شروع به خواندن برگه ای قدیمی و پاره کرد:
یک از راه های ماگل آزاری که بیشتر از همه پیش میاد،استفاده از جادوهای نابخشودنی مثل کریشیو یا از این نوع نفرینهای میباشد.این نوع آزار که بیشتر در بین مرگخواران شهرت وطرفدار دارد،جزو یکی از اعمالهایی هست که شما رو ممکنه تا ابد به آزکابان بفرسته.

نوع دیگری از ماگل آزاری که شاید نتنها برای آزار و اذیت ماگلها باشه بلکه برای همگان بکار میره،استفاده از افسونهای روزمره همچون افسون اکسیو،آلاهمورا و این جور افسونها میباشه که در زبان امروزی به این کار "سرکار گذاشتن"میگن.

و آخرین نوعی از ماگل آزاری که امروز قراره روش بحث بکنیم،استفاده از معجون برای ازار دادن ماگلهاست.چون همون طور که همه ما میدونیم،بعضی از معجونهای جادویی میتونن درد و مشکلات زیادی رو بوجود بیارن.جادوگها سالیان سال از این نوع آزار دادن استفاده میکردن و میشه گفت جزو یکی از آسون ترین نوع اذیت کردنه.فقط کافیه مثلا یک کم از معجون آتش رو درون قهوه یا چای ماگل مورد نظر بریزید.اون وقت اون پیچاره بعد از خوردن چای یا قهوش،از دهنش آتیش بیرون میاد.


بارتی کاغذ رو روی میزش گذاشت و به آرومی روی صندلی چرمیش نشست . سپس با صدایی بلند ادامه داد:
وزارت خونه خیلی سعی کرده تا با ماگل آزارها طوری برخورد کنه که دیگه این کار رو تکرار نکنن ولی خب،همیشه این کار اون طوری که باید و شاید عمل نمیکنه و ماگل آزارا دوباره به کارهای خودشون ادامه میدن.برای مثال گروه مرگخواران رو میشه نام برد که سالهاست برای وزارتخونه و ماگلها مشکلات بزرگی بوجود آوردن و وزارتخونه هنوزم نتونسته جلوشونو بگیره.

بارتی از روی صندلی بلند شد و به سوی تخته رفت.چوبش رو از ردای سیاه رنگش دراورد و شروع به نوشتن کرد:
خب بچها.در مورد ماگل آزاری بنویسین بد نیست.تکلیف روی تخته نوشته شده.

تکلیف:در مورد ماگل آزاری رولی بنویسید(30 امتیاز)



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
امتیازات جلسه پنجم ماگلشناسی

اسلیترین :0

ریونکلاو:27.8=28
[spoiler=گابریل دلاکور]28[/spoiler]
[spoiler=آریانا دامبلدور]27[/spoiler]
[spoiler=لیلی پاتر]27[/spoiler]
[spoiler=لونا لاوگود]27[/spoiler]
[spoiler=گراپ]30[/spoiler]


هافل:6=5.8

[spoiler=پیوز]29[/spoiler]

گریف:17.8=18

[spoiler=تد ریموس لوپین]29[/spoiler]
[spoiler=پرسی ویزلی]30[/spoiler]
[spoiler=پیتر پتی گرو]30[/spoiler]



*لطفا دیگه پستی زده نشه.تا دقایقی دیگه پست تدریس میاد*


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۸:۱۹:۳۱


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
1. در مورد تلوزیون رولی بنویسید ... (30 امتیاز)


- هی... تدی... پیس... پیس... تدی...

آرتور ویزلی، پیر و فرتوت، در حالی که به عصایی با طرح کله ی ققنوس تکیه داده بود، از پشت در انباری پناهگاه سعی می کرد به یک طریقی تدی لوپین را بدون جلب توجه بقیه ، صدا کند. بالاخره تلاشهای او نتیجه داد و تدی به سمتش آمد.

- چی شده؟ چرا قایم شدی؟
- صد دفه صدات کردم... بیا اینجا اینو ببین..

تدی با تعجب به دنبال آرتور وارد انباری قدیمی و تاریک شد. پیرمزد لنگ لنگان راه می رفت و بالاخره چیزی که دنبالش بود را پیدا کرد:

- معرکه است، مگه نه؟

چیزی که آرتور معرکه می نامید، مکعبی سیاه رنگ بود که یک وجه آن را شیشه ای تیره انداخته بودند و یک سیم هم از آن آویزان بود و تدی بر اساس بازدیدهای قبلی اش به آنجا می دانست که به آن پریز می گویند.
یک دور دور جعبه چرخیدند ولی تدی نتوانست از ماهیتش سر در بیاورد.

- حالا این چی هست ؟
- نمی دونی؟ یعنی واقعا" نمی دونی؟
-
- این ویلی تیزیونه دیگه!
- عجب! مطمئنی اسمش همین بود.... تیزی ویلیون نبود؟
- من میدونم یا تو پسره ی گستاخ! به شما جوونا کسی ادب یاد نداده! نمی دونی روی حرف بزرگتر نباید حرف بزنی؟
- من معذرت می خوام... شرمنده ام! حالا میشه بگی چجوری کار میکنه؟

آرتور یک مرتبه چوبدستیش را در آورد که باعث شد تدی از ترس چند متری به عقب بپره!

- نه...ترس بچه جون!
-
- تجربه بهم ثابت کرده از توی وسائلی که پریز دارن، چیزای جالبی پیدا میشه... دیسپارو! (ضد ریپارو!)

جعبه از هر شش جهت باز شد و کلی مدار و سیم کشی و چیزایی که به چشم تدی و حتی آرتور ناآشنا بودند، قد علم کردند.

- من فکر نمی کنم این راه کار افتادنش باشه ها!
- بازم تو حرف زدی؟
-
- بیا کمکم کن چیزای توش رو خالی کنیم!

یک ساعت بعد... داخل آشپزخانه

مالی به همراه کلیه ی نوه ها، عروس ها و دوماد گلش! () نشسته بود و از خاطرات گذشته اش می گفت. یک مرتبه در باز شد و تدی با جعبه ی کادویی بزرگی داخل شد و اونو روی میز گذاشت، در همون زمان آرتور از پشت سر، دست در گردن مالی انداخت و با لحنی مبتذل گفت:

- تقدیم به همسر عزیز تر از جونم... با عشق!

دقایقی بعد، در گوشه ای از اتاق نشیمن یک جعبه ی سیاهرنگ جا خوش کرده کرده بود که بصورت کاملا" جادویی از آن عکسهای خاندان ویزلی با توقف های 5 ثانیه ای به حالت slideshow و با آهنگی از سلستینا پخش میشد و یک گلدان زیبای گل هم برای تکمیل این دکوراسیون جدید روی آن قرار داده شده بود!


تصویر کوچک شده


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
در مورد تلوزیون رولی بنویسید



- تلبیزی اون ؟!

- وای رون ! خواهش میکنم انقدر خنگ بازی در نیار ! تل وی زی یون ! اوکی ؟ تلویزیون !

- خوب قبول کن سخته دیگه هرمیون !

- سخت نیست ! اینکه تو مغزت اندازه مغزه یه توپکه نابالغه ربطی نداره به این مسئله !

صدای خش خشی که مربوط به کنار رفتن تابلوی بانوی چاق از حفره گریفیندور بود شنیده شد و صدای قدم های آسه ای در پی آن به گوش رسید .

- هنوزم که شما بیدارید ! فکر کردم دیگه خوابیدید با توصیه هایی که فلیت ویک وقتی خوابتون برد سره موضوع درسیه مورد علاقش بهتون کرد !

- غر نزن هری ! بیا این دستگاهه مسخره رو ببین !

- وای رون ! داری میری رو اعصابا ! این یه دستگاهه با ارزشه و اسمشم تلویزیونه !

هری که تلویزیون یک دستگاه عادی به نظرش میرسید و بارها در نبود خانواده دورسلی از آن استفاده کرده بود ، روی یکی از مبل های تالار خلوت گریفیندور ولو شد و گفت : خوب روشنش کنید !


دووووس ( افکت روشن شدن تلویزیون )

- آهههههههه !

هرمیون که لپ های گل انداخته بود با دست پاچگی شبکه را تغییر داد و با لحن عذرخواهانه ای گفت : ببخشید ببخشید ! من نمیدونستم شبکه های ماهواره ایه هاگوارتز تا این حد دیگه گستردگی داره !

- میگم چیزه هرمیون ، نمیخوای بخوابی ؟ فردا کلی کلاس داریا ؟ من و هری هم یه نگاهی به این تلویزیون مسخره میندازیم ببینیم چطوره . و به طور محسوسی چشمک گلاخی به هری زد !



نیم ساعت بعد

- چیزه رون ! این شماره هه رو ببین ! دیدم دامبلدور بعد از جلسه بررسی هورکراکسس ها ( جونه خودش ! ) اینو نوشت رو یه کاغذ و کنارش یه چیزی در مورد تلویزیون و اینا نوشت ! بیا بزنن ببین شبکه چیه !

- اوکی !


شبکه کیوت بویز - CB

- واااای هری ! اینو نگا ! وای من نمیدونستم انقدر این تلویزیونه خفزه !

- آره آره ! میگم چرا دامبلدور انقدر هات نوشت ! اولین باری بود که دست خطه نازک و بد قوارش یه شکلی به خودش گرفته بود !

- من واقعا تو رو دوست دارم هری ! هرمیونو ولش ، تو رو عشقه ! اوه آی لاووووو !

- آره ، فکر میکنم موقعش شده که دیگه جلسات دامبلدورو کمتر کنم ، دوست دارم بیشتر به هم نزدیک بشیم رون



روز بعد - کلاس درس

هری و رون :

فلیت ویک :


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
سوء استفاده از تلویژن ! (خارجکی گفتم برو صفا کن ! )

آلبوس سوروس پاتر پاش رو انداخته بود روی پاش و داشت سوت میزد و روزنامه می خوند و به شدت در حال انجام وظیفه بود ...

در ورودی به شدت کنده شد و مستقیم به روزنامه آسپ خورد و از یک دهم میلیمتری گوش وزیر گذشت و به دیوار پشتی خورد !

آلبوس سوروس پاتر با حالت : بوقی ! من هرچی این در رو عوض میکنم شما میاین بوق میزنید بهش ! بابا مگه من چقدر پول دارم ؟ یتیمم ! بابام معلوم نیست آخرین بار کی لاگین کرده ... لیلی دیگه بودجه نمیده ! ویزنگاموت گیرز شده ! عهوووووو.... عهووووووووووو

آ.س.پ با دیدن فردی که در آستانه در با حالتی آستکباری ایستاده بود خفه شد و به حالت :دی در اومد

لیلی اوانز در آستانه در :

لیلی با اکراه داخل شد و گفت : « یک خبر بد دارم ! از یکی از ادارات زیر مجموعه بخش اجرای قوانین جادویی گزارش دادند که یعضی جادوگرا دارن از یک وسیله مشنگی به نام تلویزیون سوء استفاده می کنن ! »

- « سوء استفاده بیناموسی ؟ »

- « نه باب ! با تلویزیون که نمیشه بیناموسی کرد ! اون که تو میگی ماهواره است ! »

- « اه ... من از بچگی این دو تا رو قاطی می کردم »

آلبوس پاتر کمی به فکر فرو رفت و سپس گفت : « پس چه جور سوء استفاده ای ؟ »

- « جادوگرا تلویزیون ها رو جادو کردن تا همه چیزش واقعی بشه ! سه تا کودک بعد از دیدن لوک خوش شانس در اثر اصابت گلوله مردن ! هفت نفر بعد از دیدن فیلم « حمله کوسه » تکه تکه شدن و سی و دو نفر هم با دیدن فیلم «موج سوار حرفه ای » غرق شدن ! »

آ.س.پ :

- « تازه این همه اش نیست ! دیشب فیلمی پخش شد که طی اون به یک دختر نوجوان تجاوز کردند ... »

آ.س.پ : « خوب ... ؟ »

لیلی با ناراحتی گفت : « امروز صبح خبر رسید که هفده دختر نوجوان ماگل در اثر خون ریزی مردند »

آلبوس سوروس پاتر با شوق خاصی گفت : « چه جالب ! حالا من باید چیکار کنم ؟ »

- « خوب ما دقیقا به یک گروه ده – یازده نفری برای تفتیش و جستجو نیاز داریم ! »

- « بوقی ! من هرچی پول در میارم شما ازم میگیرین ! بابا مگه من چقدر پول دارم ؟ یتیمم ! بابام معلوم نیست آخرین بار کی لاگین کرده ... لیلی دیگه بودجه نمیده ! ویزنگاموت گیرز شده ! عهوووووو.... عهووووووووووو »

داخل خانه یک مشنگ – ایران


زن بلند قامتی که به علت رعایت قوانین ایران از توصیف خصوصیات زیبای اون معذوریم جلو تلویزیون نشسته ! در تلویزیون چهره زن لجنی دیده میشه که میگه : « من نمیتونم به پویا بگم ! » و اشک میریزه !

تصویر مردی با صورت بلند و بینی کشیده و چشمان زیبای مشکلی دیده میشه که پیشونی بلندی داره و با لحنی محکم میگه : « فرخنده ! »

تصویر برمی گرده و فاطمه گودرزی در حالی که روی زمین می افته و آه کوچکی میگه دیده میشه ! دانیال حکیمی به سمتش میدوه و فریاد میزنه : « چی شد فرخنده ؟ »

با حضور هما روستا در تصویر همه خوانندگان پست میفهمن که فیلم مذکور «ترانه مادری»ئه ! زن بلند قامتی که جلو تلویزیون نشسته درست مثل فرخنده سکته میکنه !

در بیرون خانه و پشت پنجره جادوگر آبی پوشی لبخند کریه و منظور داری میزنه و برمیگرده که به خونه بره اما در مقابلش لیلی اوانز و ده نفر از مامورین وزارت رو میبینه ! حول میشه و چوبدستی از دستش میافته و قبل از اینکه فرار کنه یک ورد بیهوشی اون رو از پا در میاره !!!!


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
- ببین گابریل اونجا که رفتیم باید به صورت خیلی شیک بشینی روی صندلی و به هیچ چیز هم دست نمیزنی!
- آخه چرا؟ من مثلا ناظرم ! تصویر کوچک شده

سرافینا از روی صندلی بلند شد و یک نقشه از جیبش بیرون کشید.
- این رو ببین، این چیز خییل عجیب زنگ میزنه و تو میتونی از اینجا با یکی دیگه صحبت کنی !
- دروغ میگی !
- آره . تصویر کوچک شده

تالار ریونکلاو در سکوت فرو رفته بود. لیلی تقریبا روی صندلی نیم خیز شده بود، گراوپ از دم پنجره کنار رفت تا نور بیشتری وارد تالار شود و از سویی دیگر آلفرد به فلور کمک میکرد که سریع تر راجر را پیدا کنند!!

خانه ی وزیر ماگلی ، جرج بوش !

جرج بوش روی صندلی اشرافی در بالاترین نقطه ی اتاق نشسته بود. تمام ریون کلاویی ها نیز با لباس هایی عجیب روبروی او نشسته بودند. جرج با دست به گابریل اشاره کرد :
- هوشت؛ تو پانکی ؟
- نه بانک سر کوچه اس..
- !

چند مدت بعد ،

ملت ریون کلاو :
بوش : ور ور وارو وو ر ویر ور واورر ویرز وووریوو ورو وار ور و ... !
ملت ریون کلاو :

چند مدت بعد تر ،
بوش : همچنان ورور ور ..
ناگهان در اتاق سفید و بزرگ او به صدا در آمد و یکی از وزیرانش فریاد کشید :
- جناب بوش، وزیر ارتباطات اومدند. میخوان راجع به سایت های بد بد !! صحبت کنند.
بوش:

جرج بوش با کله به سوی در دوید. و ملت ریون کلاو که گوش هایشان از دست ور ور های بوش خلاص شده بود ، با خوشحالی از زمین بلند شدند و به ورزش نرمش تحرک پرداختند.

راجر : فلور ، میشه یه دقیقه بیای؟ تصویر کوچک شده
فلور : شق!
راجر : هیچ کی منو دوست نداره، خب بگو نمیام! ... گابر؛ میشه یه دقیقه بیای؟ تصویر کوچک شده
گابر : شق!
راجر : ببین کارم به کجا رسیده..

راجر در حالی که سرخورده شده بود و به دنبال مکانی برای نشستن میگشت به سوی جعبه ای سیاه رنگ دوید و روی آن نشست. کنار آن مستطیلی بود که رویش هزاران دکمه و رنگ های عجیبی بود. دکمه ای قرمز بالای آن بود؛ آن را زد.

- امروز از اخبار شنیده ایم که یکی از بزرگتری فاتلان ِ ..
- یکی اینو کمش کنه !
- صدای چیه ؟
- راجر ... راجر ، اون جا رو ..

راجر از روی جعبه پایین پرید و خیره به جعبه نگاه کرد. جعبه ی مشکی رنگی که روی میز قرار داشت ، چیزی بود که آدم ها در آن حرکت میکردند . شی عجیب که رنگ داشت و دقیقا آدم ها در آن بودند ..

- اونا رو از توی اون جعبه بیار بیرون .. این یه جادوی ِ سیاهه!
- نمیتونم بیارمشون .. شیشه اس!
- این دیگه چیه؟

صدای آهسته ای از پشت سر همه ی آنها شنیده شد .
- این بود تلویزیون . گراوپ تحصیلات ِ بالا داشت، دونست. چرت هم نگفت! این بود تلویزیون ، بود خیلی خوب. این ها از طریق ماهواره هایی فرنکاس هاش میرسه به بخش صدا و سیما و اونا هم میفرستن به آنتن تلویزیون های مردم و اون وقت تصویری که ممکنه همین الان گرفته بشه ، از مثلا لندن به ایران میرسه !
ملت : تصویر کوچک شده
گراوپ : ها ؟ ( کپی رایت بای قل مراد ! )


[b]دیگه ب


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
_ مطمئني كه هيچ كس دنبالمون نمياد؟
_ من مطمئنم.
آريانا و لونا به طرف اتاق بزرگي ميرفتند كه به نظر ميرسيد يكجور انباري است.
لونا ميگفت كه همسايه ي آنها فروشنده ي برخي از لوازم ماگلي است. درواقع ، اين فروشنده ، مردي بود بد اخلاق كه به هيچ كدام از سوالات لونا درباره ي لوازم ماگلي جواب نميداد. به همين خاطر ، آريانا و لونا تصميم گرفته بودند ، يكبار، به صورت پنهاني وارد انباري خانه اش شوند و لوازم ماگلي درون آن را ببيند.
آريانا ، چوبدستي روشنش را به طرف در انباري گرفت. لونا با يك فشار در را باز كرد.
_ چه قدر تاريكه!
_ اين قدر بلند حرف نزن. برو تو!
هر دو وارد انباري تاريك شدند كه ناگهان دست آريانا به دكمه اي خورد و اتاق روشن شد.
لونا به آرامي گفت: عالي شد.
حالا هردو ميتوانستند وسايل درون اتاق را ببينند.
يك جسم بزرگ با چرخ هايي كوچك كه چيزي كه خيلي به خرطوم فيل شباهت داشت هم به انتهايش متصل بود.
آريانا با تعجب گفت: واي! چه ترسناك!
هر دو ، مدتي به تماشاي وسايل درون اتاق مشغول شدند. ناگهان لونا از گوشه ي اتاق با صداي بلند آريانا را صدا زد و آريانا ، دست پاچه ، به طرف لونا دويد: چيه؟ چرا اين قدر بلند...خداي من!
هر دو وسيله اي زل زده بودند كه خيلي عجيب به نظر ميرسيد و باعث شده بود كه دهانشان از حيرت باز بماند. مدتي گذشت تا آنها از آن حال وهوا خارج شدند و به بررسي آن پرداختند.
لونا خيلي آرام رو به آريانا گفت: چه دكمه هايي! خيلي بزرگه.
آريانا گفت: خيلي قشنگه. من الان اين دكمه را ميزنم....
_ نه! اگه سر و صدا داشته باشه چي؟
آريانا كمي فكر كرد. اما بعد با جديت تمام دكمه اي را فشار داد كه از همه بزرگتر بود. ناگهان تصوير يك جوجه اردك نمايان شد كه مشغول راه رفتن روي زمين بود. كه ناگهان:
_ كواك...كواك...
آريانا كه از صداي آن ، ترسيده بود ، فورا دكمه اي ديگر را زد. اما تصويردو تا مرد با اسلحه نمايان شد و لونا و آريانا را حسابي ترساند.
_ ميخواي در بري؟
_ در برم؟ تا زماني كه تو رو نكشتم فرار نميكنم. تو خونواده ي منو كشتي!
لونا فوري دكمه ي بزرگتر را فشار داد و وسيله را خاموش كرد. آريانا و لونا مدتي طولاني به يكديگر خيره شدند. تا اينكه لونا از جا بلند شد و گفت: بي نظير بود.
آريانا به آرامي خنديد و گفت: خيلي سرگرم كنندست. من ميخوام اينو ببرم خونمون. چه طوره..
_ منظورت اينه كه بدزديمش؟
آريانا با عصبانيت گفت: همسايتون مسافرته. تا وقتي كه برنگشته ميتونيم اين رو داشته باشيم.
لونا به نشانه ي مخالفت سرش را تكان داد. بعد دوباره دكمه ي بزرگتر را زد و تلويزيون را روشن كرد.
_ دختران...پسران عزيز! شما در اين مسابقه شركت كنيد. با شماره ي ...
آريانا كانال را عوض كرد و با پيرزني مواجه شد كه مشغول خرد كردن پياز بود و هر از گاهي هم اشك ميريخت.
_ بسيار خب خانم ها....يا آقايان ( اگه اين برنامه را ميبينين ) پياز خرد شده را درون اين ظرف ميريزيم.
آريانا با خوشحالي گفت: واي! يه برنامه ي آشپزي!
لونا با كنجكاوي گفت: خيلي صداش كمه. اي كاش ميتونستم بلندترش كنم.
آريانا كمي فكر كرد و گفت: من فكر ميكنم بايد اين دكمه رو بزنيم.
_ اين براي تعويض كاناله. بايد اين رو بزنيم كه سمت چپه؟
لونا اين را گفت و درحالي كه كمي ميترسيد كه اتفاقي براي آن جسم بيفتد ، دكمه را زد. مدتي هر دو سكوت كردند تا پيرزن آشپز حرفي بزند. اما فقط لب هايش تكان ميخورد و صدايي نداشت.
لونا جيغ آرامي كشيد و گفت: من خرابش كردم.
اما آريانا دكمه اي ديگر را زد كه علامت بعلاوه رويش بود. آريانا دكمه را كمي نگه داشت و...درست شد!
_ بسيار خب. بعد از خورد كردن سيب زميني و سرخ كردن اون ، همه ي مواد رو كه قبلا آماده شده بود درون اين يكي ميريزيم.
آريانا كمي فكر كرد و گفت: چه حوصله اي داره.
لونا خنديد و گفت: واي! باورم نميشه كه ما چنين چيزي ديديم. احساس ميكنم دارم خواب ميبينم. يه...يه..هي! آريانا؟ اسم اين وسيله چيه؟
بعد ، هر دو مشغول بررسي آن شدند. آريانا موفق شد برچسب كوچكي در پشت آن جسم پيدا كند كه رويش عبارت تلويزيون نوشته شده بود. آريانا با خوشحالي بالا پريد و گفت: تلويزيون. اسمش تلويزيونه! واي! خدايا...
اما ناگهان لونا محكم دست آريانا را كشيد و گفت: يكي داره مياد. بريم پشت اون ميز.
آريانا ، فقط فرصت پيدا كرد تلويزيون را خاموش كند و به همراه لونا پشت ميز پنهان شود.
_ چراغ روشنه! يعني كي اومده اينجا؟
اين ، صداي زني بود كه از صدايش معلوم بود كمي ميترسه.
_ من يه صداهايي از اينجا ميشنيدم.
_ چه صداهايي ؟
اين سوال را زن پرسيد. مرد قد كوتاه جواب داد: نميدونم. صداي يه اردك و...يه پيرزن. بعدش هم جيغ يه نفر!
زن خنديد و گفت: خرافاتي شدي آقا؟ يه اردك و يه پيرزن وارد اينجا شدند؟ احمقانست.
_ درباره ي اون جيغ...يه جيغ از خوشحالي بود. من مطمئنم.
زن دوباره خنديد و گفت: بريم آقاي فريز. احتمالا شما قبل از خوابتون يه فيلم تخيلي ديدين. درست ميگم؟ شايد اصلا كسي اينجا نيومده و خود آقاي كروز ، قبل از سفرش چراغ رو روشن گذاشته. ما نبايد همسايه هاي فضولي باشيم.
بعد از گفتن اين جمله ي زن ، هر دو همسايه از انباري خانه بيرون آمدند و وارد حياط شدند.
_ بيا بيرون!
لونا و آريانا از پشت ميز بيرون آمدند. لونا خيلي آرام گفت: شانس آورديم.
آريانا گفت: بسيار خب. حالا بشينيم و تلويزيون ببينيم.
اما لونا با عصبانيت دست آريانا را كه داشت به طرف دكمه ي بزرگ ميرفت گرفت وكشيد و گفت: ميخواي دردسر درست كني؟ فردا دوباره برميگرديم.
لونا اين را گفت و درحالي كه آريانا را به دنبال خود ميكشيد از انباري بيرون آمدند و به طرف خانه هايشان رفتند.

پست مسخره اي شد. بنابراين استاد حق دارن كه به من 0 بدن.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.