هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۷

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
آرنولد وارد قدح اندیشه شد.

ناگهان فضای دور برش محو شده و وارد جنگلی در کناره های هاگزمید شده بود، این یکی از خاطرات ایگور کارکاروف بود پس خود او کجاست چرا اینجا نیست؟

مردی آبی پوش را می دید که کمانی بر دوش دارد و به سمت وسط جنگل می رفت، او نیز به همراه مرد حرکت می کرد، حال متوجه شد که این خاطره باید متعلق به مرد آبی پوش باشد.

مرد به طور ناگهانی ایستاد و خیره به جلو خود نگاه می کرد سنگ های جلو اش داشتند تغییر شکل میدادند و به صورت انسان در می آمدند، او که می دانست آنها چه هستند به سمت عقب برگشت تا فرار کند اما پشت سرش نیز توسط دوزخی ها مسدود بود، راه گریزی نداشت و باید مرگ را می پذیرفت؛ داشت با خودش مقایسه می کرد دستهای سرد و فولادی یا سرمای بیش از اندازه و غیر قابل تحمل کدام مرگ برایش مناسب است.

یکی از آن انسان های مخوف چوبدستی بیرون کشید و انگار فکر مرد را خوانده باشد گفت:

- هیچ کدوم تو میمیری اما نه با دستهای ما نه با سرمای تن دوزخی ها تو با نفرین مرگ میمیری انسان. این را گفت و خنده ی بلندی سر داد.

آرنولد تنها چیزی که توانست تشخیص دهد نور آبی رنگ و پش از آن یک ساحره بود که به آنجا آپارات کرده بود، اما قبل از آنکه بفهمد کجاست و چه باید بکند، نور سبزی از چوبدستی برخاسته و سپس صدای ناله ای جنگل را پر کرد و بعد از آن مرد روی زمین افتاده بود.

اما نفس می کشید شاید آن زن توانسته بود بر نفرین مرگ قلبه کند؛ چند لحظه بعد نور سبزی درخشید و جادوگری از میان آن برخاست.

ساحره رو به مرد تازه وارد گفت:

- تا حالا کجا بودی سالازار پس گودریک و هلگا کوشن

مرد گفت:

-نمی دونم همین حالا باید برسن.

و در حالی که به دوزخی ها و انسانهای روبرو یشان اشاره می کرد گفت:

- با اینا چی کار کنیم روانا

حیوانات جنگل انگار به طرف آنها و حلقه ی محاصره ی دور آنها نزدیک می شدند.

سالازار گفت:

- اینا برای کمک اومدن

- من که اینطور فک نمی کنم

سالازار ناگهان چوبش را بیرون کشید و با تمام وجود فریاد زد:

-دراکو این فایر

تمام دوزخی ها آتش گرفتند و از بین رفتند، نور قرمز و زرد رنگی درخشید و یک ساحره و یک جادوگر نیز وارد میدان شدند؛ حال حیوانات دور برشان داشتند تغییر شکل می دادند و به اشباح سفید رنگی تبدیل می شدند.

سالازار به سرعت یک به یک انسانهای مهاجم را مورد حمله قرار می داد و هر کدام را به طرز وحشتناکی می کشت، نفرین آواداکداورا تنها کلمه ای بود که از دهانش شنیده می شد؛ اما حال آن انسانها هم به شکل اشباح سفیدی که علامت دست سیاهی روی بدن آنها قرار داشت، تبدیل می شدند و این نفرین نیز بی اثر بود.

گودریک جادوگر تازه وارد نفرین دیگری را امتحان کرد، فریادش بلند و رسا بود و کوچک ترین لرزشی در آن دیده نمی شد:

- مولیاس

یکی از آن اشباح مانند شمعی که در آتش می شوزد ذوب شده و به زمین ریخت و روی زمین به اشکال مختلفی در می آمد و به خود می پیچید و دود میشد.

هلگا ساحره ی تازه وارد این ورد را مدام تکرار می کرد و یکی از آن اشباح را می سوزاند.

روانا که می دید تلاش های دوستش بی فایده است و جلوی این جمعیت را نمی تواند بگیرد چوبش را بالا برد و گفت:

-آودامولیاس ردوکتو

انفجار عجیبی انتهای چوبدستی اش رخ داد و تمام مهاجمین ذوب شدند.

هر چهار نفر بالا سر مرد آبی پوش رفتند، او تنها می تواتنست نفس بکشد هیچ کار دیگری از او ساخته نبود؛ سالازار چوبدستی اش را روی شقیقه ی مرد گذاشت و نخ نقره ای رنگی را بیرون کشید و داخل شیشیه ای کوچک انداخت.


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
نیم ساعت بعد _ جلوی در خانه ریدل

- ننه بیا بریم تو .
جیمز : ننه اندرو ارومتر اگه بفهمن ما اینجایم کلاهمون پس معرکه است !
ننه : نه ننه نترس بیا تو من باهاتم !

جیمز جیغ خفه کن رو ازجیبش دراوردو روی دهنش بست و با خیال راحت یک جیغ بلند زد !


اتاق لرد

ننه اندرو و جیمز با کلی دردسر به اتاق لرد رسیده بودن .

قیژژژژژژژژژژ( افکت باز شدن در )

ننه : در اتاق اینجا چقدر صدا می ده وایستا من یکم این درو روغن کاری کنم .

ننه دست کرد تو زنبیلش و یک روغن دان دراورد و مشغول روغن کاری در شد !
جیمز :

نیم ساعت بعد

ننه : جیمز ننه تموم شد !
جیمز : ننه اندرو ما اومده بودیم اینجا تا مار این کچل رو بدزدیم !
ننه : الزایمر دیگه ننه ، خوب یادم رفت !

جیمز به تخت خواب لرد اشاره کرد و گفت : ننه اونها می بینی اون کچله رو که روی تخت خوابه ؟
ننه: اره ننه .
جیمز : خوب ننه من اینجا وایستادم تا تو بری او مارو بیاری .
ننه : بیتربیت شدی ننه ، من اینجا وایستادم تا تو بری بیاریش !

جیمز اهسته اهسته به طرف تخت لرد و رفت بالای سر نجینی و شروع کرد به بلند کردند نجینی تا اون داخل زنبیل ننه اندرو بندازه و با هم به محفل برگردن !

اما پس چند ثانیه نجینی در خواب شروع کرد به چنبره زدن دور جیمز و ننه هم که از این کار نجینی شوکه شده بود جیمز و نجینی رو همنجوری انداخت تو زنبیل و به سرعت به طرف محفل رفت تا با کمک محفلی ها جیمز رو نجات بدن !

محفل ققنوس

ناگهان در محکم باز شد و ننه اندرو با سرعت باور نکدنی وارد شد و زنبیل رو جلوی البوس گذاشت و خودش غش کرد !

البوس رو به جمعیت کرد و گفت : این چرا غش کرد ؟
نیمفا : خوب احتمالا از مار می ترسیده ، ولی جیمز کو ؟
ملت : نمی دونیم !

ناگهان زنبیل ننه شروع به حرکت کردن کرد و صداهای جیغ های ضعیفی هم به گوش می رسید !

البوس : یعنی جیمز و ماره با هم اون تو هستند؟

ننه اندرو که به هوش امده بود گفت : اره ننه ! و به دوباره از هوش رفت!


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۰ ۱۲:۳۴:۰۳

در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
تدی به دامبل نگاهی کرد و بعد دست جیمز را گرفت
- من خیلی شجاعم. جیمزی هم همینطور. همه هم اینو می دونین. اما خب من و جیمزی تصمیم گرفتیم که این فرصت رو به شما بدیم.

ریموس با ذوق به پسرش نگاه کرد
- اوه پسر عزیزم، چقدر تو از خود گذشته ای. چقدر تو مهربونی. چقدر تو نازنینی. تو این جیمز رو هم مثل خودت کردی. اینا همش نتیجه تربیت منه.

ریموس که متوجه چشم غره ی نیمفا شده بود ساکت شد. دامبل دستی به ریش های بلندش کشید
- هوم پس کی این مسئولیت رو قبول می کنه؟ من که نمی تونم برم. جلب توجه میشه.

در همین لحظه در با ضربه ی محکمی باز شد. آندرومیدا در حالی که چادرش را زیر بغل زده بود و با عصایش محکم به در می کوبید به چهره ای خندان به حاضرین لبخند زد!

تدی :
- هووم من فکر می کنم بهتره که مامان نیمفا و بابا ریموس برن.

- باز من از تو تعریف کردم بچه؟ راه کارات رو برای خودت نگه دار

دامبل فکری کرد و سرش را تکان داد
- فکر بدی نیست. ریموس و نیمفا شما باید همین امروز به خانه ی ریدل برید. حالا که من متوجه این ساعت شدم باید بفهمم که در گذشته چه اتفاقی برای ولدی افتاده که این قدر قدرتمند شده.

ریموس :
- آخه چیز...من امشب نمی تونم..اگه می تونستم حتما مثل یک محفلی سفید این کارو انجام می دادم. اما نمیشه!

محفلیون مشکوکانه به ریموس خیره شدند. نیمفا که فهمید اوضاع پس است بلافاصله گفت:
- خب مگه نمی دونین؟ ریموس عزیز من امشب به یک گرگینه تبدیل میشه.

محفلیون به فکر فرو رفتند...

جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ

- فهمیدم. خودشه. چطوره ننه آندرو رو بفرستیم؟

دامبلدور که اخم هایش در هم بود نا گهان چهره بگشاد!! محفلیون در حالی که نیششان تا آخر باز بود به هم نگاه کردند. دامبل لبخندی زد
- ننه! ننه آندرو، می شنوی؟ می خوای امشب بری بیرون یک هوایی بخوری؟

آندرومیدا نیشخندی زد و بعد با صدای لرزانی گفت :
-آره ننه. سالازار خیرت بده. چرا که نه؟ می رم روحم جوون شه. هم فاله هم تماشا!

- آفرین ننه. برات بلیت مجانی هم خریدیم. رفتیم گفتیم یک ننه داریم خیلی خوبه. اونا هم گفتن که چون ننه خوبیه بلیت رو بهش مجانی میدیم.

- حالا این جایی که می گین کجا هس ننه؟

- خانه ریدله. یکمی بری جلوتر بهش می رسی. یک گشت که زدی برو توی اتاقی که روش عکس یک آدمه کچله یک مار کنارش خوابیده. اونو بیار اینجا تا روش اسمتو بنویسم ماله خودت بشه. فقط آروم راه برو چون آدماش خیلی بدن و اگه بیدار بشن نمی ذارن ماره رو برداری! خب دیگه همین ننه برو!

همه چند لحظه ساکت شدند. نیمفا نگاهی به محفلیون کرد و گفت:
- یک نفر باید با ننه بره. وگرنه کار دستمون میده.

آندرومیدا با خوشحالی به طرف جیمز رفت و در حالی که لبخند صورت گردش را احاطه کرده بود با صدایی بلندی گفت:
- جیمزی ننه. من همیشه تو رو بیشتر از بقیه دوست داشتم.

جیمز :
-


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۹ ۱۶:۰۰:۱۳

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۳:۱۰ دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
اینجا چه خبره؟چرا اینجا رو تبدیل کردین به تاپیک پستهای تکی؟برای اطلاع ازسبک هر تاپیک میتونین به نقشه خانه ریدل مراجعه کنین.

ادامه از پست شماره 134 پیتر پتی گرو:


خلاصه:
تدی و جیمز بطور اتفاقی معجونی رو از خانه ریدل پیدا میکنند و با کمک دامبلدورمتوجه میشوند که با این معجون قادرند به گذشته سفر کنند.برای انجام این کار باید چند قطره از معجون را روی یکی از وسایل شخصی فردی که قصد سفر به گذشته او را دارند بریزند.محفلی ها برای سفر به گذشته لرد سیاه از یکدست دندان مصنوعی که جیمز و تدی از خانه ریدلها پیدا کرده اند استفاده میکنند.ولی زود متوجه میشوند که بیش از حد لزوم به گذشته رفته اند!
-----------------------------------------------
به دستور دامبلدور ساعت ده دور چرخید وبعد از چند ثانیه دامبلدور و یارانش رویزمین خشک و بی آب و علفی فرود آمدند.دامبلدور از جا بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت.
-کچل بی مصرف...آخه اینم گذشتس تو داری؟معلوم نیست خودش کجاست؟!

-تانش ستیابش مهتاحسم بفتامگزم؟

ملت محفلی:

دامبلدور به پسر بچه لاغری که در فاصله کمی سرگرم شخم زدن زمین بود و به زبان ناشناسی با خودش حرف میزد نگاه کرد.
-نه...این نمیتونه تام باشه.بچگی تامو خودم دیده بودم.خوشگلتر از این حرفا بود ها.جیمز تو این دندونا رو از کجا پیدا کردی دقیقا؟

پیر مردی ضعیف و خسته با بقچه ای به پسر بچه نزدیک شد.بقچه را باز کرد و تک ای نان خشک و یک گوجه فرنگی را در مقابلش گذاشت.
-بعهنلحمن ستدایت ایگور!

ملت محفلی با عشق و محبت مفرطی به جیمز خیره شدند.
-آخه این همه آدم...ما رو آوردی گذشته ایگور؟لااقل از فیلم چهار ،صحنه دادگاه که باید حدس میزدی این دندونا فقط میتونه مال ایگور باشه.

به دستور دامبلدور ساعت 50 دور چرخید و ملت محفلی به محفل برگشتند.دامبلدور معجون را روی میز گذاشت.
-خب...پس ما الان وسیله ای از تام نداریم.ماموریت مهمی بهتون محول میکنم.به هر طریقی که شده یکی از وسایل شخصی تام رو برای من بیارین.هر طور شده باید از گذشته این کچل سر در بیارم.




Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



- طلسم مرگ ! ... نابودي ! ... تعظيم روح ! ... آواداكداورا ...
تلقين و يادگيري اين افكار را هيچ وقت دوست نداشتن! ... حسِ غريبي كه نسبت به واژه ي مرگ در من وجود داشت باعث ميشد تا با تمام دست و پا زندن هايي كه بود از منجلاب اين افكار بيرون بكشم!

وقتي به خود آمدم پروفسور آ.س.پاتر در حال تذكر دادن به بچه ها بود:
- " بسيار خب بچه ها ! ... ما بايد از پروفسور كاركاروف نهايت تشكر رو براي اينكه اجازه دادن تا وارد خاطراتشون بشيم داشته باشيم! ... اما من از شما ميخوام كه مثل هميشه تمام حواس و هوشياري خودتون رو روي چيزهاي كوچك و بزرگي كه ميبينن متمركز كنين تا بتونين در پايان نمره ي خوبي از شرح گزارشتون دريافت كنين! "
سپس تكاني به رداي خاكستري رنگش كه روي آستينش نقش هاي نقره اي رنگ زيبايي داشت؛ داد و بچه ها را به سمت قدح انديشه راهنمايي كرد!



چرخش ... هيجاني ناآشنا ... محيطي گنگ ... و باز هم چرخش ... سرعت عبور ما از چيزي شبيه تونل آنقدر زياد بود كه من به زحمت ميتوانستم چشمهايم را باز كنم و اطرافم را ببينم! به همين دليل همه چيز برايم سايه وار تداعي ميشد. به نظر ميرسيد خاطراتِ پروفسور كاركاروف مانندِ دريايي پهناور بود! گاهي آرام و رام و گاهي طوفاني و سركش!
و بلاخره توقف و سكوت ....
به محض تماس با سطح زمين خيس بودن علف هاي هرزه اي كه در محيطي كه بي شباهت به خرابه يا روستايي كه سالها ساكنانش از اينجا گريخته اند توجه ام را به خود جلب كرد! ... همه ي دوستانم در فاصله ي كمي از من قرار داشتند و همچون من با تعجب به تاريكي محضي كه همه جا سايه افكنده بود نگاه ميكردند ؛ گويا آنان منتظر منجي اي بودند تا از روشنايي چشمانشان را برگرداند.
- لوموس !
اين صداي پروفسور آ.س.پاتر بود كه به گوش ما رسيد و جاني تازه به ما داد. سپس نگاهي به دوستانم كه دو به دو دستانشان را از شدت ترس گرفته بودند، لبخندي زد و گفت:
- اين جاي تعجبه كه دانش آموزانِ كلاسِ من اينقدر زود شجاعتشون رو از دست بدن! ... اون هم در يك ماجرايي كه سالها قبل اتفاق افتاده! ... تا چند ساعت ديگه هوا روشن ميشه ! ... پروفسور چشمكي زد و همراه ايگور كاركاروف به راه افتاد!


بعد از چند دقيقه پياده روي و عادت دادن چشمانمان به كورسوي نور، با فرمان " ايست " ايگور كاركاروف همگي ما توقف كرديم و منتظر شنيدن حرفهاي او شديم:
_ " اين خاطره مربوط ميشه به زماني كه تعدادي از گرگينه ها قصد شورش عليه لردسياه رو داشتن! ... البته اون زمان هنوز رهبري مثل فنري بك كه طرفدار لردسياه باشه رئيسشون نبود. اين حمله به فرمان لرد سياه انجام گرفت ما اجازه داشتيم همه ي اونها را بكشيم تا بقيه ي اونا هم حسابِ كار دستشون بياد ...دقيقا بعد از جنگِ امشب اونها خادم لرد خواهند شد! .... وي بلافاصله به جاده ي باريكي كه سمتِ چپ اش قرار داشت اشاره كرد و گفت:
- ما اينجا پنهان شديم تا اون گرگينه ها رو غاقلگير كنيم!... من سكوت ميكنم تا خودتون ببينن! "

- من حتي در وحشتناكترين كابوس هايم هم چنين تصويري را نديده بودم! ... جنگي ميان مرگخواران و گرگينه هاي وحشي!!!!
سكوتِ شب با صداي پاي چندين نفر كه در حال راه رفتن بودند شكسته شد. و من، پروفسور كاركاروف رو ميديدم كه با چشماني كه از شادي برق ميزد غرق در افتخار آن شب بود!
كم كم اندام چندين مرد با ظاهري ژنده پوش و ردايي كثيف و پاره و چهره اي بي رنگ كه گويا تازه بدر كامل ماه را سپري كرده بودند ؛ در ميان محيط نسبتا وسيعي كه ما نيز در قسمت كوچكي از آن بوديم، رويت شد.
مردي كه جلوتر از بقيه حركت ميكرد و " استفان" نام داشت، مكثي كرد و با وسواسِ زيادي به اطرافش خيره شد و گفت:
- هي رفقا ! سكوتِ امشب با شبهاي ديگه فرق داره ! ... بهتره مواظب باشيم! ... چطوره _______
ولي هنوز حرفهايش به پايان نرسيده بود كه لوسيوس مالفوي اولين طلسم رو به سمت اونها فرستاد ! ... در كثري از ثانيه بود كه آن خرابه ي تاريك به محيطي با رنگ هاي مختلف روشن شود.
- استيوپفاي ....
- آواداكداورا ...
- كروشيو ....
- كروشيو ....
- استيوبفاي ... استيوبفاي ...
- آواداكداورا ...

صداي فرياد هاي بي امانِ گرگينه ها كه با وردِ " كروشيو" ي بلاتريكس نعره ميزدند باعث شده بود تا ما گوشهايمان را بگيريم ! ... حالا ديگر فقط دو نفر از گرگينه ها باقي مانده بودند، استفان و دوستش مايكل !
حالا ديگر نويت ايگور بود كه وفاداري بي حد و اندازه اش را به اربابش ابراز كند، به همين دليل لوسيوس را كنار زد و در حالي لبخند كريه بر لب داشت طلسم مرگ را به سمتِ استفان نشانه گرفت، طلسم شومِ مرگ آنقدر سريع به سينه اش خورد و روحش را قبض كرد كه حتي اجازه نداد كه وي دوستش را متوجه خود كند!
مايكل كه همچنان زير طلسم شكنجه ي بلاتريكس دست و پا ميزد و شاك ميريخت به محض ديدن پيكر بي جانِ دوستش چنان نعره اي زد كه باعث شد بلاتريكس يك قدم به عقب بردارد و براي اطمينان خاطر آخرين شاهد اين نبرد را نيز با طلسم آواداكداورا از بين ببرد !!!


قدرت دركِ اين ماجرا آنقدر نياز به زمان داشت كه نه من بلكه همه ي دوستانم را در شوك فرو برده بود ! ... اما پروفسور كاركاروف با بي شرمي لبخندي زد و خواست كه همگي به كلاسِ درس برگرديم! ... حال ديگر چهره ي ايگور كاركاروف برايم چيزي جز خشونت و سنگ دلي را براي به خاطر نمي آورد ! ... با اين حال صداي پروفسور آ.س.پاتر بود كه مرا به خود فراخواند:
- چرا ايستادي دوشيزه پاتر ؟! ... اين چيزها در دنياي ما پيش خواهد اومد ... ميبينن خورشيد داره طلوع ميكنه !!!
و من در مغزم اين سوال وجود داشت كه " چگونه خورشيد پيكر اين انسانها را در زير نور روشنِ خود پنهان خواهد كرد ؟! "






Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
-ولدی! ولدی.

در سکوت صدایش میان دیوارها منعکس میشد. گویی دیواری صدا را به دیوار روبرویش پای میدهد. قدمی به سوی اتاق خالی برداشت. همچنان که نزدیک در سفید رنگ میشد، دستش را به چوب جادویی اش برد. برق نور از سوراخ کلید بیرون میزد.

ایگور خم شد.. بلافاصله به یاد آورد کجاست و ترجیح دادن بدون اینکه بداند چه کسی در اتاق است در اتاق را باز کند. حداقل به این شکل زنده می ماند.

دستش لرزید، اما با حفظ تعادل در را باز کرد.

-ولدی!
-موهاهاهاها!
-پرسی؟

شخص با صندلی چرخید. به طرز غیرباوری چهره اش در تاریکی بود و فقط دستانش پیدا بود. صدای دوبلر ِ دشمن کارگاه گَجت:

-تو اینجا چی کار میکنی، ایگور کارکاروف؟
-توکی هستی؟
-خیلی بی طاقتی..!

ایگور چوبدستی اش را به سرعت بالا گرفت و در عرض سه ثانیه بعد، چوبدستی به سوی خودش برگشت.

ایگور: چی کار میکنی؟ من قصد صدمه زدن بهت رو ندارم!
ولدی: آخ جووون ولی خیلی ترسیده بودی WoW.

تمام تاریکی ها از بین رفت. ولدمورت به همان باریکی، به همان دماغی، به همان زشتی و به همان کچلی بود. ایگور روی صندلی خودش را رها کرد و سپس با لبخند به ولدی گفت:

-دلم برات تنگ شده بود ارباب.
-علامت شومت چطوره؟
-به نظرم این تصویر جدید از این دو مار معشوق خیلی بیناموسی باشه. کوییرل بهم گیر داد، آنیتام سانسورم میکنه هرجا میرم.

ایگور آستینش رو میزنه بالا. دو مار معشوق با آرم مخصوص سارا شیطون بلا! روی دستش وول میخورند و در حال راز و نیازند!

ولدی با عصبانیت دستانش را روی میز میکوبد:
-باز این آنیتا توی کارهایی که بهش ربطی نداره دخالت کرده؟ میبینی؟ خوبه که تهدیدش کرده بودم اگر من و زیبایی های سرشار و استثنایی من رو میخواد باید به مرگخوارهام کاری نداشته باشه.

-تازه لرد پشت سر شما گفت، کچل مو فرفری.
-عجب! ببینم ایگور اگر بهت یک ماموریت قتل بدم حاضری انجامش بدی؟

ایگور مدتی فکر میکنه. سپس با لبخند ،جواب مثبت میده. ولدی روی صندلی اش میچرخه. برای جذاب شدن و ترسناک تر شدن، چراغ بالای سرشون که نور کمی داشته تکان میخوره. همه چیز به صورت سایه هایی غیر واضح هستند.

-ازت خواهش میکنم به خاطر نشون دادن حسن چیزت به ارباب، همین الان جنازه ی عله رو برای من بیاری.
-

اتاق مدیریت

ایگور گوشش رو به در چسبونده. عله مشغول تماشای فوتبال است!

-بزن دیه مردک، اَی بوقی. این ایگور از تو قشنگ تر بازی میکنه! ... وای! گل؟؟ تو نمیتونی یه بغل پارو جمع کنی؟ ایگور میتونست! خاک تو سرت..!
ایگور:

تمام وجودش از خشم و اینا سرشار میشه. در رو با شدت باز میکنه و وارد اتاق میشه.

عله: اِ ، ایگور! پسرم...
ایگور به یاد گذشته ها می افته..
- علهههه..

ثانیه ای بعد ایگور چوبدستی اش رو به سمت دماغ عله نشانه میره.
-ژوهاهاهاها!
عله: تو که منو نمی کشی؟
-آوداکداورا !

نور سبز،... محو شدن خاطره... صدای جیغ، و کلاس درس.

آسپ به گابریل خیره میشه که دستش برای سوال بالا بوده:
-بگو.
-پس چه بلایی سرشون اومد؟ عله مُرد؟
-اوه نه خانم دلاکور. در واقع، عله کشت! ایگور نمی تونست در برابر یک مدیر زوپس توانی داشته باشه. بنابراین همین که چوبدستی کشید، توسط یکی از مدیران زیر دست عله : " کوییرل" که در اتاق بود کشته شد.

بچه ها با شنیدن این حرف:


[b]دیگه ب


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
همه جا سیاه شد.
باز هم همان احساس همیشگی.
احساس رقت انگیز غوطه وری در هوا.

پس از چند ثانیه بار دیگر پای دانش آموزان به زمین سنگی و سفتی برخورد.

جالب بود.هیچ یک یکدیگر را نمیدیدند.
هر کس صحنه ای مجزا داشت.

بوی نم و نمک فضا را پر کرده بود. موج های خشمگین دریا بی مهابا خود را به صخره عظیم زیر پای آبرفورث میکوبیدند.

شروع به حرکت کرد. آرام پیش میرفت.صدای ترسناک برخورد موج ها با صخره در دلش وحشت می انداخت.
چند قدمی پیش نرفته بود که صدایی شنید.
بار دیگر به دقت گوش داد تا متمئن شود صدایی در کار است.

سرش را بالا آورد تا به اطراف نگاهی بیاندازد که آن صحنه را دید.

دیوار بزرگ و بلند و باشکوهی برابرش قرار داشت. دیواری تراش داده شده که در بلندای صخره عظیم قد برافراشته بود.

با آرامی جلو تر رفت.دیگر به صدا توجهی نداشت.چنان مات و مبهوت شکوه و جلال دیوار شده بود که دیگر صدایی نمیشنید.
دستش را جلو برد تا دیوار را لمس کند.به محض برخورد انگشتان سردش با دیوار در آهنی کوچکی پدیدار گشت.

شوق و کنجکاوی به او اجازه تفکر نمیداد. به سرعت از در عبور کرد و وارد محوطه یخ زده ای شد.

از دیدن آن صحنه نفسش بند آمد. قلعه ای بسیار بزرگ،که آنسوی حیاط مربع شکل قرار داشت.اکنون بار دیگر به یاد صدا افتاده بود چرا که دیگر میتوانست منبع صدا را ببیند.

ایگور کارکاروف جوان رو در روی ساحره لاغر اندامی ایستاده بود.

- من بار ها به تو گفتم،اخطار دادم اون خون نباید ریخته میشد. این رسم آبا اجدادی مائه و منم ملزم به اجراش هستم.

ایگور جوان با صدایی آمیخته با ترس گت : اوه خواهش میکنم دستور اون بود دستور لرد سیاه بود.نمیتونستم سرپیچی کنم،اون منم میکشت اگه خلاف حرفش عمل میکردم

بار دیگر صدای سرد ساحره بلند شد : به تو گفته شده بود.همون 7 سال پیش،همون وقت که تازه بهش پیوستی،تو همین مکان،تو خونه ای که توش متولد شدی ، تو خونه ی که نسل در نسل کارکاوف ها متولد شدن، و باید خوشحال باشی که همینجا خواهی مرد.

- نه،نه... قسم میخورم من مجبور بودم. اون تهدیدم کرد. ممکن بود سراغ شما ها ام بیاد...

- خودت میدونی قرن هاست هیچ کدوم از ما ،خاندان عظیم و اصیل کارکاروف ها به دست کسی کشته نشده. این جا جاییه که قوی ترین جادوگر هام طی سالهای دراز نتونستن بهش نفوذ کنن،تو کاملا به این موضوع واقف بودی،دروغ نگو..

- نه،دروغ نمیگم، قسم میخورم نه،نه...

ساحره دیگر مجال سخن گفتن به او نداد.چ.بدستی اش را بلند کرد و فریاد زد : آوداکداورا!

پرتو سبز رنگ از نوک چوبدستیش خارج شد و شتابان به سمت ایگور رفت.

در کسری از ثانیه ایگور چنان حرکت سریعی انجام داد که آبرفورث در دل به او آفرین گفت.

- فرار نکن،این چیزیه که باید انجام بشه،از دست منم نمیتونی فرار کنی ایگور، من، کسی که تمام خاندان کارکاروف به عنوان مدافع همیشگی اصل و نسبشون میشناسن. این سرنوشتته بیا و در آغوش بگیرش.
در همین حین ناگهان آبرفورث احساس کرد هاله ای از کنارش عبور کرده، به سرعت سرش را برگرداند اما چیزی ندید اما وقتی دوباه به میدان مبارزه خیره شد به موضوع پی برد.

- شایدم این سرنوشت توئه آلیس آوداکداورا...

جیغی به هوا خاست و ساحره به سرعت خود را غیب و در آنسوی حیاط بزرگ ظاهر کرد.نور سبز رنگ به یکی از ستون ها برخورد کرد و باعث ترک خوردن آن گشت.
ساحره : تو؟ چطور تونستی؟

دود غلیظی در هوا پدیدار گشت.گویی ساحره به خوبی میدانست آن دود چیست چرا که به سرعت پشت دیواری پناه گرفت.آبرفورث به شرعت به جلو دوید و در چند وتری محل تمرکز دود ایستاد.

پیکر بلند قامت و هول انگیز لرد ولدمورت در میان دود پدیدار گشت.

- واقعا فکر کردی جادو های این مکان میتونه وارد از ورود من بشه؟ من؟ ارد سیاه؟

- اعتراف میکنم نمیدونستم که میتونی بیای اینجا،در واقع حتی تصورشم نمیکردم.
خونسردی در چهره ساحره موج میزد. نه ترسی،نه اضطرابی،انگار اطمینان کامل داشت که نبردی آسان در پیش خواهد داشت.

- من به برادرت دستور اون کارو دادم و الان اومدم تا همون دستورو راجع به تو بهش بدم. ایگور سریع بیا اینجا.

با اینکه آبرفورث میدانست خطری متوجهش نیست اما باز هم از شنیدن آن صدای طنین انداز به خود لرزید.
بلافاصله ایگور کارکاروف جوان با پیکری خمیده کنار لرد سیاه ظاهر شد.

- در خدمتم ارباب.

ساحره : تو به این فرومایه داری دستور میدی منو بکشه؟ امیدوارم انقدر زنده بمونی که این دستور از دهنت خارج بشه.
بلافاصله پس از اتمام این جمله فریاد آوداکداورا از دهان ساحره خارج شد.

لرد سیاه با مهارتی ستودنی پرتو را به سمت راست منحرف کرد اما ساحره مجال نداد.اینبار پرتو فزاینده و بنفش رنگی به سمت لرد ولدمورت راونه کرد.لرد به سرعت ایگور را به سمت دیگر پرتاب کرد و خود نیز از تیر رس طلسم دور شد.

لرد : هوووووم داری درس پس میدی آلیس،یادمه زمان مدرسه این همه استعداد نداشتی،درست میگی ،کار ایگور نیست تورو بکشه،نباید این لذتو از خودم دریغ کنم.

- ها ها ها تو منو میکشی؟ امیدوارم

باز هم به سرعت پرتو بنفش رنگی بسوی لرد سیاه روانه شد.
اینبار درگر تکانی نخورد.به آرامی منتظر نزدیکتر شدن پرتو ماند و به محض رسیدن پرتو به نزدیکی اش،اتفتق عجیبی رخ داد.

لرد سیاه با چرخشی ردایش را جلوی طلسم گرفت و وقتی دوباره رو در روی ساحر ایستاد،پرتو بنفش رنگ به شکل اژدهای سرخی در آمده بود.بال های بزرگ آزدها نور کور کننده ای ایجاد میکرد.

ساحره هنوز هم خونسردی خود را از کف نداده بود.

به آرامی جوبدستیش را بالا آورد و پرتو سبز رنگی نثار اژدها کرد.

صدای مهیبی در فضا پیچید و بارانی از ذرات سرخرنگ شروع بع باریدن کرد.

- همش همین بود؟ همین؟ لرد سیاه؟ ها ها ها

اما اینبار دیگر مجالی برای طلسم کردن نیافت.سرعت اعجاب انگیز طلسم لرد سیاه به قدری زیاد بود که هنوز دست ساحره کاملا بلند نشده بود که پرتو سبزرنگ درست به سینه اش اصابت کرد.
آبرفورث گیج شده بود.دلش میخواست در دل مهارت بی نظیر لرد سیاه را تحسین کند اما دیدن صحنه آن مرگ غم انگیز دیگر مجال این احساسات را به او نداد.

ناگهان دستی را بر شانه اش احساس کرد.بار دیگر در فضا غئطه ئر شد و پس از چند ثانیه پایش با زوین چوبی کلاس تماس پیدا کرد.





پ.ن یوهاهاهاهاهاهاهاها


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
دامبل با اشتياق وصف نا پذيري به سوي دندان مصنوعي نزديك شد.دنداني خز،چركين،سياه،همراه با بوي تعفن! انگشتان دراز دامبل،دندان ها را در بر گرفت.

-اه!اه!يعني حالم به هم خورد!

و به اطرافيانش نگاه كرد.آن ها نيز به نشانه تصديق حرف او،بيني خود را گرفته بودند.

-ولي خوب به جهنم!

كمي دندان ها را در دستانش فشرد.سپس نگاهي به دوربين كرد.

-نقشه هايي دارم واست كچل!

دست خود را به سوي تد دراز كرد.

-اون روغن مارو بده!

بلافاصله سردي شيشه روغن را در دستانش حس كرد.

پاق(افكت باز كردن در شيشه!)

قطرات زرد رنگ بر روي دندان ريخته شد.بلافاصله تكان شديدي خورد و لحظه اي بعد،عقربه هاي طلايي رنگ بروي يكي ا دندان ها نقش بست.

-يوهوووووو!تمومه كارشون!

-خوب حالا به نظرتون بايد چند دور بچرخونيم؟هي بوقيا فكر مي كنيد لرد چند سالشه؟

-70 سال داره فكر كنم!ولي جوون مونده!

-منم اگه هفت تا جاودانه داشته باشم جوون مي مونم!

-خوب بسه!جيمز!60 تا بچرخون بينم چه خبره دنيا!

ثانيه اي بعد زمين و زمانو اين خز و خيل بازيا بوقيد!اما به نظر مي رسيد مشكلي وجود دارد!آن ها در يك محفظه تنگ قرار داشتند.نوزادي با حالت() به آنان نگاه مي كرد.فضا بسيار تنگ بود.

-ما كجاييم؟اين بچه كيه؟

-كدوم بوقي گفت لرد 70 سالشه؟

اين صداي خشمگين دامبل بود كه سكوت تنها جواب آن بود.

-بوقيا يه نمه بيش از حد اومديم عقب!تو شكم مامان ولدي هستيم!اين بچه تام خودمونه!

كودك همچنان به دامبل نگاه مي كرد.سعي داشت دستان او را گاز بگيرد اما نمي توانست.ناگهان آنزيم هاي مختلف از ديواره ها شروع به ترشح كرد!

-داريم غرق مي شيم!

-زود سريع ده دور بيارش جلو!

دامبل آخرين نگه خشمگينانه خود را به تام كوچولو انداخت و به سوي محفليان از گشت!


[b]تن�


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
شب!

- هی تدی، یویوی من خراب شده. می دونی کجا باید تعمیرش کنم؟

تد ریموس نگاه موشکافانه ای به سرتاپای یویوی صورتی انداخت:
- هممم... این قدرت ارتعاشش کم شده و...

یویو را به سمت مجسمۀ دامبلدور که گوشۀ سالن گذاشته شده بود شوت کرد. یویو به سر مجسمه برخورد کرد و چشم راست آن را از جا کند. تدی ادامه داد:
- ... و قدرت ضربه شم کم شده تنها یه نفرو می شناسم که می تونه درستش کنه. بارتی کراوچ پسر! یه روزگاری تو خط یویو بود، البته رنگش فرق می کرد ولی گمون نکنم عملکرد یویوی صورتی و سیاه خیلی با هم فرقی داشته باشه.

جیمز سیریوس با چشمان امیدوار به تدی خیره شد:
- یعنی می بریش بارتی برام درستش کنه؟

- هممم... می دونی، من خیلی شجاعم و گولاخم و از مرگخوارا نمی ترسم! ولی تو بالاخره باید یاد بگیری رو پای خودت وایسی. پس خودت برو

- خواهش می کنم تدی!

- خوب، راستش، با هم بریم این دفه رو! ولی دفه بعد باید خودت تنها بری

-

چند دقیقۀ بعد

پاق! پاپاق! (این دومی برای این بود که تدی ثابت کنه از جیمزی بزرگتره)

دو پسر به قصر مخوف و سیاه - که نیاز اساسی به تعمیر داشت - زل زدند. کمی صبر کردند تا دل و جرات کافی پیدا کنند و بالاخره، از ناودان بالا رفتند و از پنجره اتاق زیرشیروانی وارد شدند. همچنان که طبقات را پایین می آمدند و آهسته بارتی را صدا می زدند، به اتاقی رسیدند که روی درب آن علامت شوم وجود داشت. جیمزی به علامت شوم اشاره کرد:
- این چیه تدی؟

- نمی دونم! گمونم توی این اتاق به عنوان غذا، مار می خورن، یا به مارهاشون اینجا غذا میدن!

- پس شاید معجون ماری که برا انعطاف یویو لازم دارم اینجا پیدا شه. اونوقت دیگه نمی خواد منت بارتی رو بکشیم. خودم درست می کنم یویو جونمو

- پس بزن بریم!

درب را آهسته باز کردند. تختخوابی در گوشه اتاق قرار داشت که یک برجستگی بزرگ، و یک مار غول پیکر روی آن دیده می شدند. آهسته به میز کنار تخت نزدیک شدند. جیمز به سرعت شیشۀ حاوی مایعی روغنی شکل را از روی میز قاپید:
- گمونم همون روغن مار باشه که می گفتم!

تدی به شیشه نگاهی انداخت:
- اوهوم! ببین، منم این دندونا رو بر میدارم شاید یه روز به درد دامبل خورد! به عنوان سوغاتی از خونۀ ریدل براش می بریم. حالا بیا بریم. هرلحظه ممکنه این ماره بیدار شه. از هیکلش معلومه باسیلیسکه! اگه به چشامون نگاه کنه می میریما

جیمزی سری به علامت موافقت تکان داد و همانجا، آپارات کردند!

پاق! پاپاق!


لرد سیاه از خواب پرید:
- نجینی بی تربیت! صدبار گفتم خوراک لوبیا برای مارها مناسب نیست! شپلــــــــــــــــــــــق!

نجینی:
-

خانۀ گریمالد - اتاق تدی و جیمز - همان شب

تدی و جیمزی با ولع زیاد، شیشه را باز کردند و یک قطره از مایع روغنی آن را روی یویو رختند و درش را بستند. جیمزی با تردید از تدی پرسید:
- مطمئنی همون یه قطره کافیه؟ شاید لازم باشه بیشتر بریزیم؟

- نه باب! نمی دونی هرچی از خونۀ ریدل دربیاد جادوی سیاه داره؟ ممکنه اینم اثرش خیلی قوی باشه و یهو یویوی تو رو بکنه سنگ آسیاب!

جیمزی به یویو نگریست:
- ببین تدی! تغییراتش داره شروع میشه!!!

یویو به تدریج تغییر شکل داد و به جای افزایش قدرت نوسانی، کم کم به ساعتی شبیه شد و یک دور به دور خود چرخید. زمین و زمان به هم ریخت و ناگهان تدی و جیمزی خود را در یکسال پیش یافتند. زمانی که بر سر مسئله ای، اختلاف نظر داشتند و درحال دعوا با یکدیگر بودند.

تدی و جیمزی که به یکسال قبل سفر کرده بودند، به تدی و جیمزی که درحال بزن بزن بودند نگاهی انداختند و با شرمندگی، یویو - ساعت را یک دور در جهت خلاف چرخش قبلیش چرخاندند و دوباره، زمین و زمان به هم ریخت و به زمان حال برگشتند.

- هی تدی! چه جالب بود! یویوی من شده بود مث ساعت زمان!

- بریم به فیتیل دامبل بگیم! شاید اون بتونه یویوی تو رو درست کنه!

یک ساعت بعد - سالن پذیرایی خانۀ گریمالد

تدی:
- و این همۀ اتفاقاتی بود که رخ داد دامبل جون

دامبلدور به شیشه روغن و به یویوی صورتی نگاهی انداخت. به فکر فرو رفت:
- پس میشه از این شیشه برای سفر به گذشته استفاده کرد! و اگه روی وسایل یه نفر بریزیمش، ما رو به زمان گذشتۀ مربوط به همون شخص می بره! پس میشه اینجوری راز قدرتمند شدن تام رو فهمید و جلوی اون رو از همون اولش که بچه بوده گرفت

رو به سایر اعضای محفل کرد:
- دوستان، یاران، هم محفلیان (تازگیا دامبل چه باکلاس شده ) می خوام یکی از وسایل شخصی لرد ولدمورت رو برام بیارین تا بتونم روش آزمایش کنم.

تدی با تردید دستش را جلو آورد:
- هممم... ببخشید. این دندون مصنوعیا به درد می خورن؟ روی میز کنار تختخواب اون ماره بودن!

فیتیل دامبل:
-


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۰ ۱۷:۵۳:۰۶
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۰ ۱۸:۰۳:۴۵


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
با اجازه ی مای لرد :سوژه ی جدید

لرد سیاه با وقار در میان مرگخوارانی که با اشتیاق توام با وحشت به وی خیره شده بودند راه میرفت .فنریر که در گوشه ای نشسته بود با ولع به بچه خرگوشی خیره شده بود که در درون دیگ تکان تکان می خورد.

لرد به طرف دیگ برگشت و بچه خرگوش که با دیدن چشمان اتشین لرد وحشت کرده بود ساکت شد و در گوشه ای نشست تا پخته شود.لرد با سردی گفت :
_مرگخواران من ،ارباب گشنست.آنی مونی تا بیست دقیقه دیگه این بچه خرگوش باید اب پز شده باشه.حواست باشه که این بچه فقط ماله اربابه اناکین.

نارسیسا با بغض به بچه خرگوش که در درون دیگ نشسته بود خیره شده بود .لوسیوس با لحن محکمی گفت :
_سرورم ،اگه اجازه بدید می خواستم امروز برای انجام کاری همراه با نارسیسا از خانه ریدل خارج بشم.

لرد با نگاهی بی تفاوت لوسیوس را ساکت کرد.سپس خونسردانه روی مبل اشرافی که در گوشه ی سالن به چشم می خورد نشست و با سردی گفت :
_نه مالفوی.شما هیچ جا نمی رین.شما همینجا می مونین چون ارباب براتون یک ماموریت داره.

بلاتریکس که با شنیدن نام ماموریت خشک شده بود به تندی گفت :«سرورم، اگه ممکنه این ماموریت رو به من بسپارید .من خیلی خوب می تونم از پسش بر بیام.»
لوسیوس با خشم به بلاتریکس نگاه کرد که با خونسردی توجه لرد را به خود جلب می کرد.سپس به نارسیسا نگاه کرد که با چشمانش از او می خواست که ساکت باشد.
_متاسفم بلا.این بار ارباب این ماموریت رو به من سپرده.بهتره دنبال کار دیگه ای باشی.

لرد به بارتی اشاره کرد و بارتی در حالی که کنجکاوانه به ان ها خیره شده بود سر به زیر انداخت و با ناراحتی به طرف اتاقش حرکت کرد.
_خیلی خب لوسیوس.بلا درست می گه.اون می تونه از پس این ماموریت بر بیاد.البته من از اول اینو می دونستم می خواستم ببینم شما چی می گین.

بلا با لبخندی پیروزمندانه به لوسیوس نگاه کرد.لوسیوس با عصبانیت دستانش را بهم فشرد و بعد گفت :
_پس سرورم.اجازه می دید که خانه ریدل رو برای ساعاتی ترک کنیم؟
_سکـــــــــووت مالفوی.شما هیچ جا نمیرین.من ماموریت مهمی برای شما دارم.

لوسیوس با شنیدن این حرف به بلا نگاه کرد و لبخندی زد .سپس به ارامی پرسید :«چه ماموریتی سرورم؟»
_پیاز هارا پوست بکنین.همین الان.پیاز های خانه ریدل ارباب زیاد شدن.لوسیوس می خوام این کارو تا دوساعت دیگه انجام بدی.

لرد سیاه بار دیگر با وقار طول سالن را پیمود و بعد در حالی که به نظر می رسید فکری در سر دارد گفت :
_مرگخواران ،ارباب باید بره استراحت کنه.سوروس تو همه ی زمین رو طی میکشی..مورگان کفشای ارباب رو واکس می زنی.بقیه هم میرن به نجینی حرف زدن یاد می دن .

بلاتریکس که از انجام کار فارغ شده بود با خوشحالی پرسید :«سرورم ، یک ماموریتی می خواستین به من بدین.»
_خوب شد یادم انداختی.برو تو مسئول ورزش مار ارباب هستی.مواظب باش که نیشت نزنه.وقت نکردم زهرشو بگیرم.البته اگه نیشتم زد مهم نیست.


لرد با لبخندی سرد توام با بدجنسی به طرف اتاقش حرکت کرد.مورگان اهی کشید و در حالی که به طرف سوروس می رفت گفت :
_این چرا هرچی دلش می خواد به ما میگه؟مو داریم که اون نداره.دماغ داریم که اون نداره.خوشکلی داریم که اون..

در همین لحظه مورگان با چشم غره ی بلاتریکس ساکت شد.لرد که از پشت دیوار این حرف هارا شنیده بود به فکر فرو رفت و ناخوداگاه لبخندی زد .

فلـش بـــــک چند سال پیش :

پسر چهار ساله که با شرارت سیخ بلندی را در بدن نحیف موش فرو می کرد به اطرافیانش نگاه کرد که با انزجار به او خیره شده بودند. پسرک لبخند شومی زد و جگر موش را بیرون کشید و بعد در یک حرکت سریع ان را در ردای دختری که لباس صورتی رنگی پوشیده بود انداخت. دخترک جیغ کشید و از هوش رفت .

پسر مو طلایی که صورتش پوشیده از کک های سرخ رنگ بود جلو امد و در حالی که دستانش را از جیبش بیرون می اورد با حالت تهدید امیزی گفت :
_ اگر یک بار دیگه بچه هارو اذیت کنی،ما تورا از اینجا بیرون می اندازیم .

تام بی توجه به پسرک رویش را برگرداند .پسر دیگری که موهای سرخ و چشمانی ارغوانی داشت با ناراحتی گفت :
_تو همه رو می ترسونی.تو بدی.تو شروری.

در ان لحظه تام چهار ساله احساس حقارت می کرد که در مقابل دوستانی که به مراتب از او ضعیف تر بودند تحقیر شده بود .اما صدایی در گوشش می پیچید که از ان لذت می برد :تو بدی ،تو شروری..

تام با ناراحتی به طرف اتاق محقری که به او و سه نفر دیگر تعلق داشت رفت و بعد با عصبانیت در اتاق را بست.بغض و احساس حقارت در مقابل بچه هایی که به نظر او احمق بودند ازارش می داد.در فکر فرو رفت ..

_اوه پسر جوان ، برای چی ناراحتی؟نواده ی ما که نباید این قدر زود عصبانی شود.خونسرد باش پسر جان و خوشحال که ما تورا نواده ی خود قرار داده ایم و تصمیم داریم به تو قدرتی بدهیم به شرطی که تو با ما پیمانی ببندی .

تام با تعجب به نور سبز رنگ نگاه کرد و بغض و خشمش را فرو داد.سپس با صدایی که سعی می کرد محکم باشد پرسید :
_تو کی هستی؟واسه چی اومدی منو اذیت کنی ؟پیمان یعنی چی ؟

صدای قه قه ای که از سوی نور سبز رنگ در اتاق طنین انداخته بود تام را وحشت زده اما مشتاق کرد.
_تو باید با من پیمان ناگستستنی ببندی که تا اخر عمر با مشنگ ها مبارزه کنی و نام مرا زنده نگه داری.در عوض من هم به تو قدرت جاودانگی و ساخت هورکراکس را می دهم.

تام کوچک چشمانش را مالید و خمیازه ای کشید.سپس با ناراحتی گفت :
_ولی من که نمی دونم هورکراکس چیه؟شاید شما داری منو گول میزنی.ولی من خیلی زرنگم از همه بچه های اینجا زرنگترم.
_هاهاها،من می دونم که تو خیلی زرنگی کوچولو ،بایدم باشی . هرچه باشد نواده ی ما هستی.بزرگ که بشی می فهمی هورکراکس چیه،ولی فعلا بدون چیز خوبیه و تورو قوی می کنه.

تام لبخندی زد و بعد با دستان کوچکش موافقت خود را اعلام کرد.

پایان فلــــش بک .

لرد سیاه با یاداوری این خاطره لبخندی زد.نجینی را دور کمرش گره زد و با خود گفت:
_معلومه که من از همتون بهترم.من از همتونم زرنگترم.اصلا هم کچل نیستم.چشم شما ها یارای دیدن موهای ارباب رو نداره.

________________-

این سوژه بر اساس داستان سیندرلای سه نوشته خواهد شد.از این رو به پست بعدی که مکمل این سوژه هست مراجعه کنید.برای جلوگیری از زیادی بلند شدن سوژه!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۰ ۱۶:۲۶:۵۸

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.