هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱:۱۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
پرنده‌ای پر می‌زد.
سپس جیز شد.
باران گرفت، خیس شد.
بی‌پدری آمد در قفسش نهاد و آب و نانش داد. خداوند پدرش را بیامرزد.
پرنده قوی شد و قفس را شکست. مانند تخمی که ز آغاز از آن سر برواؤده بود.
سپس سوسماری از توی حلقش درآمد و گلوی سگ همسایه را درید.
گرازی تخم گذاشت.
اما گردنش نگرفت و تخم کپک زد.
آنگاه هاگ‌های تولیدشده‌‌‌اش به خرسی چسبیند.
خرس خارشش گرفت. زگیل داشت. پشت خود را به نزدیک‌ترین درخت مالاند و خاراند خویش را.
سپس زیر آن درخت آلبالو محتویات مثانه‌اش را گم نمود و اشک‌ریزان به سوی دامن مادرش شتافت.
هنوز در تأیین قلمرو نوب بود.
اما هاگ‌ها از تنش جدا شده و مثل جیمبو با باد پرواز می‌کردند.
هرکدام جایی تاریک، سرد و مرطوب یافتند و مشغول به رشد شدند.
مدتی بعد، گودریک از غار شیری سربرآورد.
هلنا از سوراخ گورکنی.
روونا از سولاخ دماغ زاغی.
و سالازار، از لانه‌ی ماری.

و این چهار تن، هاگوارتز را بنا نهادند.

هرکی هم غیر از این بگه، دروغ گفته.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۲:۱۸:۱۶
دلیل ویرایش: نعوذ بالله
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۶:۱۹:۵۳
دلیل ویرایش: پاشیموکیتخ
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۷:۲۵:۱۱
دلیل ویرایش: الو جادوکار؟!

تصویر کوچک شده
بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱:۴۶:۳۴ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
پست پایانی


در همین حین که مرگخوارا، مشغول ترمیم کانون از هم گسیخته ی خانواده اسب های آبی بودن؛ جلوی در باغ وحش چندین کالسکه از بخش مراقبت از جانوران جادویی، مبارزه با مخدرات جادویی و اطلاعات و امنیت وزارت سحر و جادو به همراه تعداد زیادی کارآگاه و مفَتِّش آپارات کردن.

مسئول عملیات از کالسکه پیاده شد. دست راستش رو با دونات توش بالا آورد و فریاد زد:
- شروع کنید!

بلافاصله بعد از اعلام دستور، تمامی نیرو ها با فریاد به سمت دیواره و در ورودی هجوم آوردن. که موجب به بار اومدن مصدومات و خسارات زیادی شد و عملیات مدت کوتاهی پس از شروعش، لغو شد. اما با پا درمیونی مسئولین، تذکر به بی جنبه های عملیات ندیده و با توجه به اهمیت ماجرا عملیات دوباره و با شدتی کم تر شروع شد.

رئیس، دوناتش رو بالا آورد و گاز بزرگی به آن زد. اما بلافصله با درد بسیار تفش کرد و اعتراض کرد:
- حالا من حالم خوب نیست و یادم میره! شما نمیفهمین من دندونام پوسیده ان و دونات نمیخورم؟

سپس دونات رو به سمت دستیارش گرفت و با بی میلی و اکراه دونات رو به او تعارف کرد:
- میخوری؟
- آخ آره. یه هفتس با زنم دعوام شده و از خورد و خوراک افتدربلعا...

رئیس در حالیکه سعی می کرد، دستش رو که تا آرنج در حلق دستیارش فرو رفته بود، در بیاره، فریاد زد:
- یکم تعارف حالیت باشه. گشنه!

اما اوضاع داخل باغ وحش خیلی متشنج تر از این حرفا شده بود. مدیر باغ وحش که اوضاع رو وخیم دیده بود، دستور داده بود همه قفس هارو باز کنن تا یه بلبشویی ایجاد کنه و بتونه فرار کنه. بازدید کننده ها همه فریاد زنان دور محوطه باغ وحش میچرخیدن و حیوونا هم از فیل، که حالا کارش خیلی رونق گرفته بود، پف فیل گرفته بودن و اوضاع رو تماشا می کردن.

مرگخوارا هم که موقعیت رو فراهم دیدن، لرد رو راضی کردن که سرگرمی بسه و تا دستگیر نشدیم ازینجا بریم. لرد هم که ارباب بسیار نرم خویی بود، با دو سه تا کروشیویی که حواله مرگخواراش و حتی بازدیدکننده ها کرد، راضی شد که میتونن برن و به خانه ریدل ها آپارات کردن.

مدیر باغ وحش رو، درحالیکه کیسه های طلایی که نیکلاس بهش داده بود رو پشت سرش میکشید، با چندتا پریزاد رودولف پسند کنار در پشتی باغ وحش دستگیر کردن. وقتی کنار رئیس آوردنش، رئیس بلافاصله چکی زیر گوشش خوابوند و گفت:
- اینجا فقط من سوال میپرسم!
- باشه. من که چیزی نگفتم! بپرس.

مدیر لحظاتی صبر کرد که رئیس سوالاشو بپرسه. اما رئیس با حالتی پوکر به مدیر نگاه می کرد. ناگهان متوجه شد که باید سوال بپرسه. به دستیارش اشاره کرد و سرش داد زد:
- پرونده دست توئه! بیا بپرس!

دستیار جلو اومد و چک دیگه ای زیر اون یکی گوشش خوابوند.
- اینجا فقط من سوال میپرسم! نیکلاس فلامل کیه و تو چه ارتباطی باهاش داری!
- مالک باغ وحشه و اینجارو چند روز پیش خرید. من فقط براش کار میکنم.
- پس توهم باهاش توی قاچاق سنگ های جادوی مخدر همدستی!
- قاچاق؟

ناگهان رئیس و دستیارش، هردو، همزمان دو چک زیر دو گوش مدیر خوابوندن. سپس هردو بازهم همزمان گفتن:
- اینجا فقط ما سوال میپرسیم.

اما مدیر بیهوش شده بود و چیزی نشنید. جعفر که از آن طرف شاهد تمام ماجرا بود خنده ای کرد و گفت:
- هعی نیکلاس! تو که کیمیا گری بودی کا! نمیباس سر دو نخ سنگ مع ره مجبورم کنی که لوت بدم!

سپس چوبش رو از زیر بغلش برداشت و گوسفنداش رو به سمت دشت هی کرد.

پایان


ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱:۵۲:۲۳


Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!



پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۰:۱۷:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
باران عجیبی میبارید. جنگل کنار قلعه مرطوب تر و سرد تر از همیشه بود.

اما که شنل، تمام لباسها و کفشهایش خیس شده بود با قدمهای سنگین در جنگل جلو میرفت و به قلعه نزدیک میشد.

نفس نفس میزد. لباسهای خیسش روی تنش سنگینی میکرد و پاهایش را که با هر قدم در گل و لای فرو میرفت ، با زحمت بیرون میکشید و سعی میکرد زمین نخورد.
مدت ها بود که به هاگوارتز رفت و آمد میکرد. چیزهای ضروری و مهم را در مکانهای مخفی در قعله، به خصوص خوابگاه گریفندور پنهان کرده بود. چیزهایی که نگه داریشان در خانه اش خطرناک بود و قلعه با جادوهای محافظتی اش مثل صندوقچه بزرگی انها را برایش نگه میداشت.

برای انکه جلب توجه نکند، از راه های مختلفی برای ورود به قلعه استفاده میکرد و امروز بدترین آنها را برای برگشت به هاگواترز انتخاب کرده بود. رزمرتازی که برای جابه جایی از آن استفاده کرده بود ، به جای هاگزمید او را به وسط جنگل ممنوعه رسانده بود. این اولین مورد عجیب امروز بود.

اما خودش رزمرتازهایش را میساخت و تلاش زیاد برایش گنجیه تجربه گرانبهایی به ارمغان اورده بود. امکان نداشت که اینقدر اشتباه کند.گاهی رزمرتازش چند متر دورتر از مکان اصلی ظاهرش میکرد ولی هیچ وقت اینقدر دور نشده بود.

وقتی در وسط جنگل ممنوعه ظاهر شده بود به سرعت چوبدستی اش را دراورده بود و منتظر حمله احتمالی شده بود.
ولی هیچ کس انجا نبود. اما در جنگل بارانی تنها بود. جنگل تاریک و مرطوبی که فقط صدای قطره های باران سکوت عجیبش را میشکست.

حتی قبل از اینکه باران لباسش را خیس کند، سرمای عجیبی بدنش را فرا گرفت و قلبش را لرزاند. این خوب نبود. اصلا خوب نبود.


حالا با بیشترین سرعتی که میتوانست در زمینهای گل الود جنگل داشته باشد به سمت قلعه میرفت.چوبدستی اش راه را روشن میکرد.
بعد از چندی راه رفتن ، بلاخره میتوانست نوری که از پنجره های قلعه به بیرون میتابید و قلبش کمی ارام گرفت. در قلعه همه چیز بهتر بود. لباسش را عوض میکرد و غذای گرمی..

_ اشتباه میکنی اما….

سر جایش خشکش زد. دست های نامرئی گل به پاهایش چنگ زده بود و حرکت را برایش سخت تر میکرد. سعی کرد به سمت عقب بچرخد ولی تعادلش را از دست داد . تلو تلو خورد و چوبدستی از دست خیس از بارانش رها شد و به زمین افتاد.

-اما…. اشتباه میکنی….

سریع روی زمین زانو زد و دستهایش را روی زمین کشید که جوبدستی را پیدا کند. ثانیه ها مهم بودند، پس به زخمی شدن دستش با خار ها و سنگها توجهی نمیکرد و مانند کوری بی نوا زمین را چنگ میزد.

نفس نفس میزد و باران دید محدودش را تار کرده بود. صاحب صدا هر لحظه ممکن بود به او حمله کند.
نه، خیلی وقت قبل تر میتواست اما را از پا در اورد. باران، صدای خش خش برگها و صدای قدمهایش مثل محافظی صداهای دیگر را خفه کرده بود و اما اصلا متوجه کس دیگری جز خودش در جنگل نشده بود. حتی الان هم چیزی نمی شنید.

اینجوری میمرد؟ جنازه اش مثل موش فاضلاب در گل میماند و میپوسید. خیلی مسخره بود. زندگی که خیلی برای آن نگرانیم و غصه میخوریم ، درست در یک لحظه ، در جای اشنا ، در یک جای غریبه، در درد و رنج یا در ارامش محض به پایان میرسد. درست مانند شروعش ، پایانش هم غیر قابل کنترل و غیر قابل اجتناب است.

در همین فکر ها بود و‌ داشت ناامید میشد که انگشتانش به جسم اشنایی خورد.

- لوموس!

نور چوبدستی را با دست لرزان و گل آلود به عمق جنگل انداخت. قطره های باران در نور میدرخشیدند. هیچ کس در جنگل نبود.

- این یه شوخیه؟ب…..بیا بیرون!… بیا بیرون!

جمله ی اخر را بلند تر گفت و منتظر ماند. اما کسی از جنگل بیرون نیامد. با استرس به سمت قلعه برگشت و اطرافش را کاملا از نظر گذراند. هیچ کسی را نمیدید.

توهم بود؟ بیش از حد سردش شده بود؟ رزمرتازش طلسم شده بود؟ تاثیر جنگل بود؟

به فکر های قبلیش برگشت. همه چیز در قلعه بهتر بود. باید به قلعه برمیگشت. به سختی از جایش بلند شد و با لباسهای گلی دوباره به سمت قلعه به راه افتاد.
سعی کرد به صدایی گوش نکند. احساس نکند که کسی همینجاست.مرتب برنگردد و به پشت سرش نگاه نکند. توهم بود. بیش از حد سردش شده بود. رزمرتازش طلسم شده بود. تاثیر جنگل بود.

بلاخره به قلعه رسید. از در اصلی وارد شد و منتظر موج گرمای لذتبخشی شد که همیشه هنگام ورود به قلعه به پیشوازش میامد. ولی این بار خبری از
گرما نبود. سرمای جنگل با او به قلعه امده بود.

راهرو ها خالی بود و صدای قدمهای اما و چکیدن قطره های اب از لباسش به زمین ‌در سکوت اکو میشد.

نور مشعل ها روی نقاشیهای دیوار سایه می انداخت و صورتهای کنجاوشان را که باهم پچ پچ میکردند و به اما زل زده بودند، وهم انگیز میکرد.

تصمیمش را گرفت. به سالن گریفیندور میرفت و وسایلش را برمیداشت و بلافاصله به خانه میرفت.
چیزی در جریان بود. مثل مار بزرگی در قلعه، جنگل و در همه جا بود و جلو میرفت. اما اصلا نمیخواست امشب در قلعه بماند.

- شنیدی؟ گفتم که اشتباه میکنی…

این بار حتی نایستاد. به اطراف نگاه نکرد. قدمهایش را تندتر کرد و تقریبا به سمت تابلو بانوی چاق شروع به دویدن کرد.

رمز در چه بود؟ قبلا از دوستان گریفندوریش پرسیده بود اما ذهنش پریشانتر از آن بود که به یاد بیاورد.
فکر نمیکرد که الان کسی به خوابگاه بیایید و اتفاقی در را باز کند . چه باید میکرد؟ شاید….

در واقع نیازی به رمز نبود. تابلو باز بود و خبری از بانوی چاق نبود. اما جلوتر رفت و دید چیزی تابلو را باز نگه داشته است. یک کتاب بود . رویش نوشته بود جادوگر قاتل.

_ یادت اومد؟ اگر یادت بیاد…. میفهمی که اشتباه کردی…

این بار صدا نزدیکتر بود و اما ناخواسته به اطراف نگاه کرد. این بار هم کسی نبود.

ترسیده بود.بدون انکه به کتاب دست بزند از رویش رد شد به داخل تالار گریفندور رفت. بر خلاف انتظارش تعداد زیادی از گریفیندوری ها در تالار جمع شده بودند و عجیب تر از همه انها وجود الستور و مرلین در تالار بود.
الستور را میشناخت. یک مرگخوار خطرناک بود. از ان دسته ایی که اما نمیخواست به آنها نزدیک شود. بوی خون و دردسر میدادند.

درست قبل از اینکه بپرسد چرا در تالار جمع شده اند. چیزی به نظرش آشنا آمد. قیافه ادم ها؟ دکوراسیون؟ چه بود؟

نه…. همه چیز آشنا بود. همه چیز. جمع شدن افراد با قیافه های نگران…. سرمایی که در قلعه جریان داشت… جادوگر قاتل….

یک بار دیگر هم اتفاق افتاده بود ولی اما دقیق به یاد نمیاورد. خاطراتش مه آلود بودند. خاطرات خودش…. واقعا خاطرات خودش بود؟

- داره یادت میاد نه؟ گفتم که …. داری اشتباه میکنی… دیگه در قلعه هیچ چیز بهتر نیست…

صدا خیلی نزدیک بود. خیلی نزدیک. از درون سرش میامد….

اما به صورت غریزی گوشهایش را گرفت. از همیشه بیشتر سردش شده بود و میلرزید.

- به به ببین کی اینجاست!…. نمیدونستم قرمز رنگ مورد علاقه تو هم هست…

با این حرف الستور همه به سمت اما برگشتند. تلما جیغ کشید . چند نفری خودشان را عقب کشیدند.

مرلین گفت: “ تو کجا بودی؟ سر و وضعت چرا اینجوریه؟ این خون چیه؟”

اما دستش را از روی گوشهایش برداشت و گفت:” من فقط تو بارون موندم…. خون چیه….”

تلما با صدای لرزان گفت: “ امشب که بارون نمیاد….”

اما با گیجی گفت: “ بارون خیلیم شدیده…. نگاه….”
به لباسهایش نگاه کرد. باران نبود. گل نبود. برگ درختی نبود.

خون بود. لباسش تماما خون بود.

ولی از جنگل گذشته بود نه؟ با رزمرتاز اومده بود تا از خوابگاه برش دارد…. چه چیزی را بردارد؟ رزمرتاز از کجا او را به هاگوارتز آورده بود؟ باران می آمد یا نمیامد؟ از جنگل…. باید شجاعتش را ثابت میکرد… نه این نبود… از جنگل امده بود که وسیله اش را بردارد…. کشتن شجاعت میخواهد ، شجاعتش باید اثبات میشد… برای همین جنازه را میان در تابلو گذاشته بود…
جنازه؟ جنازه بود نه؟کتاب نبود. نه کتاب نبود.

سرش گیج میرفت. به سمت در تالار برگشت و به در اشاره کرد.

_ اون گذاشتش اونجا…. نه…. من گذاشتمش اونجا…

همه به جز الستور به سمت در دویدند. الستور با لبخند مرموزی به اما زل زده بود.

وقتی همه رفتند ، الستور آرام گفت:” داره یادت میاد مگه نه؟”


ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۴:۲۵:۴۴

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰:۲۸ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
بازنشستگی تریلانی

---

کافه سه دسته چاقو - بورکینافاسو

ساحره ای که روبروی سیبل تریلانی نشسته بود پرسید:
_ راس میگن شما پرفسور هاگوارتز بودین؟ همکار آلبوس دامبلدور بودین؟

سیبل، عینک ته استکانیش که چشمانش را ورقلمبیده نشان میداد اندکی جا به جا کرد، بادی به غبغب انداخت و پاسخ داد:
_ بله بله!

سپس ساحره، اندکی ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_ یه شایعاتی هم هست حقیقتش. میگن شما هر جا میرید، اشتباهی پیشگویی میکنید... بخاطر همین مدام نقل مکان میکنید!

سیبل دماغش را باد کرد و گفت:
_ میازار موری که دانه کش است...

ساحره:
_ جـــــــان؟ ... چه ربطی داشت؟

سیبل دیگر معطل نکرد و به گوی سفیدی که روبرویش بود خیره شد، چشمانش را بست و با تمام توان زور زد:
_ اووووووووو.... اوووووووووووم

چنان زور میزد که عنقریب بود چشمانش از حدقه بزنند بیرون

سپس مکثی کرد و چیزهایی نامفهوم زیر لب زمزمه کرد:
_ آعوووو...وعوووو...عوووووو

در انتها با صورتی برافروخته و گونه هایی گل انداخته، چشمانش را باز کرد و خطاب به ساحره گفت:
_ مرغ میبینم!

ساحره:
_ مرغ؟

سیبل:
_ آری! مرغی که زاییده!

ساحره:
_ زاییده یا تخم گذاشته؟!

سیبل:
_ یعنی گاوتون زاییده!

ساحره پریشان شد و گفت:
_ یعنی بدبخت شدیم؟

سیبل:
_ خیر خیر... منظورم اینه خوشبخت شدین! گاوتون...همون مرغتون تخم گذاشته! تخم طلا!

ساحره که ذوق کرده بود از جا جست، چند گالیون جلوی سیبل انداخت و گفت:
_ وای! شما از کجا فهمیدی؟ ما مزرعه داریم. گاو هم داریم و میخواستیم مرغ و خروس هم بخریم! ولی شک داشتیم! حالا دیگه مطمئن شدم! هر چی گالیون برامون مونده میریم مرغ و خروس میخریم! بهترین سرمایه گذاریه!

سپس به سرعت از کافه خارج شد.

سیبل سریع گالیون هایی که جلویش بود را جمع کرد و در جیبش گذاشت. در همان لحظه مردی وارد کافه شد و درست کنار سیبل نشست و روزنامه پیام امروزش را روی میز انداخت. توجه سیبل به تیتر اول آن جلب شد:
نقل قول:

اطلاعیه شماره چهار اداره بهداشت وزارت سحر و جادوی بورکینافاسو:
به اطلاع جادوگران و ساحره های محترم میرسانیم، با توجه به شیوع آنفولانزای جادویی مرغی، طی طرحی ضربتی، کلیه ماکیان و مرغ و خروس ها معدوم خواهند شد. پیشاپیش از همکاری شما کمال تشکر را داریم.
قیرمیش قورمیش زاده - رییس اداره بهداشت


سیبل آب دهانش را قورت داد و با نگرانی زیر لب زمزمه کرد:
_ این یکی مشتری هم بدبخت شد پس!

سپس سریع چمدانش را از زیر میز بیرون کشید، سر پا ایستاد و باز زمزمه کرد:
_ دوباره وقت رفتنه!

و با صدایی بلند و شپلق گونه، غیب شد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


print("OOPS KADE")
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶:۳۱ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
جادوفلیکس



توجه:


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


ماجراهای اوپس کده


In the inky maw of that infernal hold, where sunlight dares not creep, Fenris, the wolf of spite, unleashed a howl that shook the deep. With eyes that burned like embers, hatred in his every breath, He raged against the gods, who'd wrought this cursed, eternal death. His fangs, a gnashing storm, did lash at the enchanted stone, A ceiling bound by spells, a prison all his own. Those ancient wards, with power from a bygone age, they held him tight, But Fenris' fury, like a furnace, burned with endless night

در و دیوار زندان فنریر به خاطر عصبانیتش داغ شدن و ویرسینوس که نشسته بود کف زمین و داشت زنجیرهای خورده شده رو هضم می‌کرد، از جاش بلند شد و گفت:
- مطمئنی؟

فنریر مطمئن بود. در واقع برای اولین بار توی زندگی طولانی و تنها و ناراحت کننده‌ش که شب‌ها خودشو با گریه می‌خوابوند و با عروسکش که روی دیوار با ناخناش کنده‌بود، صحبت می‌کرد؛ مطمئن بود.
- آری آورنده روشنایی. اکنون زمان گرگ و تبر است.

ویرسینوس یه نگاه به خودش کرد، بعد زنجیرای خورده شده رو به خودش جذب کرد که محورش قوی‌تر و زنجیری‌تر بشه و تبر و گرگ دیگه نتونن شکلشو بهم بزنن و کسینوس یا تانژانتش کنن. در واقع اگه یک چیز تو دنیا وجود داشت که ویرسینوس جدی ازش بدش میومد، تانژانت و کسینوس بود. به نظرش هردوشون به شدت بی‌معنا بودن. و بعد ویرسینوس فهمید که اینا در واقع دوتا چیز هستن که ازشون بدش میاد و ریاضیش ضعیفه.

Mark my words! The ward upon that dungeon's hold, once strong and bright, Had grown as frail as shadows in the absence of All-Father's might! For Odin, wise and fierce, was far from Asgard's throne, they say, And Fenrir, scenting freedom's call, did seize the fleeting day. With primal rage, a tremor through the ancient stones he sent, His monstrous jaws, unchained at last, upon the ceiling rent! A mighty chunk of stone he tore, a grievous, gaping wound, And spat it forth with thunderous roar, a challenge to the ground

ویرسینوی یه نگاه به سنگایی که توی تار و پودشون جادو بود، کرد، یه تیکه دیگه زنجیر رو گاز زد و خورد و بعدش فکر کرد اگه یه تیکه زنجیر رو بذاره لای سنگا، آیا طعم بهتری پیدا میکنه؟ تا امتحان نمی‌کرد که نمی‌فهمید. بنابراین یه تیکه زنجیر رو که بوی مخلوط نفس ماهی و ریش زنان میداد رو برداشت و مثل کره مالید روی یه تیکه سنگ کنده‌شده از سقف که اونم با آب دهن فنریر مخلوط شده بود و درسته خوردش.
- Now that's some serious gourmet shit.

فنریر یه تیکه دیگه از سقف رو کند، ریخت رو زمین و بعدش اومد جلوی ویرسینوس که داشت محورا و انگشتاشو لیس میزد، دولا شد و در حالی که دندوناش سنگارو از لای خودشون می‌ریختن بیرون و خودشونو مسواک میزدن، گفت:
- تازیانه تاریکی، بپر بالا.

With Odin's ward a shattered husk, a gaping maw in stone, Virsinius, bold and resolute, did claim a mount of his own. Upon Fenrir's back he clambered, fearless of the beast's dire might, And perched astride the monstrous neck, a rider bathed in night. Together then, this fearsome twosome, from the dungeon's depths they rose, Where sunlight dared not penetrate, a place of endless woes. The wolf, with rage a burning pyre, did shake the ancient ground, As rider bold and beast untamed, for Asgard's surface bound!

ویرسینوس که محورشو با تمام وجود بین موهای بلند فنریر پیچونده‌بود، می‌تونست جریان شدید هوا به خاطر سرعت زیاد فنریر توی کندن سقف رو حس کنه. و البته حالا که از خیلی نزدیک به موهای بلند و سیاه فنریر نگاه می‌کرد، متوجه شد که حتی موهای فنریر هم دهن و دندون دارن. البته که این دهن و دندون‌ها مثل دهن و دندونای اصلیش نبودن و خیلی کوچولوتر بودن. ولی این کوچولو بودن به معنای تیز نبودن، نبود و در واقع اصلا فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه. البته که ویرسینوس قصد انجام همچین کاری رو نداشت و ادب و نزاکت حالیش میشد، بنابراین فقط لبخند معذبی به دهن‌ها و دندونای روی موهای فنریر زد و ناراحت شد که نتونسته ساندویچ سنگ و زنجیر براشون بیاره.

اما این ناراحتی زیاد طول نکشید، چون بالاخره اولین باریکه‌های نور ماه کامل که زمین پوشیده با علف‌های سبز و درختان عجیب آزگارد رو روشن کرده بود، مقابل چشمای ویرسینوس و فنریر قرار گرفت. گرگ و سوارش بالاخره به سطح رسیده بودن. و البته به نظر میرسید خیلی دورتر از قصر والراون و هر محل متمدنی باشن.

An age had turned to dust, an eternity in hold, Fenrir, the bane of Odin, broke from shadows, fierce and bold. He gazed upon the heavens, where Luna's face so bright, Did bathe the world in silver, a beacon in the night. A fearsome grin, a gnashing maw, with teeth that gleamed like knives, He raised his voice, a primal song that pierced the very lives of every being in the Nine Worlds, a howl that rent the air, A declaration of his freedom, a beast reborn, to dare! Though Asgard's halls stand empty, their thrones devoid of might, No trembling gods to witness him, bathed in the moon's soft light. Valraven's watchful gaze extinguished, cold and still, Fenrir, the harbinger of chaos, howls with savage will!

ولی خب این چیزا جلوشون رو نگرفت و فنریر حسابی تو صورت ماه زوزه کشید و ماه از شدت بوی نفسش مریض شد و افتاد توی بستر و خواهرش خورشید مجبور شد بیاد یکم ازش مواظبت کنه و هر نه دنیا یهو تاریک شدن و اصلا نمی‌دونستن چی‌شده، ولی خب ماه هم بهرحال شئ آسمانی نبود که به این زوزه‌ها بلرزه و سریع برگشت سر جاش و به سبک giga chad به فنریر نگاه کرد، که زیاد باعث خوشحالی فنریر نشد.

- بعدش چی قراره بشه پس؟

فنریر همونطور به ماه نگاه کرد و دندون نشون داد و غرید.
- ماه و خورشید رو خواهم خورد. هردویشان شکار من خواهند بود.
- آفرین پس واقعا.

البته که آفرین هم داشت واقعا. چون که انعکاس نعره فنریر همینطوری رفت و رفت، برگای درختارو ریزوند، برف روی کوه‌هارو ریزوند، یخ‌های قطب رو آب کرد و باعث شد پنگوئنا و خرس‌های قطبی و سیل‌ها منقرض بشن. بعدشم رفت و رسید به آزگارد و خورد تو دیوار دور شهر آزگارد و یه لحظه وایساد، سرش رو خاروند، یادش افتاد که صدای نعره فنریره و دیوار و این چیزا نمیتونن جلوشو بگیرن و بنابراین شونه‌شو انداخت بالا، بعد نعره کشید و از دیوارها رفت بالا و پرید توی شهر و شروع کرد به وارد شدن به گوش شهروندان و جادوگران و مردگان و زندگان و هرکی که اونجا بود. نعره فنریر بلافاصله بعد از ورود به گوش ملت، خودشو کوبید تو پرده گوششونو و پاره پوره‌ش کرد و رفت رسید به مغزشون.

نعره فنریر دستاشو به هم مالید، نفس عمیقی کشید، بعدشم خودشو با تمام قدرت کوبید توی مغز همه که باعث شد جادوگرا از گوش و چشم و بینیشون آب دماغ و غذا و خون بپاشه بیرون. اما اثری که روی شهروندان آزگاردی داشت، خیلی متفاوت‌تر بود و باعث شد مه عجیبی به رنگ زرد از توی گوش‌هاشون بزنه بیرون و همه‌شون به شدت سرشونو تکون بدن و با تعجب به اطرافشون نگاه کنن و تازه بفهمن که چی‌شده و چرا و چگونه!
و بعد، اولین ساکنین آزگارد فهمیدن چه اتفاقی افتاده.
- فنریر برگشته!
- بالاخره میتونیم از این دنیای فلاکت‌بار و جاودانگی زورکی آزاد بشیم!
- فنریر نجاتمون بده!

البته اون دور دورا توی دریاها و آب‌های بین دنیاها که خیلی هم سرد بودن و پر از کوسه، نهنگ و دلفین و نمو و باباش و دوری که هی همدیگه رو گم می‌کردن، بیداری حتی مهم‌تری داشت اتفاق می‌افتاد. نعره فنریر امواج دریارو شکافت، با کوسه‌ها و نهنگا بای بای کرد و رسید به اعماق اقیانوس که ماسه‌ها و سنگ‌ها به شکل عجیبی قرار گرفته بودن و گویا تپه خیلی گنده و خفنی تشکیل شده بود. البته این تپه کاملاً هم به نظر نمی‌رسید که ثابت باشه و گاه‌گداری یه تکون‌های ریزی به خودش می‌داد و انگار خودشو کش و قوس می‌داد یا حتی رشد می‌کرد.

In the crushing depths where sunlight dares not tread, Jormungandr, the world serpent, on the ocean floor lay dead. Eons he'd slumbered, cast away by Odin's might, A prisoner of the churning sea, lost in eternal night. But then a sound, a tremor deep, did pierce the ocean's hold, A brother's howl, a primal call, a tale of freedom told. Fenris' defiant cry awoke the serpent from his sleep, His ancient eyes, with hatred burning, glowed in the ocean's keep. A primal rage, a fury cold, within his coils did churn, The slumbering leviathan, for vengeance now would burn. The world itself would feel his wrath, a terror yet unknown, For Jormungandr, the world serpent, was to his fury thrown.

و یورمونگاندر که از خواب بیدار شده بود، همه ماسه‌ها و صخره‌ها و لونه‌هایی که موجودات دریا روی بدنش ساخته بودن رو خراب کرد و کلاه خوابش رو از سرش برداشت و چمدون وسایلش رو از کنارش قاپید و شروع کرد به صعود از عمق تاریک دریا. همون‌طور که بالا می‌رفت متوجه شد گرسنه‌شه که خب البته توی مسیرش تا چشم کار می‌کرد کوسه و نهنگ و دلفین بود. و در نتیجه، افعی عظیم هرچی سر راهش دید رو بلعید، حتی به دوری هم رحم نکرد که بعدش بتونه حسابی به نمو و باباش که حالا حالاها باید دنبالش می‌گشتن بخنده. و بعد که حسابی سیر و پر شد و تونست سه دور، دور کل دنیا بدنش رو بتابونه و همه شهرارو غرق کنه، به سطح آب رسید.

In the churning ocean's wrath, where mortals dared not tread, Jormungandr, the world-serpent, reared his monstrous head. Fenris' howl, a savage song, across the waves did fly, A call to chaos, a brother's rage, that met Jormungandr's eye. With primal fury in his gaze, a terror to behold, He answered Fenrir's battle cry, a legend to unfold. A monstrous bellow split the heavens, a tempest in its wake, The waves themselves cowered in fear, a monstrous serpent's wake. No slumber could restrain him now, no mortal plea suffice, Jormungandr, the world-encircling, claimed vengeance as his price. The empty halls of gods and men, a target etched in flame, He lashed the seas in fury's wake, and roared Asgard's coming doom!

بعدش یورمونگاندر شناکنان به سمت آزگارد رفت و هر چی ماهی و قایق و آدم و اسب و روباه دید رو خورد تا اینکه حتی بزرگ‌تر بشه و رنگ به فلس‌هاش که به خاطر قرن‌ها گرسنگی سفید شده بودن، برگرده. و بعد، یورمونگاندر سرش رو بالا آورد و از بالای دیوارهای عظیم آزگارد، به سیل مردم آزگاردی و جادوگر خیره شد.
سیل مردم آزگاردی رگناروک خواه و جادوگر و والکری رگناروک نخواه هم بهش خیره شدن. و بعد آزگاردی‌ها شروع کردن به تشویق و شادی و اسم یورمونگاندر و فنریر رو با خوشحالی فریاد زدن و یورمونگاندر به غایت متعجب شد که احتمالاً قابل درکه. جادوگرا و والکری‌ها البته سریع صحنه رو خالی کردن تا ببینن چه غلطی باید بخورن.
آزگاردی‌ها هم بعد از اینکه سریع ضیافتی ترتیب دادن و کلی پیش‌کشی به یورمونگاندر دادن، گفتن:
- بریم پیش فنریر؟

یورمونگاندر چشماشو تنگ کرد. با شک بهشون نگاه کرد. می‌خواست مطمئن بشه کلکی تو کارشون نیست و یهو دوباره نمیندازنش تو دریا، رودخونه یا دریاچه. بعد که از حسن نیتشون مطمئن شد و همه پیش‌کشی‌هاشون رو خورد، گفت:
- دلم واسه داداشیم تنگ شده. بپرید بالا جهتو نشون بدید زود بریم.

و در نتیجه، زود رفتن!

We were speeding together
Down the dark avenues
But besides of the stardom
All we got was blues

But through all of that sorrow
We were riding high
And the truth of the matter is
I never let you go, let you go

We were scanning the cities
Rocking to pay the dues
But besides of the glamour
All we got was bruised


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۳:۰۱:۰۶

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸:۴۳ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
اعضا یک به یک وارد شدند. تالاری بود پر شکوه و عظمت ...که نه خب! در واقع قرار بود وارد یک عدد تالار لوکس، با تمام امکانات رفاهی، تفریحی شوند که کفگیرشان به ته قابلمه خورد. تالار جدید چیزی جز یک چادر مسافرتی ۱۲ نفره نبود. خب حداقل از این لحاظ ظرفیت بیشتری نسبت به سایر چادرهای مسافرتی داشت. البته ۴ تا پنجره ی مشرف به دره هم از آپشن های گفتنی آن بود.

-بانو دیگه مارو نمیخواین؟
-امم بانو اینجا قرار گاه موقتمونه نه؟ بعد از استراحت کوتاهی دوباره مسیرو ادامه میدیم؟
-بانو میگم میشه ته قابلمه رو قیر بگیریم تو خود قابلمه یه گوشه ی تالار بمونیم؟
-بانو...
-چه خبره جوجه اردکای مامان؟ نیومدیم اردو که! خونه زندگیمونو جمع کردیم اوردیم. میخواین بخواین نمیخواینم بازم باید بخواین چون دیگه جا نداریم همینم غنیمته.
-بابا آخه زن! شد ما یه بار در یه جایی رو باز کنیم رو به روی فلاکت و بدبختی و کنار ملک الموت این جناب داس بدست حاضر به قبض روح ظاهر نشیم؟ من چه گناهی کردم آخه؟ میخوام همین فردا مهریه مو بذارم اجرا.
-مهریه که مال منه تو باید بدی.
-مرلینااا من چه گیری کردم از دست این زن؟
-
-بانو مروپ حالا چجوری از توی قابلمه اومدیم اینجا وسط نا کجا آباد؟
-اسکور مامان هنوز این چیزا برات زوده یاد بگیری.
مروپ درحالیکه به شکل جان سینا طور هرکدام از اعضا را در گوشه ای از چادر جا میداد این را به اسکورپیوس گفت.

-دوریا کاهوچینی مامان حالا که بغل در نشستی اون زیپ چادر رو میکشی شبا اینجا خیلی سوز میاد.
دوریا درحال کشیدن زیپ بود که ناگهان یک دست مجهول الهویه از در قابلمه عبور کرد و وارد قابلمه شد.


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۲ ۱۶:۱۷:۵۱

S.O.S


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷:۰۴ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
حسن مصطفی حسابی داغ شده بود و داد سخن داده بود. او که با اون سیبیلاش بی شباهت به هیتلر نبود:
تصویر کوچک شده







دستانش را مانند او تکان میداد و جادوآموزان را خطاب قرار میداد، گویی در برابر کنگره حزب نازی ایستاده است.

نقل قول:

حسن مصطفی:
جادوگر و ساحره و مشنگ و ماگل و گاگل و گوگول و اوجول و غیره...


یکی از جادوآموزان:
_ آقا اجازه؟ اوجول چیه؟

یکی دیگر از جادو آموزان:
_ همون جوجوله!

حسن مصطفی با عصبانیت چوبدستیشو کشید و چند کروشیو هوایی در کرد و گفت:
_ خفه ای پدر خران!

جادوآموزان:

حسن ادامه داد:
نقل قول:

همین هیپوگریف پدرفنگو ببینید فقط! همش گوشته! گوشت خالص! چه سوسیسی بشه این!


سپس به نزدیک ترین هیپوگریف نزدیک شد تا به صورت مستند گوشت ها را به جادوآموزان نشان بدهد ولی هیپوگریف که اصلا شوخی نداشت و متوجه حرف های بی ادبانه او شده بود، چنان منقاری به سرش زد که حسن جا به جا همون جا ولو شد و به دیار باقی شتافت.

ولی از اونجاییکه هاگوارتز خیلی کارش درسته و برای هر پلن اِی یه پلن بی هم داره، سریع یه یارو از آسمون ظاهر شد و با ششصد تا سرعت با جاروش فرود اومد، دستی کشید و گرد و خاکی کرد... سپس پرید پایین و به جادوآموزان هاج و واج گفت:
_ سلام برو بچس! حالا که حسن ترکید درس امروز رو من ادامه میدم. این داستانی که این بنده خدا در گذشته نوشته نمونه خوبیه. اینو بخونید: سانتورشناسی


ویرایش شده توسط بردلی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۲ ۱۴:۵۶:۱۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶:۴۰ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
بوم تنها صدایی بود که میوند، موش توی زمان برگردان گیر کرده بود و مدام زمان عوض می شد.

یه بار زمان برگردون تالاپ می خورد توی سر تام ریدل و قبل از شکستن دل مروپ می مرد لحظه بعد اسنیچ مسابقات قهرمانی درست یک سانتی متر قبل رسیدن به دست کاوشگر غیب می شد.

یه بار لرد وسط هوا با وان و اردک ظاهر می شد و تو هوگوارتز یه اژدها باله می رقصیدو خلاصه درهم برهم بود که ناگهان کسی گفت:
-یکم آروم تر داریم اینجا مطالعه میکنیم!

ساکورا که هی رنگ موهاش قرمز و قهره ای و آبی می شد نگاه بی حسی به بقیه که از دست گاو سه شاخ و دو دم فرار می کردن کرد.

-میگم آروم باشید، آدم بخواد خودکشی هم بکنه نمیتونه آرامش داشته باشه؟

این بار گودریک گریفیندور کنار ساکورا فرود اومد و شمشیرش درست یه میلی متری صورتش افتاد.
-آخ، اینجا چه جور جایی است؟
-عه تو. همیشه دوست داشتم ریشتو بچینم.

گودریک نیمبوس نزدیک ترین جادوگرش رو دزدید و در رفت.

-هعی آناتا باکا

یک نفر با نون بربری رد می شد و با شنیدن این جمله کوتاه هنگ کرد.

خلاصه موشه آخرید پرید بیرون از زمان برگردون و افتاد توی جنگل مو های پرپشت هاگرید و خود زمان برگردون خم افتاد وسط هاگوارتز و مثل بمب اتم منفجر شد.

الستور اون وسط ریز میومد و جن های خونگی با گابریل ریش دامبلدور رو گیر آورده بودن و داشتن طناب بازی می کردن، اسکورپیوس پولای بانگ گرینگرگورتز رو بالا میکشید و تام ریدل املای اسم بانکو چک میکرد و به بلاتریکس کروشیو می زد.

و اینگونه پروفسور مک گانگال به آلبوس که ریششو زده بودن طناب درست کرده بودن باهاش رسید و تستسترال به خونش نرسید.

مرلین هم چون پسر زا بود بردن پیش ولدمورت تا براش پسر به دنیا بیاره.


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۹:۱۴:۵۱

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: جغد مقالات و اخبار
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴:۵۱ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
قرن چهاردهم تا هفدهم

آیا جادوگران اروپایی مانند ماگل‌های اروپایی از وجود آمریکا بی‌اطلاع بودند؟
تفاوت‌ها و شباهت‌های جامعه‌ی جادوگری اروپایی و آمریکایی در چیست؟
مقاله‌ی قرن چهاردهم تا هفدهم، نوشته‌ی شخص خود خانم رولینگ و ترجمه‌ي لادیسلاو زاموژسلی را بخوانید تا به اطلاعات بیشتری دست یابید!
منتظر کامنت‌های شما در زیر این مقاله هستیم!


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


تصویر کوچک شده


جغد مقالات و اخبار
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰:۲۱ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
آیا می‌خواهید اطلاعات خود را در مورد دنیای جادوگری بالا ببرید؟
آیا دوست دارید نگاهی به نوشته‌های اصلی خانم رولینگ داشته باشید؟
آیا به نقدها و نظرها در مورد دنیای هری پاتر علاقه دارید؟
آیا دوست دارید نظر خود را در مورد مقالات و نوشته‌ها بنویسید؟
پس جای شما همینجاست!

هدف این تاپیک اطلاع‌رسانی ترجمه‌های جدید تیم ترجمه‌ی جادوگران و مقالات جدید است!


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.