هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱:۴۱ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶
آرسینوس به فکر فرو رفت. طلسم درست کردن یه خرگوش ماده جدید چی بود ؟ مک گوناگل بهش یاد داده بودا ولی کلاس ساعت 8 صبح تغییر شکل رو معمولا در خواب می گذروند. با خودش فک کرد این چه قانونیه که هاگوارتز باید اینقد زود شروع شه؟ محفلی های بچه مثبت شبا زود میخوابن ، صبح پامیشن میرن شکار جان پیچ.

-آقا خرگوشه ، نمیشه یه مرگخوار ماده بیارم واستون؟
-

آرسینوس احساس کرد که خرگوش رو میشه با مرگخوار ماده هم راضی کرد. سریعا به بیرون کلبه رفت، یقه رودولف رو گرفت و انداخت جلوی خرگوشه.
-باو داشت جواب مثبت میداد بهم.

آرسینوس که خودش هیچوقت جواب مثبت نگرفته بود از این کارش شرمنده شد ولی بین شرمندگی و ترس از ارباب ، ترس رو انتخاب کرد.
-دفترچه ساحره هات رو در بیار.
-دفترچه ساحره ندارم من که.

آرسینوس دفترچه رو به زور از جیب رودولف در آورد و صفحه هاش رو به سرعت ورق زد ولی در دریای عمیق شماره های دفترچه گم شد و نتونست یکیش رو انتخاب کنه. همونطور که رودولف رو آورده بود از کلبه پرتش کرد بیرون. این بار میخواست بلا رو به همون سبک وارد کلبه کنه ولی باز ترس جلوشو گرفت.
-بلای عزیز و دوست داشتنی ... یه لحظه میایی تو ؟
-دوست داشتنی ؟ عزیز ؟ چجوری جرات کردی؟ از شکلکت خوشم اومد ولی
-بیا تو بیا تو.

آرسینوس آب دهنی به دستش زد و موهای بلا رو تا اونجا که میشد مرتب کرد. دوتایی وارد کلبه شدن و روبه روی خرگوش وایستادن.




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ جمعه ۵ آبان ۱۳۹۶
دامبلدور میتونست آینده ای رو تصور کنه که محفلی ها از گرسنگی پوستش رو کندن و روی منقل به کباب کشیدنش. هرچند که این تصویر ممکن بود خیلی اغراق شده باشه و نهایت کاری که محفلی ها میتونستن انجام بدن این بود که برن مرگخوار بشن و با پول ولدمورت پیتزا سفارش بدن؛ ولی دامبلدور اولی رو ترجیح میداد تا یاران وفادارش رو زانو زده جلوی ولدمورت ببینه.
-آروم باشید فرزندانم، یه ذره صبر کنید و به هم عشق بورزید تا من یه راه حل خوب پیدا کنم.

محفلی ها یه ذره صبر کردن، بعد که صبرشون لبریز شد، به همدیگه عشق ورزیدن تا از اون هم حوصلشون سر رفت. صدای شکمشون اجازه نمیداد که رو عشق ورزیدن تمرکز کنن. عصبی تر از همیشه به طرف دامبلدور برگشتن و کالین به نمایندگی از بقیه فریاد زنان گفت.
-پروفسور کم کم سیاهی داره جای عشق رو تو دل هامون میگیره ها.

کالین این رو گفت ، ناخودآگاه دوربینش رو در آورد تا چند تا عکس از دامبلدور بگیره ولی بی غذایی باعث شد که حتی میل به عکس گیریش هم از بین بره. کالین این رو یه فاجعه میدونست و آماده بود که بره خونه ریدل مرگخوار بشه که دامبلدور وسط راه متوقفش کرد.
-فرزندانم، یافتم. فهمیدم چیکار کنم که مشکل غذامون تا مدت ها حل شه.

محفلی ها خوشحال به نظر میرسیدن، تنها با شنیدن کلمه غذا آب از دهنشون جاری شد و تا خونه ریدل رودخونه ای عظیم درست کرد. دامبلدور با تعجب از میزان آب موجودی در بدن یارانش ادامه داد.

-ما بودجه داریم ... میتونیم هم بودجه محفل رو خرج کنیم ... مشکل اینجاست که بودجه به اندازه تامین امکانات برای همه اعضای محفل رو نداریم.

محفلی ها از گرسنگی اهمیتی به حرف های دامبلدور نمیدادن و منتظر راه حلش بودن.

-خیلی مدت هست که این فکر اذیتم کرده، ولی متاسفانه کاری هست که باید انجام بشه.

هری که از همه گرسنه تر به نظر میرسید، سعی کرد با صدایی بلند از شکمش فریاد بزنه.
-پروفسور ... غذا رو بگو چیکار کنیم؟

دامبلدور خوشحال از اینکه بین همه محفلی ها هری این حرف رو زده بود ، با لبخندی از مرلین خودش تشکری کرد و ادامه داد.
-باید اعضای محفل رو کم کنیم، یه سری هاتون رو بفرستیم الف دال دوباره ... اونایی که میرن الف دال خب تو هاگوارتز سه وعده غذای کامل میخورن ... اینجا هم اعضاش کمتر میشه میتونیم به محفلی ها هم غذای خوبی بدیم.

این حرف محفلی ها رو از فکر غذا بیرون آورد. این همه تلاش کردن بودن از الف دال برسن به محفل ، حالا بعضی هاشون دوباره باید بر میگشتن الف دال؟ عادلانه به نظر نمیرسید ولی به منطق دامبلدور شک نداشتن. همگی منتظر ادامه حرف های دامبلدور شدن.
-من میرم تو دفتر مدیریت محفل میشینم، تک تک بیایین توضیح بدین که چرا باید محفل بمونید. ما تصمیم می گیریم که بهتره محفل بمونید و یا برید هاگوارتز با آمبریج بجنگید.





پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۳۰ جمعه ۵ آبان ۱۳۹۶
نقد پست 75 شوالیه های سپید نوشته شده توسط شما ایچیکاوا


طنز اول پستت بسیار قشنگ بود، هم از این نظر که از شخصیت های حاضر در اتاق به خوبی استفاده کردی و هم اینکه هر کدوم رو با توجه به اتفاقاتی که تو پست های قبلی افتاده بود پرورش دادی و اتفاقات رو خنده دار کردی. به همین راحتی میشه طنز نوشت، همین که سوژه داستان رو بگیری، اینکه دامبلدور داره میمیره و میخواد یه سری چیزهای جدید تجربه کنه اینکه دیگه پولی برای ققنوس نداره و اون بیچاره باید بره خودش کار کنه تا پولش رو در بیاره.

اما در ادامه داستان، مخصوصا تو دیالوگ ها درجه ای که دامبلدور رو به دلقک نزدیک کردی جالب نبود ، شخصیت دامبلدور رو زیر سوال برده بودی.
فرقی که تو طنز فضاسازی و دیالوگ هست اینه که فضاسازی نظر نویسندس. نویسنده از دید خودش داره شرایط رو توصیف میکنه ، مثل کار خودت که خوش بینی دامبلدور رو به موز پوست سیاه مقایسه و مسخرش کرده بودی. اونجا خیلی به جا و به موقع بود. تو توصیف و فضاسازی، دست شما باز هست که اونجوری که تصور میکنی محیط رو از دید خودت توصیف کنی. اگر مرگخواری و فک میکنی که خونه ویزلی ها به صورت احمقانه دکور شده ، نظر خودته. ولی تو دیالوگ نباید مالی رو بیاری که خودشم خونش رو احمقانه در نظر میگیره. چون دیالوگ دیگه نظر نویسنده نیست، شخصیت رو به صورت مستقیم میرسونه. اسنیپ میتونه روغن از موهای چربش بریزه ولی موقع دیالوگ همچنان جدی هست و نمیاد به دامبلدور جوک بگه. چند تا مثال زدم که متوجه شی دقیقا منظورم چیه.

نقل قول:
اما خب جبر زمانه و کمبود بودجه‌ی محفل باعث شده بود که برود در اسنپ ثبت نام کند و بشود اسنپ محل و از صبح تا شب برای یک لقمه نان مسافر جابه‌جا کند. به هر حال زندگی هزینه داشت و دامبلدور هم از وقتی فهمیده بود رو به موت است دیگر همه هزینه هایش را برای ققنوس نبود.


میتونستی جمله بندی خیلی بهتری استفاده کنی. خیلی وقت ها میشه که خود من پستی مینویسم و جمله بندیش به نظرم خوب هست ولی بعدا یکی بهم میگه که اینجوری مینوشتی بهتره. جمله بندی کلا کار سختیه و بعضی اوقات به نظر خودمون میرسه که خوب باشه. حتی اگر 10 بار هم از روش بخونیم فک میکنیم که مشکلی نداره. برای همین از دید یه نفر دیگه و نقد کننده برای مثال ، این ایرادات بهتر میتونه گرفته بشه. پایین یه نمونه از همین جمله ولی جوری که بهتر میشد نوشتش آوردم.

از وقتی فهمیده بود رو به موت است دیگر برای ققنوس هزینه ای نمیکرد.

یه مشکل دیگه ای که نظرم رو خیلی جذب کرد، ساختار پستت بود. از نظر زیبایی پست زیاد جالب به نظر نمیرسه. چون اینتر زیاد استفاده کردی، بین دیالوگ ها، بین فضاسازی ها، بین فضاسازی و دیالوگ ها. انگار هر پاراگراف یا تک دیالوگی که نوشتی دو تا اینتر هم زدی.
سعی کن فضاسازی ها رو بدون اینتر اضافی بنویسی مگراینکه خیلی به هم نامربوط هستن. دو تا پاراگراف فضاسازی رو میتونی فقط با یه اینتر از هم جدا کنی. مثل پایین :

محفلی که دقیقا وسط محوطه افتاده بود شروع به تکاندن لباس هایش کرد.
در همین حین ققنوس با عصبانیت درون قفسش رفت و در را محکم بست. به هر حال او ققنوس بود و خفن بود و اشکش جادویی بود و پرش جادویی بود و کلا جادو از دم و پرش چکه میکرد.
اما خب جبر زمانه و کمبود بودجه‌ی محفل باعث شده بود که برود در اسنپ ثبت نام کند و بشود اسنپ محل و از صبح تا شب برای یک لقمه نان مسافر جابه‌جا کند. به هر حال زندگی هزینه داشت و دامبلدور هم از وقتی فهمیده بود رو به موت است دیگر همه هزینه هایش را برای ققنوس نبود.
دامبلدور خیلی دلش میخواست ققنوسش را ناز کند و برایش"هر بار این درو، محکم نبند نرو" بخواند ولی دامبلدور هم دامبلدور بود. مشکلات مهم خودش را داشت. ممکن بود تا چند روز دیگر دیار فانی را وداع کند و هنوز سوشی نخورده بود. هنوز دیزنی لند نرفته بود. هنوز چند تا چوب جدا نداده بود دست محفلیا که بشکنن و بعد چند تا چوب با هم بده و نشکنن و کلی درس آموزنده بگیرند. البته ممکن بود محفلی ها چوب های جدارا هم نشکنن چون اگر شما هم تمام عمر سوپ پیاز بخورید همین که توانایی حرکت دارید شایسته قدردانی است.


زیبایی پست خیلی خیلی خیلی خیلی مهمه. چون اگر پست بهم ریخته به نظر برسه ، خواننده اصلا طرفش نمیاد که بخونه.


در کل پستت خیلی خوب بود، فضاسازی هات که قبلا گفتم عالی بودن. اینکه چرا سیریوس هم نمیتونه بره به دامبلدور کمک کنه رو خیلی خوب مطرح کرده بودی و منطقی به نظر میرسید. یعنی چیزی که تو کتاب هست رو جوری نشون دادی که هرکی بخونه فک میکنه راس میگه این مسائل رو بدتر کرده که بهتر نکرده. یه دید جدیدی به اتفاقات کتاب هست در واقع که خیلی جالب بود. من شخصا خودم به اینجور دید جدید و متفاوت به اتفاقات کتاب خیلی علاقه دارم و به نظرم در پست های بعدی هم سعی کن ادامشون بدی.


در پناه عشق موفق باشی ، پسرم.




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶
هکتور دستی به دیوار سفت و سخت خونه ریدل کشید و به آرومی التماس کرد که یه ذره از سفتی و سختی خودشون کم کنن تا هکتور بتونه ازشون رد شه و نجات پیدا کنه. دیوار خونه ریدل اما به التماس های هکتور توجهی نکرد و حتی به سفتی و سختی خودشون اضافه هم کردن. هکتور که دیگه به نظر میرسید راه فراری نداره، تصمیم گرفت با زیرکی آرسینوس رو گول بزنه. کمی فکر کرد ولی زیرکی هم بهش کمکی نکرد. راه حل آخر این بود که خیلی سریع از زیر دست آرسینوس رد شه و پابه فرار بذاره ولی به محض اینکه خم شد ، کمرش گرفت و روی زمین افتاد. آرسینوس کم کم آروم آروم بهش نزدیک شد و کراوات رو دور گردن هکتور گره زد. هکتور که آخرین لحظات زندگیش رو تجربه میکرد به معجون هاش نگاهی انداخت تا ازشون خدافظی کنه ولی یه دفعه یه فکری به سرش زد.
-خللللخللخخلخلخهههه

آرسینوس سرش رو به هکتور نزدیک کرد تا بهتر بتونه حرفش رو بشنوه. هکتور این بار گفت.
-خههههههلهههههخلههههه

آرسینوس که باز متوجه حرف هکتور نشده بود، تصمیم گرفت یه ذره کراوات رو شل تر کنه تا هکتور بتونه آخرین جمله زندگیش رو به راحتی بگه.
-فهمیییدم چیکار کنیم.
-جمله دومت چی بود بعد ؟
-گفتم احمق این کراوات رو شل کن تا حرفمو بفهمی.

آرسینوس که از این توهین خوشش نیومده بود، به علاوه کراوات کمربندش رو هم در آورد تا یه سری کتک اساسی هم هکتور رو بزنه ولی همه اینها تصویر آینده خودش که توسط لرد به حقارت کشیده میشد رو تداعی کرد. از یه طرف دوست داشت هکتور رو خفه کنه و همه از دستش راحت شن ، از یه طرفم دوست نداشت لرد خفش کنه و بقیه راحت شن. بالاخره بین دو گزینه ، تصمیم گرفت به هکتور یه شانس دیگه بده تا شاید بتونه مشکلش رو حل کنه.
-سریع ، دقیق، واضح و با ضمانت یک ساله بگو دقیقا برنامت چیه؟
-ما مگه اسنیپ رو مدیر هاگوارتز نکردیم ؟
-آره خو کی چی؟
-اسنیپ هم مگه مرگخوار نیست ؟
-آره خو کی چی؟
-اسنیپ مگه همین دو تا اتاق اون طرف تر زندگی نمیکنه ؟
-آره خو کی چی؟
-کارنامه هاگوارتزت مگه مشکل نداره؟ مدیر مدرسم که همین بغله. مهر هاگوارتز رو هم که تو جیبش داره همیشه. بریم اونو بدزدیم.
-آره خو کی چی؟

هکتور کمی تو چشمای آرسینوس خیره شد تا بالاخره متوجه راه حل بشه. حالا باید نقشه میکشیدن که چجوری و با کمک کیا میتونن مهر هاگوارتز رو از اسنیپ بدزدن.




پاسخ به: ققنوس نیوز
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۹۶
صدای ققنوس، آشنایی با محفل


چند روز پیش، روح دامبلدور از بدن قبلی جدا شده و قبل از اینکه به ابدیت بره توسط محفلی ها گرفته شد و به بدن مشابه ولی جدیدی منتقل شد.
بدن جدید دامبلدور از بدن قبلی خود بابت زحمات بسیار زیاد تشکر کرده و امیدوار هست که در آینده عکس هایی بسیار بگیره.

اما در مورد انجمن محفل ققنوس، تغییرات آنچنانی در انجمن به وجود نیومده و به احتمال زیاد نخواهد بود. در دوره قبلی محفل به خوبی اداره میشده و نیازی به تغییر بزرگی نیست. با این حال معرفی کوتاهی از تاپیک های غیر رول و رول فعال انجمن در ادامه خواهیم داشت تا همگی با انجمن بیشتر آشنا بشید و بتونید بهترین استفاده و بیشترین لذت رو ببرید.

اگر مرگخوار نیستین ولی از مرگخوارها خسته شدین و دنبال دعوت اونها به راه راست هستین، در جستجوی راه ققنوس درخواست عضویت داده و بعد از بررسی فعالیت شما در ایفای نقش و در صورت رضایت از فعالیت ذکر شده به عضویت محفل در بیایید. تو انجمن خصوصی محفل ما به شما انواع کیک های مالی ویزلی رو میدیم، مسابقه رمزگشایی صحبت های آرنولد برگذار میشه، کالین از خودتون و دوستاتون عکس میگیره تا یادگاری داشته باشین و آمیلیا هر موقع نیاز بود با تلسکوپش ضربه ای به سرتون خواهد زد. بقیه فعالیت های محفلی ها سورپرایز میمونه تا در صورت درخواست عضویت و تایید شدن از اونها با خبر بشید.

اگر پستی در انجمن محفل ققنوس زدین و به این نتیجه رسیدین که شاید با کمی کمک بتونید در آینده بهترش کنید ، نقدستان محفل ققنوس منتظر شماست. قابل ذکر هست بین درخواست های نقدتون باید حداقل 5 پست در ایفای نقش وجود داشته باشه تا ما بتونیم از پیشرفتتون با خبر بشیم.
اگر مرگخوار هستید، لرد ولدمورت یکی از بهترین نقد کننده های سایت می باشن و نیازی به کمک ما دیگه نخواهید داشت. به این دلیل نمیگم که نخوام مرگخوارها پیشرفت کنن، به این دلیل میگم که نقد بیشتر نظر شخصی هر فرد در رول نوشتن می باشد و مشخصا نظرات من با ولدمورت در بعضی مسائل متفاوت هست. این تفاوت در نقد ها ممکنه باعث گیج شدن درخواست کننده بشه و در نتیجه از پیشرفتش جلوگیری بشه.

اگر پیشنهادی، انتقادی و یا به طور کلی نیاز به درد و دل و صحبت با دامبلدور رو دارین ، به مشورت با آلبوس دامبلدور مراجعه کنید.

در پایان، تاپیک های رول زنی زیر فعال می باشند و منتظر فعالیت و پست هاتون هستن. اگر این سوژه ها مورد علاقتون نبود و میخواستید تاپیک جدیدی رو فعال کنید حتما قبل دادن سوژه جدید با بنده مشورت کنید.

خانه شماره دوازده گریمولد
پناهگاه
ویلای صدفی
نوزده سال بعد
بحث های سر میز غذا
اتاق خون
شوالیه های سپید


در پناه مرلین، عاشق باشید.








پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۹۶
تغییر در سوژه :
سوژه خیلی قشنگی زده شده ولی متاسفانه چون در حال حاضر یه تاپیک فعال با سبک جدی نویسی در انجمن محفل هست و سوژه فعالی داره ( ویلای صدفی) و اینکه چون برای خیلی ها جدی نویسی سخت تر و وقت گیر تر هست ، سوژه این تاپیک رو از جدی به طنز تبدیل میکنم. این کار به این دلیل هست که پیشبینی میکنم دو تا سوژه جدی نویسی همزمان تو انجمن محفل در حال حاضر سایت و شرایط محفل ققنوس باعث میشه که هر دو تاپیک با فعالیت کمی روبه رو بشه و اندک پست هایی که زده میشه در دو تاپیک پخش شده و هیچکدوم از سوژه ها تا اونجا که پتانسیلش رو دارن جلو نره.
در صورتی که هرگونه پیشنهاد، اعتراض یا نظری در این مورد دارین، در تاپیک مشورت با آلبوس دامبلدور با من در میون بذارید. با تشکر بسیار از سوروس اسنیپ به خاطر وقتی که برای سوژه جدید گذاشتن و عذرخواهی به خاطر تغییر رویه تاپیک، در صورتی که در آینده علاقه به زدن سوژه جدید در این انجمن رو دارید ، ممنون میشم که ابتدا با من مشورتی در موردش بشه.
ممنون و در پناه عشق موفق باشید.

---
ادامه داستان :

دامبلدور و مینروا مدت ها منتظر برگشت ققنوس با اولین محفلی بودن ولی این انتظار اینقد طول کشید مینروا تصمیم گرفت برای استفاده بهینه از این زمان چند قدم تو محیط هاگوارتز بزنن.
-آلبوس، چلوکبابی که خوردیم خیلی سنگین بود ... بریم یه قدمی بزنیم تو هاگوارتز چربی هاش آب شه.

آلبوس که بعد از خوردن اون همه غذا خسته و سنگین روی صندلیش پهن شده بود ، عینکش رو کمی پایین آورد و جواب داد.
-دستم از موهای هری هم مشکی تر شده ، فک میکنی نگران یه ذره چلو کبابم ؟
-یه ذره؟ ... یه ذره ؟ 5 پرس غذا خوردی.
-مینروا این شاید آخرین غذای زندگیم باشه، بعدم میخوام برم ماموریت دوای درد دستم رو پیدا کنم نیاز به انرژی دارم. تازه میخوام الان چند تا بستنی کیلویی هم سفارش بدم گراوپ از سوپرمارکت هاگوارتز بیاره واسمون.

مینروا مونده بود که نگران ماموریت دامبلدور بشه یا اینکه ممکنه قبلش بدنش کم بیاره و اصلا اجازه نده هیچ ماموریتی بره. تو مدت زمانی که مینروا فکر میکرد کدوم بیشتر نگرانش میکنه، بستنی ها رسید؛ دامبلدور سرش رو تو یکی از بسته ها فرو و وحشیانه شروع به خوردن کرد و با دهن پر گفت.
-غذای آخر زندگی آدم باشه چقد بیشتر مزه میده.

مینروا بر خلاف شخصیتش نزدیک بود که هرچی از دهنش در میاد رو به دامبلدور بگه ولی خوشبختانه ققنوس از این اتفاق جلوگیری کرد و یه محفلی رو که با پاهاش گرفته بود از پنجره اتاق مدیریت جلوی میز دامبلدور پرتاب کرد. ققنوس ، خسته و گرسنه به طرف بشقاب غذاش رفت و وقتی دید که دامبلدور سهم کباب اون رو هم خورده با عصبانیت دوباره از پنجره بیرون رفت.
مینروا خوشحال از اینکه به قوی ترین جادوگر زمانه فحش نداده به طرف محفلی نامبرده رفت و بهش کمک کرد تا بلند شه و روی صندلی جلوی دامبلدور بشینه. دامبلدور به آرومی سرش رو از تو بستنی بیرون آورد و به محفلی رو به روش خیره شد. سعی کرد سریع بستنی رو قورت بده و با آرامش همیشگیش گفت.
-خب، اسمت چیه و تعریف کن که چرا فک میکنی میتونی تو این ماموریت بهم کمک کنی؟





پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶
هکتور به کمک معجون هاش کلی محفلی ها رو معطل کرد. اول غیب شد، بعد به رنگ زرد در اومد و بین برگ های پاییزی روی زمین قایم شد، بال در آورد و پرواز کرد، بزرگ شد و محفلی ها رو کتک زد و در آخر کوچیک شد و با موش های مغازه اش در حال فرار بود که بالاخره رز از روی زمین برداشتش.با جفت دست ها محکم گرفتش و همراه بقیه محفلی ها به سمت اتاق خون تلپورت کرد.
هرمیون و دامبلدور همچنان در مورد معجون محفل ساز صحبت میکردن که 3 تا محفلی به همراه هکتوری به سایز مورچه جلوشون ظاهر شدن. هرمیون لحظه ای ریش دامبلدور رو ول کرد و به طرف آرنولد رفت.
- 10 ساعت پیش فرستادمتون هکتور رو بیارید، رفتید هاگزمید خوشگذرونی با یه موش کثیف برگشتید؟
-این هکتور نیست. خیلی راحت نتونستیم دستگیرش کنیم ولی معجون رو بهش دادیم ، آوردیمش که شماها اینجا این کارو نکنید باهاش.

هرمیون که به خاطر بحث های طولانیش با دامبلدور خسته به نظر میرسید، سری تکون داد و به طرف آملیا رفت.
-تو بگو چی شد دقیقا ؟

آملیا به حرف های هرمیون توجهی نمیکرد و گوشه ای از اتاق، تلسکوپش که تو سر هکتور کوبیده رو تعمیر میکرد. هرمیون به سختی جلوی عصبانیتش رو گرفت و بعد از خوردن چندین قرص آسپیرین، به سمت رز رفت. این بار چوب دستیش رو بالا آورد و آماده استفاده از هرگونه طلسم بود.
-بگو ببینم چی شد.
- ... باشه ... چوب دستی رو بگیر پایین ... باشه باشه میگم ... هکتور کلی معجون آماده داشت و هر کدوم رو خورد یه تغییری کرد ولی با هوش و ذکاوت شخصی و تنهایی خودم تونستم دستگیرش کنم.

آملیا که حواسش نبود، ولی آرنولد این رو شنید و حرف رز رو قطع کرد تا از خودش دفاع کنه.
-آره راس میگه این ، ما کمکی نکردیم بهش. خودش تنها بود ، ما دو نفر هم هیچ کاری نکردیم.

هرمیون چوب دستیش رو پایین آورد و رنک بهترین نویسنده محفل رو به رز تحویل داد. بعدش به سمت آرنولد و آملیا رفت.
-این موش رو میگیرید، میبرید از این معجون محفلی ساز بهش میدید بخوره ، بعد باهاش میرین اینور و اونور تا معجون رو تست کنید. بعدش بیایید دوباره بهم گزارش بدین.

آرنولد یقه آملیا که متوجه نشده بود چی شده رو گرفت و از اتاق خون خارج شدن.





پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶
خلاصه:
دامبلدور به سرش ضربه ای وارد شده و هویت خودش رو از دست داده. چون ولدمورت هم دیگه تو خونه ریدل رهبری نمیکنه، موجودی به نام دامبلمورت به وجود اومده که هم خصوصیات دامبلدور رو داره هم ولدمورت.
مرگخوارا و محفلی ها به خاطر اینکه رهبراشون یه نفر شده مجبور شدن تو خونه ریدل با هم زندگی کنن و همین باعث کلی درگیری و دعوا شده. مینروا پیشنهاد میکنه که یه مهمونی بزرگ بین مرگخوارا و محفلی ها برگذار بشه تا همه با هم آشنا و به مرور زمان دوست شن.

---
در حالی که ساحره های مرگخوار و محفلی مشغول انتخاب ردای مناسب برای مهمونی بزرگ بودن، چندین جادوگر که معمولا اولین چیزی که تو کشوی اتاقشون پیدا میشد رو میپوشیدن و به مهمونی ها میرفتن ، دور هم جمع شده و به بحث فلسفی شکنجه ماگل ها برای تفریح مشغول بودن. رودولف صداش رو بلند کرد تا بقیه ساکت شن.
-به نظر من اگر ماگل خانوم باشه ، شکنجه درست نیست.

آرسینوس که چند دقیقه پیش توسط پروتی و جینی تحقیر شده و به شدت از تمام ساحره ها ناراحت بود ، از این پیشنهاد رودولف خوشش نیومد و گفت.
-به نظر من اتفاقا ماگل خانوم ها رو بیشتر از ماگل آقایون باید شکنجه کرد.

رودولف و آرسینوس به سمت کالین برگشتن که به سرعت داشت از همه چیز عکس میگرفت. مورچه ای که روی زمین میرفت ، تنه درخت، چوب جادوی شکسته شده رون ویزلی، شلوار هری پاتر و تا داشت دوربینش رو به سمت اتاق ساحره ها میگرفت ، آرسینوس دوربین رو از دستش کشید و روی زمین پرتاب کرد و چندین لگد به دوربین زد تا غیر قابل تعمیر بشه. وقتی سرش رو بالا آورد کالین رو دید که دوربین جدیدی دستش بود و این بار با سرعت بیشتری عکس میگرفت.
آرسینوس و رودولف که متوجه نشدن دوربین دوم رو کجا قایم کرده بود و کمی میترسیدن که بفهمن ، ناامیدانه به جیسون خیره شدن و منتظر نظر اون شدن.
-من تازه از سفر برگشتم.

جدا از این ساحره و جادوگرهایی که درگیر مشکلات خودشون بودن ، عده ای از اونها در اوج فداکاری پیش مک گوناگل رفته تا برای برگذاری مهمونی بزرگ کمک کنن. بعضی ها هم تمام تلاششون رو میکردن که این مهمونی هیچوقت برگذار نشه. سوال اینجا بود که در نهایت کدوم گروه موفق میشدن؟





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
مرحله سوم المپیک :

دیاگون خیلی عوض شده بود. سر و صدای هیجان انگیز دانش آموزای هاگوارتز نمیومد و اکثر مغازه ها تعطیل شده بودن. حکمفرمانی سکوت رو فقط صدای برخورد کفشش بر روی زمین دیاگون تهدید میکرد. از بغل هر مغازه ای که رد میشد، سعی میکرد نگاهی به درونشون بندازه تا شاید جز خودش یه جادوگر زنده دیگه تو دیاگون دیده بشه اما خبری از زندگی نبود؛ دیاگون کشته شده بود. از وقتی ریتا اسکیتر و لایتینا فاست ، دو نفر از خبیث ترین مرگخوارها ماموریت مدیریت کوچه رو بر عهده گرفته بودن ، روشنایی ازش رفته بود. خورشید هم جرات نمیکرد بخشی از نورش رو به دیاگون قرض بده و تاریکی کل کوچه رو فرا گرفته بود.
به دیاگون فکر میکرد و نمیخواست حدس بزنه که وقتی وضعیت اینجوریه، چه بلایی سر ناکترن اومده. وقتی به ناکترن رسید با صحنه ای روبه رو شد که هیچوقت تو صدسال به کمک هرمیون هم نمیتونست حدس بزنه.
کف ناکترن از جسد انواع انسان ها، جادوگر و ماگل، بچه و پیر، عاشق و مرگخوار پوشیده شده بود. چند دقیقه ای سر جاش خشک شده و نمیتونست تکون بخوره. پاهاش جلو نمیرفتن و اعتراضی نداشت. کجا میرفتن ؟ از رو این همه جسد رد میشدن؟ جسد ها رو کنار میزدن ؟ چجوری میشد از پاهاش انتظار داشته باشه که با بی تفاوتی از کنار جسد این همه آدم رد شن. سن زیادش اجازه نمیداد که به راحتی بتونه خم بشه، ولی دیدن این صحنه تمام دردها رو به دور دست ها برد و به فراموشی سپرد.
جسد ها رو تک تک بررسی کرد. همشون به یه نحو و با طلسم آواداکداورا کشته شده بودن. ریتا و لایتینا مرگخوارهای قدرتمندی بودن ولی نه در این حد. خبیث و سنگ دل بودن ولی نه در این حد. این کشتار جمعی نمیتونست کار اونا باشه ، این همه جادوگر ، محفلی یا مرگخوار. هیچ دلیلی نمیتونست پیدا کنه که اونها این کار رو کرده باشن. هیچ هدفی نمیتونست قانعش کنه که یه فرد براش تا این حد در تاریکی فرو بره. حتی تام هم اینقد به تاریکی ملحق نشده بود.
درست حدس زده بود، جلوی مغازه بورکین و بارکز که رسید، ریتا رو دید که بر عکس روی زمین افتاده بود. به سرعت به سمتش رفت و به آرومی برش گردوند. ریتا حرکتی نمیکرد و انگاری که مرده بود ولی بعد از چند ثانیه ، اندازه یه لیوان خون به صورت دامبلدور تف کرد. عجیب نبود که آخرین کلمات زندگیش رو برای انتقام از قاتلش استفاده کرد. شاید هرکی دیگه هم بود، مرگخواری و محفلی رو فراموش میکرد و فقط به نابودی فردی که بعدها به "قاتل زنجیره ای ناکترن" ازش نام برده میشد، فکر میکرد.
-ویلیامسون

دامبلدور به سختی اسم رو شنید و بعد سوالی پرسید و این بار سرش رو به دهن ریتا نزدیک تر کرد تا از شنیدن جواب مطمئن بشه.
-کجا رفت؟ کجاست ؟
-آپارات... آپارات دوست داره ... جارو دوس نداره ... آپارات کرد ... با جارو نرفت ... آنگکوروات

ریتا آخرین کلماتش رو گفت و دیگه تکون نخورد. میتونست کلمه رو زودتر بگه ولی اون موقع مرگش به اندازه کافی دراماتیک نمیشد.
ریتا رو به آرومی روی زمین گذاشت و قلم پر تند نویسش رو از جیبش در آورد. قلم پر رو که از سیاه ترین کالای بورگین و بارکز هم سیاه تر میدونست به هزاران تیکه تقسیم کرد، با شمشیر گریفیندور چند بار بهش ضربه زد، دندون های باسیلیسک رو درونش فرو کرد و وقتی مطمئن شد که نابود شده به طرف آنگکوروات آپارات کرد.

وضعیت ظاهری ساختمون آنگکوروات بهتر از دیاگون نبود اما این رو نمیتونست تقصیر دیانا بندازه. از یه سری معابدی که در قرن 12 ساخته شده بودن نمیشد بیشتر از این انتظار داشت. همین که تا امروز سالم باقی مونده، خبر از مهندس ها و کارگر های قدرتمندی میداد. این جمله ای بود که ماگل ها معمولا به هم میگفتن ولی در واقع این سری معابد توسط هلگا پافلپاف و با جادو درست شده بود. وقتی از 3 دوست و بنیان گذار هاگوارتز خسته میشد به اینجا میومد تا استراحت کنه. به همین خاطر دامبلدور تعجب نکرد که یکی از نواده های هلگا به اینجا پناه آورده بود.
چوب دستیش رو در آورد و از پله های قدیمی آنگکوروات پایین اومد. صدای شکسته شدن برگ های پاییزی باعث شد که سرعتش رو بیشتر کنه. بعد از چند دقیقه، به پایین پله ها رسید و دیانا رو در حال فرار دید. چوب دستیش رو به طرف دیانا گرفت و فریاد زد.
-چرا ؟ فقط میخوام بدونم چرا ؟

دیانا سر جاش متوقف شد و به آرومی برگشت. خبری از چشم و موهای آبی فیروزه ایش نبود و سیاهی همه رو فرا گرفته بود. چوب دستی رو با دست راستش و با دست راستش فنجون هلگا رو گرفته بود. دامبلدور به فنجون هلگا که جان پیچ ولدمورت هم بود خیره شد. پس تاریکی اینجوری بهش منتقل شده بود ؟ ولی وقتی خود تام هم اینقدر خودش رو به تاریکی نباخته، دیانا چجوری با شدت بیشتری به اعماق سیاهی فرو رفته ؟
-اما چرا ؟ دافنه، تو یه گریفیندوری و محفلی خالص بودی.
- دیگه با اون اسم صدام نکن. دافنه مرد تا دیانا بتونه زنده بشه. دافنه ضعیف و ساده دل بود؛ خوبی ،عشق ،شجاعت رو تنها صفات قابل قبول دنیا میدید. اما دیانا باهوش تره، دیانا کتاب خونده ، دیانا عاشق مرگخواران هست و دیانا فهمید که مهمترین صفت دنیایی "قدرت" هست. این فنجون به من قدرت میده، بهم کمک میکنه که بتونم دنیا رو بهتر ببینم.

دامبلدور میدونست که میتونه دیانا رو راضی کنه، میتونه به راه راست برش گردونه و به دوباره به عشق و شجاعت معتقدش کنه اما دیانا بهش اجازه نداد و اولین طلسم رو به سمتش فرستاد. دامبلدور هم به سرعت طلسم خلع سلاح رو جواب داد. هیچ کدوم از طلسم ها به هدف برخورد نکردن و دامبلدور این بار طلسم جدیدی به سمت دیانا فرستاد.
دیانا میدونست که دامبلدور به هیچ وجه بهش آسیبی نمیرسونه. دامبلدوررو یه احمق عاشق میدونست که هیچوقت از کسی دست نمیکشه و سعی میکنه همه رو از سیاهی نجات بده. همچنین میدونست با وجود تمام قدرتی که فنجون میتونه بهش بده ، کمکی به شکست دامبلدور تو دوئل تک به تک نمیکنه.
-پروفسور، مدت زیادی تو کلاس خصوصی هات شرکت کردم ، خیلی از چیزها رو بهم یاد دادی و برای همین بهت اجازه میدم قبل اینکه مجبور بشم آسیبی بهت بزنم ،آپارات کنی و از اینجا دور شی.

دامبلدور لبخندی از رو مهربونی زد و طلسم بعدی رو فرستاد. دیانا جا خالی داد و این بار به جای دامبلدور ، دیوار های آنگکوروات که دقیقا بالا سر دامبلدور قرار داشتن رو هدف گرفت. طلسمش آنگکوروات رو به لرزش انداخت و قبل از اینکه دامبلدور بتونه از زیرشون فرار کنه، تمام ساختمون روی سرش ریخته شد و خاک هوا رو فرا گرفت.

دیانا لبخندی زد، کمی از خوشحالی پیروزیش در مقابل یکی از بهترین جادوگرهای زمانه، کمی هم به خاطر تاریکی که دیگه تمام وجودش رو فرا گرفته بود.




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۴۶ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
نام کامل:آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور
تاریخ تولد: 1881
تاریخ مرگ: ژوئن 1997

تبار: دورگه (مادرش کندرا مشنگ زاده بود.)
مادر: کندرا دامبلدور، در سال 1899 در یک حادثه توسط دختر 14 ساله اش آریانا، که از نظر روحی بی ثبات بود، کشته شد.
پدر: پرسیوال دامبلدور، در سال 1890 وقتی آلبوس تقریبا 10 ساله بود به جرم حمله به چند مشنگ در آزکابان زندانی شد.
خواهر یا برادر: یک برادر کوچکتر آبرفورث (متولد 1883 یا 1884) و یک خواهر آریانا (تولد 1884 یا 1885، مرگ 1899)؛ هر دو برادر از مرگ تصادفی خواهرشان در عذاب بودند.
روابط: وقتی 17 ساله بود عاشق گلرت گریندل والد شد، ولی وقتی فهمید گلرت قادر به چه کارهایی ست «به شدت از او ناامید شد»
حیوان دست آموز: فاوکس، یک ققنوس


خصوصيات ظاهري:

رنگ چشم: آبی
رنگ مو: سفید (در جوانی طلایی)
خصوصیات بارز: جای زخمی به شکل نقشه مترو لندن روی زانو . از تابستان 1996، دست راستش (دست چوبدستی) چروکیده و سیاه شد.

مرد بلند قامت و لاغراندامی بود. از مو و ریش نقره فامش معلوم بود که خیلی پیر است. ریش و مویش چنان بلند بود که می توانست آن را در کمربندش جا دهد. ردای بلندی به تن داشت و شنل ارغوانیش روی زمین کشیده می شد. پوتین های پاشنه بلند و سگک داری به پا داشت. چشم های آبی روشن او از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش شفاف و درخشان بود. بینی اش آنچنان کشیده و کج بود که بنظر می رسید دست کم سه بار شکسته باشد.
شیشه های عینکش نیم دایره ای بود، بینی کج و کشیده ای داشت و مو، ریش و سبیلش نقره ای بود.»


دامبلدور در هاگوارتز:

تاریخ حضور: 1892-1899

گروه: گریفیندور

امتیازات در مدرسه: «من خودم در درس های تغییر شکل و وردهای جادویی ازش امتحان گرفتم... کارهایی با چوبدستیش کرد که قبلا هرگز ندیده بودم...» گریسلدا مارچ بنکز .
«سرپرست دانش آموزان، دانش آموز ارشد، برنده جایزه بارناباس فینکی برای طلسم اندازی استثنائی، نماینده جوانان بریتانیایی در ویزنگاموت، برنده مدال طلای مقاله ابتکارآمیز همایش بین المللی کیمیاگری در قاهره.»

شغل: در سال 1938 استاد درس تغییر شکل هاگوارتز بود ؛ مدیر هاگوارتز از سال 1955 تا زمان مرگ.

چوبدستی: ابر چوبدستی یاس کبود، یکی از یادگاران مرگ

تایید شد.


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۸ ۲:۱۴:۱۳







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.