هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲:۴۳:۲۵ شنبه ۷ بهمن ۱۴۰۲
#99

هافلپاف

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۰۳:۵۶
از کجا انقد مطمئنی؟!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
پیام: 147
آفلاین
تازه وارد نما سریعا خودش را به باب ورودی محل دامبلدور رساند. صدای ترق و تروق گام های بلند و درشتی که از اتاق می آمد، نشان داد که آقای دامبلدور، بسیار شاد و شنگول در اتاق مشغول فکر با خود و فراغ از همه ی غم های دنیاست. تازه وارد نما تصمیم گرفت که دق الباب کند. ناگهان دامبلدور فریاد زد:
- کــــــــیـــــــــه؟!

تازه وارد نما که احتیاجی شدید به شلواری جدید احساس می کرد. حتی ترسیده بود که برگردد. ناگهان صدایی گرمتر و فرزانه تر از صدای قبل پرسید:
- کیه باباجان؟!

تازه وارد نما که کمی جرات پیدا کرده بود چندین ضربه کوتاه به در زد و سپس در را باز کرد و گفت:
- برای نظافت اومدم. داوطلبانه
- خوب کردی باباجان اتاق ما دیگر به علت تار عنکبوت و پشم خفاش و فضله جغد داشت غیر قابل سکونت می شد. بشور بابا. بساب عزیز جان

تازه وارد که خواست اولین قدم را بردارد توده خاکی بلند شد و اورا به سرفه انداخت. پس از چند لحظه ای که بینایی اش را به دست آورد، به هرگوشه و کناری که یک عنکبوت می تواند تار بزند، تاری بافته دید. روی تمامی وسایل و زمین کف اتاق پشم ها و فضله های ریخته شده ای دید که کم کم داشتند اتاق را تصاحب و به بیرون می آمدند تا اعلام حکومت کنند.
یا مادر مرلینی گفت و کار نظافت را شروع کرد. در و دیوار را با جارو گردگیری کرد و تمام تارها را پاک کرد. پشم ها و فضله ها را درون خاک انداز ریخت و به سطل منتقل کرد. همینارو من تو دو خط نوشتم ولی تازه وارد نمای بدبخت فقط دوساعت درگیر تارها بود. در این میان دامبلدور هی طول اتاق را با گام هایش طی می کرد و با خود صحبت می کرد.
تازه وارد که فضارا محیا دید، حرف دلش را با کمی ترس و استرس، غیر مستقیم زد.
- پروفسور. ریشاتو بده بشورم!
- ریشای منو؟!

تازه وارد نما کمی فضارا متشنج دید. خواست چیزی بگوید که فضارا عوض کند.
- همینطوری گفتم. شاید بخواید ریشاتونو تمیز کنید.
- فکر بدی نیست باباجان! چند وقتیه ریشامونو آب نزدیم! بشور بابا جان!

تازه وارد که از موفقیت فکر قزم قوربایش بسیار عروسی مند شده بود، با خوشحالی گفت:
- چشم!

بدو بدو به سمت دامبلدور رفت و اشتیاقش باعث شد دامبلدور به خودش بترسد.
- چته باباجان؟!
- هیچی پروفسور! لمس ریشوان جادویی شما مرا هیجان زده کرده
- اوکیه باباجان! یواشتر هیجان زده شو. وگرنه مجبورم ترجیحا از ریشوان جادویی کثیف استفاده کنم.

تازه وارد که دید روغن ریشش در خطر است، سعی کرد جوانب احتیاط را بیشتر حفظ کند. دستانش را درون سطل آب کرد و یک دستش را به ریش دامبلدور گرفت. با دست دیگرش ظرفی را از لباسش در آورد و زیر ریش های دامبلدور گرفت.
- مطمئنی این روشش همینه بابا جان؟!
- بله شما خیالتون راحت!
- پس اون شیشه چیه بابا جان؟!
- گرفتم زیر ریشتون که آب کثیف روی زمین نریزه تا مجبور نشم دوباره زمینو تمیز کنم!
- آفرین بابا جان! خوشم به هوشت! ولی بابا جان مطمئ... عـــــــجـــــــب... زوووررررییییی...داریــــــــــــــــی... بابا.... جان! تموم شد؟!
- بله!
- آفرین بابا جان! خسته نباشی! برو که پدر منوهم در آو... برو منم خسته شدم!
- چشم! با اجازه!

تازه وارد نما که حالا یه شیشه کامل از روغن ریش دامبلدور داشت، با خوشحالی به راه افتاد تا به جغد برسد که ناگهان با نیوت اسکمندر برخورد کرد.


.یادگار گذشتگان.


سفر کردم که از یادم بری، دیدم سفر لازم نبود
خود همین کارها که کردی، رفتنت واجب نمود


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۷:۱۹ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۲
#98

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
- حالا از کجا باید روغن ریش گیر بیارم؟

سوالی بود بس حیاتی و مهم که تازه وارد از خودش پرسید. شاید باید دوباره پیش دامبلدور باز می گشت و بعد از شنیدن هزاران قصه‌ی حوصله سر بر در مورد ریش های پر دردسرش، اعتماد او را جلب می کرد.
- نه! دیگه حوصله‌ی شنیدن اینجور مزخرفاتو ندارم.

شاید هم باید یواشکی وارد اتاقش می شد و به او دستبرد می زد.

- نه بابا یه وقت منو تو اتاقش ببینه که بی دلیل دارم کشو و کمدشو می گردم؛ اعتمادشو نسبت بهم از دست میده و کل ماموریتم میره رو هوا.

همانطور که او با خود کلنجار می رفت و دنبال راه حل دیگری برای حل مشکلش می گشت؛ ناگهان متوجه چیز عجیبی شد. خانه به طرز اعجاب آوری ساکت شده بود.

- عه اینا کجا رفتن پس؟
- پیست! پیست! بیا اینجا.

تازه وارد متعجب اطرافش را نگریست و نگاهش به رون افتاد که داخل گلدانی بزرگ ایستاده و چندین برگ درخت در دست گرفته بود.
- تو هم مثل بقیه زود برو قایم شو تا مامان مالی ندیدتت.
- چرا اون وقت؟
- چون...

هنوز حرف رون تمام نشده بود که صدای گام های سنگین کسی در خانه طنین انداخت.
مالی ویزلی درحالی که در یک دست سطل هایی پر از آب و کف و در دست دیگر تعداد زیادی تِی داشت؛ با عصبانیت وارد سالن شد.
- با همتونم وقت تمیزکاریه!

تازه وارد حالا می فهمید که چرا همه‌ی اهل محفل، در جایی مخفی شده اند. حقیقتا هیچکس علاقه نداشت به جای انجام دادن کار های دلخواهش، بیاید و خانه تمیز کند.
احتمالا او هم باید فوری درجایی پنهان می شد ولی از آنجایی که فکر خوبی به ذهنش رسیده بود؛ جای آنکه پنهان شود، سمت مالی رفت.

- خانم ویزلی منم می تونم تو تمیزکاری کمکتون کنم؟

مالی که با دیدن داوطلب تعجب کرده بود دست و پایش را گم کرد و باعث شد مقداری آب روی لباس تازه وارد بریزد.
این حجم از آمادگی یک نفر برای کمک به او هنگام تمیزکاری، خیلی کم سابقه بود. فرزندان خودش که با زور دمپایی و لنگه کفش به فکر نظافت و مرتب کردن اتاقشان می افتادند.
بنابراین بسیار ذوق زده شد و با خوشحالی سطل و تی ای دست تازه وارد داد‌.

- البته عزیزم. حالا کجا رو اول می خوای تمیز کنی؟
- اتاق پروفسور دامبلدور رو.

تازه وارد با شادی سطل را از مالی گرفت. حالا بهانه ای داشت تا بتواند وارد اتاق خواب داملبدور شود و آنجا را به خوبی بگردد.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me







پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۱
#97

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۵:۵۲
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 40
آفلاین
خلاصه:

نقل قول:
دامبلدور میخواد برای محفل اعضای جدید و جوان پر از روشنایی و عشق پیدا کنه و برای این اعضا جغد‌ میفرسته. لرد و مروپ میخوان یکی از اون جغدا رو پیدا کنن و به محفل نفوذ کنن. درنتیجه نقشه میکشن که تازه وارد مرگخواری رو بفرستن محفل تا اعتماد دامبلدور رو جلب کنه و جغدی بدست بیاره و برگرده. تازه وارد موفق میشه یه جغد پیدا کنه که حاضره در ازای چرب شدن سبیلش با روغن ریش دامبلدور، همه چیز رو لو بده.
اما ماموریت جلوی پیرزنی به نام آرتمیسیا لو میره و لرد نگهداری از پیرزن رو به تام جاگسن محول میکنه تا وقتی که تازه وارد جغد محفل رو بدست بیاره نقشه شون لو نره.


تصویر کوچک شده


تازه وارد، بعد از اینکه مطمئن شد پیرزن نمیتونه به دامبلدور گزارش بده، با سرعت هر چه تمام تر، به سمت خونۀ گریمولد دوید. باید تا قبل از اینکه جغد نظرشو عوض کنه، ماموریت رو تموم می‌کرد.

مدتی بعد - خونه گریمولد

تازه وارد نفس نفس زنان وارد شد و در رو پشت سرش بست.

- هوووووی!
- باز این گفت هوی! الان چنان به حسابت برسم که...

تازه وارد کمی با خودش فکر کرد؛ اگه زود قضاوت کرده باشه چی؟ اگه این هوی، بازم نوعی صدای جغد ها باشه چی؟...

- نه خیر! این هوی یعنی هوووووی! تو که یکی دو ساعتی منو اینجا معطل کردی! فکر کردی کی هستی که با من اینطوری رفتار می‌کنی!
- چطوری رفتار کردم مگه؟
- یعنی یادت نیست؟

نقل قول:
جغد را به درون سطل زبالهٔ درون آشپزخانه انداخت و محض اطمینان در قابلمه‌ای را به روی سطل گذاشت تا صدایش به بیرون درز نکند... 


- چیز... خب...
- حالا روغن ریش دامبلدور رو گیر آوردی یا نه؟
-
-

جغد سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه. عصبانیت فقط باعث ریزش پرهاش می‌شد.
- چون جغد خیلی مهربون و با عشقی هستم، فقط یک روز دیگه بهت مهلت می‌دم تا روغن ریش رو پیدا کنی. بعد از اون، من هیچی رو لو نمی‌دم.

تازه وارد سریع دست به کار شد. خیلی مهلت نداشت!


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۰
#96

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
وقتی لرد و مادرش، مروپ، تازه وارد نما و پیرزن به خانه ریدل ها رسیدند، جلوی در خانه با مایکل رابینسون که آواره کوچه های جلوی خانه ریدل شده بود، مواجه شده بودند کن از هر طریقی برای نفوذ به خانه ریدل ها استفاده می کرد!

- جمع کن این بساط رو ملعون! دیگه نبینمت این دور و ورا!
- اما ارباب من فقط...
- تو چی؟! جمع کن این بساط رو تا مرگخوارانمان را صدا نکردیم، از وسط نصفت کنن!
- شنبلیله خوش عطر مامان تو خودت رو عصبی نکن! من این سوسک سیاه رو میفرستم که اوقات شریفت رو نگیره!

لرد با شنیدن حرف های مادرش بدون توجه به مایکل که زار می زد با پیرزن به داخل خانه رفت و بعد مروپ با حالت آرامش قبل از طوفان، گفت:
- پس میری مایکل مامان؟
- نه... بانو... مروپ!
- پس که نمیری؟
- نمیرم!
- دِ برو گمشو پسره ملعون!

و بعد مایکل سریع دوید و رفت! بعد از آن که مایکل رفت، مروپ نیز وارد خانه ریدل ها شد.

- شلیل شیرین مامان، جاگسن مامان رو پیدا کردی؟
- بله مادر! این ملعون چه قابلیت های بدرد بخوری داشته! تیکه تیکه شدن بدن، قدرتی بود بسی شایسته یک مرگخوار!
- آره انگور سرخگون مامان! این قدرت هلوی تر و تازه مامان بود، که چنین انتخاب های درستی می کنه!

جاگسن که با شنیدن تعریف لرد، در پوست خود نمی گنجید، با صدایی که حالت فخر داشت، گفت:
- هــعـــی... تسترال! یه بارم به جای تف، مهربونی ات رو نثارمون کردی! ممنون ارباب!
- حالا شاد نشو! حداقل تا پیش از اینکه ما شاد شویم، نشو! وظیفه ای داریم برایت بسی مهم...
- با جون و دل انجام میدم ارباب!
- میدونی... باید از این پیرزن محافظت کنی! اگر هم بگی نه... از مرگخواری طردت می کنم!

جاگسن با دستی که از تنش هنوز جدا نشده بود، بر سرش زد و با تاسف و ناراحتی گفت:
- ای... تسترال! تف تو روت! یه دیقه هم نخواستی ما شاد بشیم! آخه ارباب...
- آخه نداره! یا قبول می کنی و یا از مرگخواری عزل نمیشی!
- باشه بابا... یعنی ارباب!

پیرزن با شادی ای ساختگی به نزد جاگسن رفت و گفت:
- سلام مرد تکه تکه شده! البته همه مردا تکه تکه ن! اما الان من باید خودمو معرفی منم، من آرتمیسیا لافکین، وزیر اسبق سحر و جادو...

جاگسن از همین الان هم فهمیده بود، تو چه دردسری افتاده است! او دوباره با دستی که به بدنش وصل بود، بر سرش زد و عبارت «تف بر تسترال!» را سه بار تکرار کرد و بعد به پیرزن خیره شد، که هنوز هم داشت حرف میزد و خود را به جاگسن معرفی می کرد!


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
#95

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
پیرزن بر روی سرمان جای دارد!

پیرزن ها و پیرمرد ها همیشه بر روی سرمان جای دارند!

آن هم با هر خو و اخلاقی که داشته باشند!

بخصوص اگر آنها از ما کمک بخواهند...

باعث افتخارمان هستند!


مایکل این ها را گفت و نگاهی جدی کرد...

نگاهی که نشان از روح زیبایش داشت...

مرگخواران از این حرفای او تعجب کردند...!

و حتی لرد هم تعجب کرد...!

اما بعد همه او را تشویق کردند بخاظر این سخنرانی جانانه!

و بعد او گفت:

-پیرزن را به محلمان ببرید و تاج سرتان کنید!



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹
#94

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

پیرزن با سرعت برگشت. لرد هم با تنفر به پیرزن نگاه میکرد.

-خب شلیل تازه ی مامان، کجا باید از این پیرزن نگهداری کنیم؟
-ما از کجا بدانیم مادر؟...

لرد نگاهی به اطرافش کرد...
یه سطل اشغال
هفت هشتا درخت
میدون
یه عالمه کاه
و تازه واردنما!

-فهمیدیم مادر!
-افرین انگور نارس مامان کجا باید بذاریمش؟
-اولین قانون پذیرفته شدن در گروه وسیع و عالی رتبه ی من این است که نگهداری از پیرزنها را بلد باشید!

تازه واردنما نگاهی به اطرافش کرد.
تاز وارد نما بیشتر نگاهی به اطرافش کرد.
تازه واردنما بسیار نگران شد.

-تازه واردنما؟
-تازه وارد مامان؟
-ب..له؟
-خوبه! پیرزن با تازه واردنما همراه شو.
-هلوی مامان اونوقت کی برامون از جغدهای دامبلدور بیاره؟
-

لرد فکر کرد.
لرد خیلی بیشتر فکر کرد.
لرد زیادی فکر کرد.

-واییی تفاله ی چای مامان درگذشت!
-مادر ما زنده ایم!
-شلیل گندیده ی مامان زنده شد؟
-مادر نمرده بودیم که زنده شیم!
-اهممم.

پیرزن از بی توجهی خوشش نمیامد برای همین می خواست جلب توجه کنه.

-چشده پیرزن؟
-کی از ما نگهداری میکنه؟
-باید مرگخواران را خبر کنیم مادر؟
-تام جاگسن مامان چطوره؟
-خوب است مادر!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#93

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
آرتمیسیا لحظه‌ای تامل کرد. سپس سری به تایید تکان داد.

- نه پیرزن، نمی‌شه.
- اونوخ کی می‌خواد جلوم رو بگیره؟ شما؟
- بله، ما لرد ولدمورت هستیم، تاریک‌ترین جادوگرن قرنیم، نشان خدمات ویژه‌ی هاگوارتز رو داریم و ...
- آووکادوی رسیده مامانی.
- .... بله، این هم هستیم.
- بزرگ‌تر کوچیک‌تری هم سرت می‌شه؟

لرد سرش نمی‌شد، امّا نمی‌خواست کم بیاورد.

- بله سرمون می‌شه.
- خب پس اینو ور دار من برم.
- برش داریم که می‌ری به اون یکی موجود پیر اطلاع می‌دی.

پیرزن کمی با خودش فکر کرد.
پیرزن کمی بیشتر با خودش فکر کرد.
پیرزن خیلی بیشتر با خودش فکر کرد.

- پیرزن زنده‌ای؟

صدا کردن فایده‌ای نداشت... لرد باید راه دیگری را امتحان می‌کرد.
- کروشیو.

آرتمیسیا روی هوا بلند شده، سپس چندبار به زمین کوبیده شد.
- هـــــی. گفتم مردما! خب کجا بودیم؟

لرد و مروپی به لبخند خالی از دندان چشم دوخته و پس از چند لحظه نگاهشان را تا چشم‌های پیرزن بالا کشیدند.
- می‌خواستی بری چغلی ما رو بکنی.
- خوب شد گفین... راجع به چی؟
- راجع به اینکه... ما چرا داریم خودمون رو به یک پیرزن محفلی لو می‌دیم.
- به خاطر بزرگ‌تر کوچیک‌تری.

پیرزن می‌دانست که لرد بسیار مبادی آداب است.

- ما از "بزرگ‌تر کوچیک‌تری" متنفریم! داشتی می‌رفتی می‌گفتی که ما قصد داریم به واسطه این تازه‌واردنما یکی از جغدهای دامبلدور رو به دست بیاریم.

پیرزن بلافاصله به سمت در خانه گریمولد به راه افتاد، با سرعتی بسیار... کم.

- می‌گم پرتقال پیوندی مامان چرا نکشتینش؟
- به خاطر بزرگ‌تر کوچیک‌تری مادر... ولی فکر کنم بتونیم اینجا نگه‌اش داریم تا بعد از اینکه تازه‌واردنما جغد رو برامون بیاره. پیرزن! برگرد... ما قصد داریم در راستای بزرگ‌تر کوچیک‌تری یک مدّتی ازت نگهداری کنیم.

پیرزن با سرعت برگشت.
او نگهداری شدن را بسیار دوست داشت

- راستی مادرجان... بزرگ‌تر کوچیک‌تری چی هست؟

مروپی در جواب پسرش تنها شانه‌ای بالا انداخت. بزرگ‌تر کوچک‌تری هر چه که بود، آن‌ها را در دردسر بزرگی انداخته بود.



...Io sempre per te


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
#92

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
تازه‌وارد نگاهی دیگر به جغد انداخت، نگاهی دیگر نیز به دامبلدور انداخت و وقتی دید در حال خودش نیست، جغد را به زیر بغل زده و بدنبال روغن راهی شد... از میان جمعیت ویزلی‌ها، هاگرید و کریچر عبور کرد، از روی ریش‌های دامبلدور‌ گذشته و از اتاقی به اتاقی دیگر می‌رفت. هیچ ایده‌ای نداشت که روغن می‌تواند کجا باشد!

-هوی... هوی...
-یعنی چی هوی! من که زبون جغدا رو بلد نیستم... تو که زبون آدمیزاد بلدی چرا هی می‌گی هوی؟!
-اولندش که، من می‌دونم دامبلدور روغنشو کجا می‌زاره! دومندش، من هرجور که دلم بخواد حرف می‌زنم! اگه یبار دیگه سرم داد بزنی جاشو بهت نمی‌گم!
-خیله خب باشه دیگه داد نمی‌زنم حالا بگو روغنه کجاس؟
-برو اونجا...

تازه‌وارد بطرف در اتاقی کهنه و فرسوده رفت که نیم‌کیلو غبار رو آن نشسته بود؛ درش را باز کرده و سرفه‌کنان با جغدی زیر بغل بدنبال روغن گشته و بعد از مدتی وقت طلف کردن، توانست آن را در یک جعبهٔ کوچک که در سقف اتاق جاسازی شده بود پیدا کند! با خوشحالی از کشفش، سریع از اتاق بیرون رفت؛ از جمعیت ویزلی‌ها، هاگرید و کریچر عبور کرد، از روی ریش‌های دامبلدور نیز گذشته و خودش را به وسط آشپزخانه انداخت؛ وقتی دید دامبلدور هنوز آنجا نشسته، نفسی از سر آسودگی کشید. حالا که دیگر به خواسته‌اش رسیده بود، جغد را به درون سطل زبالهٔ درون آشپزخانه انداخت و محض اطمینان در قابلمه‌ای را به روی سطل گذاشت تا صدایش به بیرون درز نکند... سپس بطرف روغن رفته و مقدار زیادی از آن را بر روی دستش خالی کرد و آمادهٔ روغن‌مالی کردن ریش‌های دامبلدور شد.

-پروفسور آماده باشین که می‌خوام یه حال اساسی بهتون بدم!

پیرمرد بیچاره که از حال خودش بیرون کشیده شده بود به تازه‌وارد نگریست...

-چه گفتی باباجان؟!
-می‌گم اومدم به ریشاتون روغن بزنم...

نگاه پیرمرد دلسوزانه شد...

-دستت درد نکند باباجان!

تازه‌وارد آستین بالا زده، و مشغول به کار شد و در همین حین سعی می‌کرد دربارهٔ جغدها اطلاعاتی کسب کند.

-ببخشید... می‌شه بگید جغداتون کجاست؟!
-چه جغدایی باباجان؟
-جغدای مجهز به نامه‌ دیگه... اونایی که برای محفلیا...

دامبلدور که حسابی در حس فرو رفته بود دقتی در گفته‌هایش نداشت!

-آهان... اونا رو می‌گی باباجان؟! خب ما اونا رو...

تازه‌وارد، از اینکه بالاخره می‌تواند موضوع را بفهمد نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتد! اما خوشحالی‌اش زیاد طول نکشید! زیرا دستش که درون ریش‌های دامبلدور بود چیزی را لمس کرد، و همینکه دستش را دراورد در کمال تعجب پیرزنی را در دستش دید؛ از ترس جیغی کشیده، پیرزن را روی زمین انداخت و زیر میز آشپزخانه قایم شد!

-آرتمیسیا تویی باباجان؟
-درود بر تو دامبلدور.
-چند وقت بود ندیده بودیمت باباجان!
-همین چند هفته پیش آمده بودیم که در محفل عضو شویم اما حواسمان نبود و درون ریش‌های شما غوطه‌ور شدیم؛ نتوانسته راه را پیدا کنیم و همانجا ماندگار شدیم و تا کنون نیز از شپش‌هایتان تغذیه می‌کردیم!
-متأسفم باباجان! یادمان رفت ریش‌هایمان را بازرسی کنیم؛ پیری است دیگر!
-بگذریم... معرفی نمی‌کنید؟!

سپس هردو به تازه‌واردی که در زیر میز با تعجب به آنها نگاه می‌کرد خیره شدند.

-اوه، بله! ایشون هستند؛ یک تازه‌وارد!
-احیاناً ایشون اسم ندارند؟!
-نمی‌دانم باباجان، از همان اول بی‌اسم بوده طفلکی! راستی باباجان نمی‌خواهی تازه‌واردمان را در محفل راهنمایی کنی؟! ما نیز برویم به کارهایمان برسیم!
-با کمال میل!

دامبلدور از روی صندلی بلند شده، روغنش را درون ریشش جاسازی کرد و از آشپزخانه خارج شد؛ بعد از رفتن او پیرزن نگاهی افسوس‌وار به تازه‌وارد انداخت. تازه‌وارد که چاره‌ای دیگر نیافت، لرزان از زیر میز بیرون آمد و بدنبال پیرزن راهی شد، سپس، بعد از مدت‌ها...

-فرزند، این اتاقی که می‌بینی در اصل برای عصمت‌الدوله بلک ساخته شده بود تا اینکه بعد مرگش وصیت کرد که این اتاق به دختران خاندان بلک برسه، و آخرش رسید به آماندا!
-جان؟!
-مگه مرض داری! چقد باید یچیزیو برات بگم؟! نمی‌گی آخرای عمرمه دیگه نفس ندارم؟!
-ولی...
-دیگه ولی نداره! فرزندم، فرزندای قدیم؛ سرشونو جلو بزگترشون بالا نمیاوردن! امروزیا «ولی» هم میارن!
-
-خیله خب باشد؛ غمگین نشو ای فرزند ما فقط صلاحت را می‌خواستیم!

تازه‌وارد نمی‌توانست درک کند که چطور یک نفر می‌تواند در آن واحد خونسرد، لحظه‌ای عصبانی و سپس بتواند نقش یک حامی را بازی کند!

-خب می‌گفتیم... چی... داری کجا می‌ری؟!
-
-با توام فرزند...
-
-پس اینجوریاس!

تازه‌وارد از دست پیرزن عاصی شده بود و مشغول فرار بود؛ پیرزن دستش را از ناکجا آباد جلو آورد و چنان پس‌گردنی‌ای به تازه‌وارد زد که از پنجره به بیرون پرتاب شد؛ بعد از آن پیرزن بطور غیر قابل باوری خودش را از پنجره پایین انداخت، بدون اینکه صدمه‌ای ببیند اما در آنجا بجز تازه‌وارد با دو نفر دیگر نیز مواجه شد! یکی لرد ولدمورت و دیگر بانو گانت که زیر پایشان علف سبز شده بود و تازه‌وارد در حالی که گردنش را می‌مالید در پشت آن دو پناه گرفته بود! پیرزن نگاهی به بانو، نگاهی به لرد، و سپس نگاهی به تازه‌وارد انداخت...

-می‌دانستم دسیسه‌ای در کار است! فکر ‌نموده‌اید می‌گذارم نقشه‌اتان را عملی کنید! اگر دامبلدور...

اما آرتمیسیا همین که خواست برگردد با یک دیوار نامرئی برخورد کرد!

-خب، خب، خب! شنیدم پیری مامان می‌خواد چغلی بکنه آره؟!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۸:۴۴:۰۰

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۹
#91

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
- هوووی!

تازه وارد که نه حوصله داستان‌های دامبلدور را داشت و نه هیچ چیز دیگری را سرش را یک بار دیگر هم به میز کوبید.

- هوووووووووی!

تازه‌وارد که از آن تازه‌واردهای انتقاد ناپذیر و بی اعصاب بود با خشم به اطراف نگاهی انداخته تا منبع صدا را یافته و اعلام کند که در اسرع وقت قصد ترک کردن محفل و ایفا و سایت را دارد و چندتا فحش آبدار هم بدهد به اوّل و آخر همه که خب، نگاهش در زیر میز افتاد به منبع صدا:
- عه، جغد!
- هووووی.
- چیه؟
- هووووووی.
-هوی به دمبت.

تازه‌وارد همانطور که اشاره شد، بی‌اعصاب بود و زود خشمگین می‌شد.

- هوی به دمبت چیه آخه؟ زبونمه! هوووووی که می‌گم یعنی دوای دردت پیش منه.

تازه‌وارد تحت تاثیر صدای بم و عمیق جغد بسیار کف کرده و چند ثانیه‌ای به پرنده خیره شد.

- هوووی.
- این که گفتی معنیش چیه؟
- معنی‌ش؟ ها، نه. این همون هوی معمولیه، بد خیره شده بودی. حالا بگذریم، می‌دونستم دیر یا زود می‌آی سراغم، ولی خب، الکی که نمی‌شه...

جغد ابرویی بالا انداخته و منتظر جواب شد.
-هووووی.
- ناموسا یه بار دیگه بهم بگی هوی، می‌اندازمت تو ریشای دامبلدور!
- چیل بابا! چیل! این هوووی که گفتم یعنی خب حرفت چیه؟

تازه‌وارد که در عین بی‌اعصاب بودن خیلی هم پاک و معصوم بود متوجه منظور جغد نشد.
- یعنی چی؟
- یعنی باس سیبیلای حاجیتو چرب کنی!

پسرک آهی از سر آسودگی کشیده و چند گالیون از جیبش درآورد.
- اینا کافیه؟
- هان... نه، مثل این که نگرفتی!

جغد منقارش را جمع کرده و به چندتار موی اندک که روی آن روییده بود اشاره کرده و در همان حال گفت:
- باس اینا رو چرب کنی! با همون روغنی که دامبلدور گفت ریشش رو چرب می‌کنن. اول اعتمادش رو جلب کن و بعد با روغنه بیا سراغم.

تازه‌وارد با خودش اندیشید "جلب اعتماد دامبلدور؟"، به نظر که چندان سخت نمی‌آمد.
و شاید تنها در نظر این طور بود...



...Io sempre per te


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
#90

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
-به وسیله ی ریش؟نمیدانم فرزندم امتحان نکردم!

تازه وارد نگاهی دیگر به ویزلی ها انداخت و چشمش به جرج افتاد که داشت دنباله ی ریش دامبلدور را به ته موهای جینی گره میزد.

اما باید جواب دامبلدور را میداد تا سر صحبت دوباره بسته نشود:
-به ریشتون تقویت کننده میزنین؟

دامبلدور نگاهش کرد و گفت:
-به قیافه من میاد اهل این قرتی بازیا باشم؟نه فرزند!من یه جن خونگی دارم که واسه ی من تقویت کننده میزنه!

تازه وارد که فکش روی میز افتاده بود گفت:
-ناموسا؟

-آره بابا!اون قبلا ها هم هری برام میزد!

تازه وارد دیگر پاسخی پیدا نمیکرد.بحث را عوض کرد:
-این جغد ها رو از کجا میارین؟
-از همون جایی که بقیه جغد میارن.
- نه منظورم اینه که کجا میرن؟
-همونجایی که بقیه جغدا میرن.

صدای عربده ی جینی بلند شد:
-جرج!مگه دستم بهت نرسه پدرسوخته! وایسا ببینم!

مالی ویزلی گفت:
-خیلی خوب بیا اینجا تا ته موهات رو با چوبدستی بزنم از ریش پروفسور جدا شه!
-چی؟ نه ته ریش پروفسور رو بزنین خوب!
-نه نه نه!جینی این ریش باستانیه!جزو میراث فرهنگیه!
-چرته!من یه میلی متر از موهامو حتی نمیدم!
-جینی ویزلی! واسه این کارات تنبیه میشی!

بیل ویزلی با فلور دلاکور وارد شد.گفت:
-سلام مامان.راستی میدونی چهل و پنج دقییییییییییییییقه ست رون زیر ریش پروفسور گم شده؟

مالی ویزلی نعره زد:
-رون؟رون کدوم گوری رفتی؟
و با دست دیگرش با چوب دستی چند سانتی متر پایین موهای جینی را کوتاه کرد.جینی جیغ زد:
-مامان! اصلا امشب میرم خونه هری اینا!

و رفت.تازه وارد سرش را به میز کوبید.آنجا جایی فرا تر از دار المجانین بود.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.