هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۸:۳۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
۱- بسته به چه عواملی رنگ مه توی گوی عوض میشه؟
۲- چرا گوی پیشگویی گرده؟

۱- سوال خیلی باحالیه پروفسور. بسته به اعصاب آدم داره. اگه من گوی رو تو دستم بگیرم، همیشه رنگ تغییر میده. هیچوقت سفید نیست! چون من عادی نیستم.


۲- جان؟ خب... چند تا نظریه :۱-چون از اول گرد بوده، ۲-چون کسی که ساختش، دلش خواسته. ۳-برای پیشگویی حتما باید یه چیز گرد داشته باشیم. ۴- دایره برای پیشگو ها خوش شانسی میاره. ۵- تصویر رو توی گوی دایره ای میشه قشنگ تر دید. ۶- شیش؟ دیگه شیشی وجود نداره. مغزم کار نمی کنه. خسته شد. لیستمم ته کشید.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۸:۳۰ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
رولی با یکی از سه موضوع های زیر بنویسید.

۱- شما در جنگل ممنوعه گم شدید. راه خروج رو پیدا کنید یا در جنگل بمونید و یه زندگی بسازید برای خودتون. تصمیم با شماست!

۲- صبح از خواب بلند میشید و می فهمید که تبدیل به قورباغه شدین. زندگی قورباغه ایتون چه شکلیه؟

۳- شما برای یک روز قدرت صحبت کردن با حیوانات رو پیدا کردین. هر حیوونی حشره... خزنده... پرنده... چه جادویی چه غیره. از قدرتتون نهایت استفادتون رو بکنین.

۱- پستتون باید با محوریت یکی از موضوع ها باشه.

۲- راحت و آزاد بنویسین، خودتون رو محدود نکنین و بذارین خلاقیتتون کار خودش رو بکنه.

۳- از ۷ام تا ۱۶ام فرصت دارین تکالیفتون رو بفرستین.

۴-اگه سوال یا ابهامی بود میتونین با پیام شخصی ازم بپرسید.






ماتیلدا همراه با بعضی هافلی ها مثل:" لیندا، رز زلر، دورا و تانکس " از کلاس پیشگویی خارج شد و همراه اونا به حیاط هاگوارتز رفت. جایی در گوشه ی حیاط پیدا کردن و اونجا نشستن.

رز گفت: واقعا پروفسور تورپین سختگیره. تا اومدم یه رول بخونم. گفت بده.

لیندا سری به نشونه ی موافقت تکون داد و گفت: حق با توئه. تا اومدم توپ پیشگویی رو بگیرم، گفت دستاتو کج گرفتی!

همه ی بچه های هافل غرغری می کردن و درباره ی سختی کلاسا حرف می زدن. ماتیلدا ، فقط به اونا زل زده بود. او عاشق کلاسا بود و هیچ وقتم نمی خواست تو بحثشون شریک بشه. پس بلند شد تا تنهایی به تالار هافل برگرده.

یه قدم برداشت که یهو تانکس گفت: ماتیلدا یه جیر جیرک زیر پاته.

ماتیلدا پاهاش تو هوا ثابت خشک شد. او بسیار از حشرات می ترسید. سعی کرد جیغ نکشه. اما صدایی ماتیلدا رو متوقف کرد.

" مگه کوری دیوونه؟ نزدیک بود لهم کنی. اگه لهم می کردی کی خرج زن و بچمو میداد؟"

جیرجیرک اینو گفتو رفت. ماتیلدا چشاش گشاد شده بود. خیالاتی شده؟ جیرجیرک حرف زد؟ حتما دیوونه شده!


" نمی خوای پاتو زمین بذاری؟" لیندا با تعجب به او خیره شد.

ماتیلدا با صدایی وحشتزده گفت: شنیدین؟

- چیو؟

- اینکه جیرجیرک حرف زد.

- ماتیلدا حالت خوبه؟

دورا خندید و گفت: اونقدر که به حشرات علاقه داره، باهاشون حرف می زنه.

و دوباره خندید.

رز گفت: بعضیا اونقدر از یه چیزی ترس دارن، که بعضی وقتا ممکنه که توهم بزنن. ماتیلدا هم اینجوری شده، برو استراحت کن. شاید بخاطر فشار درسا حالت خوب نیست.

-حق با توئه رز. باشه، پس خدا حافظ

او می دونست که توهم نزده. او از هافلی ها روی برگرداند و به طرف تالار حرکت کرد.
💖💖💖💖

ساعت سه بعد از ظهر کلاس تغییر شکل

"هی ماتیلدا به من نگاه کن" ماتیلدا از دفتر خود سرش رو بلند کرد و به سمت صدا برگشت.

او به آرامی، طوری که کسی صداش رو نشنوه، گفت: کجایی؟

- این طرف.

پشت پنجره فلزی کلاس ،چیزی تکان خورد. ماتیلدا سریع به اون سمت برگشت و خرگوشی دید که دارد مستقیم به او نگاه می کنه.

- یه سوال خرگوش کوچولو، من چجوری صدای تو رو میشنوم؟

- بعدا توضیح میدم. بیا بیرون.

- چیکارم داری؟

- من چجوری باید بیام بیرون آخه؟

ناگهان همه ی بچه های کلاس و خصوصا پروفسور به او خیره شدن. ماتیلدا متوجه بلند حرف زدنش نشده بود.

تانکس گفت: ماتیلدا، تو کلاس غیر از ما کس دیگه ای هست؟

- ببخشید. من چند روزه که فشار درسا روم تاثیر گذاشته.

پروفسور آرسینیوس رو به ماتیلدا کرد گفت: الان داشتم چی می گفتم ماتیلدا؟

- اممم...

- لطفا سر کلاس من با دوست خیالیت حرف نزن.

- میشه برم دستشویی؟

- از نظرم که اشکالی نداره. برو یه آب به صورتت بزن.


ماتیلدا از کلاس بیرون اومد و به طرف حیاط رفت تا شاید خرگوشو ببینه.
همه ی اطراف رو با چشاش گشت و بالاخره حیوونی پف پفی سفیدی دید. پس به طرف اون دوید.

- چی کارم داری؟

- خب بذار از اول شروع کنیم. اسم من...

- پف پفی.

- ببخشید؟

- دوست دارم پف پفی صدات کنم، چون پف پفی ای.

- خب ماتیلدا...

- اسم منو از کجا می دونی؟

- جک به من گفت.

-جک کیه؟ اون جیرجیرک مزخرف؟

- چرا مزخرف؟ اون خیلی دوست داشتنیه.

- خیلیییی. اصلا پرفکته. خب؟

- من از نمایندگی همه ی حیوونات ، چه جنگل و چه بوته و آسمون اومدم. اومدم تا بگم که ما هرکاری که تو بخوای می کنیم

- چرا؟ آخه من کیم؟

- تو ماتیلدا استیونزی. هر چند وقت یک بار افراد های خاص همچین اتفاقایی براشون میفته اما فقط به مدت یک روز .پس نهایت استفادتو بکن. و ما دوست داریم که با اون افراد خاص دوست باشیم و هر کاری بخوان براشون انجام بدیم.

ماتیلدا با تعجب به او نگاه کرد. انقدر هیجان داشت که دیگه مطمئن بود باید به دستشویی سری میزد.

اما با این حال گفت: هرکاری برام می کنی؟

- هر کاری.

- خب فکر نکنم بتونی حفظ کنی از بس که زیاده! می خوام که وقتی هافلی ها خوابن، چند تا چیز زیز بالشتشون بذاری. آملیا... خب باید اونو کنار تختش بذاری. یه پایه ی تلسکوپ. رز زلر یه دندون و ...

- دندون ؟ آخه از کجا باید دندون گیر بیارم؟

- یه کاریش بکن. من دندونشو ریختم توی یه معجون که به اون تبدیل بشم،
داشتم می گفتم. رز زلر یه دندون و عروسک خرسیو و لیندا یه بازی کالاف دیوتی پی اس فور براش بگیر چون امروز تولدشه . بقیه هم براشون یه پاستیل خرسی بذار. چند تا پشه و مگس به تالار های خصوصی بقیه گروه ها بفرست و بفهم که برای ترم بیست و دو می خوان چی کار کنن و ببین برنامشون برای دوئل و کوییدیچ چیه. فعلا همین.

- همین؟ اونم فعلا؟

- آره.

- کارمون ساختس ولی باشه تا صبح انجام می شه.

- ممنون پف پفی.



- خواهش


او این رو گفت و رفت تو بوته ها وماتیلدا رو تنها گذاشت.

💖💖💖💖

شب ساعت سه نصفه شب.

ماتیلدا با اون همه هیجانش نمیتونست بخوابه. او در طول روز با کلی پشه و زنبور حرف زد که اونو دیگه نیش نزنن. با کلی سوسک حرف زد که دیگه به تالار هافلپاف و خصوصا دستشویی نیان و این همه بحث تا شب طول کشید. چون راضی نمی شدن و می گفتن: "این کارمونه" یا " خیلی کار سختی از ما می خوای" و از این جور چیزا.

بالاخره بعد کلی دعوا، اونا حرف ماتیلدا رو قبول کردن. او چشمانش را بست و سعی کرد بخوابه.

💖💖💖💖

صبح .وقتی که می خواستن برن کلاس:

ماتیلدا با صدای جیغی از خواب پرید. به طرف جیغ برگشت و آملیا رو دید که داشت از خوشحالی جیغ میزد.

ماتیلدا خودشو به اون راه زدو گفت: اینو از کجا آوردی؟

- من... وقتی که ... از خواب پاشدم اینو دیدم .

وپایه تلسکوپ خود رو در بغل گرفت. بقیه هم در شوک بودن . ماتیلدا لبخندی زد و زیر بالشتش رو نگاه کرد که شاید دوستانش برای او چیزی گذاشتن. با کمال تعجب نامه ای در زیر بالشتش دید. حیوونا هم میتونستن نامه بنویسن؟
ماتیلدا سریع اون نامه را برداشت و باز کرد. او تمام نامه رو خواند و بعد از خواندن نامه، لبخند پهنی زد و نامه رو دوباره زیر بالشتش گذاشت.




Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۹:۲۹ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
"چقدر سخته تمرین کردن!"

ماتیلدا غرغری میکرد و تو هوا با جاروش به دنبال توپ طلایی بود. چند نفر از بچه های هافل ، به تشویق کردن ماتیلدا می پرداختن. اما بقیه بچه های هلگا، با جاروهاشان در کنار ماتیلدا پرواز می کردن که حواس او رو پرت کنن که ماتیلدا حواسش از توپ طلایی پرت شود و به اونا معطوف بشه. بعضی وقت ها هم کسایی مثل رز و دورا به او تنه میزدن( البته که آروم. بالاخره او همگروهی اونا بود.)

ماتیلدا اصلا به اونا توجه نمی کرد و به راه خودش یعنی دنبال کردن و گرفتن توپ ادامه می داد. چرا به عنوان بازیکن ذخیره، باید تمرین میکرد؟ اونم تمرینی به این سختی؟ مثلا میشد که به عنوان بازیکن دفاع تمرین کنه. اما آملیا و رز و خصوصا دورا اصرار کرده بودن که ماتیلدا باید یه بازیکن اصلی باشه.

خیلی خوب بود که بیشتر زمین تمرین کوییدیچ برای هافلی ها بود. چون اگه کسی به دست و پا چلفتی ماتیلدا زمین میخورد، نمیرفت تو بازی بقیه و بقیه هم هرهر بهش بخندن.

ماتیلدا از سر راه لیندا کنار رفت. یه چرخی زد و دوباره به سمت توپ حرکت کرد. خیلی خسته شده بود و این دلیلی برای تند رفتنش بود. تنها سه قدم با او فاصله داشت. ماتیلدا اگر روی پاهایش بلند می شد و دستش رو دراز می کرد، به توپ میرسید، اما او از ارتفاع میترسید . بخاطر غرورش که شکسته نشه، از جاش بلند شد و دستش رو دراز کرد.

" نه ! این طرف"

ماتیلدا به بالا و به هرمیون گرنجر که داشت به گودریک چیزی می گفت خیره شد. و با خود فکر کرد: " چی اینطرف؟"
همین بالا نگاه کردن، باعث شد که تعادلش رو از دست بده و بیفته.

" مواظب باش ماتیلدا. وایی!"

همه مرتب این جمله رو به او می گفتن اما چه موا‌ظبتی؟ حس می کرد که به سطح زمین نزدیک می شه و از جارویی که تو هوا ثابت مونده بود، فاصله می گیرد. قلبش تپ تپ صدا می داد و انگار به دهنش نزدیک میشد.

بوممممم

ماتیلدا به زمین افتاد. صدای خورد شدن بدنش تو هنگام زمین افتادن رو به وضوح شنید. او خیلی مرد بود که جیغ نکشید و جیغ را در درون خود، سرکوب کرد.یه کمی صبر کرد و بعد به آرومی بلند شد. خب این نشون می داد که کمرش نشکسته. پاهاش هم میتونست تکون بده. اینم نشونه ی خوبی بود. دست راستش هم سالم بود ولی تا اومد اون یکی دستشو هم تکون بده، جیغ بلندی کشید.

اوه ! این یکی شکسته بود.

بچه های هافل به آرومی به او نزدیک می شدن.

رز از همه تند تر میدویید و زودتر از بقیه به ماتیلدا رسید.

- خوبی؟

- بهتر از نمیشم!

- کجات درد می کنه؟

- کجام درد می کنه؟ بگو کجام درد نمیکنه. تازه دست چپمم شکسته.

- لعنتی!!

- جان؟

- نمی تونی تو کوییدیچ شرکت کنی.

ماتیلدا لبخند شیطنت آمیزی به رز زد و گفت: گفتم که چلفتیم. بهت ثابت کردم که من به درد مسابقه نمی خورم.

" چی شد؟"

لیندا با نگرانی به من خیره شد . ماتیلدا هم با تعجب به بقیه نگاه کرد. اصلا متوجه اومدن بقیه نشد.

رز به جای ماتیلدا جواب داد: دستش شکسته.

همه با ناراحتی به دست و بعد او خیره شدن.:

- چیه؟ یه دستم شکسته. چرا انقدر بزرگش می کنین؟

- ما بزرگش نمی کنیم، خودش خیلی بزرگه.

آدر پرسید: چه اتفاقی اون بالا افتاد. چی شد افتادی؟

ماتیلدا به آدر چشم غره رفت. دعا میکرد که ازش نپرسن ولی بالاخره پرسیدن:

- از جام که پا شدم، تعادلم رو از دست دادم. همین!

- همین؟

اما آملیا به جای او حرف زد: نه ! همین نیست. اصلا این نیست. هرمیون گرنجر یه حرفی رو با فریاد به گودریک گفت و ماتیلدا حواسش پرت شد.

- نه . این نیست

- چرا همینه.

رز به آملیا گفت: مطمئنی؟

- کاملا

- پس مثل اینکه یه حرف هایی با دوست محفلیمون داریم. آملیا میشه مواظب ماتیلدا باشی؟

ماتیلدا گفت :بس کن. از قصد نکرده کـــ...

- حتما رز

و بعد کنار او نشست

رز گفت : بقیم با من بیان، اونجا باید کسایی باشن که از من حمایت کنن.

بقیه سرشون رو به نشونه ی تایید تکون دادن و به دنبال رز برای دعوا کردن با هرمیون بیچاره رفتن.

ماتیلدا با عصبانیت گفت : از قصد که نکرده بود. مثلا دوست تو ، توی محفله.

- خب باشه. یعنی نباید با کسی که تو یه جا عضویم، دعوا کنیم؟

- نه! بذار برم که بگم دعوا نکنــ...

- حرف نزن ماتیلدا. وگرنه با تلسکوپ قشنگم، می زنم فرق سرت.

- ببین، چرا دعوا راه انداختی؟ برای صدمین بار، اون فریاد زد. درست. اما نمیدونست که من دیوونه حواسم پرت می شه! تقصیر خود احمـ...

ناگهان صدای فریاد رز به گوش ماتیلدا رسید.





Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۹۷
سلام. هوریس. می خوام این پست رو نقد کنی.


ویرایش مدیر: درود بر تو دوشیزه استیونز. خوشحالم که توی انجمن می‌بینمت. بهت گقته بودم ته چهرت منو یاد اون خواننده معروف جادوگران می‌ندازه؟ اسمش نوک زبونمه‌ها ... چی؟! خواننده‌های مشنگ رو می‌شناسی؟ اوه! موفق باشی!

+3


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۴ ۲۳:۳۱:۳۷

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور. من همه ی کارهایی که شما گفتین رو کردم. الان میشه عضو شم؟


پست هات رو خوندم، از فعالیت و انگیزه ای که داری راضی بودم و به همین دلیل میخوام که بهت اعتماد کنم و اجازه ورود به محفل رو بهت بدم.
ورودت به این معنی نیست که کارها تموم شده، باید خیلی بیشتر با هم کار کنیم رو پست هات تا یه سری موارد ضروری اصلاح بشه. ما دنبال این نیستم که سبک خاص نویسندگیت رو از بین ببریم و برعکس خیلی بیشتر دوست داریم که هرکی خاص بودنش رو از دست نده. با این حال بازم باید کار کرد رو پست هات. چیزی که مخصوصا خیلی نظرم رو جلب کرد، ساختار کلی پستت از نظر زیبایی و ظاهری بود که چند تا نظر مختلف میتونی بشنوی تا کمکت کنن.

فعالیت تو انجمن محفل ققنوس یادت نره.

تایید شد.
به محفل ققنوس خوش اومدی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۵ ۴:۲۲:۴۷

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۹۷
هوریس در حالی که چند معجون رو در یک ظرف می ریخت، هاگرید در حال آوردن گاز پیک نیک و قابلمه و مواد لازم مثل:
" تخم مرغ، نمک، فلفل،ادویه و ..." بود.

هوریس که چشمانش سرشار از ناراحتی و عصبانیت بود،ماده ی دیگری ریخت و معجون را تکمیل کرد. سپس با قاشق، آن را هم زد. بالاخره آماده شد. رنگ معجون به رنگ زرد بود که می شد کاملا با آبمیوه اشتباهش گرفت.
هوریس امیدوار بود که معجون رو اشتباهی، درست نکرده باشد. اگر کار می کرد ،برای خود جشنی می گرفت که در جشن،پر از نوشیدنی کره ای باشد.

در همین حین هاگرید با دست های پر از کیسه، از راه رسید. وسایل ها را در کناری گذاشت.

و روبه هوریس گفت: چقدر خسته شدم. خب چی دوست داری درست کنیم؟ املت، نیمرو و ...

- هر چی دوست داری درست کن هاگرید. من از همه چی خوشم می آید ولی سعی کن که کنار غذا حتما نوشیدنی کره ای باشد.

- مطمئن باش که می گذارم.

او مشغول در آوردن مواد، از کیسه ها شد. هوریس در صندلی خود نشست و به هاگرید نگاه کرد.اما فکر او پیش معجون هم بود. اینکه اگه درست کار نکند، بر سر شاگرد های گوگول مگولش چه می آید؟

دستش هایش به طور عصبی بر روی میز می لرزید. هاگرید داشت تخم مرغ را در لبه ی ماهیتابه می شکوند و در ماهیتابه می ریخت. او کار هایی همچون:
" روشن کردن گاز پیک نیک، گذاشتن ماهیتابه بر روی گاز و روغن ریختن " را انجام داده بود. اما هوریس با اون مشغله های فکری مهمش، متوجه آن نشده بود. هوریس سعی کرد که مثبت فکر کند و بر روی کار هاگرید متمرکز شود که اشتباهی نمک یا فلفل زیاد نریزد.

تخم مرغ ها باصدای زیبایی پخته می شدند.

هاگرید گفت : هوریس، بیا سفره را بچینیم.

- حتما هاگرید.

هوریس از صندلی پا شد و به سمت هاگرید رفت . هاگرید به او سفره ای داد. هوریس سفره را پهن کرد و بشقاب و قاشق ها را به همراه نوشیدنی کره ای بر روی آن گذاشت. هاگرید با ماهیتابه به طرف سفره آمد. ماهیتابه را بر روی سفره گذاشت و مشغول جا کردن نیمرو برای خود شد.

- راستش هوریس... من از نوشیدنی کره ای خوشم نمیاید و آبمیوه پیدا نکردم. از نظر تو چیکار کنم؟

- به نظرم...

ناگهان هاگرید نگاهش را به میز هوریس معطوف کرد.

-چی شده هاگرید؟

- تو واسه ی من آبمیوه درست کردی؟

هاگرید به میز زل نزده بود . به معجون که از نظر او آبمیوه بود، خیره شده بود. هاگرید به طرف میز رفت و معجون را برداشت.

- هاگرید اون معجون نیست

دیگر دیر شده بود. هاگرید معجون را خورده بود.




Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۸:۲۰ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۹۷
فلش بک

" بدو دیگه ماتیلدا"

تانکس( یا همون نیمفادورا تانکس. او دوست نداره که نیمفادورا صداش کنیم.)
در حالی که میزی در دست گرفته بود، به من اشاره کرد که سریعتر بیام.
من به سمت او رفتم و طرف دیگر میز را گرفتم.

- تانکس، چرا قبول کردی که میزو ببری به اتاق دامبلدور؟ می دونی چقدر باید راه بریم که برسیم به اتاق؟

- آره، می دونم. اما ماتیلدا، ما تازه وارد هستیم. اگه براشون کاری کنیم،حداقل تو کار های مهم از ما کمک می گیرن.

- اما... در واقع ما هیچ کاری نمی کنیم.

- چرا! میز بردن

-میز بردن؟ آخه اینم شد کار؟

اون بدون توجه به حرف من گفت : یه خورده بالاتر نگهش دار.

من زیر لب غرغری کردم و میز را بالاتر نگه داشتم.

تو راه، همه از من و تانکس سوال می کردند که:
"چی کار میکنین؟"

من می گفتم: به تو چه؟
ولی تانکس با کمال آرامش به آنها جواب می داد. من در چهره های بقیه می دیدم که دارن از خنده منفجر می شن اما با احترامی که برای ما قائل بودن،
خنده هایشان را در جلوی ما نگه می داشتن.وسط های راه انقدر به من برخورده بود که هر کی یه چیزی به من می گفت‌‌،بهش فحش میدادم.


. به اطراف نگاه کردم. دیوار ها به رنگ سفید بودن و هیچ تزئینی بر روی آنها وجود نداشت . کم کم داشتم از نگاه کردن به دیوار ها خسته می شدم که ناگهان ،در چوبی را، بین دیوار های سرد و خشک ، دیدم.

- تانکس،اون... اون در چیه؟

-همونطور که خودت داری میگی، اون یه دره.

- منظورم اینه که این در برای چیه!

- خب از اول جملت رو درست بگو. این در به یه آینه باز میشه. اسمش رو یادم نمیاد، اما اون آینه، آرزو های تو رو نشون می ده . آینه ی جالبیه، اما من تا حالا اونجا نرفتم. تو صد بار از اینجا رد شدی. یعنی واقعا در طول سال ندیدیش؟

من زیر لب به او گفتم : انگار تو مثل من خیلی تازه وارد نیستی.

و به راه خود ادامه دادم.

💚💚💚💚

حال

شب بود. همه به جز من در خوابگاه هافل، خواب بودن. به سمت در خیز برداشتم.در را به آرامی باز کردم و وارد تالار هافل شدم. هنوز وقت بود که از کار خودم انصراف بدم و برگردم. اما اینکار را نکردم و سرعت خود را زیاد کردم.
از تالار خارج شدم. سعی میکردم که در سایه ها راه بروم. در پشت دیوار ها پنهان شوم و سریع باشم.در راه چند بار با چراغ نفتی آقای فلیچ بر خوردم و اونموقع، پشت دیوار ها قایم میشدم. دیدن چراغ نفتی فقط برای یه لحظه بود. بالاخره به اون در باشکوه و زیبا رسیدم.

از نظر بقیه اون در، فقط یه در چوبیه و خیلی عادیه. اما آنها در واقع ظاهر رو در نظر می گیرن، عمیق به آن فکر یا نگاه نمی کنند. این در ، همه چیز هست غیر از عادی. وقتی به آنها نگاه می کنی، حس می کنی او، تو رو درک می کند و اون عادی نیست. مثل اینکه در نمی خواهد جلب توجه کند و بخاطر همین غیر از چوب هیچ چیز دیگر در ظاهر او دیده نمی شد. بالاخره از این حس در آمدم و در رو باز کردم. تاریک بود. به طرف جلو حرکت کردم تا شاید دستم به آینه خورد. هر چه جلوتر می رفتم، اتاق روشن تر می شد.

از گوشه ی چشمم نوری توجه من را به خود جلب کرد. تشعشع آینه. سریع به طرف آن حرکت کردم. دستم به آینه خورد. ناگهان توانستم آینه را ببینم. فقط آینه و خودم رو. نمی دونستم که نور از کجا می آید، اما به هر حال به آینه خیره شدم. چند لحظه صبر کردم و بعد تصویری در آینه دیدم.

وحشتزده شدم. نمی توانستم از جایم تکان بخورم. بعد از چند لحظه وحشتناک، به خودم آمدم. به سرعت از آینه فاصله گرفتم و به دنبال در گشتم. دستانم مثل یخ سرد بود و می لرزید. آنقدر دور خودم چرخیدم که در را پیدا کردم. دیگر از نظرم ،در، انقدر ها هم باشکوه نبود. دستگیره را چرخاندم و از آن اتاق دلگیر در آمدم

و سکندری خوران به طرف تالار هافل دویدم.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷
- آره، حتما.
من طناب محکمی، از دورا گرفتم و به سمت آدر رفتم که دست او را ببندم. آدر مقاومت نکرد و گذاشت دست او را محکم ببندم.
- کجا ببرمش دورا؟

- توی تالار هافل. مطمئنی که می تونی مواظبش باشی؟

- البته. من یه عضو تازه واردم و اینطوری می تونم خودم را به هافلی ها ثابت کنم. اگر اتفاقی افتاد یا تصمیمی گرفتین، حتما به من خبر بدین.

- باشه. خداحافظ

- خداحافظ
دورا از سمت راست رفت و ما به طرف تالار، یعنی از سمت چپ رفتیم. اول آدر خیلی مقاومت می کرد اما در وسط های راه آرامتر شد. تا تالار هیچکداممان حرفی نزدیم. وقتی به در تالار رسیدیم،
پرسید: چرا من تو رو ندیدم؟
من اصلا حوصله نداشتم که به او جواب بدهم. پس در تالار را باز کردم و او را به سمت صندلی بردم. آن را به صندلی بستم و روبرویش نشستم.

- خب...

- چیه؟

- معمولا تو رو بیهوش می کنن؟

- معمولا نه. همیشه.

- چند روزه اینجایی؟

- نمی دونم. بابا، تا می اومدم که چشامو باز کنم، دوباره بیهوشم می کردن.

- باشه.چرا نمی خوای جزء مافیا بشی؟

- هیچکی دوست نداره. من نمی دونم با هافلیا چی کار کردن! شستشوی مغزی؟ به هر حال، با من همچین کاری نکردن. یا فعلا نکردن! با تو چی کار کردن؟

-با من کاری نکردن. امم... دوست داری از اینجا بری؟

- اینطور به نظر نمیاد؟

- باشه . پس کمکت می کنم. البته اگه دوباره گیر بیفتی . حتما میکشمت!

چشمان آدر از تعجب گشاد شد: چرا می خوای کمکم کنی؟

- چون واقعا از مافیایی ها خوشم نمیاد و خیلی دوست دارم که از بین برن. خب... منظورم مردنشون نیست. مثلا ترامپ و همه ی کسایی که باعث شدن هافلپافی ها مافی بشن، باید برن آزکابان. منم مثل تو نمی دونم با هافلی ها چی کار کردن. من وقتی تو رو آزاد میکنم. باید قول بدی که بقیه رو خبر کنی و مافیا رو نابود کنین. منم نجات بدین! من سعی می کنم که همه ی اطلاعات یا حرفایی که می زنن رو به تو برسونم. پس قول بده

با اینکه هنوز چشم های آدر از حدقه بیرون زده بود اما گفت: قول میدم. مواظب باش که بقیه نفهمن.

- مواظبم. خب حالا منو پرت کن.

- چی؟

- گفتم منو با چوبدستی پرت کن.

- با کدوم چوب دستی؟

- با مال من. چوب دستی منو واسه خودت بردار.

- خیلی سخته. مطمئنی چیزیت نمیشه؟

- آره . بدو.
من سریع چوبدستی ام رو به آدر دادم. اون چوبدستی رو به طرف من گرفت و من گفتم: موفق باشی آدر.
او چیزی زمزمه کرد. به طرف دیوار پرتاب شدم. دیدم تار شد. دهنم پر از خون شد. دیدم که آدر در تالار را باز کرد و فرار کرد. و بعدش بیهوش شدم.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
- پس نیام تو؟

- خیر

- این گل ها رو می بینی؟

- بله
سارا گل ها را توی صورت تام پرت کرد
-الان گل ها رو روی صورتت می بینی. ساعت شش بعد از ظهر ،توی پارک همیشگی می بینمت. سعی کن دیر نکنی وگرنه خودت می دونی چی میشه!!

سارا با حالت ناراحت از دم خونه ی تام رفت. تام گلبرگ های باقی مونده گل های آفتاب گردان رو از روی صورت خود پس زد و در خونه را بست. عجب آدم گوگول مگولی بود. تام دستگاه قهوه ساز رو روشن کرد و روی کاناپه لم داد.
یه پس مونده ی پیتزا که برای هشت یا نه روز پیش بود، از روی میز کنار کاناپه برداشت و شروع کرد به خوردن . وقتی پیتزا خوردنش تموم شد، دستگاه قهوه ساز را خاموش کرد و قهوه را همراه با نون، چیپس، پفک و کمی تافی برداشت و به خرید امروز، ساعت شش فکر کرد.

💝💝💝💝

ساعت شش بعد از ظهر ، پارک

سارا با خود فکر کرد:ساعت شش و یک دقیقست و هنوز تام نیومده. معمولا پسرا باید زودتر از دخترا سر قرار باشن. باید به او آداب معاشرت می آموخت و با خود در همین خیال ها موند.

💝💝💝💝

ساعت شش بعد از ظهر، بازار تره بار
تام همینطور که با خود آهنگ می خوند، کلم، توت فرنگی، بروکلی، شاتوت و کلی چیز های دیگه که حتی اسمشان هم نمی شناخت، برداشت.پول به فروشنده داد و به مغازه ی بعدی رفت. کلی سیب زمینی و پیاز و سیر اونجا بود. از هرکدوم تست کرد.اون چیز هایی که تست کرده بود رو در قفسه می گذاشت. بالاخره تام فقط از اونجا سیر گرفت. در راه برگشت به خونه بود که یادش افتاد روزی با سارا قرار داشته.نگاهی به ساعت خود کرد.هفت بود!!
سریع به خود آمد و به سمت پارک روانه شد.او بجای کت و شلوار و یا حداقل یه چیز تمیز بپوشد با یه پیرهن که روش لکه های سس قرمز و شلوارک، به پارک می رفت و از همه مهمتر این بود که عطر نزده بود. در راه تعداد زیادی سیر خورد. چون معتقد بود که سیر دهان را بسیار خوشبو می کند و از نظر او، بهترین خوش بو کننده ی دهان در قرار ها، سیر است. بالاخره با کلی سبد خرید، به پارک رسید. از همون اول تونست قیافه ی شاخص عصبانی سارا رو تشخیص بده. به دستانش تف زد و با همان دست موهایش را مرتب کرد. به سمت سارا که بر روی صندلی ای ، تک و تنها نشسته بود، رفت. کنار او نشست

و گفت:سلام، مگول

- کجا بودی؟

- از ساعت شش ما داشتیم تو را نگاه می کردیم.

- اههه. این بویه چیه؟

- سیر، بهترین خوشبو کننده ی جهان. راستی تولدت مبارک

- تولد؟...
تام حس کرد باید کمی از او فاصله بگیرد.
-اوه. اصلا یادم نبود که امروز روز ولنتاینه.

سارا با قیافه عصبانی گفت: ولنتاین؟؟؟

- سیر می خوری؟

سارا جیغ کشید: نه!!!
تام از صندلی بلند شد و از دست سارا فرار کرد.
سارا هم گفت: می کشمت!!
و به دنبال او رفت.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ثبت نام الف.دال
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷
در تالار

در خوابگاه را باز کردم. خیلی خوابم می آمد. با چشمانی خواب آلود، در خوابگاه را بستم که ناگهان یکی محکم به شونه ام زد. برگشتم و آملیا را دیدم

+ نزن، خیلی محکم زدی.!!!

- ببخشید ماتیلدا. اممم... تو خوب به نظر می رسی.

+ از چه نظر؟

- از همه نظر. تو مناسبی.

+ برای چی مناسبم آملیا؟ امروز حالت خوبه؟

-بهتر از این نمی شوم
وسریع از تالار بیرون رفت . من با بهت زدگی و همچنین خواب آلودگی به در خیره شدم.

💖💖💖💖

در کلاس معجون سازی

من در گوشه ای در کلاس نشسته بودم و منتظر استاد بودم.ناگهان کسی در صندلی کنار من با صدای بلندی، روی صندلی نشست.

من با تعجب به آملیا نگاه کردم: چته؟

- من؟ هیچی!! امروز انرژیم زیاده. خب چه خبر ؟

+ باید خبر خاصی باشه؟

- بیا در مورد کلاس معجون سازی حرف بزنیم، مثلا مخلوط کردن ...

💖💖💖💖

در سالن غذاخوری

یواشکی در گوشه ی میز هافلپاف نشستم که آملیا مرا نبیند. به اطراف نگاهی انداختم. آملیا نبود. رویم را برگرداندم و به پروفسور مک گونگال که داشت حرف میزد، خیره شدم. سرم را برگرداندم و صندلی کناریم کسی جز آملیا آنجا ننشسته بود. صد در صد بدبخت شده بودم

+ آملیا!!

- الان چطوری؟

+ ولم کن.این سوال رو توی کلاس معجون سازی هم پرسیدی، خوبم، خوبم، خوبم!!!

- عالیه که خوبی، چه غذایی دوست داری؟

+الان فهمیدم که دیوونه شدی. امروز وقتی از تختت پا شدی، گلدونی، چیزی، به سرت نیفتاد؟

- نه!! من از غذای...
و باز شروع کرد حرف زدن رو با من

💖💖💖💖

ساعت سه نصفه شب

آملیا از تختش بلند شد و به طرف در رفت. من تمام این مدت به دو دلیل به او خیره شده بودم. اول اینکه اون یه دیوونه بازی دیگه انجام ندهد و دوم این است که به او مشکوک شده بودم. چطور روز قبل با من این شکلی نبود و امروز کلی دوستانه رفتار کرده بود. او از در خوابگاه خارج شد. پس من به طرف او راه افتادم. در خوابگاه را به آرامی باز کردم و نگاهی انداختم. او در تالار را باز کرد و بیرون رفت. پس در را باز کردم.به در تالار رسیدم، از تالار بیرون آمدم. او را پای به پای دنبال کردم. پشت دیوار ها قایم می شدم و دوباره از آنجا بیرون می آمدم. بالاخره آملیا به یک دیوار رسید و چیزی را زمزمه کرد. یه لحظه فکر کردم خواب می بینم. خودم را محکم زدم، اما خبری از خواب نبود. روبروی آملیا، به جای دیوار،در فلزی سبز و قرمز رنگ و حکاکی های نامفهوم روی در، پدیدار شد. آملیا داخل شد. بعد چند ثانیه ،از در و آملیا، خبری نبود. من معما دوست ندارم. پس سریع به سمت دیوار روانه شدم.خب چجوری باید در رو باز می کردم؟ با ورد؟ نه!!!! آملیا چیزی زمزمه کرده بود. پس انواع و اقسام اسم ها را گفتم: مرغ شکم پر ، تلسکوپ،مروارید و...
آخرین چیزی که به فکرم رسید اسم چیزی بود که دوست داشتم :
( پیشوی قلمبه)
در سبز و قرمز دوباره پدیدار شد. در را باز کردم و داخل شدم. غیر از تاریکی مطلق چیزی در آنجا نبود یا حداقل من نمیدیدم. یه دستی محکم به شانه ام خورد.یه جیغ وحشتناک زدم که خودم از خودم ترسیدم!!!!. اول اتفاقی نیفتاد. اما کمی بعد چراغ ها روشن شد و من آملیا را در کنار خود دیدم. او تنها نبود و تعداد زیادی از بچه ها هم آنجا بودند. من بهت زده به همه نگاه کردم.
آنها یک صدا گفتند: خوش اومدی ماتیلدا.

💖💖💖💖

پشت در، قبل از اینکه من بیام.

آملیا گفت: هیسسسس. اون داشت من رو تعقیب می کرد. پس آروم حرف بزنید.
آنها داشتند در تاریکی محض با هم حرف می زدند.
رون گفت: اون کیه؟

+ ماتیلدا استیونز

- اوه خدای من یه هافلپافی؟

+ آره. مشکلی هست؟

-نه! اون ترسیده؟

+ نه!!

-خب... مشکلی که پیش نمیاد؟

+ نه رون!!

- باشه اون الان داره چی کار می کنه؟

+ نمیدونم. چرا انقدر حرف می زنی؟

- یادت نره تو با ماتیلدا هم اینجوری بودی

+ خیله خب... اومد!!
آملیا محکم به شانه ی ماتیلدا زد. ماتیلدایک جیغی کشید که رون با وجود تاریکی، حس کرد آملیا از ماتیلدا فاصله گرفت. رون چراغ ها را روشن کرد و همه قیافه داغون ماتیلدا را دیدند.

همه باهم گفتند: خوش اومدی ماتیلدا.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.