گادفری میدهرست
Vs
هیزل استیکنی
سوژه: حق اشتراک
وسط اتاقم در خانه ی گریمولد ایستاده بودم و با وحشت به نامه ای که در دستانم بود، نگاه می کردم:
نقل قول:
طبق مصوبه ی جدید وزارت سحر و جادو شما ملزم هستید تا مبلغ ذکر شده را به عنوان حق اشتراک سالیانه ی جادوگری پرداخت نمایید. در صورت عدم پرداخت مبلغ مذکور تا طلوع صبح فردا توانایی های جادوگری از شما سلب شده و تبدیل به یک ماگل می شوید.
این نامه صبح امروز به خانه ی گریمولد رسیده بود، ولی طبیعتا من آن موقع خواب بودم و تازه حالا از مصوبه ی جدید وزارت سحر و جادو با خبر شده بودم.
آه در بساط نداشتم و باید از کسی پول قرض می کردم. هم رزم های محفلی ام و معشوقه ام رزالی هیچ کدام در وضعیتی نبودند که بتوانم از آن ها پول بگیرم. ولی دوستم ناتان بسیار ثروتمند بود و قطعا می توانست به من پول بدهد. مشکل این بود که ناتان در گذشته به خاطر قرض دادن به یکی از دوستان نزدیکش عمیقا به دردسر افتاده بود و به همین خاطر نسبت به این موضوع فوبیا پیدا کرده بود و دیگر به کسی پول قرض نمی داد.
همان طور که نامه را لوله کرده بودم و با حالتی عصبی و نگران با آن به چانه ام ضربه می زدم، با خودم گفتم:
- من دوست صمیمیشم، حتما می تونم راضیش کنم که بهم پول بده. ولی اون فوبیا داره و این قضیه شوخی بردار نیست. من خودم به رنگ صورتی فوبیا دارم و یه بار نزدیک بود به خاطر این که یکی از بچه ویزلیا اسباب بازی صورتیشو تو اتاقم جا گذاشته بود، خونه را آتیش بزنم تا از دست اون چیز صورتی خبیث نجات پیدا کنم.
باید راه حلی می یافتم که بتواند بر فوبیای ناتان غلبه کند. چه حسی آن قدر تاثیرگذار و عمیق بود که بتواند فوبیا را از میدان به در کند و شکست دهد؟ ناگهان چراغی بالای سرم روشن شد و چشمانم گشاد شدند و درخشیدند.
- آره، خودشه... عشق! عشق باعث میشه فوبیای ناتان از بین بره. باید یه کاری کنم که ناتان عاشقم بشه و اون وقت می تونم ازش پول قرض بگیرم.
بعد چهره ام وا رفت و دوباره حالتی دلواپس بر آن نشست.
- ولی الان همه ی عطاریا و مغازه ها بسته ان و نمی تونم ازشون معجون عشق یا مواد لازم واسه تهیه شو بگیرم.
چاره ای نداشتم جز آن که به توانایی های خودم متکی باشم و تا قبل از طلوع آفتاب و به پایان رسیدن مهلت پرداخت حق اشتراک ناتان را عاشق خودم کنم و از او بخواهم پول را برایم واریز کند.
در کمدم را باز کردم و بهترین لباس هایم را از آن بیرون آوردم، یک کت مشکی دنباله دار از جنس ساتن، پیراهن سفید با لبه های چین دار، شلوار مشکی چسبان و چکمه های چرمی سیاه. بعد ناگهان تصویری در ذهنم ایجاد شد، رزالی با صورت سفید مرمری، گونه های سرخ اناری، چشمانی به رنگ و عمق دریا و لبخند گرم و پر از عشق. بغض راه گلویم را بست.
- رزالی نازنینم، واقعا متاسفم! چاره ی دیگه ای ندارم.
*
مقابل عمارت خانوادگی ناتان ایستاده بودم و با دهانی باز به عظمت و شکوه آن نگاه می کردم، ساختمانی که به سبک رومی و از گرانبهاترین و درخشان ترین سنگ های سیاه ساخته شده بود. خانه ای که تا کنون برای دیدن ناتان به آن رفت و آمد داشتم، خانه ی مجردی او بود و تا به حال به عمارت خانوادگی آن ها قدم نگذاشته بودم.
سعی کردم چهره ای آرام و خونسرد به خودم بگیرم و بعد به سمت در رفتم و با دست چند بار به آن کوبیدم.
یک دقیقه سپری شد و هیچ کس برای باز کردن در نیامد. دوباره دستم را بالا بردم و این دفعه با شدت بیشتری به در کوبیدم. صدایی مسن و جیغ مانند از پشت در گفت:
- چه خبره بابا، اومدم!
و بعد در باز شد و با یک جن خانگی رو به رو شدم که یک پیراهن صورتی پوشیده بود. فشارم پایین افتاد، به نفس نفس افتادم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
- اگه مشکل قلبی داری، برو سنت مانگو.
جن می خواست در را ببندد که مانعش شدم.
- من یکی از دوستای ناتانم. اومدم ببینمش.
جن همان طور که با حالتی مشکوک به من نگاه می کرد، در را کامل باز کرد و اجازه داد داخل شوم.
حس کردم وارد بهشت شده ام. باغی به بزرگی یک جنگل با درختان قطور و مرتفع که شاخ و برگ های انبوهشان بالای سرم سایه انداخته بود و نور ماه و ستارگان از لا به لای آن ها عبور می کرد و جای جای فرش پر از گل و چمنش را روشن می کرد.
- میای تو خونه یا می خوای تموم شبو با دهن باز وایسی این جا و این ور اون ورتو نگاه کنی؟
با خودم فکر کردم منظره ی رویایی این جا بهترین مکان برای ابراز عشق به ناتان است.
- خانم جن، میشه لطفا به ناتان بگین بیاد این جا؟ من همین جا منتظرش می مونم.
- خانم جن؟! اسمم خانم اندرسونه. دیگه مثل قدیم نیست که هر طور خواستی با جنای خونگی حرف بزنی. می دونی، من این جا کارمندم و حقوق می گیرم، پولی که آس و پاسی مثل تو حتی نمی تونه خوابشو ببینه. فکر نکن لباسای شیک و پیکت می تونه گولم بزنه، می دونم شپش تو جیبت چارقاب می زنه.
گونه هایم داغ شدند؛ حتما از شدت شرمندگی و خشم سرخ شده بودند. شدیدا میل داشتم دندان های نیشم را داخل گوشت این جن خانگی پیر فرو کنم تا دیگر این طور به من توهین نکند. اما به جای آن فقط لبخند زدم و با لحنی کنایه آمیز گفتم:
- خیلی ممنونم خانم اندرسون، لطف دارین.
جن چشم غره ای به من رفت.
- ایششش!
و بعد به سمت بخش سرپوشیده ی عمارت رفت. من هم مشغول قدم زدن در باغ و مرور کردن نقشه ام در ذهنم شدم. حالا که به این جا آمده بودم، دیگر نقشه ام چندان بی نقص به نظر نمی رسید. اگر به ناتان ابراز عشق می کردم و او به من می گفت که فقط به چشم یک دوست مرا می بیند، چه؟
همان طور که در افکارم غرق شده بودم، صدای ناتان را شنیدم که اسمم را صدا زد. رویم را برگرداندم و حس کردم اولین بار است که او را می بینم. با آن صورت سفید درخشان، چشمان سبز زمردی، موهای پرپشت و سرخ آتشین و لباس بلند و طلایی رنگش مثل یک پری به نظر می رسید.
در حالی که لبخند حجیمی روی لبانش بود، به سمتم آمد و با دستش ضربه ی ملایمی به نشانه ی سلام احوال پرسی به بازویم زد.
- حسابی غافلگیرم کردی، رفیق! چه طور شد که اومدی این جا؟ من همیشه بهت اصرار می کردم که بیای و تو قبول نمی کردی.
از شدت اضطراب ضربان قلبم تند شده و دستانم یخ کرده بود. لب هایم ناخودآگاه شروع کردند به لرزیدن. من حتی یک دوستی ساده را هم به سختی شروع می کردم، چه برسد به اظهار عشق. در مورد رزالی هم اول او بود که به من ابراز عشق کرد.
ناتان با نگرانی به من خیره شد.
- گادفری، حالت خوبه؟
به زور لبخند زدم و سعی کردم خودم را آرام کنم.
- آره، آره، خوبم. یه لحظه یاد لباس صورتی خانم اندرسون افتادم.
ناتان زد زیر خنده.
- وای، اون جن از خود راضی! تحملش واقعا سخته، ولی مامانم بهش عادت کرده.
مشغول قدم زدن در باغ شدیم. من به درخت ها، بوته ها، گل های رز سرخ و بنفشه ها و هر چیزی غیر از ناتان نگاه می کردم و او هم با نگاهی پرسشگرانه مرا برانداز می کرد.
- رنگت بدجور پریده، رفیق. هنوز شکار نکردی، نه؟
آن نامه ی لعنتی باعث شده بود قضیه ی شکار را کلا فراموش کنم.
- راستش ذهنم خیلی درگیر بود و اصلا فکر شکار نیومد تو ذهنم.
- آره، معلومه که اصلا تو حال خودت نیستی. بیا بشین این جا.
من را روی تخته سنگی نشاند و خودش هم کنارم نشست. بعد گردنش را به یک سمت کج کرد و گفت:
- بیا.
آب دهانم را قورت دادم و سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم.
- چرا؟ تو قبلا هزار بار از خونم خوردی.
با صدایی خجالت زده گفتم:
- آره، ولی نه این جوری.
- راحت باش، ناسلامتی من دوست صمیمیتم.
با حالتی مردد به گردن سفید و مرمری ناتان و رگ تپنده ی آن خیره شدم.
- زود باش دیگه، الانه که از تشنگی پس بیفتی.
دهانم را به سمت گردنش بردم، چشمانم را بستم و دندان های نیشم را در گوشت نرمش فرو کردم. ناتان فریاد کوتاهی کشید و من شروع کردم به مکیدن خونش. کم کم نگرانی و اضطراب از درونم پر کشید و حس آرامشی عمیق وجودم را گرفت. خاطراتی که از ناتان داشتم، در ذهنم زنده شد، چشمان زمردی اش که مرا در خود حل می کرد، موهای سرخش که خورشیدی بود که مرا نمی سوزاند.
ذهنم در دنیایی شیرین پرسه می زد که ناگهان صدای جیغ ریزی مرا به عالم واقعیت برگرداند. دهانم را از روی گردن ناتان برداشتم و جن خانگی را دیدم که با حالتی وحشت زده به ما خیره شده.
- یا ریش مرلین کبیر! خانم اگه این صحنه رو می دید، چی می گفت؟
قطرات خون را از دور دهانم پاک کردم و به ناتان که داشت جای دندان هایم روی گردنش را می مالید، نگاه کردم.
- خانم اندرسون، این صحنه ای که دیدیو فراموش کن و فورا برگرد داخل خونه.
جن صورتی پوش در حالی که عباراتی نامفهوم و ناسزامانند را به زبان می آورد، دوان دوان از آن جا دور شد.
- ناتان، حالت خوبه؟ انگار زیادی از خونت خوردم.
رنگ دوستم پریده بود و سرزندگی چشمانش تا حدی از بین رفته بود. در عوض حتما حالا گونه های من سرخ و سرزنده بود. من زندگی را از درون او به درون خودم انتقال داده بودم.
ناتان لبخند بی رمقی زد.
- نگران نباش، الان نوشیدنی کره ای می خورم و حالم جا میاد.
این را گفت و یک بطری از داخل جیب لباسش درآورد و مشغول نوشیدن محتویاتش شد.
- گادفری، نمی خوای بهم بگی واسه چی اومدی این جا؟ فقط نگو اومدی بهم سر بزنی که باورم نمیشه. من قبلا هزار بار ازت دعوت کرده بودم بیای و تو قبول نکرده بودی. البته دلیلشم خوب می دونم. مامانم اولین باری که تو رو دید، برخورد خیلی بدی باهات کرد و تو ام نمی خواستی بیای این جا و اتفاقی ببینیش. ولی امشب اومدی، اونم با یه حال خراب و شکار نکرده و با لباسای مهمونی. چرا؟
به صورتش نگاه کردم و سعی کردم حرف های عاشقانه ای که قبلا آماده کرده بودم تا به او بگویم، را به یاد بیاورم. دستم را بالا بردم و آن را کنار صورتش گذاشتم. چشمانش گشاد شد، ولی خودش را کنار نکشید.
- ناتان، یادت میاد قبلا بهت گفتم از وقتی تبدیل به خون آشام شدم، یه جور حس بی قراری وجودمو گرفته؟ انگار روحم دنبال یه جور خون خاص بوده و من همیشه واسه پیدا کردنش نگاهم به دوردست بوده. ولی در واقع این خون همیشه نزدیکم بوده و من ازش می خوردم. این خونی که دارم ازش میگم، خون توئه.
این ها چیزهایی نبود که قرار بود به او بگویم. انگار این حرف ها خیلی ناخودآگاه در ذهنم شکل گرفته بود.
ناتان بدون آن که پلک بزند، با حالتی بهت زده به من خیره شده بود. او به اندازه ی صخره ای که رویش نشسته بودیم، بی حرکت بود. لحظاتی فقط به او نگاه کردم و بعد وقتی دیدم پاسخی نمی دهد، با صدایی آرام و پرسشگرانه اسمش را صدا زدم و او در حالی که انگار ناگهان به خودش آمده بود، به سرش تکانی داد و چند بار پلک زد.
- معذرت می خوام. از حرفات شوکه شده بودم. هیچ وقت فکر نمی کردم همچین چیزایی ازت بشنوم. یعنی حتی تو خوابم نمی دیدم که این حرفا رو بهم بزنی.
مکثی کرد و بعد او هم دستش را بالا آورد و آن را کنار صورتم گذاشت.
- راستش منم همیشه یه حس خاصی بهت داشتم، یه حسی که فراتر از دوستی بوده.
خندید و شادمانی صورتش را درخشان تر از قبل کرد. من هم با او خندیدم، ولی عذاب وجدان مثل ماری در وجودم خزید.
بقیه ی نقشه ام به سرعت اجرا شد. با ناتان در مورد حق اشتراک جادوگری ام حرف زدم و او فورا جغدی را به بانک گرینگوتز روانه کرد و ترتیبی داد تا مبلغ لازم پرداخت شود.
بعد هر دو بازو در بازوی هم مشغول قدم زدن در باغ شدیم. ناتان با خوشحالی از احساساتی که تمام این مدت از من پنهان کرده بود، می گفت و من به این فکر می کردم که حالا باید چه کنم؟ به ناتان بگویم ابراز عشقم به او فقط برای پول قرض گرفتن بوده یا به این رابطه ی دروغین ادامه دهم؟