هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۲۹:۳۷ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
#41
سوژه: لذت
کلمات: خداحافظی، باران، ترنم، لبخند، نور، چشم، ماه.


ناتان در میان باغ عمارتشان ایستاده بود و به آسمان می نگریست. هلال باریک ماه خاطره ای را ذهنش زنده کرده بود، خاطره ی اولین باری که خون آشام عزیزش به او ابراز عشق کرده بود. دست راستش را بالا آورد و جای سوراخ های دندان های نیش گادفری روی گردنش را لمس کرد و لبخند زد.
- هر بار که باهات خداحافظی می کنم، یه چیزی قلبمو می لرزونه و به خودم میگم بازم می بینمش؟ چرا باید همچین فکری کنم؟ چی منو ترسونده؟

ماه خودش را پشت ابرها پنهان کرد و تاریکی بر باغ حکم فرما شد. ناتان چوبدستی اش را درآورد و طلسم روشنایی را اجرا کرد.
- تو همیشه میگی نور عشق به تاریکی غلبه می کنه. من به حرفت اعتماد دارم، ولی حس می کنم شرارت تو یه نقطه کمین کرده و با چشمای بی رنگش بهمون زل زده.

در همین هنگام ابرها شروع کردند به باریدن و ترنم باران فضای باغ را در خود گرفت. ناتان شروع کرد به قدم زدن و به این فکر کرد که آیا جویبار اشک ابرها نگرانی هایش را می شوید و با خود می برد یا خیر؟

کلمات نفر بعدی: پری دریایی، قصر کف اقیانوس، پادشاه آب ها، اعدام، اشک های خونین، غروب خورشید، رویای شیرین.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۳ ۱:۴۹:۱۷



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷:۵۷ جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲
#42
سوژه: لذت
کلمات: چوبدستی، عشق، قلم پر، معجون سازی، قالیچه، وزارتخانه ی سحر و جادو، کوچه ی دیاگون.


صدای هم سرایی قمری ها روی شاخه های درخت، آن هم در ساعات تاریک نیمه شب، زمانی که انتظار می رفت در خواب عمیق باشند. بنجامین پشت میز تحریر فرسوده ای در اتاق محقرش نشسته بود و با قلم پر مشکی اش گزارش کار ماموریت آن شب را می نوشت، ماموریت قتل، قتل مرد خون آشامی که حالا جنازه اش گوشه ی اتاق قرار داشت و انگار با چشمان آبی روشن و نافذش به بنجامین خیره شده بود، چشمانی که انگار هنوز زندگی در آن ها جریان داشت، چشمانی که هنوز مرگ را نپذیرفته بود.

بنجامین که سنگینی آن نگاه آزارش می داد، سرش را از روی گزارش کار نیمه تمام بلند و به چشمان جسد نگاه کرد. از جایش بلند شد، به سمت جنازه رفت، کنارش نشست و در حالی که زیر لب برای آمرزش روح خون آشام مرحوم دعا می خواند، دستانش را روی پلک های او کشید تا چشمانش بسته شود، ولی چشم ها با سرسختی باز ماندند. بنجامین چوبدستی اش را بیرون کشید، آن را به سمت چشم های جنازه گرفت، تکانی به آن داد و بالاخره موفق شد پلک هایش را ببندد.

باید بلند می شد، سر میزش برمی گشت و گزارش کارش را زودتر تمام می کرد و برای اسقف اعظم می فرستاد. ولی به جای آن بی حرکت سر جایش ماند و به پوست سفید، گونه ها و لب های سرخ و موهای طلایی و درخشان جسد خیره شد، پوست سفیدی که به زودی پلاسیده، چروک و خشک می شد، گونه هایی که سرخی خود را ازدست می دادند و در استخوان های صورت جنازه فرو می رفتند، لب هایی که عاری از طراوت می شدند و موهایی که درخشش خود را از دست می دادند.
- یه چهره ی معصوم. الان مثل یه هیولا به نظر نمیای... ازم پرسیدی که چرا می خوام بکشمت؟ بهت میگم. چون عشقم به آدمایی که شکارشون می کردی، بیشتر از عشقم به تو بود، به تو که هم نوعمی. اما آیا واقعا گناه تو از یه خفاش شکارچی بیشتره؟ خفاشی که دندونای تیزشو تو پشت نرم و مخملی موشا فرو می کنه و خونشونو می مکه؟

بنجامین برای چند لحظه طوری به جسد خیره شد که انگار انتظار داشت او دهان بگشاید و پاسخش را بدهد. بعد از جایش بلند شد، قالیچه ی رنگ و رو رفته ی زیر پایش را جمع کرد، آن را روی جسد انداخت، به سمت میز رفت، پشت آن نشست و مشغول تکمیل گزارش کارش شد.

گزارش که کامل شد، آن را لوله کرد، به سمت جغد سفید سیاهی که روی بند رخت گوشه ی اتاق نشسته بود، رفت، گزارش را به پایش بست، به طرف پنجره ی باز اتاق رفت و جغد را پرواز داد.

حالا باید دوباره می رفت سراغ جنازه، قالیچه را از رویش برمی داشت، آن را روی میز می گذاشت، لباس هایش را درمی آورد، با چاقو به جانش می افتاد، اندام های داخلی اش را جدا می کرد، آن ها را داخل صندوقچه می گذاشت و به مغازه ی معجون سازی ای که در کوچه ی دیاگون قرار داشت، می برد، مغازه ای وابسته به معبد، معبدی که زیر نظر وزارتخانه ی سحر و جادو کار می کرد.

ناگهان احساس کرد چنگال هایی تیز به قلبش آویخته شده اند و می خواهند آن را از سینه اش بیرون بکشند. اولین بار نبود که بعد از ماموریت این حس به او دست می داد و می دانست که آخرین بار هم نیست. ولی او راه حل این مشکل را بلد بود، راه حلی که بارها و بارها به کار بسته بود، راهکاری که در ازای درد جسمانی درد روحی اش را با خود می شست و می برد.

دستش را روی سینه اش گذاشت، روی زانوهایش افتاد، خم شد و سرش را پایین آورد و آن را محکم به کف زمین کوبید، دوباره، دوباره، دوباره...

کلمات نفر بعدی: آلاکلنگ، کارناوال، دلقک، شعبده باز، مار پیتون، شام لذیذ، تماشاچی ها.





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۱۹:۴۶:۱۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۲۰:۲۱:۲۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۲۲:۳۶:۲۹



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷:۵۷ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲
#43
هدیه ی ولنتاین

گادفری ناگهان از خواب پرید. دلیلش مثل همیشه گرسنگی یا اتمام طبیعی خواب روزانه اش نبود، بلکه کمبود شدید هوا بود. داشت نفس های طولانی می کشید و سعی می کرد اکسیژن را وارد ریه هایش کند، ولی انگار اصلا اکسیژنی در کار نبود. خواست از جایش بلند شود، ولی سرش محکم با چیزی برخورد کرد. با دست هایش اطرافش را لمس کرد و متوجه شد در چیزی محصور شده.
- این یه تابوته؟!

با دستپاچگی سعی کرد درب آن را کنار بزند، ولی نتوانست.
- باید آروم باشم.

دوباره سعی کرد، ولی باز هم با شکست مواجه شد.
- دارم... خفه میشم!

حالا داشت وحشیانه نفس می کشید و اندک اکسیژن موجود در فضای کوچک تابوت را به سرعت تمام می کرد.
- بنجامین... گفته... بود... فقط... نور خورشید... و آتیش... می تونن... خون آشاما... رو... بکشن.

پس چه بودند این چنگال هایی که او را در آغوش گرفته بودند و می فشردند؟ آیا این چنگال ها متعلق به مرگ نبودند؟
***
رزالی و ناتان در آشپزخانه ی گریمولد نشسته بودند و نوشیدنی کره ای می خوردند.

- ناتان، اصلا فکرشو نمی کردم بیای این جا. فکر می کردم چشم نداری منو ببینی.

- خب، باید اعتراف کنم قبلا ازت خوشم نمیومد. ولی بعد سعی کردم از یه زاویه‌ی دیگه بهت نگاه کنم. اون موقع بود که فهمیدم تو یه راهبه ی خفن باحالی!

رزالی خندید.
- خوشحالم که به این نتیجه رسیدی.

- خوشحالم که خوشحالی. خیلی خوبه که یه حس مثبت بین من و تو باشه، هم واسه من، هم واسه تو و هم واسه گادفری.

رزالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- این جوری میشیم یه خانواده ی خوشبخت.

- دقیقا... راستی فکر می کنی گادفری از هدیه ولنتاینی که واسش گرفتیم، خوشش بیاد؟

رزالی سرش را به عقب گرداند و به هدیه ی گادفری که پشت سرش قرار داشت، نگاه کرد.
- مطمئنم عاشقش میشه.
***
گادفری در حالی که به شدت نفس نفس می زد، از خواب پرید و با رزالی و ناتان که رو به رویش روی تخت نشسته بودند و با حالتی دلسوزانه نگاهش می کردند، مواجه شد.

ناتان:
- گادفری بیچاره ی من...

بعد نگاهی به رزالی انداخت و با لحنی شیطنت آمیز حرفش را تصحیح کرد:
- منظورم گادفری بیچاره ی ماست... داشتی کابوس می دیدی؟

گادفری در حالی که از دیدن رزالی و ناتان کنار یکدیگر مغذب شده بود، نیم خیز شد.
- فکر نمی کردم بیای این جا، ناتان جان.

ناتان خودش را جلو کشید و کنار گادفری نشست و دستش را دور شانه های او انداخت. رزالی هم لبخندزنان این کار را در سمت دیگر گادفری تکرار کرد.
- من و ناتان تصمیم گرفتیم با هم دوست باشیم.

گادفری با لحنی که کاملا برعکسش را نشان می داد، گفت:
- عالیه.

رزالی:
- عزیزم،‌ ما به مناسبت ولنتاین یه هدیه واست گرفتیم.

رزالی و ناتان چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند و تکان دادند. یک جسم مکعب ذوزنقه ای باشکوه و فلزی به رنگ های قرمز و مشکی و با کنده کاری های ظریف و مجلل وارد اتاق شد. گادفری با دیدن آن نفسش بند آمد و لرزه ای بر اندامش افتاد.
- فوق العاده ست. واقعا ازتون ممنونم، عشقای من. این تابوت محشره!






ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۳:۳۲:۲۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۳:۳۷:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۳:۴۱:۱۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۸:۳۰:۰۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۸:۳۳:۳۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۸:۴۰:۴۹



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰:۴۶ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
#44
پست مرتبط

زاویه ی دید: بنجامین

زیر بغل گادفری را گرفته بودم و در حالی که میان برف ها قدم برمی داشتیم، او را به سمت غاری در آن نزدیکی می بردم. او حالا ساکت بود و نه قهقهه می زد و نه فریاد می کشید، اما می دانستم که سم هنوز در بدنش فعال است. به صورتش نگاه کردم، سفید مرمری با گونه ها و لب هایی که به خاطر نوشیدن خون گوزن سرخ شده بود، چشم های درشت و کشیده اش بی آن که پلک بزند، به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود، انعکاس مژه های سیاه و بلندش در عنبیه ی عسلی طلایی چشمانش پیدا بود و موهای سیاه و مواجش با بی قیدی روی شانه هایش ریخته بود.

چهره ی عاری از احساسش در دلم آشوب انداخته بود. می دانستم که مسمومیتش جدی نیست و می توانم به راحتی درمانش کنم، اما برایم سخت بود که او را در این حالت ببینم. بالاخره به غار رسیدیم و وارد آن شدیم. گادفری را با ملایمت روی زمین نشاندم، پشتش را به دیوار تکیه دادم، بازوهایش را گرفتم و گردنش را کج کردم تا دندان هایم را در آن فرو کنم.

در همین لحظه بود که چشمانش گشاد شد، گردنش را به سرعت صاف کرد و سعی کرد دستان مرا از بازوهایش جدا کند، ولی به خاطر ضعف ناشی از سم موفق نشد و تنها توانست با انگشتان کشیده اش به دستانم چنگ بیندازد. دستم را کنار صورتش گذاشتم و با صدایی ملایم گفتم:
- آروم باش، فقط می خوام سمو از بدنت بکشم بیرون.

سرش را به علامت نفی تکان داد و با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شد، گفت:
- نه... تو می خوای... منو بکشی!

به چشمانش خیره شدم و با لحنی اطمینان بخش گفتم:
- نه، این کارو نمی کنم، هیچ وقت. من بهت قول دادم، مگه نه؟

اشک در چشمانش حلقه زد و حالتی درمانده روی چهره اش نقش بست. دهانم را به سمت گردنش بردم و لب هایم را روی رگ برجسته ای که زیر پوست نازکش می تپید، گذاشتم.

گادفری شروع کرد به هق هق.
- بنجامین... خواهش می کنم... بذار زنده بمونم.

با شنیدن این حرف قلبم لرزید، قبلا هم این جمله را شنیده بودم، بارها و بارها از زبان خون آشامان دیگر، خطاب به خودم.

می خواستم چیزی بگویم و گادفری را از حسن نیت خودم مطمئن کنم، ولی ذهنم پر از خالی شده بود. پس فقط لب هایم را از هم گشودم و دندان های نیش تیزم را در گردنش فرو کردم. او فریاد خفه ای سر داد و دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.

شروع کردم به مکیدن. خونش به سرعت از بدنش خارج می شد و با خون قدرتمندی که داخل بدن من جریان داشت، ترکیب و سم درونش تا حدی محو می شد. همان طور که مشغول مکیدن بودم، صحنه ای در ذهنم ظاهر شد.

اسقف اعظم با ابروهای پرپشت در هم کشیده، ریش خاکستری بلند و ردای سرخ باشکوهش پشت به محراب مقابل من ایستاده بود.
- تاریکی چنگال های شومش را در روح تو فرو کرد و شیطان هدیه اش را در پوست و گوشت و خونت فرو برد. ولی حالا روشنایی تو را به سمت خود فراخوانده. باشد که دعوتش را پذیرا شوی و سیاهی و چرک و پلیدی را از جسم و روحت پاک سازی.

زانو زدم و او دستش را جلو آورد تا نگین انگشترش را ببوسم.

- باشد که پروردگار مرا رستگار سازد.

صحنه عوض شد و خودم را دیدم که بالای سر جنازه ی زنی ایستاده بودم و به پوست رنگ پریده، چشمان باز و دندان های نیشی که از بین لب هایش معلوم بود، نگاه می کردم. دشنه ای در قلب او فرو رفته بود. من او را کشته بودم، ولی نه کاملا، هنوز نه. چوبدستی ام را از جیبم بیرون کشیدم و تکانی به آن دادم. شعله های آتش جسد زن را در خود گرفت و من با حالتی مبهوت به این صحنه خیره شدم، صحنه ی قتل هم نوعم به دستان خودم.

در همین لحظه صدایی مرا به خود آورد.
- بنجامین!

چشمانم را باز کردم و متوجه شدم کف غار دراز کشیده ام. گادفری بالای سرم نشسته و دستم را در دستش گرفته بود و فشار می داد. در حالی که احساس ضعف می کردم، زیر لب گفتم:
- تو... حالت خوبه؟

لبخند مهربانی زد.
- من خوبم.

بعد بطری خونی را از جیب لباسش درآورد، چوب پنبه ی آن را برداشت و لبه ی بطری را با ملایمت روی دهانم گذاشت.
- خون خرس قطبیه.

شروع کردم به نوشیدن و پژمردگی ناشی از سم کم کم جسمم را ترک کرد.

- بنجامین، متاسفم که بهت شک کردم.

صحنه ی قتل آن خون آشام دوباره در ذهنم ظاهر شد.
- متاسف نباش، گادفری.








ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۳۵:۴۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۳۷:۲۹
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۳۹:۴۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۴۲:۰۴
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۵۱:۴۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۵۲:۴۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۰ ۸:۱۶:۵۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۰ ۸:۴۸:۳۲



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۲۶:۳۷ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
#45
سوژه: لذت
کلمات: اشک، قهقهه، درخت صنوبر، خطر، زندگی، شفق قطبی، دردسر


پشت به من زیر درخت صنوبر ایستاده بود، دستانش را در جیب های پالتوی چرمی اش فرو برده بود و موهای نقره ای و بلندش در نسیم ملایم به آرامی تکان می خورد. با دیدنش دوباره امواج احساسات متناقض به سمتم هجوم آورده بود. این مرد، موجودی که هدیه ی تاریکی را برایم به ارمغان آورده بود، کسی که از خونم خورده بود و از خونش خورده بودم، کسی که مرا از نو متولد کرده بود.

فلاش بک:
چهره ی رزالی آشفته و موهای پف دار طلایی اش در هم ریخته بود.
- تو نباید به اون اعتماد کنی. اون می خواست تو رو بکشه، می فهمی؟

- ولی گفت دیگه قصد نداره همچین کاری کنه. حس می کنم راست می گفت.

- حست غلطه.‌ فقط به خاطر خونی که بینتون رد و بدل شده، همچین حسی داری.

رویم را از او برگرداندم و به سمت در رفتم. با عجله به سمتم آمد و بازویم را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
- خواهش می کنم، نرو. اگه حقه ای تو کارش باشه، چی؟ اگه بخواد تو رو...

بغضش شکست.
- من نمی تونم بدون تو زندگی کنم.

او را در آغوش کشیدم و همان طور که هق هق می کرد، موهایش را نوازش کردم.
- اتفاقی واسم نمی افته، اینو بهت قول میدم.
پایان فلاش بک

وقتی به او رسیدم، رویش را به سمتم برگرداند، لبخند زد و دستش را به سمتم دراز کرد. دستش را گرفتم و با همدیگر به چرخش درآمدیم. آمیزه ای از اشکال و رنگ های غیر قابل تشخیص در برابر چشمانم به حرکت درآمد تا این که بالاخره پاهایم روی زمینی پر برف فرود آمد. دست خالقم، بنجامین را رها و به آسمان بالای سرم نگاه کردم. شگفت انگیز بود! نور سبز خارق العاده ای هم چون سقفی متحرک بالای سرمان در اهتزاز بود. بنجامین با صدای نرم و آهنگینش گفت:
- می دونی، زمانای قدیم شکار زیر شفق قطبی یه معنی خاصی واسه خون آشاما داشت.

لبخند زدم.
- چه جور معنی ای؟

- وقتی قصد خودکشی داشتن، آخرین شکارشونو زیر شفق قطبی انجام می دادن.

لبخند روی لبانم خشکید.
- خب، باید بگم تو حس قشنگی که داشتمو به هم ریختی. تو این فضای رمانتیک، انتظار داشتم حرفای رمانتیک بشنوم. مثلا بگی شبای ولنتاین خون آشاما با معشوقاشون میومدن زیر شفق قطبی و عشقشونو بهشون ابراز می کردن.

- متاسفم، گادفری من. واسه جبرانش این جا واست هتل رزرو می کنم. فقط بگو واسه چند نفر بگیرم، دو یا سه نفر؟ تو و رزالی، تو و ناتان یا تو و رزالی و ناتان؟

چشم غره ای به او رفتم.
- سر به سرم نذار، بنجامین.

شروع کردم به دویدن در برف ها. اول به آرامی و بعد به تدریج سرعتم را زیاد کردم. سواحل برفی، دریاچه های آرام و بدون موج و قطعات شناور یخ در آب، همه شتابان از کنارم رد می شدند. همان طور که جلو می رفتم، ناگهان چیزی توجهم را جلب کرد. سرعتم را کم و در چند متری آن توقف کردم. یک گوزن سفید نر با شاخ های بلند که با چشمان درخشانش محتاطانه به من خیره شده بود. من هم نگاهم را به چشمانش دوختم و در یک آن رویش پریدم، دستانم را محکم دورش حلقه کردم، دندان های نیشم را در گردنش فرو بردم و شروع کردم به مکیدن خونش.

بی وقفه می مکیدم و خون گرم گوزن بدنم را پر می کرد. کم کم دیدم تار شد و سرم شروع کرد به گیج رفتن، ولی نه آن گیجی خوشایندی که همیشه موقع نوشیدن خون حس می کردم. زنگ خطر در مغزم به صدا درآمد و فهمیدم به دردسر افتاده ام، ولی نتوانستم از مکیدن دست بردارم، انگار کنترل خود را از دست داده بودم و بدون آن که بخواهم، فقط می مکیدم و می مکیدم.
*
صدای قهقهه های بلند. کسی داشت با صدای بلند و غیر طبیعی قهقهه می زد و روی برف ها تلو می خورد. آن شخص من بودم.

می خواستم داخل دریاچه شیرجه بزنم که دست هایی مرا از پشت گرفت و برگرداند. دست ها متعلق به مردی قدبلند با شانه های ورزیده و موهای نقره ای بود. چهره اش خیلی آشنا بود، ولی نتوانستم او را بشناسم.

مرد مرا کشان کشان از دریاچه دور کرد و من شروع کردم به عربده کشیدن.

- شانس اوردی رزالی و ناتان این جا نیستن تا تو این وضع ببیننت. خون اون گوزنی که ترتیبشو دادی، مسموم بود.

کلمات نفر بعدی: غول سه چشم، جوجه کلاغ، آیین نامقدس، زهر باسیلیسک، زوزه ی غمناک، آینه ی شکسته، روده ی انسان







ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲:۳۲:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۳۰:۵۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۳۶:۴۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۰:۵۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۴:۳۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۷:۲۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۹:۳۴
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۱:۰۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۳:۴۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۵:۰۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۶:۴۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۲:۰۱:۲۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۲:۰۵:۳۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۲:۰۸:۰۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۳:۵۱:۲۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۴:۰۶:۰۷



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶:۳۳ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲
#46
برف سفید و درخشان همه جا را پوشانده بود و دانه هایش هم چنان به آرامی در حال بارش بود. دست رزالی در دستم بود و دو تایی با هم در میان برف ها قدم می زدیم.

- گادفری، قیافه ت حسابی تو همه. چی این قدر ناراحتت کرده؟

دستش را اندکی فشار دادم و با درماندگی نگاهش کردم. چه قدر دلم می خواست به او بگویم که چه چیزی افکارم را مشوش کرده. اما چه طور می توانستم بگویم که به او خیانت کردم و مدتیست که مشغول قرار گذاشتن با ناتانم؟ چندین بار می خواستم حقیقت را به ناتان بگویم، برایش توضیح دهم که فقط برای گرفتن پول به او ابراز عشق کردم، اما نتوانستم. هر بار که برق چشمان زمردی و لبخند شیطنت آمیز و شادش را می دیدم، از گفتن حقیقت پشیمان می شدم‌.

- گادفری، بهم بگو چی شده و خودتو راحت کن.

شاید بهتر بود همه چیز را به او بگویم. اگر نمی گفتم، ممکن بود به طور اتفاقی من و ناتان را با هم ببیند یا قضیه را از زبان کس دیگری بشنود. نفس عمیقی کشیدم و بی آن که به چهره اش نگاه کنم، بدون مکث ماجرا را تعریف کردم. بعد نگاهم را به آرامی به سمتش برگرداندم تا عکس العملش را ببینم. چیزی که دیدم چشمانم را گرد کرد. رزالی داشت لبخند می زد!

- تو... تو داری لبخند می زنی؟!

خندید.
- گادفری، من خیلی وقته قضیه ی تو و ناتانو می دونم. تو میگی به خاطر پول بهش ابراز عشق کردی، ولی این فقط یه بهونه ست. همیشه وقتی تو و اونو کنار هم می دیدم، حس می کردم یه رابطه ی عمیقی بینتونه، یه چیزی که بیشتر از دوستیه.

مدتی با دهان باز به رزالی خیره شدم. نمی دانستم چه باید بگویم. حرف هایش باعث شده بود که ناگهان شمع هایی در قلبم روشن شوند و حقیقتی را آشکار کنند که مدت ها سعی کرده بودم آن را از خودم و بقیه پنهان کنم.

مدتی همان طور بدون این که حرف بزنیم، کنار هم راه رفتیم. در آن لحظات با خودم می گفتم چرا رزالی این قدر خونسرد است؟ یعنی از قبل تصمیم گرفته بود که رابطه اش با من را به هم بزند و حالا دیگر با این قضیه کنار آمده بود؟
- رزالی، تو به خاطر این ماجرا از دست من عصبانی نیستی؟

بعد ایستادم، دست دیگرش را هم با دست آزادم گرفتم، به دریای آبی چشمانش نگاه کردم و با لحن دردآلودی گفتم:
- تو که تصمیم نگرفتی منو ترک کنی، هان؟

لبخند زد و یکی از دستانش را از میان دستم بیرون کشید و آن را کنار صورتم گذاشت.
- من می دونم که چه حسی بهم داری و منم همین حسو بهت دارم. همین واسه این که پیشت بمونم، کافیه.

لب هایم لرزیدند و چشمانم پر از اشک شدند. دست رزالی را از کنار صورتم برداشتم و آن را روی لب هایم گذاشتم.




پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸:۳۹ یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲
#47
1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.

از بدو تولد سفید و درخشان بودم، یه جوری که نورم چشما رو کور می کرد.

2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟


به نظر من مهم ترین تفاوتشون به گلی (گلرت گریندل والد) برمی گرده.

3 _ مهم ترين هدف جاه طلبانه تان براي عضويت در گروه مرگخواران چیست؟

جاه طلبی صفت ناپسندیده ایه، من به دلایل نیک می خوام عضو گروه مرگخوارا بشم. جهت کسب اطلاعات بیشتر به پاسخ سوال پنج مراجعه کنین.

4- به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.


گادفری میدهرست: زیباترین، سفیدترین، براق ترین.

5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟


این جوری که من مرگخوارا رو شکار می کنم، خونشونو تا ته می مکم، بعد هر چی باقی موندو میدم به ویزلیا. شاید بگین چه خشونت بار! ولی اصلا این طور نیست. این فقط چرخه ی طبیعته و همون طور که تو دوران هاگوارتز استاد درس معارف مسیحی می گفت، غایت معنوی مرگخوارا همینه. (یعنی ته دلشون خوشحالن از این سرنوشتشون.)

6_ بهترين راه نابود کردن يک محفلي چيست؟


چه سوال ناپسندی!

7_ در صورت عضويت چه رفتاري با نجيني خواهيد داشت؟

تحویلش میدم به پارک حفاظت شده ی حیوانات.

8 _ به نظر شما چه اتفاقي براي موها و بيني لرد سياه افتاده است؟

فکر کنم متخصص زیبایی ای که لرد رفته پیشش، مدرکش قلابی بوده.

9_ يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.


پروفسور هر وقت گلی میاد دیدنش، ریششو از پنجره میندازه پایین و گلی می گیرتش میاد بالا. خیلی رمانتیکه، مگه نه؟








ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۸ ۱۴:۵۹:۵۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۸ ۱۵:۰۱:۱۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۸ ۱۵:۰۲:۴۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۸ ۱۵:۱۲:۰۱



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵:۴۸ یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲
#48
گادفری میدهرست
Vs
هیزل استیکنی

سوژه: حق اشتراک


وسط اتاقم در خانه ی گریمولد ایستاده بودم و با وحشت به نامه ای که در دستانم بود، نگاه می کردم:

نقل قول:
طبق مصوبه ی جدید وزارت سحر و جادو شما ملزم هستید تا مبلغ ذکر شده را به عنوان حق اشتراک سالیانه ی جادوگری پرداخت نمایید. در صورت عدم پرداخت مبلغ مذکور تا طلوع صبح فردا توانایی های جادوگری از شما سلب شده و تبدیل به یک ماگل می شوید.


این نامه صبح امروز به خانه ی گریمولد رسیده بود، ولی طبیعتا من آن موقع خواب بودم و تازه حالا از مصوبه ی جدید وزارت سحر و جادو با خبر شده بودم.

آه در بساط نداشتم و باید از کسی پول قرض می کردم. هم رزم های محفلی ام و معشوقه ام رزالی هیچ کدام در وضعیتی نبودند که بتوانم از آن ها پول بگیرم. ولی دوستم ناتان بسیار ثروتمند بود و قطعا می توانست به من پول بدهد. مشکل این بود که ناتان در گذشته به خاطر قرض دادن به یکی از دوستان نزدیکش عمیقا به دردسر افتاده بود و به همین خاطر نسبت به این موضوع فوبیا پیدا کرده بود و دیگر به کسی پول قرض نمی داد.

همان طور که نامه را لوله کرده بودم و با حالتی عصبی و نگران با آن به چانه ام ضربه می زدم، با خودم گفتم:
- من دوست صمیمیشم، حتما می تونم راضیش کنم که بهم پول بده. ولی اون فوبیا داره و این قضیه شوخی بردار نیست. من خودم به رنگ صورتی فوبیا دارم و یه بار نزدیک بود به خاطر این که یکی از بچه ویزلیا اسباب بازی صورتیشو تو اتاقم جا گذاشته بود، خونه را آتیش بزنم تا از دست اون چیز صورتی خبیث نجات پیدا کنم.

باید راه حلی می یافتم که بتواند بر فوبیای ناتان غلبه کند. چه حسی آن قدر تاثیرگذار و عمیق بود که بتواند فوبیا را از میدان به در کند و شکست دهد؟ ناگهان چراغی بالای سرم روشن شد و چشمانم گشاد شدند و درخشیدند.
- آره، خودشه... عشق! عشق باعث میشه فوبیای ناتان از بین بره. باید یه کاری کنم که ناتان عاشقم بشه و اون وقت می تونم ازش پول قرض بگیرم.

بعد چهره ام وا رفت و دوباره حالتی دلواپس بر آن نشست.
- ولی الان همه ی عطاریا و مغازه ها بسته ان و نمی تونم ازشون معجون عشق یا مواد لازم واسه تهیه شو بگیرم.

چاره ای نداشتم جز آن که به توانایی های خودم متکی باشم و تا قبل از طلوع آفتاب و به پایان رسیدن مهلت پرداخت حق اشتراک ناتان را عاشق خودم کنم و از او بخواهم پول را برایم واریز کند.

در کمدم را باز کردم و بهترین لباس هایم را از آن بیرون آوردم، یک کت مشکی دنباله دار از جنس ساتن، پیراهن سفید با لبه های چین دار، شلوار مشکی چسبان و چکمه های چرمی سیاه. بعد ناگهان تصویری در ذهنم ایجاد شد، رزالی با صورت سفید مرمری، گونه های سرخ اناری، چشمانی به رنگ و عمق دریا و لبخند گرم و پر از عشق. بغض راه گلویم را بست.
- رزالی نازنینم، واقعا متاسفم! چاره ی دیگه ای ندارم.
*
مقابل عمارت خانوادگی ناتان ایستاده بودم و با دهانی باز به عظمت و شکوه آن نگاه می کردم، ساختمانی که به سبک رومی و از گرانبهاترین و درخشان ترین سنگ های سیاه ساخته شده بود. خانه ای که تا کنون برای دیدن ناتان به آن رفت و آمد داشتم، خانه ی مجردی او بود و تا به حال به عمارت خانوادگی آن ها قدم نگذاشته بودم.

سعی کردم چهره ای آرام و خونسرد به خودم بگیرم و بعد به سمت در رفتم و با دست چند بار به آن کوبیدم.

یک دقیقه سپری شد و هیچ کس برای باز کردن در نیامد. دوباره دستم را بالا بردم و این دفعه با شدت بیشتری به در کوبیدم. صدایی مسن و جیغ مانند از پشت در گفت:
- چه خبره بابا، اومدم!

و بعد در باز شد و با یک جن خانگی رو به رو شدم که یک پیراهن صورتی پوشیده بود. فشارم پایین افتاد، به نفس نفس افتادم و دستم را روی قلبم گذاشتم.

- اگه مشکل قلبی داری، برو سنت مانگو.

جن می خواست در را ببندد که مانعش شدم.
- من یکی از دوستای ناتانم. اومدم ببینمش.

جن همان طور که با حالتی مشکوک به من نگاه می کرد، در را کامل باز کرد و اجازه داد داخل شوم.

حس کردم وارد بهشت شده ام. باغی به بزرگی یک جنگل با درختان قطور و مرتفع که شاخ و برگ های انبوهشان بالای سرم سایه انداخته بود و نور ماه و ستارگان از لا به لای آن ها عبور می کرد و جای جای فرش پر از گل و چمنش را روشن می کرد.

- میای تو خونه یا می خوای تموم شبو با دهن باز وایسی این جا و این ور اون ورتو نگاه کنی؟

با خودم فکر کردم منظره ی رویایی این جا بهترین مکان برای ابراز عشق به ناتان است.
- خانم جن، میشه لطفا به ناتان بگین بیاد این جا؟ من همین جا منتظرش می مونم.

- خانم جن؟! اسمم خانم اندرسونه. دیگه مثل قدیم نیست که هر طور خواستی با جنای خونگی حرف بزنی. می دونی، من این جا کارمندم و حقوق می گیرم، پولی که آس و پاسی مثل تو حتی نمی تونه خوابشو ببینه. فکر نکن لباسای شیک و پیکت می تونه گولم بزنه، می دونم شپش تو جیبت چارقاب می زنه.

گونه هایم داغ شدند؛ حتما از شدت شرمندگی و خشم سرخ شده بودند. شدیدا میل داشتم دندان های نیشم را داخل گوشت این جن خانگی پیر فرو کنم تا دیگر این طور به من توهین نکند. اما به جای آن فقط لبخند زدم و با لحنی کنایه آمیز گفتم:
- خیلی ممنونم خانم اندرسون، لطف دارین.

جن چشم غره ای به من رفت.
- ایششش!

و بعد به سمت بخش سرپوشیده ی عمارت رفت. من هم مشغول قدم زدن در باغ و مرور کردن نقشه ام در ذهنم شدم. حالا که به این جا آمده بودم، دیگر نقشه ام چندان بی نقص به نظر نمی رسید. اگر به ناتان ابراز عشق می کردم و او به من می گفت که فقط به چشم یک دوست مرا می بیند، چه؟

همان طور که در افکارم غرق شده بودم، صدای ناتان را شنیدم که اسمم را صدا زد. رویم را برگرداندم و حس کردم اولین بار است که او را می بینم. با آن صورت سفید درخشان، چشمان سبز زمردی، موهای پرپشت و سرخ آتشین و لباس بلند و طلایی رنگش مثل یک پری به نظر می رسید.

در حالی که لبخند حجیمی روی لبانش بود، به سمتم آمد و با دستش ضربه ی ملایمی به نشانه ی سلام احوال پرسی به بازویم زد.
- حسابی غافلگیرم کردی، رفیق! چه طور شد که اومدی این جا؟ من همیشه بهت اصرار می کردم که بیای و تو قبول نمی کردی.

از شدت اضطراب ضربان قلبم تند شده و دستانم یخ کرده بود. لب هایم ناخودآگاه شروع کردند به لرزیدن. من حتی یک دوستی ساده را هم به سختی شروع می کردم، چه برسد به اظهار عشق. در مورد رزالی هم اول او بود که به من ابراز عشق کرد.

ناتان با نگرانی به من خیره شد.
- گادفری، حالت خوبه؟

به زور لبخند زدم و سعی کردم خودم را آرام کنم.
- آره، آره، خوبم. یه لحظه یاد لباس صورتی خانم اندرسون افتادم.

ناتان زد زیر خنده.
- وای، اون جن از خود راضی! تحملش واقعا سخته، ولی مامانم بهش عادت کرده.

مشغول قدم زدن در باغ شدیم. من به درخت ها، بوته ها، گل های رز سرخ و بنفشه ها و هر چیزی غیر از ناتان نگاه می کردم و او هم با نگاهی پرسشگرانه مرا برانداز می کرد.
- رنگت بدجور پریده، رفیق. هنوز شکار نکردی، نه؟

آن نامه ی لعنتی باعث شده بود قضیه ی شکار را کلا فراموش کنم.
- راستش ذهنم خیلی درگیر بود و اصلا فکر شکار نیومد تو ذهنم.

- آره، معلومه که اصلا تو حال خودت نیستی. بیا بشین این جا.

من را روی تخته سنگی نشاند و خودش هم کنارم نشست. بعد گردنش را به یک سمت کج کرد و گفت:
- بیا.

آب دهانم را قورت دادم و سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم.

- چرا؟ تو قبلا هزار بار از خونم خوردی.

با صدایی خجالت زده گفتم:
- آره، ولی نه این جوری.

- راحت باش، ناسلامتی من دوست صمیمیتم.

با حالتی مردد به گردن سفید و مرمری ناتان و رگ تپنده ی آن خیره شدم.

- زود باش دیگه، الانه که از تشنگی پس بیفتی.

دهانم را به سمت گردنش بردم، چشمانم را بستم و دندان های نیشم را در گوشت نرمش فرو کردم. ناتان فریاد کوتاهی کشید و من شروع کردم به مکیدن خونش. کم کم نگرانی و اضطراب از درونم پر کشید و حس آرامشی عمیق وجودم را گرفت. خاطراتی که از ناتان داشتم، در ذهنم زنده شد، چشمان زمردی اش که مرا در خود حل می کرد، موهای سرخش که خورشیدی بود که مرا نمی سوزاند.

ذهنم در دنیایی شیرین پرسه می زد که ناگهان صدای جیغ ریزی مرا به عالم واقعیت برگرداند. دهانم را از روی گردن ناتان برداشتم و جن خانگی را دیدم که با حالتی وحشت زده به ما خیره شده.
- یا ریش مرلین کبیر! خانم اگه این صحنه رو می دید، چی می گفت؟

قطرات خون را از دور دهانم پاک کردم و به ناتان که داشت جای دندان هایم روی گردنش را می مالید، نگاه کردم.

- خانم اندرسون، این صحنه ای که دیدیو فراموش کن و فورا برگرد داخل خونه.

جن صورتی پوش در حالی که عباراتی نامفهوم و ناسزامانند را به زبان می آورد، دوان دوان از آن جا دور شد.

- ناتان، حالت خوبه؟ انگار زیادی از خونت خوردم.

رنگ دوستم پریده بود و سرزندگی چشمانش تا حدی از بین رفته بود. در عوض حتما حالا گونه های من سرخ و سرزنده بود. من زندگی را از درون او به درون خودم انتقال داده بودم.

ناتان لبخند بی رمقی زد.
- نگران نباش، الان نوشیدنی کره ای می خورم و حالم جا میاد.

این را گفت و یک بطری از داخل جیب لباسش درآورد و مشغول نوشیدن محتویاتش شد.
- گادفری، نمی خوای بهم بگی واسه چی اومدی این جا؟ فقط نگو اومدی بهم سر بزنی که باورم نمیشه. من قبلا هزار بار ازت دعوت کرده بودم بیای و تو قبول نکرده بودی. البته دلیلشم خوب می دونم. مامانم اولین باری که تو رو دید، برخورد خیلی بدی باهات کرد و تو ام نمی خواستی بیای این جا و اتفاقی ببینیش. ولی امشب اومدی، اونم با یه حال خراب و شکار نکرده و با لباسای مهمونی. چرا؟

به صورتش نگاه کردم و سعی کردم حرف های عاشقانه ای که قبلا آماده کرده بودم تا به او بگویم، را به یاد بیاورم. دستم را بالا بردم و آن را کنار صورتش گذاشتم. چشمانش گشاد شد، ولی خودش را کنار نکشید.

- ناتان، یادت میاد قبلا بهت گفتم از وقتی تبدیل به خون آشام شدم، یه جور حس بی قراری وجودمو گرفته؟ انگار روحم دنبال یه جور خون خاص بوده و من همیشه واسه پیدا کردنش نگاهم به دوردست بوده. ولی در واقع این خون همیشه نزدیکم بوده و من ازش می خوردم. این خونی که دارم ازش میگم، خون توئه.

این ها چیزهایی نبود که قرار بود به او بگویم. انگار این حرف ها خیلی ناخودآگاه در ذهنم شکل گرفته بود.

ناتان بدون آن که پلک بزند، با حالتی بهت زده به من خیره شده بود. او به اندازه ی صخره ای که رویش نشسته بودیم، بی حرکت بود. لحظاتی فقط به او نگاه کردم و بعد وقتی دیدم پاسخی نمی دهد، با صدایی آرام و پرسشگرانه اسمش را صدا زدم و او در حالی که انگار ناگهان به خودش آمده بود، به سرش تکانی داد و چند بار پلک زد.
- معذرت می خوام. از حرفات شوکه شده بودم. هیچ وقت فکر نمی کردم همچین چیزایی ازت بشنوم. یعنی حتی تو خوابم نمی دیدم که این حرفا رو بهم بزنی.

مکثی کرد و بعد او هم دستش را بالا آورد و آن را کنار صورتم گذاشت.
- راستش منم همیشه یه حس خاصی بهت داشتم، یه حسی که فراتر از دوستی بوده.

خندید و شادمانی صورتش را درخشان تر از قبل کرد. من هم با او خندیدم، ولی عذاب وجدان مثل ماری در وجودم خزید.

بقیه ی نقشه ام به سرعت اجرا شد. با ناتان در مورد حق اشتراک جادوگری ام حرف زدم و او فورا جغدی را به بانک گرینگوتز روانه کرد و ترتیبی داد تا مبلغ لازم پرداخت شود.

بعد هر دو بازو در بازوی هم مشغول قدم زدن در باغ شدیم. ناتان با خوشحالی از احساساتی که تمام این مدت از من پنهان کرده بود، می گفت و من به این فکر می کردم که حالا باید چه کنم؟ به ناتان بگویم ابراز عشقم به او فقط برای پول قرض گرفتن بوده یا به این رابطه ی دروغین ادامه دهم؟




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰:۰۳ دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲
#49


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴:۴۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲
#50
آیا سرنوشتم از قبل تعیین شده بود؟
آیا محکوم به فنا بودم؟

خیلی ناگهانی مقابلم ظاهر شد، آن قدر که فکر می کردم دارم خواب می بینم. در میان خرابه ها زیر نور مشعل ها ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دقیقا همان طور بود که به یاد داشتم، قد بلند، شانه های پهن و ورزیده، موهای بلند و براق نقره ای و صورت درخشان و سفید مرمری. فقط این بار به جای آن حالت درنده، حالتی دلسوزانه اما قاطع در چشمان خاکستری اش دیده می شد. همیشه در ذهنم حسی بین عشق و تنفر نسبت به او داشتم، عشق به این خاطر که هدیه ی جاودانگی را به من داده بود و تنفر به این خاطر که در گوشه ای رهایم کرده بود تا بمیرم.

در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، آرام آرام به سمتش قدم برداشتم. می ترسیدم اگر با سرعت بیشتری حرکت کنم، مثل یک خیال از جلوی چشمانم محو شود. بالاخره به یک قدمی او رسیدم. با صدایی که به سختی از ته گلویم در می آمد، زمزمه کردم:
- واقعا خودتی؟

با لحنی غمگین پاسخ داد:
- بله گادفری، این منم، همون کسی که جاودانگی رو باهات تقسیم کرد.

صدای بم، نرم و آهنگینش چیزی را در درونم به پرواز درآورد.

- و همون کسی که یه گوشه ولم کرد تا بمیرم. چرا... چرا این کارو کردی؟

دستش را دراز کرد و بازویم را گرفت. حس کردم نزدیک است که قلبم از جا کنده شود. انگار تک تک ذرات جسم و روحم در حال جنب و جوش بودند تا به سمت او حرکت کنند، درست مثل ذرات آهن که به سمت آهنربا می روند.

- بیا بشین این جا تا همه چیو واست تعریف کنم.

روی یک نیمکت سنگی نشستیم و من به منحنی خوش حالت لب هایش چشم دوختم و منتظر ماندم تا حرف هایش را بشنوم.

- گادفری، ملاقات اون شب من و تو تصادفی نبود. من مدت ها بود که زیر نظر داشتمت.

جویبار هیجان زیر پوستم جاری شد.
- چون می خواستی منو تبدیل به همراهت کنی؟

سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، چون می خواستم بکشمت.

چشمانم با وحشت گشاد شد.
- اما آخه چرا؟

- از طرف یه معبد مامور شده بودم، همون معبدی که معشوقه ات رزالی قبلا توش کار می کرد.

- چی؟! معبد تو رو، یعنی یه خون آشامو مامور کرده بود که یه انسانو بکشه؟! معبد با یه خون آشام همکاری کنه؟! نقشه ی قتل یه آدمو بکشه؟!

- بله، طبیعیه که شنیدن این حرف خیلی واست عجیب باشه. رسالت وجودی معبد کشتن خون آشاما و حفاظت از آدماست. ولی یه سری موقعیتای استثنایی ام هست که باعث میشه اونا خون آشاما رو استخدام کنن و یا آدما رو بکشن. مورد تو ام یکی از اون موقعیتا بود.

- چرا می خواستن من بمیرم؟

- به خاطر یه پیشگویی. پیشگوی اعظمشون دیده بود که تو تبدیل به یه خون آشام میشی و معبد و راهباشو نابود می کنی.

- من هیچ وقت نخواستم همچین کاری کنم. اونا بودن که می خواستن منو بکشن. اصلا چرا تو که یه خون آشامی، به سرنوشت معبد و راهباش اهمیت میدی؟ اونا دشمن تو و هم نوعاتن.

- نباید نگاه صفر و صدی به این قضیه داشته باشی. اگه جمعیت خون آشاما زیاد بشه، بقیه ی موجودات زنده با خطر جدی مواجه میشن. معبد قرن هاست که داره خیلی خوب جمعیت خون آشاما رو کنترل می کنه.

نفرت در وجودم زبانه کشید.
- جمعیت خون آشاما رو باید با کشتنشون کنترل کرد؟! میشه از اول جلوی تبدیلشونو گرفت.

- در مورد همه نمیشه این کارو کرد. جلوی تبدیل بعضیا رو هم فقط با کشتنشون میشه گرفت.

- صحیح. در هر حال تو کارتو درست حسابی انجام ندادی. چرا؟

- یه نفر منو تعقیب کرده بود، یکی از راهبه های معبد. اون منو با چوبدستیش نشونه گرفت و باعث شد نتونم کارو تموم کنم. حتما بعد از این که من رفتمم، محفلیا رو خبر کرده تا بیان نجاتت بدن.

ضربان قلبم شدیدتر شد.
- اون راهبه ای که میگی، کی بود؟

- کسی که خوب میشناسیش. رزالی.

- رزالی؟! واقعا اون رزالی بود؟ پس اون دفعه ای که با شنل نامرئی فرار کردیم، اولین بار نبود که داشت جونمو نجات می داد. ولی چرا هیچ وقت چیزی راجع به این قضیه بهم نگفت؟

- شاید به این خاطر که نمی خواد راجع به قضیه ی پیشگویی با تو حرف بزنه. شاید به این خاطر که به تو ایمان داره و مطمئنه که تو کسیو بی دلیل نمی کشی.

حس عذاب وجدان وجودم را گرفت. دستانم را مشت کردم و با حالتی شرمنده گفتم:
- واقعیت اینه که من خون آشام خیلی خوبی نیستم. یه بار یه بچه رو گاز گرفتم و چیزی نمونده بود باعث مرگش بشم. خیلی سخت می تونم عطشم به خونو کنترل کنم. جز این یه خصوصیت خیلی بد دیگه ام دارم. شدیدا کینه ای ام و نمی تونم کسایی که اشتباه می کننو ببخشم.

تبدیل کننده ام دستش را روی شانه ام گذاشت.
- می دونم. رزالی و بقیه ی کسایی که دوستت دارنم اینو می دونن و با این حال مطمئنن که تو تغییر می کنی، تغییر می کنی و بهتر میشی... این مدت خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم که منم مثل اونا فکر کنم. باید اعتراف کنم که تصمیمم از روی منطق نیست.

این را گفت و بعد لبخند زد و نگاه مهربانش را روانه ام کرد، چه قدر با نگاهی که شب تبدیل شدنم از او دیده بودم، فرق داشت، اصلا انگار این یک موجود دیگر بود که کنارم روی نیمکت نشسته بود؛ حس می کردم بعد از مدت ها می توانم تابش آفتاب بر پوستم را تجربه کنم، بدون آن که بسوزم.

چند لحظه بعد او از جایش بلند شد، رویش را برگرداند و به سمت تاریکی شب به راه افتاد. می خواستم صدایش کنم، اسمش را بپرسم، از او بخواهم بماند، از خودش بگوید و همین طور بگوید چه کار کنم تا آن پیشگویی به واقعیت تبدیل نشود. اما به جای آن فقط بی حرکت سر جایم نشستم و رفتنش را تماشا کردم. چون می دانستم که دوباره به زودی او را می بینم. قلبم این را به من می گفت.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۷ ۲۱:۳۷:۴۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۷ ۲۱:۴۰:۵۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۷ ۲۲:۱۷:۰۲







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.