پیتر جونز vs اما دابزسوژه:نامرئی!
خانه ریدل ها، خانه ای که کمتر جادوگری شجاعت وارد شدن به آن را داشت و محل زندگی سیاه ترین جادوگران تاریخ همراه با رهبر بزرگشان لرد سیاه بود.
اما اگر هر جادوگری یا مشنگی شب بتواند از کنار خانه ریدل رد شود، شاید اصلا باور نکند که این خانه مجرم ها و سیاه ترین جادوگران است، چرا که امشب مثل شب های دیگه صدای همهمه،خنده و شادی از این خانه می آمد.
درون خانه..._ارباب!اگلانتاین به خاطر تای وسط اسمش...
_ساکت باش تام!
خانه ریدل شلوغ بود. بسیار شلوغ و پر از شادی.
هرکس مشغول حرف زدن با کسی بود و یا کاری انجام میداد.
لرد سیاه با آرامش و لبخند به مرگخوارانش نگاه می کرد.
گابریل در حالی وایتکسی کردن ربکا بود.
هکتور اون وسط داشت معجون عصبانیت درست می کرد.
بانز با پیتر شرط بسته بودکه اگه پیتر دستشو بکنه تو دهن بانز نامرئی نمیشه.(پیتر باخت.)
مروپ تو دهن همه میوه شوت می کرد.
و...
بر خلاف تصور همگان که فکر می کردند درون این خانه چیزی جز ناراحتی و افسردگی و عصبانیت نیست ، به نظر پیتر این خانه بهترین خانه برای آرامش و شادی است.
پیتر بلند شد.
_ساکت شین! می خوام براتون داستان من و ممد تو محله پیش اسلاگ بوقی رو تعریف...
همه آهی کشیدند و این کار را نفی کردند چرا که می دانستند اگر پیتر حرف بزند تا صبح ادامه دارد.
پیتر فهمید و نشست. دوباره همه با هم حرف می زدند...
3 ساعت بعد..._سیاهای مامان! برین بخوابین دیگه!
_آخه...
_گفتم
برین بخوابین!همه که فهمیدن بحث کردن با مروپ فایده ای نداره، راهی اتاقشون شدن تا استراحت بکنن.
پیتر با لبخند به جماعت توی خانه ریدل نگاه کرد و به سمت اتاقش به راه افتاد و رفت خوابید.
صبح...پیتر چشم هایش رو باز کرد و با صدای پرنده ای که آواز میخوند از خواب بیدار شد؟ نه... آنجا خانه ریدل بود! پیتر با صدای دعوای رودولف و بلا بیدار شد.از پایین صدای مروپ میومد که داشت دستور میداد که چجوری میوه ها باید خورد شه.
پیتر بلند شد و خمیازه ای کشید.
بعد از تختش بیرون اومد و تخت رو مرتب کرد و به سمت دستشویی اتاق رفت و دست و صورتش رو شست. از کنار آینه رد شد و خواست در اتاق رو باز کنه و به پایین بره که یهو فکر کرد یه چیزی دیده، به سمت آینه رفت تا خودش رو برانداز کنه که صدای مروپ اومد:
_
پیتر مامان! بلند شو، امروز خیلی کار داریم! تویی فقط که بیدار نشدی!
پیتر بی خیال آینه شد و در اتاق رو باز کرد و از پله ها پایین رفت.
خواست به پایین پله ها برود که یادش افتاد که یه کاری رو انجام نداده... پیتر مرگخواری بود فراموشکار!
صدای جیغ رکسان خالی که احتمالا از ترک دیوار ترسیده بود بلند شد، کسی اهمیت نمیداد. رکسان همیشه می ترسید!
پیتر یادش افتاد که باید چیکار کنه و لبخند خبیثانه ای زد. به سمت اتاق رکسان رفت که اون رو دید. حدس پیتر درست بود، از ترک دیوار راهرو ترسیده بود. پیتر دوباره خندید.
آروم آروم بهش نزدیک شد و از پشتش داد زد:
_
پپپخخخخخخخخ!!رکسان پرید و جیغ کشید. این چیز ها در خانه ریدل عادی بود پس کسی سراغ رکسان نیومد. پیتر انتظار داشت که رکسان برگرده و وقتی پیترو دید از دستش دلخور بشه یا سرخوشانه بخنده تا شاید پیتر فردا همون کار رو نکنه. ولی زهی خیال باطل! پیتر هیچوقت، حتی در ترسوندن همگروهی اش شانس نداشت. رکسان برگشت ولی تا پیترو دید. جیغ و داد زد:
_
روح! روح!پیتر تعجب کرد. تا خواست که بفهمه دلیلی این رفتار چیه ؟ رکسان جیغ زنان فرار کرد.
درست بود که پیتر تعجب کرده بود ولی شخص روبروی او هم رکسان بود، کسی که از ترک دیوار هم می ترسید!
پیتر باز هم از پله ها پایین رفت و توی آشپزخونه جلوی مروپ ایستاد، امروز لرد سیاه به آن ها ماموریتی نداده بود پس باید به مروپ کمک می کردند.
پیتر خمیازه ای کشید و گفت:
_خب... بانو، باید چیکار کنم؟
ولی برخلاف انتظار پیتر مروپ اصلا به او محل نگذاشت و در حالی که سرش خم بود ناگهان سرش را بلند کرد و گوش داد.
_سیاهای مامان! کسی بود صدام کرد؟
پیتر خواست که بگه من بودم ولی مروپ اصلا به پیتر نگاه نمیکرد. مروپ شروع به حرکت کرد.
مروپ جلو رفت.
پیتر ایستاد.
مروپ جلوتر رفت.
ولی پیتر جاخالی داد! مگه مروپ شوخیش گرفته بود؟
_
مروپ! چرا بهم محل نمیذاری؟ نکنه تام بهتون گفته این کار رو بکنید؟ ولی مروپ دوباره نشنیده گرفت و به راه خود ادامه داد.
پیتر درمانده به مروپ نگاه کرد. مطمئن بود این یک از حقه های تام یا شاید ادوارد قیچی بود!
به سمت ربکا رفت تا شاید او یواشکی به پیتر می گفت که این شوخی مسخره ای بیش نیست!
پیتر به سمت اتاق ربکا به پیش رفت تا این که داد مروپ او را میخکوب کرد:
_
چرا پیتر مامان اینجا نیست؟کسی اون رو دیده؟ نکنه فرار کرده؟ احتمالا مروپ به اتاق پیتر رفته بود تا اورا بیدار و دید که او در تخت نیست.
پیتر میخکوب شد! این رفتار ها از طرف مروپ بی سابقه نبود ولی مگه مروپ پیتر رو ندیده بود؟این نمیتونست یه شوخی باشه!
صدای دویدن ربکا از سمت اتاقش اومد.
پیتر باید مطمئن میشد.
اومد جلوی ربکا، ربکا نزدیک شد.
پیتر چشماش رو بست.
ربکا نزدیک تر شد.
پیتر بیشتر چشمهاشو فشار داد.
ربکا خیلی بیشتر نزدیک شد.
پیتر خیلی بیش...
گرروووووممپپپپ. پیتر چشمهاشو بست ولی پرت شدن خودش، پرت شدن ربکا، جیغ ربکا رو حس کرد.
_جججیییییغغغغ!
ربکا پرت شد و با سر رفت تو دیوار. مرگخواران در حالی که انتظار داشتند روز تعطیلشان با آرامش همراه باشد ولی کاملا در اشتباه بودند چرا که فکر می کردند پیتر جونز فرار کرده و در خانه سر و صدا هایی برپا بود. به سمت ربکا دویدند و حال او را جویا شدند.
پیتر مطمئن شده بود که نامرئیه و برای اطمینان بیشتر به سمت آینه رفت.
_ووواایییییی!
من نامرئیم!
پیتر درحالی که در حالت نامرئی خود می رقصید و مرگخواران را نگاه می کرد که کم و بیش ناراحت فرار خودش بودند ناگهان با صدایی از جا پرید.
_چه خبر شده است؟! چرا سر و صدا ایجاد میکنید!پیتر فرار کرده است یعنی چه؟!
_ارباب... پیتر توی تخت خوابش نبود و... توی خانه ریدل ها هم نیست. بقیه میگن فرار کرده.
پیتر به لرد سیاه نگاه کرد... لرد به جای خالی پیتر نگاه کرده بود که همیشه آخر و کنار ظرف میوه مروپ بود... ولی پیتر،اونجا نبود. لرد نمیدونست چی بگه.
_مشکلی نیست! حتما خودش بر می گردد! به کار هایتان برگردید. ما به پیتر اعتماد داریم! مطمئینیم او برمیگردد!
پیتر به لرد نگاه کرد که سعی می کرد ناراحتی خود را پنهان کند.او به پیتر اعتماد کرده بود! پیتر به خود آمد و فهمید که زیاد هم از نامرئی بودن خوشش نمیاد.
کنار اگلانتاین رفت و داد زد:
_
اگلانتاین!ولی هیچی به هیچی،هیچکس صدای پیتر را نمیشنوید.
پیتر تنها شده بود،مثل قبلا...
چند ساعت بعد...جو سنگینی بر فضای خانه ریدل حاکم بود. پیتر، به گوشه و کنار های خانه قدم می زد تا حواس خود را از ناراحتی خویش پرت کند.
_ربکا... حس میکنم اگه من با پیتر دیشب اون شوخی رو نمیکردم شاید فرارنمی کرد.
صدای ادوارد بود که در گوشه ای با ربکا حرف می زد.
پیتر در این چند ساعت از این حرف ها زیاد از مرگخواران می شنید. هرکس به نوبه ای خود را مقصر می دانست.
این دفعه به اتاق تام جاگسن رفت تا بفهمد تام در نبود او چه گفته است.
ولی تام در کمال بیخیالی مجله های مشنگی خود را میخواند و اصلا کاری به پیتر نداشت.
پیتر به تام نگاه کرد. ولی تام آهنگ (ای قشنگ تر از دلاکور) رو میخوند. پیتر با آرامش یه پتوی زیر تام را کشید و تام با سر خورد زمین.
البته که نامرئی بودن مزایایی داشت!
اون بی توجه به آخ و اوخ های تام به طرف راهرو ها به راه افتاد.
پیتر سعی کرد روی کاغذ پوستی برای لرد بنویسد که نامرئی شده است ولی هرچه مینوشت،همان موقع محو میشد.پیتر نمیدانست که باید چه کاری انجام دهد. سعی کرد در این فرصت به اتاق کار لرد برود ولی هنوز روح مرگخواری اش اجازه ورود به او نمیداد.
سعی کرد پیپ اگلانتاین را قایم کند ولی یک لحظه دلش برای اگلا سوخت.
یا حتی سعی کرد مجله های علمی مشنگی تام را هم قایم کند ولی... خب مشکلی نداشت. پیتر مجله های تام را قایم کرد.
زندگی که کلیشه نبود!
ولی به جز قایم کردن مجله ها لذتی نبرد.
پیتر تمام لحظه را برای این کار ها صبر کرده بود ولی فهمید لذت واقعی همان شب های دورهمی مرگخواران است،صحبت او با لرد سیاه است، میوه دادن مروپ به بقیه است...
ولی قدر این نعمت را نمیدانست.
پیتر با حسرت به مرگخوارانی نگاه کردند که حالت فیزیکی داشتند،البته به جز بانز!
_بانز!بانز!بانز!
من دستمو کردم تو حلق بانز و الان نامرئی شدم، میتونم ازش کمک...
پیتر یادش اومد که راه ارتباطی با دنیای فیزیکی نداره و زد تو سرش.
_اه! چرا آخه؟ همه نمرئی میشن بقیه میفهمن،نوبت به من رسید هیشکی نه صدام رو نمیشنوه نه میتونم چیزی رو دستم بگیرم چون اونم غیب میشه! لعنت به مورگانا!
پیتر در حالی که به همه فحش میداد رفت بیرون از خونه ریدل و روی صندلی مروپ نشست. به لحظه های خوبی که در خانه ریدل گذرانده بود فکر کرد،به خورشت خیار مروپ فکر کرد که حتی دلش برای اون هم تنگ شده بود، و کم کم خوابش برد. خوابش برد و نفهمید کم کم داره از حال نامرئی به محو تغییر پیدا میکنه.، نفهمید اگه کسی اون نزدیکی باشه صدای خر و پفش رو با ولوم کم میشنوه. نفهمید و نفهمید و نفهمید...
....................................................
_
ججججییییییییییییغغغغغغغغغغغ!،پیتر اینجاست! پیتر از خواب پرید و از صندلی پرت شد پایین، صبح شده بود و تمام شب رو خوابیده بود و ربکا رو دید که داره به پیتر نگاه میکنه،به پیتر نگاه میکنه؟
پیتر بلند شد.
ربکا اونو میدید!
_ربکا! تو منو میبینی؟
_معلومه که میبینمت پیتر! تو کجا بودی؟!
پیتر خواست جواب بده که سیل مرگخواران از در خانه عبور کرد و همه به هم خبر دادند که پیتر برگشته. در این هنگام...
_برین اونور! اگه شایعه و دروغ باشه... تام رو دار میزینم!
پیتر به لرد نگاه کرد،لرد به پیتر.پیتر دوباره به لرد نگاه کرد ولی لرد نتونست به پیتر نگاه کنه ! چون پیتر بغلش کرده بود!
_
ارباب! خیلی خوشحالم که برگشتم، خیلی خیلی خوشحالم! کم کم صدا های (بچه ننه!) ( سوسول!) و از این قبیل فضا رو پر کرد. ولی پیتر اهمیتی نمیداد! اون دوباره ظاهر شده بود!
پیتر خود را از بغل لرد سیاه یرون آورد و درحالی که اشکش را پاک می کرد و سعی میکرد نسبت به لبخند رضایت لرد بی تفاوت باشه، به سمت در خونه ریدل رفت و گفت:
_
بیاین تو خونه... میخوام بگم چرا نبودم...عمرا اگه باور کنین!پیتر به جماعت مرگخوار نگاهی کرد و لبخندی زد.
اون برگشته بود!