هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۱ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#91
هوا سرد بود و دانه های برف فضا را پر کرده بود و زمین را به رنگ سفید یک دستی در آورده بود.

مردم تنها کاری که در این هوا می توانستند بکنند، نشستن در خانه هایشان در کنار آتش گرم خانه هایشان بود و بس.

رهگذری در خیابان خلوت، دیده نمی شد غیر از سایه ای که از سرما بر خود می لرزید و همچنان که به راه خود ادامه می داد، بر زمین چشم دوخته بود و دست هایش را به سینه اش فشار می داد تا شاید کمی گرم شود.

از خانه ها نور آتش به چشم میخورد اما گرمای آنها ذره ای احساس نمی شد.

رونالد بیلیوس ویزلی درحالی که با ناامیدی در خیابان قدم می گذاشت و دنبال پناهگاهی برای خویش بود.

با آنکه هاگوارتز برایش خانه ای زیبا بود، اما نمی توانست تنها به آنجا تکیه کند. باید جایی دیگر را نیز برای خود پیدا میکرد. اما چه پناهگاهی؟

جرقه ای در ذهن در حال منجمد شده اش زده شد و باعث شد تا آن یخ زدگی ها آب شوند و گرما در بدن و ذهنش جاری شود.

با سرعت سرش را بالا آورد و به دنبال شماره ی خیابان، اطراف خیابان را نگاه کرد و سرانجام آن را یافت. راست ایستاد و محلی را در ذهنش به تصویر کشید. پلاک 12 ساختمان گریمولد.

با سرعت به راه خود ادامه داد اما این بار بدون توجه به سرما راه خویش را پیش گرفت. پناهگاهی امن پیدا کرده بود.

ساعتی بعد، در مقابل ساختمانی بلند ایستاده بود و با چشمانی درخشان به آن چشم دوخته بود.

بعد از مدتی، جرئت پیدا کرد و زنگ در را به صدا در آورد.

در با صدای بلندی باز شد و رون در پس در باری دیگر آلبوس دامبلدور را دید. حضور دامبلدور در آن منظره برای رون تعجب آور بود.

با دیدن دامبلدور بغض گلویش را گرفت و گفت:
-سلام پروفسور خوبید؟هری رو راه دادید میشه منم راه بدید سرده بیرون

دامبلدور که چهره ی ناراحت و غمگین رون را دید، با آرامی و لبخند همیشگی اش جلو آمد و دست به روی شانه ی رون گذاشت و گفت:
-سطح رول نویسی ـت نسبت به قبلاً خیلی بهتر شده ولی بازم به نظرم توی سوژه و روند داستان یه کمی مشکل داری. برای همین بهت یه مأموریت میدم که انجامش بدی. ولی یادت باشه یه نکته رو حتماً توش رعایت کنی. باید توی نوشتن ـت داستان رو متناسب با شخصیت ها و چیزایی که قابل باور باشن پیش ببری. یعنی نمی تونی یه لرد ولدمورت جلف یا یه دامبلدور بی رحم توی داستان ـت داشته باشی.
به پادگان ققنوس برو و یه پست قشنگ بزن. هم از لحاظ فضاسازی و نکات ظاهری دقت کن هم به داستان و سوژه. در صورتی که پستت خوب بود می تونی وارد محفل بشی.

سپس بر روی پا چرخید و به داخل رفت و در را به روی رون بست.

رون که نمی دانست باید خوشنود باشد یا ناراحت، برای زمانی طولانی به در چشم دوخت و همان جا ایستاد.

بعد از مدتی، به خود آمد و با سرعت به سراغ کاری که دامبلدور گفته بود، رفت.

هشت روز بعد

برف همچنان با سر سختی می بارید. گویا زمستانی طولانی و پر برف در راه بود.

رون که نفس نفس زنان خود را به خانه ی گریمولد رسانده بود، لحظه ای صبرکرد تا نفسش به جایگاه مناسب خود باز گردد. سپس بار دیگر جلو رفت و زنگ در را به صدا در آورد.

بار دیگر در باز شد و آلبوس دامبلدور در پس در ظاهر شد.

رون اینبار سریع جلو رفت و گفت:
-پروفسور ببینین خوبه؟

آلبوس دامبدور که چهره ی خندان رون را دید، برگه ای که به طرفش دراز شده بود را گرفت و همان جا شروع به خواندن کرد.

و سخنی بس طولانی گفت که بعد ها در دفاتر ثبت شد و به یادگار باقی ماند.

رون که قدم به قدم همراه با دامبلدور وارد محفل می شد، در دل همچون پرندگان خوشحال بود و می خواست با بالهای زیبای رویایی خود پرواز کند.
شور و شوقی در وجودش بود که سرمای زمستان را از تنش خارج شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۸:۴۵ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#92
نور تنها شمعی که در اتاق وجود داشت، فضای اتاق را کمی نورانی کرده بود. نور اتاق تنها در حدی بود که بتوان محل اشیا ناچیز اتاق را حدس زد. با این حال صاحب اتاق به این وضعیت عادت داشت. به طوری که بدون هیچ مشکلی از بین اشیا اتاق عبور می کرد و حتی کوچکترین اجسام اتاق را نیز به شفافی می دید.

صاحب با آرامش تمام به سمت کمد لباس های خود رفت و ردایی بسیار شیکی که مختص به دوئل هایش بود را، بر تن کرد و با قدم های آهسته به سمت تنها آینه ی اتاق رفت و در مقابل آن ایستاد. با دست سعی کرد موهای پریشان خود را سر و سامان دهد اما گویا امکان پذیر نبود. سرانجام دست از تلاش برداشت و از آینه چشم برداشت.

از روی تنها میز اتاق چوبدستی اش را برداشت وپس از چشم دوختن به قاب عکس هایی که بر روی میزش بود، به آنها بوسه ای زد و با آرامشی که از او سراغ نمی رفت، از اتاق خارج شد.

دوئلی عظیم در راه داشت. دوئلی که گویا باید سال ها پیش انجام می شد. اما اکنون بعد از چندین سال، زمان این دوئل بالاخره فرارسیده بود. دوئلی که نیاز به دلیل نداشت. دشمنی قدیمی انتظارش را می کشید.

یک ساعت بعد

دو جنگجو رو به روی یکدیگر ایستاده بودند و با نفرت تمام به یکدیگر چشم دوخته بودند و هرکدام انتظار آغاز دوئلی بزرگ را می کشیدند.

لحظه ای بعد، پس از تعظیم و ادای احترام به یکدیگر، از یکدیگر دور شدند تا دوئل خود را آغاز کنند.

رونالد بیلیوس ویزلی، با چشمان خشمگین اما خونسرد، در مقابل اولین دشمن خود، دراکو مالفوی ایستاده بود.

باد زوزه کشان از میان درختان محوطه عبور می کرد و رعب و وحشت را در دل تماشاچیان به وجود می آورد. برگ های درختان خش خش کنان آغاز دوئل را اعلام می کردند.

ردا های دو مبارز در باد تکان می خوردند و عزم سفر می کردند اما دو دشمن همچنان کوه های عظیم و مرتفع، در مقابل یکدیگر ایستاده بودند و...

سرانجام دوئل آغاز شد.

دو دوئل باز، تلاش فراوانی برای زنده ماندن می کردند. هرکدام دیگری را نشانه می رفت و صد ها طلسم را به طرف او شلیک می کرد. در مقابل، مبارز دیگر، آنها را دفع می کرد و یا جا خالی می داد.

در هر لحظه صد ها طلسم رنگارنگ به اطراف پرتاب می شد و به درختان سبز محوطه می خوردند و از بین می رفتند.

دوئلی سنگین بین دو جنگجو در گرفته بود که ساعت ها به طول انجامید. دست بر قضا، بعد از ساعت ها جنگ و نبرد یکی از آنها به زانو افتاد و شکست خود را پذیرفت و به حرفش چشم دوخت.

دراکو مالفوی که از پایین به رون نگاه می کرد، بار دیگر شکست خود را پذیرفت و چشمان خود را بست و منتظر ضربه ی نهایی شد. اما خبری از آن نشد.

-من عادت ندارم حریفام رو بکشم. بلند شو. تو شکست خوردی و همین که اونو پذیرفتی برات کافیه.

رون که این سخن را با خونسردی تمام این سخن را گفته بود، از مالفوی روی برگرداند و با قدم های آرام از او دور شد.

درسی که او به مالفوی داده بود از هر درسی برتر بود. درس گذشت!


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۴ ۹:۳۰:۴۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#93
- در یک رول ( حداکثر 15 سطر) اولین جادویی که رخ داد رو بنویسید. (توصیفات زیبا، نمرات بیشتری خواهند داشت) (15 نمره)

باد آرام و با لطافت، برگ های سبز درختان را نوازش میکرد و صدایی زیبا را در محیط به وجود آورده بود.

گل ها با دست های مهربان باد، لحظه ای خم میشدند و به دنیا تعظیم می کردند و لحظه ای دیگر به حالت اول خود باز می گشتند و مغرورانه سر هایشان را بالا می گرفتند.

صدای باد، آرامشی وصف نشدنی به وجود آورده بود. آرامشی که تنها سرچشمه اش باد بود و بس و جز آن آرامش زیبا، چیزی دیگر به چشم نمی خورد.

شبنم ها بر روی برگ های گل ها بازی می کردند و با بازی هایشان طراوت و نشاط را به گل باز می گرداندند.

خورشید همچون مادری مهربان، بر فرزندانش می تابید و آن ها را پرورش می داد تا قوی شوند. تا بتوانند به کمال برسند.

آب دریا، با صدایی آرامش بخش، موج های بلند می ساخت و آن ها را همچون گل بر سر عروس خود که صخره باشد، می ریخت.

منظره ای زیبا. جهان زیبا. آرامش زیبا. دنیا زیبا و خلق زیبا اولین جادو های این سرزمین بودند!

- مرلین چرا بی حوصله و خسته بود؟ ( غیر رول، به خلاقانه ترین جواب، نمره بیشتری تعلق میگیرد!) ( 5 نمره)

مرلین از خستگی آسمان خسته بود. از گریه های آسمان بی حوصله بود. و از غم گریه های آسمان غمگین بود.

مرلین از دست خستگی هایش خسته بود. از دست بی حوصلگی هایش بی حوصله بود و از دست غم هایش غمگین بود...!

- به انتخاب خود، ده سطر از متن تدریس این جلسه یا جلسه قبل را به صورت رول طنز بازنویسی کنید. ( متن انتخاب شده را بعد از متن خود در نقل قول قرار دهید) (10 نمره)


نقل قول:
دانش آموزان به ترتیب وارد کلاس می شدند و هر کدام بر سر جای خود می نشستند و کاغذ هایی را در دست داشتند که تکالیفشان را بر روی آن نوشته بودند. بعد از اینکه همه آنها بر سر جای خودشان نشستند، مرلین از هیچ کجا بر روی صندلی اش ظاهر شد! مرلین با چهره بی تفاوتی به سمت تخته سیاه رفت و با صدای بم خود گفت:
- تکالیفتون رو بذارید روی میز، آخر کلاس هم میتونین نمرات رو ببینید!

مرلین با همان حالت بی تفاوت و سرد خود تدریس را شروع کرد:
- بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است.

دانش آموزان همچون گوسفندانی که با زور به صف شده باشند، وارد کلاس شدند و در جای خود نشستند.

کاغذ های تکلیفشان در دستشان بود و تسترال وارانه در آن ها را تکان می دادند.

هر چند ثانیه به آن ها فحش های رکیک می فرستادند و منتظر بودند تا مرلین نیز همچون آنها وارد کلاس شود.

مرلین با قم های کوتاه که دانش آموزان آنها را در کرم های دم انفجاری دیده بودند، از نا کجا آباد ظاهر شد! و تکالیفی را که دانش آموزان همچنان تسترال وارانه تکانشان می دادند، با یک حرکت کوتاه بر روی میز خود جمع کرد.

تدریس خسته کننده و خواب آور مرلین دوباره آغاز شد.

عده ای از دانش آموزان که با خود بالشت حمل می کردند تا در زمان مناسب به خواب فرو روند، فرصت را غنیمت شمردند و در بالشت ها ی خود فرو رفتند.

مرلین با صدای بم خود شروع به تدریس کرد:
-بعد از نخستین موجودات و انسان های ثانویه! نوبت به خدایان فاقد وجود خارجی و کلا محو رسید. خدایانی که وجود جادو به آنها قدرت گولاخانه داده بود و ماگل های گولاخ تر از آنها از آنها استفاده می کردند.





ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۴ ۸:۵۸:۵۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴
#94
1. رولی در مورد استفاده ی همزمان از معجون مرکب و گیاه آبشش زا بنویسید. ضمن اینکه کسی تا حالا چنین کاری نکرده، ممکنه این دو تاثیر منفی بذارن یا درست کار کنن. (20نمره)

با اتمام کلاس و خروج آرسینوس جیگر، استاد تغییر شکل از کلاس، ملت آماده برای حمله همگی از جا برخاستند و به سمت ریگولوس حمله ور شدند و شروع کردند به دست زدن به قسمت های مختلف بدن جدید ریگولوس.

هزاران انگشت در هر ثانیه به ریگولوس برخورد می کرد و همین او را ناراحت و تا حدی عصبی کرده بود و گه گاهی خود را کنار می کشید تا از دست انگشتاتان ملت در امان باشد اما ثانیه ای بعد دوباره وضع به همان شکل سابق بود.

حتی هرمیون نیز با اشتیاق و علاقه در گوشه ای ایستاده بود و ویژگی های جدید ریگولوس را با سرعت در دفترچه ی کوچکی که همیشه همراه خود داشت، می نوشت.

-واستین بینم.

ملت با فریاد مایکل برجای خود ایستادند و به او خیره شدند تا ببینند مایکل کرنر چه می خواهد بگوید.

مایکل از عقب کلاس آرام آرام با افاده جلو آمد و برای دختر های جمع قیافه گرفت. سپس با حالتی متفکرانه، به ملت خیره گشت و گفت:
-الان اون علف آبشش زا خورده نه؟ خب پس الان اگر معجون مرکب روی میز رو که استاد یادش رفته ببره رو به خورد اون موجود دریایی آبشش دار بدیم می تونیم به صورت کاملا واضح و عملی ببینیم چی میشه و جواب تکلیف استاد را همین حالا و به صورت اورجینال تحویلش بدیم.

ملت که سخنان کرنر را شنیدند، ابتدا به فکر فرو رفتند. اما بعد از مدتی کوتاه همه با حرف های مایکل موافقت کرده و به سمت معجون مرکب هجوم آوردند. هیچ کس نمی خواست از این فرصت به دست آمده استفاده نکند و راحت از کنار آن بگذرد. حتی هرمیون نیز در جای بلندی از کلاس ایستاده بود تا بتواند تغییرات تدریجی ریگولوس را ببیند و آن ها را یادداشت کند.

لحظه ای بعد، ملت تنگ سر ریگولوس را برداشته بودند و در حالت خفگی به او معجون مرکب می خوراندند.

ریگولوس که حالا نمونه ای برای آزمایش ملت دانش آموزان شده بود، با چشمانی ترسیده و نگران به آنها خیره شد. سپس با ناراحتی تغییرشکل خود را پذیرفت.

رنگ چهره اش رفته رفته سرخ شد و مو هایش که در تنگ اطرافش را گرفته بود لحظه به لحظه تغییر وضعیت می دادند.

بچه ها که همچنان با اشتیاق به او نگاه می کردند، لحظه ای پلک در چشمانشان دیده نمی شد تا مبادا کوچک ترین لحظه ای را از دست بدهند.

چهره ی ریگولوس که اکنون چیزی بین انسان و موجودات دریایی شده بود که نیمه ای از آن چهره ی مردی مو بلند با چهره ای سرخ را نشان می داد و نیمه ای دیگه از او یک موجود دریایی ساخته بود.

-داره شبیه کی میشه؟
-الان مشخص میشه.

مایکل وسط پرید و معجون مرکب را که نیمه ای از آن در ظرفش بااقی مانده بود را از دست یکی از دانش اموزان چنگ زد و به سمت ریگولوس رفت و از زیر تنگ آن را به خوردش داد.

چهره ی ریگولوس از سرخ به سبز تغییر رنگ داد و سپس به زرد و سپس به بنفش و...

ملت که از این تغییرات رنگ ناگهانی ریگولوس و چهره ی در حال خفه شدن او ترسیده بودند، جیغ کشان، در حالی یکدیگر را در زیر دست و پای خود له می کردند، بیرون رفتند.


ساعتی بعد-درمانگاه

ریگولوس که اکنون به حالت اول خود باز گشته بود، با چهره ای بیمار و خسته بر روی تخت درمانگاه خوابیده بود و اساتید دور تا دور او را فرا گرفته بودند و به او چشم دوخته بودند.

-واقعا چی فکر کردی آرسینوس که همچین کاری کردی؟ چرا معجون مرکب منو درست کردی؟
-پس مال کیو درست می کردم؟ دیدم یه لاخ مو از سرت افتاده رو گیاه آبشش زا منم گفتم بهترین زمانه که معجونتو امتحان کنم هرچند که موت خیلی چرب بود.
-تو به من گفتی میخوای گیاهو به بچه ها نشون بدی نگفته بودی میخوای اونو روشون امتحان کنی.
-بچه ها تا عملی نبینند نمی فهمند که چی، کی، چیکار میکنه سیوروس. تجربه اینو به من آموخته.

سیوروس اسنیپ که دیگر تحملش از حد گذشته بود، دیگر سخنی نگفت و همچنان به قیافه ی خشک و آرام آرسینوس خیره ماند. میخواست جوابی بدهد تا دیگر او نتواند پاسخی بدهد اما با فریاد بنفش مادام پامفری روبه رو شد.
-بس کنید دیگه. اینجا مریض خوابیده. پشین برین بیرون دعوا کنید.

و این فریاد باعث شد که آرسینوس،سیوروس و سایر استادان با قدم های آرام اما محکم از درمانگاه خارج شوند.

تالار گریفیندور

-و بعد از مدت زمان سه ثانیه...
-واستا من عقب موندم.
-و بعد از مدت زمان سه ثانیه با رنگ...
-میگم من عقب موندم نمی فهمی؟ بیام برات الان؟


ملت گریفیندور با خوانده شدن تکلیف هرمیون بر روی منبر، تند تند از روی آن می نوشتند تا به استادشان تحویل دهند.


جلسه ی سوم تغییر شکل

-اینا چرا همشون مثل همن؟
-خب استاد همه از روی هم نوشتن.
-می دونم مایکل. اما چرا؟
-چون نمونه ی آزمایشی مثل هم بودن.

ملت دانش آموز همگی به سوی ریگولوس که مثل همیشه در انتهای کلاس نشسته بود و با احتیاط به اطرافش نگاه می کرد، نگاه کردند و در دل خندیدند.

2. آیا ریگولوس ناچاره برای همیشه با سری که داخل تنگه، زندگی کنه؟ اگر بله چطور؟ اگر نه چند وقت طول میکشه تا به حالت عادی برگرده؟ با توجه به اینکه مقدار گیاهی که توسط ریگولوس خورده شده نامشخصه. (5نمره)

خب همیشه که در اون وضعیت نمی مونه وگرنه اونجوری که اسلیترینی ها زودتر به خوردش می دادند تا از دستش رها بشن.
اگر در حد یک مشت خورده باشه که میشه یک ساعت، اگر دو مشت، دوساعت و اگر تعداد بیشتری مشت به همون اندازه افزایش می یابد... کلا باید یکی رو بفرستند تو معده ی ریگولوس مشت کنه ببینیم چند مشت خورده که به صورت دقیق بگیم چند ساعت دیگه به حالت اولش بر میگرده.


٤.(جا افتاده بود)
خب طبق مشاهدات من از اتفاقاتي كه بر روي ريگولوس و هري در جام آتش افتاده بود، به نظر من تنها تا چند ثانيه. يعني تا زماني كه گياه به معده برسد. زماني كه به معده برسد به سرعت جذب بدن ميشود و شش هاي فرد تبديل به آبشش مي شوند.

4. چرا آرسینوس و هکتور به شدت به ریگولوس به عنوان نمونه آزمایشی علاقه دارند؟ با توضیح. (1نمره)

از اونجایی که ریگولوس کلا مایه ی دردسر کل مدرسه هست، برای همین آرسینوس و هکتور از او استفاده می کنند تا اگر اتفاقی هم براش افتاد به جای ناراحتی همه بشکن بزنن.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۱۶:۲۴:۰۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴
#95

1. تو یه رول کویدیچی، تو هر پستی که دوست دارین، بازی کنین. (20 نمره )


رون که دیگر از دست تکالیف مضحک هری خسته شده بود، جارویش را برداشت و سوار آن شد. با آنکه جارو های مدرسه تعریفی نداشتند و در هر لحظه احتمال این وجود داشت که همچون تسترال ها رم کنند و بازیکن را به زمین بیندازند، رون با مهارتی وصف نشدنی، سوار بر یکی از جاروی غراضه ی مدرسه به جایگاه همیشگی و مخصوص خود، یعنی جایگاه دربازه بانی رفت. جایگاهی که در این مدت کسی نتوانسته بود آن را از رون بگیرد و مخصوص او بود.

چند هافلپافی بر سر اینکه چه کسی در جایگاه دیگر دربازه بانی قرار بگیرد، با یکدیگر دعوا می کردند و کار به جایی رسیده بود که مو های یکدیگر را می کشیدند و بر سر یکدیگر جیغ های بنفش تسترال مانند می کشیدند و دیگری را با فهش های رکیک به گلوله می بستند.

اسلیترینی ها هم جزو دعوا کنندگان بودند اما بر خلاف هافلپافی ها، با قمه های به جا مانده از رودولف خدا بیامرز، یکدیگر را نصف می کردند تا سرانجام دو نفر باقی مانده در جایگاه مهاجمین قرار بگیرند.

دعوا های ریونکلاوی ها هم مستثنا از بقیه نبود. هرچند که دعواهای آنها رنگ معما و هوش داشت. ریونی ها که هرکدام با چهره ای سرخ در مقابل یکدیگر نشسته بودند و مشغول پاسخ دادن به معما ی یکدیگر برای قرار گرفتن در جایگاه مدافعین بودند.

رون که دعوا ی افراد گروه های مختلف را دید، در دل خنده ای کرد و برای اولین بار از حضور نداشتن سایر گریفیندوری ها خشنود شد. اما با به خاطر آوردن چهره ی سرخ و عصبانی آرسینوس که خودش را برای گریف تکه تکه می کرد، خنده بر دلش خشکید.

تنها پست هایی که انتخاب نشده بودند، پست های جستجوگری بود که گویا برای آنها متقاضی ای پیدا نشده بود به جز منفور ترین اسلیترینی، یعنی دراکو مالفوی.

هری که می دید جستجوگر دیگری در جمع حضور ندارد و علاوه بر آن، مالفوی در پست جستجوگر تیم مقابل بازی میکند، بار دیگر فرصت را غنیمت شمرد و در مقام جستجوگر، برای تیم رون بازی می کرد.

زمانی که ملت آماده برای آغاز بازی، داوری برای سوت زدن ندیدند با قیافه های خسته و عصبی به هری چشم غره رفتند.

هری که می دانست چشم غره ی آنها به چه منظوری است، در دل گفت:
-نگران داور نباشین.

ملت منتظر، با صدای سوتی که از عالم بالا توسط مرلین زده شده بود، به سرعت بازی را شروع کردند.

لی جردن هم که گویا ناگهان از عالم بالا ظاهر شده بود، در پشت میکروفون مخصوص خود بازی را برای تماشاگران نامرئی، گزارش میکرد.

-خب تماشاگران نامرئی...خخخ...سلام عرض می کنم خدمت شما با بازی دیگر از تیم های... چیزه با بازی ای دیگر از کوییدپیچ در خدمت شما هستیم.

اسلیترینی ها که مهاجمان دو تیم را تشکیل می دادند، مرتب به تیم مقابل حمله می کردند. گرچه هنگام عبور به یکدیگر کمی احترام خشنی می گذاشتند اما به هرحال بازی می کردند.

بازی چندان جالبی نبود و همه نیز این را می دانستند زیرا هیچکس نمی توانست توپ را برای حتی چند ثانیه نزد خود نگاه دارد.

رون که در دلش به هری و کلاسش فحش می داد با عصبانیت به هری و دراکو که با هم کشتی می گرفتند و فحش های بی ناموسی می دادند، نگاه کرد. واقعا نمی دانست چرا همچنان مشتاق اداره ی چنین کلاس بی در و پیکری بود؟ به نظرش این بازی، کار مسخره ای بود.

بعد از مدتی زمین بازی تبدیل به میدان جنگ و نبردی عظیم شد. همه به جان یکدیگر افتاده بودند و یکدیگر را به گلوله ی فحش می بستند و زمین بازی را به خاک و خون کشیده بودند.


رون هم در این بین فرصت گیر آورده بود و توپ ها را به سمت خودش جادو میکرد و همچون دروازه بانان حرفه ای، آنها را می گرفت و دو باره از خود دور می کرد.

-اینجا چه خبره؟

ملت با شنیدن صدای سیوروس اسنیپ، مدیر هاگوارتز، دست از دعوا بر داشتند و در سکوت کامل در صفی منظم ایستادند و چهره ای مظلوم به خود گرفتند.

-استادتون کجاست؟

ملت تا این حرف سیوروس اسنیپ را شنیدند، همچون بچه های خوب و سر به زیر دست هایشان را به طرف هری گرفتند.

هری که سعی می کرد خود را از نظر ها پنهان کند تا توسط سیوروس بازخواست نشود، با اشاره ی دانش آموزان لبخندی حجیم به سیوروس زد تا بتواند دل او را به رحم آورد.

-آقای پاتر؟ شما دقیقا چه نظارتی بر روی دانش آموزانتون داشتین؟ دقیقا اونا داشتن چیکار می کردن؟
-داشتم بهشون فنون مبارزه در کوییدپیچو آموزش می دادم.

ملت:

2. یه دلیل که باعث شد اسنیچ بزرگ و بلاجر کوچک، به این شکلی که ما امروز میشناسیم در بیان رو بنویسید ( 5 نمره )
توضیح: مثلا چون بلاجر میرفت تو حلق بازیکن اندازش تغییر کرد و اسنیچم چون کار چستجوگر سخت بشه کوچک شد. هرچی خلاقیتتون میگه لازم نیست دلیلتون منطقی باشه.

خب از اونجایی که در زمان های قدیم، بلاجر ها بسیار کوچک بودند، مدافعان نمی توانستند به راحتی ان ها را دفع کنند و همیشه از بالا و یا پایین چوب ها رد می شد و مستقیم به داخل حلق دروازه بان پناه می آورد.(علت بالا تر از این پیدا نکردم)
اسنیچ هم در گذشته بدلیل بزرگی بیش از حد، به راحتی دیده می شد بنابراین جستجوگر ها نیاز به دقت زیاد نبودند علاوه بر ان یه جستجو گر می توانست به راحتی آن را از دست دیگری بگیرد و علاده بر آن نمی شد آن را با یک دست گرفت.


3. بهترین بازیکن رو تو پست مورده علاقتون بنویسید، دلیلشم بگین. ( 5 نمره )
توضیح: با سوال اول رابطه مستقیم داره، مثلا منه هری پاتر که از جستجوگری خوشم میاد، توحید ظفر پور رو دوست دارم چون خفن و گولاخه! اینم هرچی خلاقیتتون میگه خودتونو به شخصیت ها محدود نکنین.


اصغر آقا سر کوچه لامصب خیلی خوب می تونه ترشی هاشو از چنگ بچه های محل بگیره.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴
#96
هری از اینکه ولدمورت را در آن حالت گریان دید، دلش به حال او سوخت و با تعجب او را به داخل غار فرا خواند.

ولدمورت که از سرما به خود می لرزید، با دستانش لباس های خیس خود را می پیچاند تا آب از آن ها خارج شده و کمی گرم شود.

رون و هرمیون که به هم چسپیده بودند و با تعجب به لرد نگاه می کردند، به هری چشم غره ای رفتند تا بدانند با کدام عقلی او ولدمورت را به داخل راه داده بود؟

هری که در بین همراهی لرد تا آتش، چشم غره ی رون و هرمیون را دریافت کرد، در پاسخ شکلی در آورد و باعث شد تا هرمیون و رون دیگر حرفی نزنند.


نویل که همچون بچه های خوب و مودب بر جای خود نشسته بود، طوری که انگار اصلا از آمدن لرد تعجب نکرده بود، به او نگاهی کوتاه کرد و دوباره به آتش گرم مقابلش چشم دوخت.

هری آرام آرام لرد را به کنار آتش برد و در جایگاه خود، او را نشاند و خودش نیز در کنارش نشست تا به حرف هایش گوش کند.

لرد با تعجب به اطرافش نگاه می کرد و سپس با همان تعجب به هری خیره شد.


زمان حال

جینی که با عصبانیت در وزارت خانه قدم می گذاشت دوباره به سمت قسمت هری رفت تا از کار مندان او سوالاتی بپرسد.

مردی قد بلند و خوش هیکل، با کت و سلوار اتو کشیده و مرتب در مقابلش ایستاده بود .

جینی که بادیدن مردی به آن خوش تیپی مجذوب آن شده بود، برای مدتی طولانی هم چنان به او خیره ماند و چشم هایش هرلحظه به شکل قلب های بزرگ و کوچک در می آمد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
#97

1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.

2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.



دامبلدور برای چندمین بار، به ملت خسته و درمانده و بی فعالیت محفل رو کرد و با لحنی صمیمی و دلنشین گفت:
- فرزندانم امید محفل به شماست. نگذارید چراغش خاموش گردد.
-پروف تو هم حال داری ها. هاگوارتز انقدر زیاده که به همون هم نمیرسیم چه برسه به محفل.

آلبوس دامبلدور که دیگر طاقت کم کاری های محفل را نداشت، با سری پر از درد، سر به کوه و بیابان گذاشت تا شاید تلنگری برای محفلی ها باشد تا محفل را در درجه ی اول و در کنار هاگوارتز، قرار دهند.

از آن سو، برخلاف آلبوس دامبلدور که به خاطر تنبلی محفل سر به کوه و بیابان گذاشته بود، لرد ولدمورت از دست خرابکاری های مرگخواران دیگر ذله شده بود، سر به همان کوه و بیابانی گذاشت که آلبوس دامبلدور به آن رفته بود.

آن دو که همواره مخالف یکدیگر بودند، اکنون احساسی مشترک داشتند و با دلی آزرده از دست یاران خود، بدون اینکه بدانند، به استقبال یکدیگر می رفتند.

لرد و آلبوس بدون اینکه بدانند به هم رسیدند، اما هیچ کدام نفهمیدند تا اینکه برخورد آن دو که سر به پایین انداخته بودند و در اندیشه غرق بودند، باعث شد آن دو یکدیگر را ببینند و با تعجب به یکدیگر نگاه کنند.

هر کدام با دیدن یکدیگر، به دنبال چوبدستی هایشان گشتند اما هیچ یک نتوانستند آن ها را بیابند. در نتیجه از یکدیگر روی بر گرداندند. هرچند که زیر چشمی به یکدیگر نگاه می کردند، اما به نظر از هم روی برگردانده بودند.

فلش بک اول: محفل ققنوس

-پروفسور؟ میشه چوبتونو بهم بدین بازی کنم؟ آخه مال شما از همه جالب تره.
-بیا فرزندم لیلی. تو در آینده افتخار محفل خواهی بود.

دامبلدور با مهربانی تمام چوبش را از ردایش که مملو از تار های عنکبوت بود، درآورد و آن را به طرف لیلی لونا گرفت تا با آن بازی کند.

لیلی کوچک که با دیدن چوبدستی ذوق کرده بود، به سرعت آن را گرفت و بعد از تشکر از دامبلدور خندان و خوشحال، از او دور شد.

دامبلدور که خوشحالی لیلی را دید، موجی از آرامش و خشبختی و شادی، بعد از مدت ها، به وجودش بازگشت.

ساعتی بعد

لیلی که گریه کنان به نزد دامبلدور می آمد، چند بار به زمین خورد و بار دیگر ناله کنان با چشمانی گریان برخاست و با پاهای کوچکش شروع به دویدن کرد.

دامبلدور که طاقت دیدن گریه ی لیلی لونا را نداشت، با شتاب به سویش رفت و او را در آغوش گرفت و شروع به ناز و نوازشش کرد. بعد از مدتی، با صدایی نرم پرسید:
-چه شده فرزندم؟
-پروفسور دامبل...دور چوبتونو گم کردم.

و دوباره همچون قبل به زیر گریه زد.

دامبلدور که انتظار این حرف را نداشت، عصبی شد اما وقتی گریه های پاک لیلی را دید، دلش به رحم امد و از گناهش گذشت و به او گفت:
-فرزندم چیزی که زیاد است چوبدستی است.

پایان فلش بک اول.

فلش بک دوم: قرارگاه مرگخواران:

-ارباب ارباب میشه چوب زیبا و دیدنیتان را بدهید ما ببینیم؟
-نه.
-خواهش می کنیم ارباب.

لرد که خواهش های ویبره وار هکتور را دید، برای اینکه از دست ویبره های او خلاص شود، چوبش را از ردایش در آورد و به او داد.

-وای به حالت کوچک ترین خشی بر روی آن بیفتند.
-چشم ارباب.

دقایقی بعد هنگامی که مرگخواران از دیدن چوب اربابشان دست از پا نمی شناختند، لرد رو به مرگخوارانش کرد و گفت:
-چوبمان را بدهید ببینیم گفتیم یکم آن را ببینید نه اینکه با آن بازی کنید و همش به سمت یکدیگر پرتاب کنیدش. رودولف! اون چوب را بنداز به زنت تا بیاید و با احترام به ما تقدیم کندش.

رودولف که چوبدستی لرد را برای لحظه ای با قمه های خود اشتباه گرفته بود، همچون آنها چوبدستی را به سمت بلاتریکس پرتاب کرد ولی از آنجایی که هیچ وقت نشانه گیری اش خوب نبود به دیوار پشتی بلاتریکس خورد و شکست.

ملت:
لرد:

پایان فلش بک دوم

هیچ کس در جهان این موضوع را باور نخواهد کرد. این که دو دشمن بدون هیچ سخن و حتی دعوایی، پشت به هم ایستاده اند.

شاید همگان بگویند چرا آن دو از یکدیگر نمی گذرند و به راه خویش ادامه نمی دهند؟ شاید پاسخ این جواب را کسی جز خداوند، که قلب های آن دو را برای اولین بار با هم متصل گردانیده و آن ها را مجبور کرده است تا در کنار یکدیگر بمانن، نداند.

برای لحظه ای هردو لب های خود را برای گفتن حرفی باز کردند. اما پس از مدتی بدون هیچ حرفی دوباره سکوت کردند. سرانجام هر دو لب گشودند و با هم همزمان گفتند:
-برا ی چی اومدی اینجا؟

و هر دو دوباره سکوت کردند. هیچ کدام نمی خواستند آغاز کننده ی ارتباط با یکدیگر باشند. بعد از مدتی، بار دیگر هم سخنانی گفتند و سپس سکوت کردند اما این سکوت طولانی تر از همیشه شد.

خورشید، آرام آرام پرتو های خود را از جهانیان میگرفت و آن ها را در پشت کوه ها، پنهان می کرد و تا روز بعد آن ها را از جهان مخفی می کرد.

لرد و دامبلدور همچنان، بدون هیچ سخنی، در کنار یکدیگر نشسته بودند.

ندایی مبهم، بر آنها چیره شد و آنها را در بر گرفت و با صدایی زیبا و دلنشین گفت:
-ای لرد ...ای دامبلدور چرا اینگونه اید؟ به کینه ی کدام کار پشت به پشت یکدیگر نشسته و سخن نمی زنید؟

لرد و دامبلدور که از این صدا جا خورده بودند، از جا برخواستند و با ترس به یکدیگر نگاه کردند. سپس به دور خود چرخیدند تا ببینند صدا از کجا می آید. اما تلاششان بی نتیجه بود زیرا صدا چیزی نبود که انها بتوانند، آن را پیدا کنند. صدا صدای یک فرشته بود!

ندا دوباره به گوش رسید:
-ای دامبلدور! آیا تو نبودی که با این که از پسری که در کنارت ایستاده است، نفرت داشتی اما کمک کردی تا بزرگ بشود و درس بخواند؟ کمکش کردی تا از آن احساس نیستی ای که داشت در بیاید. آیا ان فرد که به این بچه مهر و علاقه داشت تو نبودی؟

لرد با شنیدن این حرف، با چشمان متعجب به سمت دامبلدور برگشت و به او نگاه کرد تا بداند این ندا راست می گوید یا نه. ایا دامبلدور واقعا لرد را دوست می داشت؟

-و تو ای لرد! آیا این تو نبودی که به خاطر علاقه و احترامی که برای دامبلدور قائل بودی، هرگز تلاش نکردی که دامبلدور را با دستان خودت بکشی؟درسته که بار ها با او دوئل کردی اما هرگز قصد کشتنش را نداشتی. اینطور نیست؟


این بار نوبت دامبلدور بود که با چهره ای متعجب، به سمت لرد برگردد تا بداند ندا حقیقت را می گوید یا نه؟

برای لحظه ای نه چندان کوتاه، نگاه دو دشمن که حالا دلشان به مهر یکدگر آشنا شده بود، به هم گره خورد و در چشمان آنها اشک شوق حلقه زد و لحظه ای بعد که هیچ کس نمی تواند آن لحظه را درک کند، آن ها یکدیگر را به آغوش کشیدند.

-حالا که بندگان ما دلشان به رحم آمد، ماموریتی در انتظار شما دو پیامبر است.
-پیامبر؟
-پیامبر؟

لرد و دامبلدور یکدیگر را رها کردند و با تعجب، با هم این پرسش را از ندا کردند. ندا نیز در پاسخ انها گفت:
-و می فرستیم پیامبرانی از جنس خودتان در بینتان تا شما را هدایت کند.


و ندا یک باره سکوت کرد و لرد و دامبلدور دیگر هیچ صدایی نشنیدند. آن دو که هرکدام معنای سخنان ندا را متوجه شده بودند، بعد از باری دیگر در آغوش کشیدن یکدیگر، روبه هم کردند و گفتند:
-تام به نظرت الان من پیامبر سفیدم؟
-اره البوس منم سیاهه ام.
-خوبه پس بیا هرکدوم از ما بریم سراغ افرادمون و انها را به مسیر سعادت که مسیر اصلی زندگی هر انسانی است.

با آن که از یکدیگر فاصله ی زیادی داشتند، اما قدم هایشان یکسان و فکر هایشان همچون یکدیگر بود. هردو تنها در یک فکر بودند. چگونه رابطه ای را که حدود دو قرن در حد جنون بود، اکنون انقدر ساده از بین رفته بود؟

هرکدام به سوی گروه خود می رفتند تا آن ها را به راه حقیقی هدایت کنند. راهی که سعادت تمام انسان ها در آن بود و جز آن راه دیگری برای خوشبختی وجود نداشت.

لرد با قدم های آهسته وارد قرارگاه مرگخواران شد. همین که وارد شد، مجبور شد سرش را بدزدد تا از تیرس وینکی که با مسلسلش دیووانه وار به همه جا شلیک می کرد، خارج شود. بعد از آن مجبور شد جا خالی بدهد تا از قمه های تیز و برنده رودولف بلاک شده، جان سالم به در برد.

بعد از گذر از موانعی که مرگخواران، با تفریح های خود به وجود آورده بودند، لرد به بالاترین قسمت قرارگاه، یعنی جایگاه همیشگی خود رسید، به روی پا چرخید و به مرگخواران که در هر گوشه در حال خوشگذرانی و تفریح بودند، نگاه کرد. گویا هیچکس متوجه ورود او به قرارگاه نشده بود.

سرو صدای مرگخواران مفرح لحظه به لحظه اوج می گرفت و اعصاب خراب لرد هم هماهنگ با سر و صدا ها اوج می گرفت. سرانجام فریاد زد:
-ساکت.
-سلام. ارباب کی اومد؟
-انقدر سر و صدا می کنید که حضور ما را نیز حس نمی کنید.

از اینکه آن قدر با آرامش جواب وینکی را که این پرسش را پرسیده بود، جواب داد، تعجب کرد. گویی که شخصیتش دیگر لرد ولدمورت خشمگین نبود. رو به مرگخوارانش کرد و وقتی قیافه ی متعجب آن ها را دید، فرصت را مناسب دید تا پیام الهی را به آنها ابلاغ کند.

-گوش کنید. فرزندان تاریکی های روشن به پا خیزید. به راه که سعادت حقیقی در آن است. بپاخیزید.

ملت:

ملتی که درزمان سخن گفتن لرد سکوت اختیار کرده بودند، با اتمام سخنان او با چهره های متعجب به لرد خیره شدند. اما این خیره شدن ها بعد از چند ثانیه تبدیل به خنده شد.

ملت:
-ارباب خیلی جک باحالی بود.ایول ارباب ایول.
-جک؟!

محفل ققنوس

در گریمولد که مقر اصلی فرماندهی محفل ققنوس بود، محفلیون با چهره های خسته، در گوشه و کنار نشسته بودند و عرق هایشان را از چهره هایشان پاک می کردند و به دیوار مقابل خود خیره می شدند.

دامبلدور که به این وضعیت عادت داشت، با قدم های نرم و اهسته از بین آنها گذشت و به بالاترین قسمت محفل رفت و شروع به سخن گفتن کرد:
-فرزندان روشنایی ام. عزیزان من. راه سعادت را در پیش گیرید که زیباترین راه ها، راه سعادت الهی است و جز آن راه دیگری وجود ندارد. زئوس یار و یاور شماست.

محفلیون که دیگر حال و حوصله ی نصیحت و حرف های حکیمانه نداشتند، از جا برخاستند و به سمت در، اوف کنان، رفتند.

دامبلدور که خود را در اتاق تنها یافت، نا امیدانه به زمین چشم دوخت. چگونه باید راه الهی را به آنها نشان میداد؟

نه لرد و نه دامبلدور، هیچ کدام نتوانستند با پاره ای تلاش افراد خود را به مسیر حقیقی، هدایت کنند. گویی راه حل بزرگ ترو پیچیده تری نیاز بود!


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۹:۳۲:۵۶
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۹:۴۰:۵۹
دلیل ویرایش: همینجوری عشقی :دی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان فرهنگ و هنر جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۵۷ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
#98
ملت که چند ساعت منتظر شنل قرمزی قصه ها شده بودند، با گذشت زمان هر لحظه نا ارام تر و خسته تر می شدند.

ورونیکا اسمتلی که با قیافه ای سرخ این پا و آن پا می کرد و از خجالت در حال فرو رفتن در زمین بود، با اشاره به رون مهلت و کمک خواست.

رون هم که از دست ورونیکا به خشم آمده بود، با اشاره ی او سریع رو به ملت کرد و گفت:
-ملت؟ ورونیکا نمیاد به جاش یه مهمون دیگه داریم...خانم ها و اقایان ...آیرین پرنس

------
مهمان بعدی آیرین پرنس


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴
#99
مي پذيريم... ما البته با اجازه ي لرد جماعت تاريكي


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۹:۳۷ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آقا ما ماموریتامونو نوشتیم...


دادگاه خانواده
انفرادی


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۵ ۱۰:۰۳:۴۶

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.