هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: دیروز ۱۴:۴۰:۱۱

اسلیترین

هاسک پایک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۴:۰۹ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۰:۳۶
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 7
آفلاین
هاسک پیر خیلی وقت بود که توی صف استعدادیابی وایساده بود؛ به اندازه ی دو بطری و نیم. بطری دیگه براش تبدیل به واحد اندازه‌گیری زمان شده بود‌‌. دقیقا نمی‌دونست چقدر گذشته ولی می‌دونست دیگه بیشتر از این نمی‌خواد وایسه و هنوز چند نفری جلوش بودن. نفس عمیقی کشید و پشتش رو گود کرد تا به نظر برسه قوز داره.
- دخترم؟

دختری که جلوش وایساده بود، موهای طلایی-نقره‌ای رنگی داشت که لابه‌لاشون گل چیده بود. با شنیدن صدای هاسک، سریع برگشت و گیساش بالا و پایین پریدن. نگاه توی چشمای درشتش اینقدر مهربون بود که انگار داشت تو صورت هاسک داد می‌زد "متقلب دروغگو".
- راستش من روز خیلی سختی داشتم، این صف طولانی هم که... می‌دونی... برای ستون فقراتم مثل سم می‌مونه.

چشمای آبی تیره ی مخاطبش یهو غمگین شدن و انگار دلش به حال هاسک سوخته بود. باید یکم دیگه تلاش می‌کرد.
- آره این بطری رو می‌بینی؟ این دارومه. اگه نخورم می‌افتم همینجا می‌میرم.
- حالا مجبورین توی مسابقه ی استعدادیابی شرکت کنین تا بتونین پول دوا و درمونتون رو بدین و تبدیل به حلزون بدون استخون نشین؟

دست ساحره بدون هیچ هشداری بالا رفت و  گوش گربه‌ای هاسک رو نوازش کرد. جادوگر همه ی تلاششو می‌کرد که خودشو عقب نکشه و داد نزنه.
- آ... آره یه همچین چیزایی ولی خب-

می‌خواست به بیماری‌های عدیده‌ش اشاره کنه ولی دختر مثل فرفره غیبش زده بود. بعد از چند دقیقه برگشت و دست هاسک رو کشید:
- شما برین اول صف بقیه زیاد عجله ندارن.

هاسک حس می‌کرد همه ی سالن بهش خیره شدن. سعی کرد زیر اون نگاهای خیره، خودشو شل و ول‌تر و خمیده‌تر از حالت عادی نشون بده. وقتی رسیدن دم در، ساحره با هیجان بهش لبخند زد.
- موفق باشی پدربزرگ!

هاسک بیشترین تلاشش رو کرد که لبخند بزنه و سریع روش رو برگردوند. وقتی بلاخره پاش رو گذاشت توی سالن و در پشت سرش بسته شد، به خودش کش و قوسی داد و صدای تق تق مفصلاش، داورا رو از جا پروند. وقتش رسیده بود تواناییاشو نشون بده.

کوین درحالی که یه قلپ از آب قندش رو قورت می‌داد، به هاسک زل زد. جادوگر هم سریع دسته ی کارت‌های بازیشو درآورد و بدون اینکه نگاهش رو از روی شهردار برداره، شروع کرد به بر زدن کارتای تو دستش مثل حرفه‌ایا.

- خب... بنده هاسک پایک هستم... استعدادم اینه که با لبخند دلنشینم... - به زور گوشه ی راست لبش رو داد بالا و درنتیجه گوشه ی چپ لبش به پایین مایل شد- و شوخ‌طبعی خاصم، جادوگرا و ساحره‌های لندن رو شگفت‌زده کنم.

داورا به نظر نمی‌رسید خیلی تحت تاثیر قرار گرفته باشن. برای همین هاسک بطریشو گرفت توی دستش و شروع کرد به بر زدن کارتا با سر بطری. کارتا مثل آبشار بین انگشتاش پایین ریختن و بدون زمین خوردن بالا برگشتن.

- چیزه... انگشت به دهان نشدید؟

هاسک مطمئن بود استعداد خاصی از خودش نشون داده ولی شهردار حتی نگاهشم نمی‌کرد و مشغول ناز کردن موهای حیوون خونگیش بود.

همین لحظه بود. زندگی هاسکر پر از این لحظه‌های کوچیک خورد شدن رویاهاش و طرد شدنش از سمت جامعه‌ای بود که هرگز درکش نمی‌کرد‌. اتفاق جدیدی نبود.
وقتی پاش رو از سالن می‌ذاشت بیرون، پشتش به خمیدگی قبل بود. چشمش توی جمعیت به همون ساحره‌ای که کمکش کرده بود، خورد. متوجه شد هنوزم ته صفه و با لبخند داره جاشو به نفر پشتیش تعارف می‌کنه. سرشو تکون داد و درحالی که نوشیدنیش رو سر می‌کشید، از سالن شهرداری بیرون زد.

- بعدی!



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱:۴۷:۴۹ جمعه ۱۱ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۷:۲۳
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
محفل ققنوس
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 149
آفلاین
همزمان با بلند شدن صدای "نفر بعدی" که از پشت در سالن به گوش رسیده بود، الستور از سالن خارج می‌شه و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که یهو احساس می‌کنه یکی گوشاشو چسبیده. قاعدتا گابریل بود که بلافاصله الستور نوردی کرده و رو سرش جا خوش کرده بود.
- چی شد ال؟ استعداد جفتمون پذیرفته شد؟

الستور بالا رو نگاه می‌کنه تا بتونه چشم تو چشم با گابریلی بشه که رو به پایین خم شده بود تا اونم بتونه با الستور چشم تو چشم بشه.
- جفتمون؟ فکر کردم خودت تنهایی می‌خوای برای این کار اقدام کنی.

گابریل جفت دستاشو با موفقیت بالا می‌بره.
- بل بل منم منظورم همین بود. من که بزودی تایید می‌شم، ولی تو هم شدی؟
- همیشه این اعتماد به نفست رو تحسین می‌کردم.

گابریل با خوش‌حالی می‌پره پایین و نفس عمیقی می‌کشه.
- هیچ کاری نشد نداره. وقتی بخوای می‌شه. همیشه.

الستور با یه تکون حرفه‌ای عصاشو به دست سایه‌ش می‌سپره و لبخند وسیع‌تری می‌زنه.
- مطمئنم کم استعداد نداری، ولی حالا کدومشو می‌خوای به نمایش بذاری؟

گابریل که توجهش به صف پشت سر الستور جلب شده بود که ناگهان جمعیت عظیمی توش جا گرفته بودن، سریع جواب می‌ده:
- در لحظه تصمیم می‌گیرم! ولی چطور یهو صف اینقد طویل شد؟ برم تا جا نموندم!

و هر دو جدا می‌شن. الستور برای انجام مشق شبی که حسن براش تعیین کرده بود و گابریل برای قرار گرفتن تو صف طویل استعدادیابی!



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸:۱۱ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۶:۱۴:۵۷
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 139
آفلاین
بعدی‌ای وجود نداشت. توی سالن هیچ‌کس نبود. یا در نگاه اول اینطور به‌نظر می‌رسید. بنابراین شهردار کوین خمیازه کشید، از جاش بلند شد، رفت یه گوشه، کلاه خوابشو گذاشت سرش، یه پتو و بالش هم از تو جیبش در آورد و همون‌جا دراز کشید. بعد دید که زمین سفته و نیاز داره روی چیز نرمی بخوابه. بنابراین یه تخت هم از توی کلاه خوابش بیرون کشید و دیگه با خیال راحت دراز کشید.
چشماشو بسته‌بود و سعی میکرد به چیزای ترسناک فکر نکنه و پاهاش رو هم زیر پتوش نگه‌داره که حس کرد دوتا چشم دارن توی تاریکی از پشت سر نگاهش میکنن. طبیعتاً کوین به هیولاها و این چیزا اعتقاد نداشت و براش این قضیه فاقد اهمیت بود. البته وقتی که حس کرد دوتا چشم دیگه هم از پایین تختش دارن نگاهش میکنن، یکم اذیت شد و تصمیم گرفت بچرخه و به پهلو بخوابه.

ولی خب این باعث نشد که حس گزش پشت گردنش و همه حسای بدی که ملت توی فیلمای ترسناک موقعی که هیولا داره از زیر تخت و توی تاریکی نگاهشون میکنه، از شهردار کوین دور بشه. در واقع، کوین هم تصمیم گرفت حالا که سناریو داره به سمت فیلم ترسناک شدن پیش میره، نقش خودشو بازی کنه و منبع این مشکل رو کشف کنه. آیا اشتباه بزرگی کرده بود؟ شاید!
آیا اگر چشماشو باز نمیکرد چشمایی که حس میکرد از توی تاریکی بهش زل زدن بالاخره حوصله‌شون سر میرفت و رهاش می‌کردن؟ شاید!
ولی متاسفانه کوین توی دام افتاده بود و چشماشو باز کرد و سایه گوزن-مرد مانندی رو دید که از زیر تختش بیرون اومده و مستقیم داره بهش نگاه میکنه. در هر شرایطی کوین جیغ میزد و میرفت پیش بلاتریکس. ولی در این لحظه انقدر خسته بود و خوابش میومد که فقط شونه‌هاشو بالا انداخت و سایه ترسناک رو کیش کرد و سایه هم که گیج شده بود، بهش نگاه کرد.

- اهم اهم.

اینبار دیگه کوین کاملاً هوشیار شد. و دید که سایه هنوز همون‌جاست و بهش زل زده و می‌خنده. البته، به نظر نمیومد صدا که انگار از یه رادیوی قدیمی پخش شده، از سایه اومده باشه.

- تو دیگه چی هستی؟
- الستور هستم، از دیدنتون خوشوقتم! برای آزمون استعداد یابی اومدم!

و این‌بار کوین جهت صدا رو که از پشت سرش میومد، به راحتی تشخیص داد، بنابراین چرخید و با مردی با کت و شلوار قرمز و ظاهری عجیب روبه رو شد که داشت عصاش رو توی دستش می‌چرخوند و با چشمای قرمزش به کوین نگاه می‌کرد.

- حالا چه استعدادی داری؟
- تا حالا چنین صدایی شنیدید؟ اگر این استعداد نیست پس چیه؟ هاهاهاها!

کوین می‌تونست قسم بخوره که علاوه بر صدای رادیویی الستور، تونست صدایی مثل حضار پشت صحنه که در حال تشویق هستن و صدای اونا هم از رادیو پخش میشه رو بشنوه.
شهردار تا به این لحظه در مورد استعدادهای خفن الستور قانع شده بود و حتی آماده بود برای اینکه از شر این مرد گوزن شکل که با لبخند مورمورکننده و چشمای بُرنده‌ش بهش خیره شده، خلاص بشه، به عنوان برنده اعلامش کنه که ناگهان نور شدیدی کل محل رو در بر گرفت.

- می‌بینم که داری معاهده حفاظت از کودکان رو حسابی نقض میکنی. وووی وووی ووی!

الستور یکم موقعیت رو سنجید. در مقابل قدرت‌های خارق‌العاده حسن نمی‌تونست کاری از پیش ببره، بنابراین با آرامش شونه‌هاشو بالا انداخت.
- من که کاری با شهردار نداشتم.
- اینو به سایه‌ت بگو! ووی ووی!

و توجه الستور به سایه‌ش جلب شد که می‌خواست دوباره از یه گوشه دیگه بپره جلوی کوین و پخ کنتش که حسابی بترسه. طبیعتا این‌حرکت زیاد به مذاق الستور خوش نیومد. در نتیجه عصاش رو یک‌بار به زمین کوبید و کوین و حسن نورانی دیدن که زنجیری از جنس سایه دور گردن سایه الستور تشکیل شد که انتهاش به عصای الستور میرسید.

- باشه ولی بهرحال از شرکت تو استعدادیابی منعی و باید سه بار از روی معاهده حفاظت از کودکان بنویسی و خلاصه شو برام بفرستی. ووی ووی!

الستور که لبخندش با اخم مخلوط شده بود، بحث بیشتری نکرد و محل رو ترک کرد. حسن هم ووی ووی کنان رفت به سمت هاگوارتز که جادوآموزان رو حسابی تراماتایز کنه.
کوین هم که خوابش پریده بود و دیگه این‌طوری واقعا نمی‌تونست واسه خودش آب قند درست کرد و شرکت کننده بعدی رو صدا کرد.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹:۳۳ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۲۱:۳۱
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 177
آفلاین
پاتریشیا با اولین ورودش با صحنه ای مواجه شد که بر روی آن میکروفونی قرار داشت.
مردی که چهره ی مصمم داشت به پاتریشیا نگاه کرد. سپس سرش را پایین آورد تا لیست را ببیند.
- پاتریشیا! چه برایمان آوردی پاتریشیا؟
- استعدادی شگفت از نزد خودم!

پاتریشیا به سرعت خودش را جمع و جور کرد و لبخندی ملیح زد.

- الان استعدادت چیه؟
- یعنی اینم من باید بگم؟ نه دیگه پس اون موقع شما برای چیین؟

پاتریشیا سعی در این داشت که لبخندش را گشادتر کند ولی موفق نشد.

- خب غذا پختن بلدی؟
- آآ!
- لباس شستن چطور؟
- نه!
- مراقبت از حیوانات؟
- خیر!
- میشه بگی چی بلدی؟
- خب خیلی چیزا! مثل حرف زدن! حرف زدن! و باز هم حرف زدن!
- خسته نباشی عزیز دلم!
- زنده باشی!

پاتریشیا لبخندش را بزرگتر و بزرگتر کرد. آنقدر بزرگ که رنگش پرید و شبیه به یک مجسمه ی گچی شد.

- حالت خوبه دختر خانوم؟

پاتریشیا لبخند کجش را درست کرد و با حالتی کاملا جدی سرش را تکان داد.
- من می خوام از این لحظه به بعد فقط استعدادام رو شکوفا کنم! برات یه شعر بخونم!
- خب بخون!
- یه شعر بگو بخونم!
- چی بلدی؟
- نه دیگه تو بگو!
- خب! شعر مری یه بره کوچولو داشت رو بخون!
- منکه بلد نیستم!
- چی بلدی؟
- یه توپ دارم قل قلیه! سرخ و سفیدو آبیه...

شهردار آه بلندی کشید و پاتریشیا را به طرف گوشه ی سالن هدایت کرد.
- بعدی کیه؟


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۷ ۱۶:۰۲:۱۸



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸:۲۰ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۲:۳۰
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 222
آفلاین
خلاصه: شهردار کوین یه مسابقه‌ى استعدادیابی برگزار کرده. دیزی می‌آد و نظافتچی می‌شه، اما چون یه بچه بستنی‌شو انداخته بوده اخراج می‌شه. دیزی دادوبیداد می‌کنه و شغلش رو پس می‌گیره. الان خیلیا بیرون در منتظرن تا نوبت‌شون بشه و برن تو.

پاتریشیا کلافه شده بود. او در صف درست قبل از دیزی ایستاده بود. منتظر بود تا آن نگهبان بداخلاق دم در به او اجازه بدهد تا برود لباسش را عوض کند‌. او قبلا با عصبانیت گفته بود:
- باید صبر کنی تا جناب شهردار اجازه بدن!

الان نیم ساعت از آن حرف می‌گذشت. ناگهان در باز شد و صدایی از پشت در گفت:
- نگهبان، بعدی رو بفرست تو!

نگهبان به پاتریشیا گفت:
- برو لباستو عوض کن. داخل، انتهای راهرو، سمت چپ.

پاتریشیا کیفش را برداشت و دوان‌دوان وارد شد. حالا در راهرویی بلند بود که انتهایش دوتا در بود. در سمت چپ را باز کرد. آنجا یک اتاقک بود که روی دیوار عقبی‌اش آینه‌ی بزرگی نصب کرده بودند. پاتریشیا وارد شد.

چند دقیقه بعد، پاتریشیا با یک لباس ارغوانی و موهای گوجه‌شده رفت پیش شهردار.



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱:۱۸ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۷:۰۲
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 278
آفلاین
- آخه من دو دقیقه نیست بعد عمری از بیکاری در اومدم... هنوز هیچی نشده اخراج ؟
دیزی فریاد بلندی سر داد.
بلاخره هر آدمی درجه تحملی دارد. در آن مکان و در آن زمان درجه تحمل او نه تنها به سر رسیده بود، بلکه در آستانه ترکیدن بود.
- شما کل این سالن رو نگاه کن آخه... جز این یه تیکه همه جا داره از تمیزی برق میزنه .

سریع به سمت لکه بستنی رفت. با جاروی نم دارش روی زمین را جارو کشید. چندی بعد دیگر هیچ لکه بستنی روی زمین دیده نمی‌شد.

-بفرمایید اینم از این! کاری داشت ؟! پاکش کردم رفت. اعصاب برای آدم نمی‌ذارن که هنوز جات تو سوژه خشک نشده پرتت میکنن بیرون ... عه! من میرم آبدارخونه چایی بخورم، جناب شهردار برای شما ام بریزم ؟
- والا چایی که مال ایرانیانست. من قهوه میخورم. ممنونم.

شهردار که شهرهایش به دلیل داد و فریاد های یهویی دیزی ریخته بود، جمله اش را تمام کرد و سریع به داخل اتاقش رفت. دیزی نیز بند و بساطش را جمع کرد و به سمت آبدارخانه رفت. در راه نیز به این فکر میکرد که " مگه اینکه تو خواب ببینید من از این سوژه برم بیرون".

کمی آن طرف نیز پشت در های بسته سیل عظیمی منتظر بودند که استعداد های داشته و نداشته شان را به نمایش بگذارند.



~ only Raven ~


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲:۰۵ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۳۰:۵۷
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 164
آفلاین
شهردار کوین، با خوشحالی به دیزی نگاه کرد.
- دیژی اژ همین الان کارت رو شروع کن. من باید برم!

دیزی با لبخند به شهردار که داشت ازش دور میشد نگاه کرد و با صدای بلند از اون پرسید:
- اگه سوالی داشتم...
- اژ آقای جونژ بپرش!

دیزی با شادی از اینکه حالا یه ساحره ی شاغلِ، شروع کرد به جارو کردن زمین. همزمان که داشت تمیزکاری می کرد آهنگ هم میخوند.

۱۰ دقیقه بعد

دیزی کل سالن رو برق انداخته بود و حالا یه گوشه نشسته بود و به این فکر میکرد که چجوری پز کار جدیدش رو به مرگخوار ها بده!

همونطور که دیزی داشت فکر میکرد، یه بچه با بستنی اومد داخل سالن و شروع کرد به ورجه‌ وورجه کردن! دیزی هم که توی رویا هاش غرق شده بود، متوجه اون بچه نشد.

بچه انقدر تکون خورد که بستنی‌اش افتاد روی زمین. تا دید که حواس دیزی بهش نیست، سریع از اونجا فرار کرد!

آقای جونز، اومده بود به دیزی سر بزنه که متوجه بستنی روی زمین شد.
- خانم کران! این چه وضعه سالنِ؟

دیزی که تازه از هپروت اومده بود بیرون، یه نگاه به سالن انداخت. بخاطر شک ای که بهش وارد شده بود نمی.تونست توضیح بده. اخه خودش هم نمی‌دونست که اون بستنی از کجا اومده!

- خانم کران! متاسفم ولی... شما اخراج شدین!


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹:۱۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۸:۴۵:۵۶ جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 32
آفلاین
شهردار، با قلم پرش چانه اش را خاراند و با حالتی متفکرانه گفت:
- خب... نظافتچی قبلی مدتیه استغفا داده. فکر می کنی بتونی نظافتچی بشی؟

قیافه دیزی طوری شد که انگار رویش یک سطل نوشیدنی آتشین خالی کرده اند. برای پیدا کردن کار، فقط از ریش دامبلدور آویزان نشده بود، حالا پس از آن همه تلاش، باید با جارویی که پرنده هم نبود، زمین را تمیز می کرد؟
چه خیال هایی که با خودش نکرده بود. فکر می کرد دفتر کاری مجلل با میزی از چوب درخت بید نصیبش می شود، اما مثل این که قرار نبود به غیر از یک جاروی غیر پرنده و چند وسیله ماگلی و اجق وجق دیگر، چیزی گیرش بیاید.

- یعنی بعد اون همه تلاش، باید زمینو جارو کنم؟

شهردار که نه تنها طاقت نداشت کسی با پیشنهادش مخالفت کند، بلکه اعصاب درست و درمانی هم نداشت، کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:
- همینه که هست. می خوای بخواه، نمی خوایم برو به سلامت.

دیزی باید عاقلانه فکر می کرد. اگر این فرصت را از دست می داد، معلوم نبود فرصت بعدی کی باشد. اگر این بار هم موفق نمی شد، باید خانه ریدل را می بوسید و کنار می گذاشت و در این صورت، کارتن خواب می شد، ممکن بود گرگینه ای به او حمله کند، کسی به دادش نرسد و در تنهایی بمیرد.
- باشه، قبوله. کارمو از کی شروع کنم؟


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
دیزی خوشحال و از خود بیخود شد. کل روزنامه های نیازمندی هایش را پاره کرد و روی زمین ریخت.

طولی نکشید که شهردار با یک جارو از نوع غیر پرنده و یک سطل برگشت.

چشمان دیزی پر از اشک شد.
- بعد از این همه جستجو برای کار، باید نظافتچی بشم؟

شهردار پاسخ داد:
- خیر! فعلا این روزنامه ها رو که ریختی جمع کن تا ببینیم چی می شه.

برق چشمان دیزی برگشت. با خوشحالی و دقت روزنامه ها را جارو کرد و زمین را برق انداخت. او قرار نبود نظافتچی شود و این بسیار خوب بود. شهردار حتما شغلی در خور شخصیتش برای او در نظر گرفته بود. دفتر کاری شیک و تمیز و میزی بزرگ از چوب درخت بید.

دیزی با شوق نتیجه کارش را به شهردار نشان داد.

شهردار به فکر فرو رفت.
- می گما... الان که دقت می کنم... خیلی خوب جارو کردی. توجهمو جلب کرد.

شهردار نگاهی به زمین می کرد و نگاه دیگری به دیزی که نگاه دوم دیزی را بسیار نگران کرده بود.




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴:۵۰ شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۷:۰۲
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 278
آفلاین

چند ساعتی از منتشر شدن آگهی ها گذشته بود و توجه مردم جادوگر و ماگل به آن جلب شده بود. در گوشه به گوشه شهر حرف از جشنواره استعداد یابی بود‌. در یکی از همین گوشه ها، دختر جوانی از شدت هیجان و ذوق در پوست خود نمی گنجید !

چندی بعد_ سالن بزرگ نورث

دیزی نگاهی به آگهی استعداد یابی و نگاهی به صف طویل روبه رویش انداخت. از صبح تسترال خون اینجا حاضر شده بود ولی هم اکنون نزدیک به ظهر بود و فقط عده ی کمی توانسته بودند ، به داخل سالن رفته و هنر خود را به نمایش بگذارند.

- هل نده آقای محترم بلاخره نوبت همه مون میشه دیگه!

نفرات یک به یک وارد سالن می شدند و با چهره های شاد و بعضاً غمگین خارج میشدند . هر کدام از آن چهره های غمگین دلهره و استرس عجیبی را به افراد حاضر در صف طویل انتظار انتقال میداد. دیزی نیز از این قضیه مستثنی نبود ‌.آن ذوق و هیجان اولیه کم کم داشت جایش را با استرس عوض میکرد. سعی داشت با صاف کردن کراوات و روحیه دادن به خودش، از استرسی که داشت، بکاهد ولی گویا این کار ها هم فایده نداشت.

- اگه باز مثل همیشه بهم بگن نه چی؟!.... این سری قبولم نکن باید با خونه ارباب اینا هم خداحافظی کنم و ببوسمش بذارمش کنار.... اگه بعد اینکه از خونه ارباب اینا خداحافظی کردم ، شب جایی پیدا نکنم بخوابم ، کارتن خواب شم چی؟! ....اگه وقتی کارتن خواب شدم، گرگا بخورنم چی؟!

همانطور که افکار چرت و پرت به داخل مغزی دیزی حمله ور شده بودند ، صف روبه رویش دقیقه به دقیقه کوتاه تر میشد تا وقتی که نوبت به او رسید.

- این سری میشه، من می‌دونم!

خودش هم آن قدری به جمله ای که به خودش گفته بود، اعتقادی نداشت. چند ثانیه بعد دقیقا او روبه روی شهردار ایستاده بود.

- من منتظرم تا استعدادتون رو ببینم!
- من استعداد خاصی ندارم.... راستش اینجا اومدم دنبال کار!

تا به خودش آمد دید هر چیزی که در مغزش بوده را بر زبان آورده. شک نداشت که شهردار کوین به او محکم می توپد و باید دم نداشته اش را روی دمش گذاشته و به سرعت برود.

- چند ثانیه صبر کن شاید بتونم یه کاری برات جور کنم!

ظاهرا ورق برگشته بود!



~ only Raven ~







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.