۳ روز از خراب شدن دفترچه خاطرات پروفسور پاتر میگذشت و دیرکا به خاطر این کار تنبیه سختی شده بود اما هیچوقت اینکه هدفش از خراب کردن دفترچه
پروفسور پاتر چی بود رو نفهمیدم،اما اصلا برام مهم نبود.
خاطراتی که داخل اون دفترچه بود بارها و بارها از بقیه طرفدارهای پروفسور شنیده بودم،اما شنیدن اصل ماجرا از زبون کسی که خودش همه این اتفاقات رو به چشم دیده کلا یه چیز دیگه بود خیلی ذوق داشتم تا برم و ادامه داستان رو بشنوم اما از طرفی نگران تمام نمرات بودم من به قدری میشنیدم که نمره گرفته باشم اگه نمرات من کم بود چی؟مثلا اگه تو درس دفاع در برابر جادوی سیاه از ۱۰۰من ۶ بگیرم اون موقع استاد فقط ۶ خط به من میگه؟
"واااااااای" فاجعه امیز بود اون تمام نمرات من رو نگاه میکرد و دیدن این نمره خیلی بد بود! اون به عنوان یه کاراگاه عالی یه مشاور عالی هم بود و مدتی مهمان هاگوارتز بود.
و من باید تمام تلاش خودم رو بکنم تا بهترین نمرات رو بگیرم،برای همین بیشتر به کتابخانه رفتم و مدت کمتری رو با ماریا مشغول حرف زدن بودم ماریا که خیلی خجالتی بود با کس دیگه ای هنوز دوست نشده بود؛همراه من همه جا میومد و من هم از این موضوع خیلی خوشحال بودم چون برای من مثل یه حامی عالی بود.
روز ها گذشت و نوبت به امتحانات رسید بعد از تلاش های فراوان تونستم نمرات بالایی رو در همه درس ها بگیرم که این عالی بود. اما میترسیدم و نمیدونستم در نظر استاد چقدر خوبه؟پس جمعه هر دوتامون کارنامه های خودمون رو داخل کیف گذاشتیم،وسایل خودمون رو جمع کردیم و به سمت هاگزمید حرکت کردیم بعد که به اونجا رسیدیم از خانم مک گونگال ادرس کافه" سه دسته جارو"رو گرفتم و همراه ماریا به اونجا رفتم وقتی به اونجا رسیدم ادم های کمی اونجا بودن من همراه ماریا وارد کافه شدم اما پروفسور رو ندیدم خیلی نگران شدم ،نکنه قولی که داده بود رو فراموش کرده باشه؟تو این فکر بودم که صورتم رو چرخوندم و به ماریا نگاه کردم اونم ترسیده بود شروع کرد به حرف زدن :
_پس پروفسور پاتر کجاست؟
_نمیدونم
_نکنه فراموش کرده؟
_نه،غیر ممکنه
_اصلا اومدن ما اینجا الکی بود حتما اونقدر سرش شلوغ شده که فراموش کرده؛ شخص به اون مهمی چرا باید به نظرات ما توجه کنه؟
_باشه. اینقدر زود تصمیم نگیر یه ۵ دقه دیگه هم اینجا میمونیم اگه نیومد میریم !
_باشه اریکا
_میگم ماریا دوست داری برات یه نوشیدنی بگیرم؟
_اره،فکر بدی نیست. ممنون .
بعد بلند شدم و به سمت خانمی که اونجا بود رفتم و دو تا نوشیدنی کره ای سفارش دادم .
صورتم رو چرخوندم و به میز های اطراف کافه نگاه کردم خیلی خلوت بود فقط یه خانم که شنل خاکستری رنگ تنش بود همراه یک مرد مو نارنجی روی میز کنار شومینه نشسته بودن اون مرد به طرز عجیبی داشت تلاش میکرد که شنل رو از روی سر اون خانم بکشه ولی موفق نشد. داشتم به اونا نگاه میکردم که گارسون از پشت سر من با دو تا نوشیدنی کره ای اومد و گفت:
_ زوج جالبی هستن!
_ چی؟اها!ببخشید متوجه نشدم
اووو! خیلی ممنون
_خواهش میکنم عزیزم
اولین بارت اینجا اومدی؟
_ بله خانم.
_ دانش اموز خوش قدمی هستی چون امروز وزیر هم به کافه ما امده!
بلافاصله با شنیدن اسم وزیر ماریا با شوق و ذوق اومد جلو و گفت:
_واقعا؟!
_اره دخترم.
بعد گارسون به سمت همون زوج عجیب اشاره کرد و ماریا جیغ کشید. این جیغ ماریا باعث شد اونا به سمت ما برگردن و من تونستم چهره اون خانم رو ببینم بله! واقعا وزیر سحر و جادو ،هرمیون گرنجر بود.
_اریکا و ماریا؟
ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود .نمیدونستم چی بگم؟! و خوب نیاز نبود فکر کنم چون ماریا گفت:
_بله ما هستیم!
از دیدن شما خانم گرنجر واقعا مفتخریم.
بعد با گوشه چشم به من نگاه کرد.
_بله خانم گرنجر از دیدن شما خوشحالیم.
_او مرسی عزیزانم.
اما خوب دیگه از اینجا به بعد دیگه نفهمیدم چی بگم!
مثلا بگم:اینجا چیکار میکنید؟مارو از کجا میشناسید؟
ای کاش دوباره ماریا یه چیزی میگفت!!
_منو اقای پاتر فرستادن تا برای شما ادامه ماجرا رو تعریف کنم.
_اها، خیلی ممنون
_خوب از کجا باید شروع کنم؟
میخواستم بگم که ....
_شاید بهتر باشه عزیزم منو اول معرفی کنی!
_اوه ببخشید عزیزم، ایشون همسر من اقای رونالد ویزلی هستن
_از دیدن شما خوشحالیم اقای ویزلی.
(این جمله رو من و ماریا به صورت هماهنگ گفتیم.)
بعد از اون خانم گرنجر تمام ماجرا اون شب رو برای ما تعریف کرد و حتی اقای ویزلی بخشی از اون رو برای ما اجرا کرد اقای ویزلی حس شوخ طبعی بالایی داشتن که به گفته خانم گرنجر ، کاملا ارثی بود.
من خیلی لذت بردم ، واقعا روز فوق العاده ای بود.