هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
سوژه جدید:
بازی با مرگ آغاز می شود!


اولین بار دامبلدور، نزدیک خانه ی گریمولد متوجه حضورش شد.
نزدیکی های غروب بود و باد خنکی می وزید و برگ های نارنجی رنگ درختان را با خود این سو و آن سو می برد. میدان گریمولد خیلی سوت و کور بود و جز صدای قدم های پیرمرد صدای دیگری شنیده نمی شد.
- فرزندم میدونم مدت هاست که در تعقیبمی. ولی تا ابد که نمیشه اونطوری ادامه بدی.

دامبلدور دست از حرکت کشیده و با چرخیدن به عقب، این حرف ها را رو به محله ی خالی از جمعیت گفته بود.
- می دونم هدفت کشتن من نیست. چون چند باری بهت مهلت حمله دادم ولی جلو نیومدی... از صبح دنبالمی و من متوجهت شدم.

با دقت به فضای تاریک میان سایه درختان خیره شد. انگار دقیقا می دانست کجا مخفی شده که به آنجا نگاه می کرد.
- بیا بیرون و خودتو نشون بده ببینم چه حرفی باهام داری باباجان.

به نظر نمی رسید هیچ موجود زنده ای آنجا باشد و احتمالا اگر کسی همراه دامبلدور بود، به او می گفت خیالاتی شده. ولی لحظه ای بعد پیکر شنل پوش فردی جلویش نمایان شد و اثبات کرد خیالات در کار نبوده.
فرد شنل پوش ماسکی به چهره داشت و قیافه اش معلوم نبود. ماسک و پوشش شباهتی به لباس مرگخواران نداشت.
پیرمرد لبخند اطمینان بخشی زد.
- میتونی نقابت رو در بیاری فرزندم؟ اینطوری اعتماد بینمون بیشتر میشه.
دست فرد شنل پوش به آرامی بالا آمد و سمت نقابش رفت اما دامبلدور چاقویی که در آستین لباسش پنهان شده بود را ندید.

چند دقیقه بعد

- کمک! بیاین کمک!
این صدای فریاد ریموس لوپین بود که جسم خون آلود دامبلدور را در آغوش گرفته بود.
آن شب قرار بود جلسه ی مهمی در محفل برگزار شود ولی تا آن موقع خبری از پروفسور دامبلدور نشده بود. این حجم از تاخیر از او بسیار بعید به نظر می رسید. بنابراین ریموس تصمیم گرفته بود برود دنبالش.
اما همین که در خانه را باز کرده، با پیکر نیمه جان پیرمرد مواجه شده بود که چاقو خورده و به سختی نفس می کشید.
و کاغذی داخل دستان دامبلدوربود.

همان شب_خانه ی ریدل

لردسیاه تا دیر وقت مشغول بررسی گزارش ماموریت های مرگخواران بود و قصد نداشت به این زودی ها بخوابد. شبی آرام در خانه ی ریدل ها بود و صدای جیرجیرک ها از بیرون به گوش می رسید.
- وینکی برای ارباب نوشیدنی آورد.
لرد سرش را تکان داد و به وینکی اشاره کرد سینی را روی میزش بگذارد. وینکی اطلاعت کرد و بعد از انجام دستورات بی سر و صدا بیرون رفت.
کمی بعد از خارج شدن جن خانگی، لرد سیاه سراغ نوشیدنی ها رفت و مقداری برای خودش ریخت. باید کمی انرژی می گرفت تا بتواند تمام گزارشات را بررسی کند...

_صبح همان روز_

لینی با خوشحالی درحالی که روزنامه ای در دست داشت جلوی در اتاق لرد سیاه ایستاده بود و اجازه ی ورود می خواست.
- ارباب اجازه هست بیام تو؟ یه خبر خیلی توپ دارم!

صدایی از جانب لرد نیامد.

- خیلی خبر خوبیه ها! در مورد دامبلدوره.

باز هم کسی جوابش را نداد.
اما از آنجایی که لینی نمی خواست کسی زودتر از خودش این خبر را به اربابش بدهد، مجازات "ورود بی اجازه" را به جان خرید و از سوراخ در، وارد اتاق شد.
- ارباب می‌گن دامبلدور چاقو خورده و الان تو بیمارستا... هیییی!

چهره ی شاد لینی با دیدن لردی که بیهوش روی زمین افتاده بود خیلی ناگهانی تغییر کرد. چه اتفاقی برای اربابشان افتاده بود؟

چند دقیقه بعد

اتاق قرارهای مرگخواران پر از جمعیت بود و هر کدام زیر لبی درمورد اتفاق ناگواری که برای لرد سیاه رخ داده بود حرف میزدند. طبق تحقیقات نوشیدنی ای که وینکی برای اربابشان برده، توسط فردی ناشناس مسموم شده بود. و احتمالا این فرد همان کسی بود که دامبلدور را زخمی کرده.
وینکی که احساس می کرد مقصر اصلی خودش است سرش را با شدت به دیوار می کوبید و با آسیب رساندن به سر و صورتش، خود را تنبیه می کرد.
با ورود بلاتریکس به اتاق، همهمه ها خوابید و همه سرتا پا گوش شدند.
او خشمگین تر از همیشه بود و کاغذی در دست داشت که در اثر فشار زیاد، میان مشتش مچاله شده بود.
- این کاغذ رو روی میز ارباب پیدا کردیم.

کاغذ را بالا برد تا همه ی مرگخواران ببینند.
- هنوز نتونستیم بفهمیم کی این رو اونجا گذاشته اما به زودی متوجه می شیم و طرف رو به سزای اعمالش می رسونیم.

مرگخواران با چهره های مصمم حرف او را تایید کردند.

- اما فعلا این فرد مرموز برامون یه یادداشت گذاشته که براتون می خونمش...
نقل قول:
محفلیا و مرگخوارای عزیز، به بازی با مرگ خوش اومدین! این بازی ثابت می کنه چقدر به رهبرتون علاقه دارین و برای نجاتش حاضرین دست به چه کارهایی بزنین. الان داخل بدن لرد ولدمورت و پروفسور دامبلدور یه موجود قدرتمند وجود داره که طی 72 ساعت به بلوغ میرسه و از بدن دو میزبان تغذیه میکنه. اما اگه یکی از میزبانا بمیره، رشد این موجود متوقف میشه... آره درست شنیدین. باید حتما یکی از این دو نفر بمیره تا اون یکی زنده بمونه. اگر72ساعت تموم بشه و شما هنوز کاری نکرده باشین، هر دو نفر می میرن...
در واقع الان زندگی رهبرتون دست شما ست. فقط کافیه یه اشتباه ریز بکنین تا دیگه نتونین رهبرعزیزتون رو ببینین. امیدوارم که از این بازی حسابی لذت ببرین.

بلاتریکس خوادن نامه را تمام کرد و به مرگخواران خیره شد. کیلومتر ها آن طرف تر هم یوآن دقیقا همین کار را کرد. حالا محفلیان هم مانند مرگخواران هراسان و نگران به نظر می رسیدند.

بازی با مرگ شروع شده بود...


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
پست پایانی

هیچکدام از آنها ماسک نزده بودند و معلوم بود اهمیتی به پروتکل های بهداشتی نمی دهند. محفلی ها زیرلب نچ نچی کردند و برای پدر و دختر بچه اش که با اشتیاق آبنباتی را لیس می زد، احساس تاسف کردند.

- عجب پدریه! اصلا به فکر بچه ش نیست. نمیگه فردا روزی جرونا می گیره.
- همین بی فرهنگا هستن که ویروسو اینور و اونور پخش می کنن.
- نگاه کن چقدر هم با شادی و لذت دارن قدم می زنن و از هوا لذت می برن. چرا نمی ترسن جرونا بگیرن؟

همین موقع پدر و دختر به گروه محفلی هایی که هنوز جلوی کتابخانه ایستاده بودند رسیدند.
و پدر بعد از شنیدن قضاوت های محفلیون رو به دخترش کرد و گفت:
- فرزندم، نماز را به پا دار.
- بابا چیزه... این برای اینجا نبودا.

مرد که قیافه ی لقمان گونه به خود گرفته بود تازه متوجه شد چه سوتی بدی داده. با دستپاچگی در ذهن آموزه های لقمان حکیم را مرور کرد..
- بله بله. ببخشید فرزندم... منظورم این بود که در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم رو نمیشه بست.
- اوه پدر! چه درس ارزشمندی امروز به من دادی.

یکی از محفلی ها که اعصابش خورد شده بود جلو رفت و کلاس تدریس پدر دختری را به هم زد.
- آقا شما که انقدر به فکر آموزش دادن به دخترتون هستین چرا به فکر سلامتیش نیستین؟ الان تو این وضعیت قرمز جرونایی اومدین بیرون قدم بزنین؟ این درسته آخه؟
- وضعیت جرونایی؟ جرونا دیگه تموم شد. مگه نشنیدین درمان جرونا پیدا شده؟

محفلیان با تعجب سر های خود را به معنای "نه" تکان دادند.
کی جرونا تمام شده بود که آنها خبر نداشتند؟ اصلا درمانش کی کشف شده بود؟ پس تکلیف ماسک ها و وسایل احتکار شده چه می شد؟

- روزنامه نمی خونین؟ همین چند ساعت پیش دانشمندا درمان جرونا رو کشف کردن. یه واکسن ساختن به نام دامبرز. اصلا بیاین خودتون خبر ها رو ببینین.

مرد روزنامه ای از جیبش در آورد و به آنها داد.
تیتر اول روزنامه بسیار درشت چاپ شده بود. < کشف واکسن دامبرز>

- واکسنی که توانست بیماری مخوف جرونا را شکست دهد! نام این واکسن از روی دو تن از جادوگران فداکار به نام های آلبوس دامبلدور و رز زلر گرفته شده که در راه علم و کمک به تحقیقات دانشمندان جان خود را فدا کردند.

محفلی ها بعد از خواندن تیتر خبر آب دهانشان را صدا دار قورت دادند. حالا می دانستند آن کتابخانه ی قدیمی و ترسناک به کجا ختم می شود...
آزمایشگاه مخفی بزرگ لندن! که هر ساله در آن دانشمندان جوان زیادی جان آدم ها را برای انجام آزمایش هایشان می گیرند.

نقل قول:
- بعد از اینکه دانشمندان عصاره ی دامبلدور و رز را در آوردند آنها را سانتریفیوژ کردند و قسمت های سفید و خوبشان را به فردی مریض تزریق کرده و مشاهده کردند که بیماری خود به خود از بین رفت. یکسری از پزشکان معتقدند ویروس ها وقتی می خواستند فعالیت بیشتری در بدن فرد میزبان داشته باشند توسط ریش های واکسن دامبلدور گیر افتاده اند و یکسری هم بخاطر ویبره های شدید رز دچار سرگیجه شده اند و ترجیح داده اند بدن میزبان را ترک کنند.
تازه دانشمندان حدس می زنند اگر عصاره ی هری پاتر را به بدن کسی تزریق کنند، آن فرد در برابر همه ی ویروسها مقاوم، نمیر و سگ جان می شود. در واقع هرچه درجه ی خلوص و سفیدی یک فرد بیشتر باشد عصاره ی خارج شده اش بهتر و پرکیفیت تر است.
درست مانند سفید کننده ها و وایتکس که لکه ها، سیاهی ها و چرک ها را پاک می کنند؛ سفیدان هم ویروس های چرکین و کثیف را از بدن دور می کنند و باعث می شوند بیماری ها خوب شود. در نتیجه اگر در اطراف خود فرد سفید و محفلی ای را دیدید هرچه زود تر آن را تحویل نزدیکترین آزمایشگاه دهید و یک واکسن مجانی دریافت کنید.

- شما که احیانا محفلی نیستین، هستین؟

محفلی ها اول نگاهی به پدر و دختر انداختند و بعد، همدیگر را نگاه کردند. سپس با بیشترین سرعتی که داشتند به خانه ی گریمولد آپارات کردند.
به نظر می رسید قرنطینه شدن، برای آنها تازه قرار بود شروع شود...


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ دوشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۱

ARTINWIZARD


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۱ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۹:۳۰:۱۸ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از جایی در ناکجاآباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
صدای قدم هایشان در کتابخانه میپیچید. جلو، چپ،چلو، دوباره چپ و..
_صبر کن ببینم باباجان!
کمی به عقب برگشتند. در سمت راست اتاقکی وجود داشت که صداهای مرموزی از آن می آمد. به طرف اتاق رفتند. دامببلدور چوبدستی اش را روشن کرده بود پس رز نیز زمزمه کرد:
_ لوموس!
فضای اطراف کمی روشن تر شده بود اما همچنان نمیتوانستند چند متر جلوترشان را ببیند. همینطور صداهایی از نوعی پاتیل می آمد که حس جالبی را ایجاد نمیکرد و انگار این کافی نبود چون موجودی لزج و دراز در گوشه اتاق قرار داشت که شبیه مار بود! صبرکن.. او درون یک آب بود!
_ هومممم.. البته.. یه مارماهی.. موجودی ماگل با رگه هایی جادویی..
این را دامبلدور در حالی که دست به ریشش میکشید گفت.
رز زمزمه کرد:
_ فکر میکنید کسی در این اتا...
رز حتی فرصت کامل کردن سوالش را نداشت زیرا در همان حین در پشت سرشان در با صدای محکمی بسته شد. و با جادویی نیز قفل شد!
رز با تمام توان فریاد زد و از محفل کمک خواست. دامبلدور گفت:
- باباجان اگر کارتون تموم شده اجازه بدید با عشق و محبت این در را باز کنم. الوهومورا!
به نظر زمان برای چندثانیه متوقف شده بود چون صدایی از کسی نمی آمد. شاید چون جادوی دامبلدور جواب نداده بود یا شاید هم شوک اتفاقی که بعدش افتاد...
ترق!

در روبروی کتابخانه، محفلی ها

حدود 10 دقیقه از رفتن دامبلدور و رز میگذشت.
نارلک با حالتی بی حوصله گفت:
خب فکر کنم هردو فداکارانه مردن، نه؟ با اجازه تون من برم که خیلی کار دا... هی اون کیه!
تمام سرهای محفلی ها چرخید به سمت فردی دست در دست بچه ای که سوت زنان به سمتشان می آمد و چند لحظه بعد خشکش زد.



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ یکشنبه ۱ آبان ۱۴۰۱

آگاتا تیمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۰۰ سه شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۱
از من بعید بود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
دامبلدور بعد از سخرانی آب نباتی و سرمست کننده مشغول قورت دادن سیلی از آب دهان شد که پروسه ای طولانی بود . دستی به ریشش کشید و عنکبوت توی ریشش هم دستی به ریشش کشید و مگس توی تار عنکبوت توی ریش دامبلدور هم میخواست دستی به ریشش بکشه ولی نمیتونست پس به گفتن عبارت " همممممم " قانع شد .
یکی از محفلیون فریاد زد : " من !! "
آب دهان دامبلدور توی گلوش پرید و در حین پروسه جذاب خفه شدنش متوجه شد که صدای رز زلر بوده .

رز زلر فریاد زد : من داوطلب میشم که بریم کتابخونه پروفسور .

در کتابخانه

ساحره ای پیر تنها شخص حاضر در کتابخانه بود که مشغول پرورش چشم بصیرت در استخری به اندازه یک پاتیل بود .
وی از کودکی مشغول آموزش و پرورش موجودات دریایی به خصوص مار ماهی بود .
این ساحره در شبکه اجتماعی خود شایعه پخش کرده بود که پوره مار ماهی برای درمان جرونا مناسب است .
چوبدستی اش جرقه های خطرناکی داشت و میشد تشخیص داد که او برای فریبکاری و پرخاشگری علیه هر نوع موج از جادوی‌ سفید آماده است .
دامبلدور و رز زلر وارد کتابخانه‌ شدند .


The Ravenclaw team, dressed in blue, were already standing in the middle of the field. Their Seeker, Cho Chang, was the only girl on their team


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱

میوکی سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از تو کتابا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
خلاصه: بیماری جرونا شیوع پیدا کرده و شهردار لندن هم تمام ماسک ها و مواد ضد عفونی کننده رو احتکار کرده تا با قیمت بالاتر بفروشه. دامبلدور و محفلیا آدرس انبارش رو پیدا کردن و می‌خوان مردم رو با خودشون همراه کنن تا دست شهردار رو بشه؛ ولی شهر به خاطر ترس از بیماری خلوت شده و تا الان نتونستن کسی رو پیدا کنن که باهاشون بره. از طرفی هم لرد سیاه به مرگخوارهاش دستور داده که فورا براش ماسک پیدا کنن.

محفلی ها، که حالا نارلک هم همراهشان بود، یکی یکی خانه های خالی از سکنه و جادوگر را رد کردند تا اینکه به کتابخانه‌ی متروک و بزرگی رسیدند.
دامبلدور که با قیافه‌ی متفکری جلوتر از بقیه ایستاده بود، دستی به ریش هایش کشید و چند دقیقه‌ای در سکوت کتابخانه را بررسی کرد.

_ معمولا همه‌ی کتابخونه ها یه کتابدار دارن مگه نه؟ بهتر نیست به دنبال یه کتابدار با روح سرشار از عشق بریم داخل؟

دامبلدور که همچنان با یک دستش ریش هایش را مرتب میکرد، به محفلیون گیج و ناامید خیره شد. اما هیچکدام از محفلی ها حاضر به موافقت با دامبلدور نبودند.
در اخر، نارلک که از محفلی ها، مخصوصا دامبلدور، ناامید شده بود به جلو آمد

_ نگا نگا! دیوارش داره می‌ریزه و کاملا هم مشخصه که متروکه‌اس.. مطمئنم حتی قبل از این اوضاع هم کسی اینجا نمیومد. درست نیست اینجا وقت تلف کنیم

با اتمام جمله‌ی اخر، کم کم همه با نارلک موافقت کردند تا شاید دامبلدور هم راضی شود و از آنجا دور شوند.
اما افسوس که سرنوشت، پایان متفاوتی برای سرسختی های محفلیون در نظر گرفته بود. پس در پی همین موضوع، در همان لحظه ها که همگی مشغول بحث و گفتگو درمورد کتابخانه بودند، صدایی بلند از کتابخانه شنیده شد و به وضوح، قسمتی از ساختمانِ کتابخانه لرزید!
محفلیون متعجب و حیرت زده، ناگهان ساکت شدند.

_ بفرما! دیدی گفتم؟ انقد ساختمونش خرابه که همینجوری خود به خود داره می‌ریزه

دامبلدور، که این صدا را منبعی از امید خود می‌دانست عصای خود را بالا برد و دوباره شروع به سخنرانی کرد

_ ای محفلیون سرشار از عشق! شماها چرا کور شده‌اید؟ چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشه تا همه قسمت های کتابخانه رو بگردیم.. و این احتمال که شاید کسی اونجا باشه هیچوقت صفر نیست. پس در نتیجه شاید اگه همینجوری از اینجا بگذریم یه فرد سرشار از عشق و دلسوزی که می‌تونست به جمع ما بپیونده رو از دست دادیم. حالا هم هیچ بحث یا جوابی قابل قبول نیست...

دامبلدور، نفس عمیقی کشید و مکثی کرد تا به جمع محفلیون نگاهی بیندازد، در آخر درحالی که عصایش را سمت جمعیت نشانه گرفته بود دوباره ادامه داد؛

_ و حالا.. کدوم محفلی خوش شانسی داوطلب میشه تا باهم بریم کتابخانه رو بگردیم؟



حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۰:۱۰ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
خانه بعدی یک موسسه بود... آن هم نه یک موسسه عادی، بلکه موسسه دولتی لک لک های بچه رسان!

دامبلدور اولین نفر بود که به پشت در رسید. او با لبخند ملیح همیشگی اش شروع به صحبت کرد.
- عزیزانم که روحتان پر از عشق است، اکنون باید این لک لک ها رو پر عشق کنیم و با اینکار ترویج عشق رو حتی در میان لک لک ها هم بدیم!

محفلی ها حالت پوکرفیس به خود گرفتند.
اما دامبلدور هیچ توجهی به آنها نداشت. او به سمت درِ موسسه که بر رویش نام آن با حروف طلایی، نقره ای و برنزی حک شده بود، رفت و در زد.

صدا هایی مبهم از درون ساختمان می آمد اما همچنان هیچ دری باز نشد.

پس از مدت مدیدی که دامبلدور و محفلی ها پشت در منتظر ماندند، در باز شد.

- سلام باباجان!

- برو بیرون نارلک! ما دیگه نمی خوایم با تو همکاری کنیم! تا همین الان هم تمام بچه هایی که به دست تو جا به جا شدن، یا بی خانواده شدن یا رفتن تو بغل خانواده اشتباه!
- اما خب جناب رئیس... از این مشکلا برا هر کس پیش میاد دیگه!
- یه بار، دو بار... نه ده بار! نارلک ما دیگه نمی خوایم با تو کار کنیم!
- اما من...
- خدافظ.

لک لک بزرگتری که بر روی بال هایش چند مدال طلا بود در را به روی لک لک دیگری که نوک درازتری داشت، بست.

لک لک دیگر که گویا نامش نارلک بوده است، غرولند کنان از جلوی در به سمت محفلی ها حرکت کرد.
- شما ها اینجا چی کار می کنین؟
- باباجان، ما اومدیم عشق رو رواج بدیم!
- اینجا؟! تو مرکز پخش بچه ها؟!
- باباجان، ما عشق رو همه جا رواج می دیم... بیا یه ماچ بده تا تو تو هم رواج بدیم...
- نه... نـــه... نـــــه! نچــسب بــه مـــن!


نارلک با یکی از بال هایش دامبلدور را که سعی در بوسیدن خودش داشت، کنار می زند.
- بابا بذارین من برم پی زندگیم! من همین الان از کار اخراج شدم... کلی هم درد دارم! ولم کنین دیگه!
- باباجان... تو به ما کمک کن تا قدرت عشق هم به تو کمک کنه... مگه نشنیدی میگن تو نیکی کن و در تیمز انداز تا مرلین در بیابانت دهد باز!

نارلک یکی از بال هایش برا بر زیر چانه اش می گیرد و به فکر فرو می رود.
پس از مدت مدیدی او با حالت «یافتم!» شروع به صحبت می کند:
- باشه... اصلا هم مشکلی نیست! اما یه شرطی دارم... باید منو به عنوان معرفتون بگید... خیلی راحته! باشه؟

محفلی ها نگاهی سردرگم به یکدیگر می اندازند، اما دامبلدور بی شک و تردید به او پاسخ می دهد.
- بـــاشـــه باباجان! دیدی ضرب المثله چه زود عملی شد؟! همیشه به قدرت عشق باور داشته باش!
او دوباره لبخندی ملیح و مضحک می زند.



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۰:۱۵ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
- مطمئنین پروفسور ؟
- بله باباجان. من بهش اعتماد کامل دارم.

و وقتی دامبلدور میگفت به کسی اعتماد کامل داره، از حرفش بر نمیگشت. با محفلیون به سمت مرد حرکت کردن که هنوز سعی می کرد با کیسه نونی که توی بغلش بود، کلید رو توی در فرو کنه... ولی نمی شد.

- سلام باباجان.
- سلام فرزند روشنایی.

محفلیا با دیدن مرد، فهمیدن که بیشتر به پدر روشنایی میخوره تا فرزند روشنایی. مرد تقریبا هفتاد ساله بنر میرسید و خیلی ناشیانه، سعی کرده بود با پوشیدن یه کلاه سیاه و لباس سفید، جوون تر و خوشتیپ تر به نظر برسه. روی پیراهنش یه کاغذ با چسب، چسبیده بود که از پشت کیسه نون، معلوم نبود.
ظاهرا پیرمرد اصلا صداشونو نشنیده بود، چون همچنان روی کلید تمرکز کرده بود.

- سلام پدر جان!

پیرمرد نه با صدای رز، که با احساس زمین لرزه خفیف زیر پاش، به سمت منبعش چرخید. رز که آروم آروم جلو می‌رفت، با یه جهش به پشت محفلیا پرید.
- ماسک نداره!
- اوا باباجان، ما که خودمون اومدیم دنبال منبع احتکار ماسک بگردیم. با عشق باهاش رفتار کن.

رز خواست عشق رفتارشو بیشتر کنه، برای همین ریشتر ویبره شو کمتر کرد و جلو رفت و کلید رو از دست پیرمرد گرفت، و همین کافی بود تا پیرمرد کیسه نونشو بندازه و صداشو بلند کنه.
- آهای، هیچ میدونی من کیم؟
- چرا عصبانی میشی پدر جان؟ خواستم درو براتون باز کنم.
- میگم میدونی من کیم؟
- نه.

پیرمرد ناامیدانه به جماعت محفلی خیره شد که با تعجب نگاهش میکردن.
- خب پس کلیدو بده ببینم بعدیه خونمه یا نه؟

درست وقتی که خواست کیسه نونشو برداره، گابریل تیت جلو اومد و نوشته روی پیرهن پیرمرد رو خوند.
- ایشون آموس دیگوری هستن‌. لطفا پیرمرد روبه روتون رو، به آدرس زیر ارسال کنید.

وقتی گابریل آدرس رو خوند، چشمای آموس پر از اشک شوق شد. دامبلدور به سمت محفلیا برگشت.
- دیدین عشق جواب میده؟ الان این مرد به عنوان نماینده مردم همراهمون میاد.

و وقتی که بالاخره فکر کرد وقت سخنرانی ۵۹۰ کلمه ایشه، صدای آموس شنیده شد.
- من برم این نونا رو برسونم به بچم. دو روزه دارم دنبال خونه م میکردم.

و محفلیا با فرمت به آموس خیره شدن که دورتر و دورتر می شد.
- خب باباجان... بریم سراغ خونه بعدی.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
کمربندی لیتل هنگلتون:

- لندن...

ویییژژژژژ

- جرات داشتن وایسادن شدن تا نشون دادن کرد!

رابستن دستش را پایین انداخته و با دلخوری به جارویی که از مقابلشان گذشته بود نگاه کرد تا محو شود.

- ناراحت شدن نشد...

بچه درحالی که گرد و خاک به جای مانده از جارو بر روی ردای پدرش را پاک می‌کرد، این‌ها را به او گفت، سپس سرش را بلند کرده و لبخندی گرم به پدرش زد.

- الان به شهر رفتن شده، مرض گرفتن و سقط شدن می‌شن.
- راست گفتن می‌شی.

رابستن لبخندی به بچه زده و از بابت احتکار ماسک‌ها و داشتن فرزندی اینچنینی دچار لذتی خبیثانه شده و دست در دست بچه به سمت انبار ماسک‌ها که در لندن بود به راه افتاده و اصلا بحث این را پیش نکشید که چرا آپارت نمی‌کنند.

لندن، میدان تایمز:

غار... غار... غار...

- اینجا که پرنده پر نمی‌زنه باباجان.

محفلیون تک و تنها وسط میدانی که روزگاری پر از شلوغی و جمعیت بود ایستاده و در هیچ به دنبال چیزی و یا شاید کسی می‌گشتند.

- یعنی چی پرنده پر نمی‌زنه؟ همین الان صدای غارغار اومد پروف.
- نه باباجان، اون یوآن بود، داشت سعی می‌کرد توانایی کلاغی خوندنش رو به خودش نشون بده که گول خودش رو خورد.

روباه، تکه پنیری را بالاگرفته و به محفلیون چشمکی زد.

- می‌گم حالا مردوم از کوجا بیاریم؟

در همان چشم‌های نافذ دامبلدور به مردی که چند نان در بغل گرفته و مشغول ور رفتن با کلید در بود، خورده و برق زدند. برای همراه کردن مرد، تنها کافی بود کمی حس عدالت طلبی به او تزریق شود...



...Io sempre per te


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۱۲:۱۸ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
- ولی پروفسور چطوری باید اثبات کنیم؟
- ما نور عشق و محبت رو به درون انبار رابستن جاری می‌کنیم. این نور حقیقت را بر تمام عالمیان روشن خواهد کرد و روشنایی بار دیگر پیروز خواهد شد.

دامبلدور نطق خودش را با یک لبخند گل و گشاد تمام کرد. اما در حال آماده کردن پاراگراف بعدی سخنرانی اش بود.

ذهن دامبلدور-بخش سخنرانی

دامبلدور های کوچولو با سرعت به هر طرف می‌دویدند. ریشهایشان بعضاً زیر پا گیر می‌کرد و می‌افتادند که نتیجه ای جز شکستن عینک در بر نداشت. حدود چهل دامبلدور همگی با عینک های شکسته و کاغذ هایی در دست به سمت بخش مرکزی در حرکت بودند.

چراغ قرمز بزرگی که زیر آن نوشته شده بود "آماده برای سخنرانی" با حالت تهدید آمیزی چشمک میزد. در و دیوار بخش سخنرانی با بنرهای "زنده باد عشق" یا "هری پسر لایقی هست و اصلا گند نمیزنه به همه چی" پر شده بود. بخش مرکزی شامل یک سکو بود که دامبلدور دیگری روی آن ایستاده بود. عینکش سالم بود و قد بلند تری داشت. روبه روی دامبلدور بلندتر یک پیشخوان قرار داشت. دامبلدور در حالی که چکشش را به پیشخوان میزد فریاد کشید:

- مناقصه تا هفت صدم ثانیه دیگه!

دامبلدور های کوچک حالا دور سکو تجمع کرده بودن.

- خیلی خب. معیار برنده شدن تعداد کلمات بیشتره. شروع میکنیم. متن من 352 کلمه داره. 352 کلمه یک...
- 402 تا!
- 402 تا یک، 402 تا دو...

دامبلدوری از ته جمعیت فریاد زد:
- 517 تا به همراه یه ضمیمه با لغات پیشنهادی نور، گرما و عشق. مجموعاً 590 کلمه!

صدای همهمه به نشانه تحسین از جمع دامبلدور ها بلند شد. ظاهراً رکورد کلمات شکسته شده بود. دامبلدور بلندتر چکشش را روی میز کوبید و رو به جمعیت فریاد زد:

- فروخته شد به 590 کلمه! برنده یه تور رایگان خواهد داشت به بخش حافظه. متن رو دست به دست برسونید اینجا. تا چهارصدم ثانیه دیگه سخنرانی دوم شروع میشه.

بیرون از ذهن دامبلدور

- حرف های شما متین پروفسور. ولی بهتر نیست مردم رو همراه خودمون ببریم انبار رابستن؟ یا همونجا کالا ها رو بریزیم بیرون؟

590 کلمه سخنرانی در دهان دامبلدور خشک شد.

- حق با توئه فرزندم.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
سوژه ی قبل به خوبی و خوشی، سال های سال، با هم زندگی کرد.


سوژه جدید

-با سلام کردن می شم خدمت شهروندان لندن! اومدن شدم که بهتون یک خبری رو دادن کنم. از بلاد کفر یک ویروسی به سمت ما روانه شدن شده. هنوز اسمی براش انتخاب نشدن شده ولی اینو دونستن بشین که بسیار خطرناک بودن می شه و احتمال مرگ وجود داشتن می شه! پیشگیری از اون بسیار راحت بودن می شه. از تماس با همدیگه خود داری کردن بشین. ماسک زدن بشین و از ماده ی ضد عفونی کننده استفاده کردن بشین. به همین راحتی بودن می شه! امیدوار بودن می شم که کسی از ما، دچار این ویروس نشدن بشیم! نگران کمبود ماسک و ماده ی ضدعفونی کننده هم نشدن بشین! در داروخونه ها به وفور بودن می شه!


رابستن بعد از تموم کردن یک سخنرانی امید بخش رو به منشیش کرد و گفت:
-همه ی ماسکا و ماده ضدعفونی کننده ها رو احتکار کن.

دو روز بعد

نقل قول:
پیام امروز:

احتکار کننده! دوست یا دشمن؟
بعد از شیوع بیماری ناشناخته و همه گیر شدن آن، مردم مظلوم لندن، در به در به دنبال ماسک و ماده ی ضد عفونی کننده می گردند. شایعات بر این اساس است که کسی تمام آن ها را احتکار کرده است. از بیننده خواهش می شود که بعد از رویت احتکار کننده آن را به مراجع بالا تحویل دهد.


خانه ی ریدل ها

-اگه تا دو ثانیه ی دیگر، برایمان ماسک پیدا کردین که کردین. اگر نکردین، خودمان شما را...
-ارباب!
-ماسک می کنیم.

رابستن منتظر همین فرصت بود. الان وقتش بود تا بره و از انبارش برای لرد ولدمورت ماسک و ماده ی ضد عفونی کننده بیاره و نور چشمیش بشه!

خانه شماره 12 گریمولد

-مطمئنی؟ با چشمای خودت دیدی باباجان؟ با همین چشمای پر عشق و خوشگل خودت؟
-بله پروف! با همین چشمام دیدم که توی انبار رابستن پر از ماسک و ماده ی ضدعفونی کننده بود.
-آفرین باباجان! حالا اگه این مسئله رو ثابت کنیم، همه به سمت روشنایی روی میارن و دور و بر ما پر از...
-پر...
- عه! فرزند! پر از عشق می شه.



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.