مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
بلاتریکس به مرز جنون رسید خودش را به دیوار کوبید.
بلاتریکس تسلیم شد نمیدانست چطور خودش را از دست این به اصطلاح شوهر خلاص کند اگر جفتشان مرگ خوار نبودند بلا تا به حال اورا کشته بود اما همانقدر که از اخلاق شوهر نفرت داشت از بی نام و نشان بودن شوهر در سوژه هم زجر میکشید پس نام وی را آدولف قرار داد تا اینده ی سوژه رو به باقالی ها نرود !
شب بود و باران نم نمک به صورت بلا میخورد و او را خشمگین تر میکرد اما برای این عاشق دلباخته ان هوا موهبتی از سوی مرلین بود پس دست بلا را گرفت و فشرد ، قلبی خیالی بالای سر خود و بلا تصور کرد اما این تصور دیری نپایید چون بلا با قدرت تمام دست شوهرش را گاز گرفت !
رنگش قرمز جیغ بود و از هر طرف صد قمه از شیشه هایش اویزان بود.
هوا تقریبا روشن شده بود که بلا به خانه رسید اما ادولف به دلیل اضافه بار سه ساعت بعد رسید.
بلاتریکس به مرز جنون رسید خودش را به دیوار کوبید. به در کوبید. به پنجره کوبید. به پله کوبید. به تک به تک ظروف اشپزخانه ی ایلین کوبید اما در نهایت دید که شوهرش با نگاهی عاشقانه پوست تخمه هارا با خاک انداز جمع میکند!
رودولف از ماشین پیاده شد و این سمت خیابان امد. از جلوی نگاه بلا گذشت و وارد مغازه ی قمه تیز کنی شد !
این عاشق دلباخته ان هوا موهبتی از سوی مرلین بود پس دست بلا را گرفت و فشرد ، قلبی خیالی بالای سر خود و بلا تصور کرد اما این تصور دیری نپایید چون بلا با قدرت تمام دست شوهرش را گاز گرفت !
روبيوس هاگريد نوشته:
درياي سياه
نقديه؟
-مگه این معجون جا رزرو کن رو نمی بینی پشت سر من؟ هکتور نوبت نگه داشته،فعلا مرلینگاه تشریف داره.تو هم زنبیلی چیزی داری بزار نوبتتو نبرن.
کاپیتان جک گنجیشکه نفس عمیقی کشید و عرق پیشانی اش را خشک کرد،سپس لبخندی زد و گفت:
-نیازی به مصاحبه نیست شما قبولی.
غول نیز در پاسخ به او لبخندی زد و آماده رفتن به میز نوشتن نام شد که کودکی ،پشت میز مذکور در حال فریاد فای خسته شفم بود،شد. ناگهان کاپیتان گنجیشکه دست خودش را جلو آورد و گفت:
غول نیز در پاسخ به او لبخندی زد و آماده رفتن به میز نام نویسی شد، که کودکی در پشت آن در حال فریاد:« فای خسته شفم » بود. ناگهان کاپیتان گنجیشکه دستش را جلو آورد و گفت:
ناگهان کاپیتان گنجیشکه دست خودش را جلو آورد و گفت:
-یه بار دیگه لبخند بزن .
- :-"
-تو چرا دندونات مثل منه؟
-ینی چیجوری؟
-نصفش مصنوعیه نصفشم سیاه.
-همه چیز از یه کیک شروع شد...
در ته سالن صدایی شنیده شد، در یکی از اتاق ها باز شد و مردی عظیم الجثه با وقار و جذبه ی خاصی بیرون امد .
گیدیون که خشم از چشمانش بیرون میزد از شدت عصبانیت نمیتوانست حرف بزنه و فقط لب خودش را گاز میگرفت و دستش را مشت میکرد.![]()
گیدیون که خشم از چشمانش بیرون میزد از شدت عصبانیت نمیتوانست حرف بزنه و فقط لب خودش را گاز میگرفت و دستش را مشت میکرد.
در نزدیکی تالار بودند که ناگهان صدای بوووم از پشت سر به گوش رسید، گیدیون تراورز را دید که مثل برگ پاییزی به زمین افتاد و خنده دالاهوف و دوستانش را که به سرعت با جارو از ان جا دور میشدند شنید .
روونا که ترس در چهره اش معلوم بود با اضطراب گفت :من اینجا پیش تراورز میمونم شما برید دنبالشون دالاهوف نباید دوباره فرار کنه.
روونا که ترس در چهره اش معلوم بود با اضطراب گفت :
- من اینجا پیش تراورز میمونم شما برید دنبالشون دالاهوف نباید دوباره فرار کنه.
گیدیون که با عصبانیت به بقیه نگاه میکرد گفت: چرا واستادین نکنه ترسیدین؟ نباید بزاریم از دستمون فرار کنن اونا فقط...
گیدیون که انگار میلش نبود ولی با اصرار بقیه مواجه شد گفت:
- باشه برمیگردیم مقر ساواج و رو کرد به سمت جنگل ممنوعه و فریاد زد:
- دالاهوف بالاخره گیرت میارم قسم میخورم.
دالاهوف با فرمتبه دختر نگاه کرد و گفت :
"عمرا اگه باهات بیام من همین جا میشینم تا محکومیتم تموم بشه."
دالاهوف با فرمتبه دختر نگاه کرد و گفت :
- عمرا اگه باهات بیام من همین جا میشینم تا محکومیتم تموم بشه.![]()
پریوت که قیافش تفاوت چندانی با دیوی نداشت گفت : "جمع کن بینم کاسه کوزتو تا مردک جلف ، خز وخیل اینترنت هنوز اختراع نشده."
انتونین به قیافه زندانی نگاه کرد و فورا اورا شناخت و به مالسیبر گفت : "بیا این افتابه چوبی هم که اینجاست . با عصبانیت از مالی پرسید: تو واس چی افتادی اینجا ؟
از نامه یه صدای فریادی بلند شد همه فهمیدن نامه ماله رودلف لسترنجه که با عصبانیت میگفت : مالی با مادر بچه های من چیکار داری؟ مگه گیرت نیارم مردک بوووووووووووق
گیدیون که از شدت عصبانیت ترک خورده بود نگهبانا رو صدا زد و گفت: بیاید اینارو ببرید به سلولشوننننننننننن و با عصبانیت رفت و درافق محو شد
تمام زندانیان در فکر عمیقی فرو رفته بودند. آن ها نمی دانستند چه کار کنند. در میان آن ها فردا جنگ شروع می شد و در حین جنگ توسط دیوانه ساز ها بوسیده می شدند.
بلاتریکس با صدای بلندی گفت: بارتی زود باش نقشه بکش ... اما به نظرم نیازی به اینکار نیست چون فردا توسط من کشته می شی
بارتی میز غذا خوری را به سمت بلاتریکس هل داد تا واردشکنشکم او شود.
بلاتریکس در حالی که هنوز جنبش هایی را در شکمش احساس می کرد گفت:پس جریان چیه؟
بارتی در حالی که می خواست دهنش را باز کند و حرف بزند
آنتونین بلند شد و با صدای بلندی گفت:
بارتی: ... بازمدوباره کی به این دیوونه قرص داده؟
بلاتریکس که دیگر شکمش غش غش نمی کرد گفت: بارتی مسئله رو عوض نکن جواب منو بده
-جریان اینه که اسکور می خواد ما با هم بجنگیم و همینطور توسط دیوانه ساز ها هم بوسیده بشیم و زندان خالی بشه ...