هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
پلاکس از خوشحالی بالا پرید و بوم نقاشی اش را به سمت لرد سیاه چرخاند:
_ اینم صد و یکمین نقاشی من از شما؛ شرطتون انجام شد. حالا باید بریم قدم بزنیم.

لرد سیاه روی صندلی جا به جا شد.
_ باشد، اما دو روز است که روی این صندلی ناراحت نشسته ایم‌، اعضای بدنمان قفل کرده، باید کمی استراحت کنیم.

پلاکس با چهره‌ای غمگین، قلمویش را پشت گوشش گذاشت:
_ بعد... میتونیم بریم قدم بزنیم؟

_ که قدم بزنید، تو باز چشم منو دور دیدی نیم وجبی؟

دمپایی بلاتریکس با نهایت شدت به سر پلاکس خورد و سپس روی زمین افتادند(هم پلاکس و هم دمپایی).
لرد سیاه لبخندی زد و نگاهی به نشانه تشکر به بلاتریکس انداخت، سپس از پله های عمارت بالا رفت.
بلاتریکس جلو رفت و به پلاکس بیهوش چشم دوخت:
_ حالا قهر نکن، میتونی یه نقاشی برام بکشی؟

ناگهان دختر بهوش آمد و از جا پرید:
_ البته که میتونم، بعدش بریم قدم بزنیم؟

پلاکس با دیدن زنی با موهای پریشان، درهم شد. در آن حالت خواب و بیدار، صدای اربابش را شنیده بود و به آن پاسخ داده بود.
بلاتریکس لنگه دیگر دمپایی را به سر پلاکس کوبید، بعد از یقه‌اش گرفت و اورا کشان کشان تا اتاقش برد.

_ ببین، میخوام یه چیز خاص باشه، نه مثل این صد و یکی فتوکپی که از لرد کشیدی، یه چیزی با خلاقیت خودت. میخوام دهن همه باز بمونه.

پلاکسِ به وجد آمده سر تکان داد.
_ من استاد این کارام، یه نقاشی ‌‌‌‌‌‌‌‌بکشم داوینچی جلوم زانو بزنه.
_ خوبه، دو روز وقت داری. بعدش خودم میام و ازت میگیرمش.

بلاتریکس منتظر تایید نماند و از اتاق پر از بوم های تصویر لرد سیاه بیرون رفت.
پلاکس قلمویش را به سمت یک بوم خالی دراز کرد:
_ کاری بکنم کارستون.

___________________________________


مهلت دوروزه، در حالی که پلاکسِ نقاش به سقف خیره شده بود و گاه گاه برای خوردن یک لقمه بیسکوییت چشم از آن میکشید گذشت. پلاکس پیر و چروکیده شده بود، نیم کره راست مغزش درد میکرد‌. بوم ها و قلمو ها بر سرش فریاد می‌زدند، اندازه اتاقش حداقل یک دهم اندازه واقعی به نظر می‌رسید و هوا برای استشمام کردن، کم می‌آمد.
هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود که صدای تق تق در بالا رفت و بلاتریکس وارد اتاق شد:
_ تابلوی من کو؟ همه تو جشن منتظرن تا ببیننش، زود باش نشونم بده.

با تکانی که پلاکس به مهره های کمرش داد، چند تایی از آنها شکستند و پایین ریختند.
اما توانست روی پاهایش بایستد و دستش را به طرف بوم خالی دراز کند:
_ اینو با رنگهای خاص کشیدم، فقط آدمای لایق و بزرگمنش میتونن ببیننش.

فایده نداشت، بلاتریکس داستان پادشاه و خیاط را شنیده بود و چوبدستی اش درست در جهت پیشانی پلاکس قرار داشت.

_ ببین بلا... من همه سعیمو کردم.
_ گوش نمیدم، تو فقط یه بار قرار بود یه کاری برای من انجام بدی.
_ من خیلی فکر کردم.
_ میکشمت!
_ خواهش میکنم چند روز دیگه زمان بده.
_ آبروم پیش همه دوست هام میره!
_ بلا مشکل من جدی بود.
_ برام مهم نیست.
_ آخـ... آخه من... من... آرت بلاک شده بودم!

بلاتریکس این را شنیده بود؛ درک کرد، چوب دستی‌اش را غلاف کرد و به آرامی از اتاق خارج شد.
پلاکس باید چند روز دیگر به سقف خیره میماند.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۶:۲۱:۳۹
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 261
آفلاین
سلام پروفسور.

یک رول بنویسید و توی اون خاطره یکی از دفعاتی که مورد آزار قرار گرفتید رو برامون تعریف کنید. این آزار میتونه هرچیزی باشه. هرچیزی که باعث شده شما ناراحت شید. قرار نیست حتما یه چیز منطقی باشه. دقت کنید هدف اینه که ابعاد متفاوت شخصیتتون رو ببینید. چه چیز در کاراکتر شما با بقیه متفاوته؟ چه چیزی میتونه خیلی آزارتون بده؟ و حتما در رولتون واکنشتون نسبت به این آزار دیدن و طریقه مواجهه و رفع این احساس رو برامون بنویسید. در انتخاب سبک نوشتاری (جدی یا طنز) آزادید. (۳۰ نمره)


سعی کرد از خنده های تمسخر آمیز هم کلاسی هایش فرار کند. این وضعیت هر روز او بود. مدام تمسخر دیگران و بعد فرار اسکورپیوس. دو کلمه فرار و تمسخر شاید دو کلمه تاثیر گذار در زندگی اش بودند.
او گناهی نداشت. انتظار هایی که پدرش در دوران تحصیلش در هاگوارتز به وجود آورده بود حالا برای جانش شده بود. تقصیر خودش نبود که پدرش قدرت رهبری و عرضه ی زیادی داشت و در مقابل خودش هیچ کدام از این ویژگی ها را به ارث نبرد
بود.

- دیگه سعی می کنم اونجا نرم. همش دردسره. منم خوشم از دردسر نمیاد. باید زیاد یکجا نمونم...ممکنه دردسر به وجود بیاد.

چیزی که همیشه قلب اسکورپیوس را به درد می آورد انتظارات اطرافیانش بود. آنها دوست داشتند اسکورپیوس کار های پدرش را انجام دهد و خود پدرش باشد. در صورتی که او می خواست خودش باشد. مثل خودش رفتار کند و مثل خودش زندگی کند. مگر این حق یک انسان نبود.
مدام حرف های اطرافیانش در ذهنش تکرار میشد. این حرف تمام ذهنش را پر کرده بودند. نمی گذاشتند راحت فکر کند. شب ها تا دیر وقت بیدار می ماند چون این افکار اجازه خواب به او نمی دادند.

- باید فکر خودمو خالی کنم. حالا که دیگه کسی منو اذیت نمیکنه...نباید خودم خودمو با این افکار آزار بدم.

ولی نمی توانست. این افکار یک روزه به وجود نمی آمدند که بخواهند یک روزه از بین بروند. این افکار در بلند مدت چنان ضربه روحی ای به او زده بودند که دیگر نمیشد با هیچ ورد و یا دارویی آن را درمان کرد و یا حتی تاثیرش را کم کرد.

به سمت کلاس معجون سازی حرکت کرد. باید هر چه زودتر به کلاس می رسید و تا همین الان هم حسابی دیر کرده بود و باید منتظر تنبیه استادش می ماند و این حسابی او را ترسانده بود.

به آرامی دستگیره در را باز کرد و وارد کلاس شد. بر خلاف چیزی که تصور کرده بود کلاس خالی بود و بنظر تعطیل می آمد. اسکورپیوس گشتی در کلاس زد و به اطراف کلاس نگاهی انداخت. در حین نگاه کردن با عنوانی روی یک میز مواجه شد که رویش نوشته بود:
شادی رو میشه تو تاریک‌ترین لحظات پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغو روشن کنه.

این عنوانی مثل آب یخی روی افکارش جاری شد. این جمله باعث تحول او شده بود. او باید دنبال شادی می گشت. باید از هاگوارتز می رفت چون که در ناگوارتر آن را پیدا نمی کرد.

در دلش از صاحب جمله و آن کسی که آن را نوشته بود تشکر کرد. شاید روزی کسی که آن را نوشته بود هم به همین وضع اسکورپیوس یا و وضعیت شبیه به او آزارش میداد.

حالا باید می رفت. هر زودتر باید آنجا را ترک می کرد. دست به کار شد.


دلت آواتار میخواد؟ یه سر به این پست بزن و آواتار خودت رو سفارش بده.


ثروت مانند آب دریاست، هرچقدر بیشتر بنوشیم، بیشتر تشنه می‌شویم.




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
نقل قول:
یک رول بنویسید و توی اون خاطره یکی از دفعاتی که مورد آزار قرار گرفتید رو برامون تعریف کنید. این آزار میتونه هرچیزی باشه. هرچیزی که باعث شده شما ناراحت شید. قرار نیست حتما یه چیز منطقی باشه. دقت کنید هدف اینه که ابعاد متفاوت شخصیتتون رو ببینید. چه چیز در کاراکتر شما با بقیه متفاوته؟ چه چیزی میتونه خیلی آزارتون بده؟ و حتما در رولتون واکنشتون نسبت به این آزار دیدن و طریقه مواجهه و رفع این احساس رو برامون بنویسید. در انتخاب سبک نوشتاری (جدی یا طنز) آزادید. (۳۰ نمره)


سال ها پیش...نه دو دختر...نه نمیدونست چطوری باید به یاد بیاره...تقریبا مثل آماندا شده بود، البته حق داشت احساسات تاثیر مستقیم روی حافظه دارن، دفترش رو باز کرد. قلم پرش رو برداشت و شروع به نوشتن کرد.
یه روزی دوستی داشتم ...اسمش رو خوب یادمه ولی نمیخوام که حتی تو یادم بیندازی اش دفتر عزیز...بعضی چیز ها قلب رو آب می کنه... پس بهتره گفته نشه. هر کاری براش کردم از خودم هم گذشتم ولی کاری کرد که....

روی تخت دراز کشید و به سقف اتاق که طلسم شده بود آسمات شب را نشان دهد را نگاه کرد. چشماش کم کم بسته شد.
-اون واقعا بی خوده ... به درد نخوره...عجیبه...تجربه واقعی نداره...مثل ما نیست.

اشک ها آرام روی گونه هایش را داغ کرد به زور جلوی هق هق اش را گرفت.

- آره به نظر منم همین طوره.

فقط چند دقیقه پیش جیانا به اتاق رفته بود تا توی آینه خودش را مرتب کند که فهمید بهترین دوستش همراه کسی که فکر می کرد سعی داره دوستش رو ازش بگیره وارد اتاق شدن.
- نه..من این طوری نیستم...من...
- میدونی فکر کنم نباید دیگه باهاش دوست باشی.

جیانا دیگه تحمل نکرد نمیتونست مثل دختران دیگه تظاهر کنه هیچی نشده ، تقصیر اون نبود که بلد نبود چطوری باید دل سنگ باشه.
- من بی خود نیستم.

اشک مثل آبشار از چشم هایش روان بود از مخفی گاهش که میز پشت بسته بود بیرون آمد و فریاد کشید.
- من بی خود نیستم می فهمی ؟ من عجیب نیستم...من...

گریه امانش را برید فکر نمی کرد در جشن تولدی که به خاطرش آن همه هیجان داشته و همه کار کرده این طوری شود از اتاق با گریه بیرون زد و هر دو دختر را در شک رها کرد. او باید می ساخت بقیه ی عمرش را با این حقیقت که او آنجا بود و شنیده بود. که قلبش چه خواسته و چه نا خواسته برای همیشه ترک عمیقی برداشته بود. نه این که نمیتونست واقعی باشه می تونست؟ نه ...قلب که نمیکنه مغز مسئول احساسات ولی قلبش درد می کرد...درد واقعی ....پس این چی بود؟

جیانا از خواب پرید بالشش غرق اشک بود . ملانی او را بیدار کرده بود توی خواب باز هم ...
- م...متاسفم...من...من...
- چیزی نیست.هما چیز تموم شد.

جیانا زیر لب طوری که هیچ کس جز خودش نفهمه گفت.
- هیچ وقت تموم نمیشه .

رز که تا چند لحظه پیش با نگرانی نگاهش می کرد بغل کرد.اشک هاش سریع تر شدن.
-ممنونم...شما ... بهترینین

حرکت مختصر شنل نامرئی را چند دقیقه بعد که بالاخره آرام شده بود تشخیص داد.
- آلبوس؟
- سلام...میخواستم...ببینم ، خب...
- ممنونم.
جیانا محکم آلبوس رو در آعوش گرفت . آلبوس دستی به صورت غرق اشکش کشید.
- چیزی نیست... میفهمم چه حسی داره.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱

پیوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۱۱ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۱۹ یکشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۲
از شکاف های تنهایی هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
یک رول بنویسید و توی اون خاطره یکی از دفعاتی که مورد آزار قرار گرفتید رو برامون تعریف کنید. این آزار میتونه هرچیزی باشه. هرچیزی که باعث شده شما ناراحت شید. قرار نیست حتما یه چیز منطقی باشه. دقت کنید هدف اینه که ابعاد متفاوت شخصیتتون رو ببینید. چه چیز در کاراکتر شما با بقیه متفاوته؟ چه چیزی میتونه خیلی آزارتون بده؟ و حتما در رولتون واکنشتون نسبت به این آزار دیدن و طریقه مواجهه و رفع این احساس رو برامون بنویسید. در انتخاب سبک نوشتاری (جدی یا طنز) آزادید. (۳۰ نمره)

پدرش به تازگی از لب رودخانه باز میگشت. با اهرمی فلزی دو دلو آب را با خود حمل میکرد و به سمت خانه می آورد تا همه چیز را برای یک صبحانه دل انگیز آماده کند، مادرش نیز که از کولی های محلی بود با جادوی ضعیفی که در چنته داشت در حال درست کردن صبحانه بود؛ پِیزلی، پمبروک، پاول و پیوز چهار فرزند خانواده که تقریبا به ترتیب از بزرگ به کوچک در رنج سنی پانزده تا یازده سال قرار داشتند خود را برای چالش های بیداری در صبح جمعه آماده میکردند. همه آنها در حال پوشیدن لباس هایشان برای خروج از اتاقشان بودن که ناگهان اِینزلی مادر خانواده برای صرف غذا صدایشان کرد.

چند دقیقه بعد همه اعضای خانواده دور میز گرد آمده بودند و پس از دعا شروع به خوردن آن غذا نمودند. سکوت میز را فرا گرفته بود تا هنگامی که پیزلی، دختر بزرگ خانواده که چهره ای عبوس و کولی مانند داشت با صدای زیر و دو رگه اش گفت:
-راستی مادر، فکر میکنم این خبر به گوشت رسیده که یک مدرسه جادوگری تو نزدیکی اسکاتلند ساخته شده!؟

اینزلی که در یک خانواده کولی با اصالتی از آسیای جنوبی به دنیا آمده بود و علاقه ای به جادوهای حرفه ای و سفید نداشت، چشم غره ای رفت و گفت:
-به خانواده ی ما هیچ ربطی نداره، دوست ندارم بچه های عزیزم پیش یک مشت اشرافی خود برتر بین آموزش ببینن!
-اما مامان، ما حداقل میتونیم اینجوری جادوهایی یاد بگیریم که بتونیم به جای املت درست کردن از خودمون محافظت کنیم!

پیزلی که برای دیدن این مدرسه و درس خواندن در آن هیجان زده بود به شدت از بابت اهمیت ندادن مادرش به احساساتش ناراحت شده بود. غم در چهره اش مشخص بود، همانطور که سعی در راضی کردن مادرش داشت، به سه برادر دیگر خود نگاه میکرد و انتظار تایید آنهارا میکشید. بحث بین مادر و فرزند بزرگ خانواده همچنان ادامه داشت و یک دیگر به انکار سخن هم میپرداختند. پدر خانواده "ایوان" که یک ماگل زاده بود ولی جادو را به سختی فرا گرفته بود و تا حدودی بر آن تسلط داشت از ناراحت شدن دخترش بابت انکار های مادر بسی خشمگین شده بود.
-حرفشم نزن اینزلی! من این بچه هارو به اون مدرسه کوفتی میبرم!

میز در شوک فرو رفت، پمبروک که پسری مغرور و خودشیفته بود، رو به مادرش کرد و با تلخی لحن گفت:
-مامان، همه که قرار نیست مثل تو کولی بمونن، آدما میرن دنبال پیشرفت! چرا ما جادو زاده ها این کارو نکنیم؟

اینزلی بسیار از حرفی که پمبروک زده بود ناراحت شده بود، ضربان قلبش رفت بالا و در شوک حاصل از شنیدن یک جمله تلخ فرو رفت. احساس میکرد که دیگر فرزندانش از او حساب نمیبرند، بهرحال مدتی طولانی بود که برای در آوردن خرج خانه به نقاط دور برای کولی گری رفته بود و با درمان مردم با جادو درآمد کسب میکرد. و گویا در این مدت پدر خانواده که شخصی منفعل (از لحاظ جادوگری.) و مانند ماگل ها در مشاغلی چون نجاری و آهنگری فعالیت میکرد، رای خانواده را برای نظرات خودش خریده بود.
-چطور جرئت میکنید با من اینجوری حرف بزنید؟ من شمارو بزرگ کردم و من صلاح شمارو میدونم، چطور ممکنه انقدر نمک نشناس باشید؟

اخم های پیزلی، پاول، پمبروک و ایوان در هم فرو رفت. قبل از آنکه هر کدامشان لب بگشایند اینزلی ادامه داد:
-اگر شما برید توی اون مدرسه مسخرتون میکند و میشید مضحکه یک سری جادوگر پولدار که فقط خودشون رو به عنوان موجود زنده قبول دارن. مادرتون کولیه و شما تا ابد محکوم به کولی بودن خواهید بود.
-خب راستم میگه...

پیوز با لحنی آرام و بی صدا گفت.

-دهنتو ببند جن کثیف!
پدرش اینگونه خطابش کرد. هنوز دلیلی برای این موضوع که چرا ایوان به این حد از پیوز متنفر بود مشخص نیست، او سه فرزند اول خودش را بیشتر از هر کسی و هرچیزی دوست داشت ولی پیوز همیشه فرق داشت. او جثه کوچکتر و صورتی زیبا تر از همه داشت، موهای سفیدش تا زیر کتف هایش بلند بود و چشم های خاکستری اش به مانند نور ماه برق میزد. ولی مهم ترین فرق او با بقیه این بود که همیشه نظری متفاوت با بقیه داشت. چه درست و چه غلط، او همیشه چیزی در دست داشت که با آن در برابر سخنان خانواده اش مقابله کند. هم اکنون که با مادرش موافق است به نظر می آید دلیلش مخالفت با بقیه بوده و مادرش نیز تا به الان دل خوشی از سخن گفتن با او نداشته است. این حجم از مخالفت های او با دیگران به حدی رسیده بود که باعث شده بود هر زمانی که سخن میگوید تمامی اعضای خانواده تفاوت هایش را در سرش بکوبند. مادرش او را فرزند خود نمیدانست و حس میکرد بر اساس یک طلسم به دنیا آمده تا دنیایشان را تاریک تر کند.
-البته این روش مناسبی برای خطاب کردنم نبود ایوان!

بله با نام کوچک پدرش را صدا میکرد، زیرا هیچ احترامی بین آن دو وجود نداشت.
-ببینید من نمیدونم شما چه مرگتون شده، پیزلی که کاملا مشخصه بابت هر موضوعی سریعا جوگیر میشه و علاقه به این داره که هر زمانی که دلش میخواد با یه موضوع ازدواج میکنه انقدر تو کف توجهه، ایوان هم که کلا از دار دنیا فقط چوب بریشو بلده، دقیقا یکی میشه بهم بگه کی قراره تو درسا بهمون کمک کنه؟ نکنه پمبروکی که همیشه جلو آینه داره موهای کثیفشو تکون میده و یه جوری لباسشو مرتب میکنه انگار تقریبا هزار سال دیگه قراره بره رو مجله ی "وُگ"ِ فرانسه، یا مثلا پاول عزیز که کلا نوچه ی شما چهار نفره و هرچی جمع بگه انجام میده؟ اوه یادم نبود که از همتون قوی تر تو این خونواده منم که فقط با یازده سال سن کل زندگیتونو رو من میچرخونید، تازه نفریناشم برای منه!

مادرش که از این سخنان او تعجب کرد گفت:
-فکر نکن میتونی با دفاع از حرف من هر خزعبلی که میاد تو دهنتو بیان کنی! این خونواده هرگز مدیون تو نبوده و تو فقط یک موجود کثیف و حاصل طلسم سیاهی!

پیزلی با خشم و غضب دیرینه نسبت به پیوز میگفت:
-میدونی؟ اصلا کسی تو رو به عنوان یک عضو خونواده اینجا نمیپذیره، نمیفهمم با چه هدفی هنوز بین مایی جن کثیف!

این دفعه ولی پیوز بعد از سال ها تحقیر جرقه ای در ذهن خود را تجربه میکرد. این جرقه آنقدر با قدرت بود که توانسته بود تمام وجودش را به آتش بکشد، او حالا مانند یک بمب ساعتی عمل میکرد و فقط منتظر سخن گفتن پاول و پمبروک بود. دفعات قبل، پیوز احساسات عجیبی را تجربه میکرد، هر دفعه که خانواده اش او را تحقیر میکردند نفس هایش عمیق تر میشد و ریه هایش بزرگ تر. گویا او خود را برای یک تنفس توفانی آماده میکرد و میخواست برای مقابله با آنان تمام قدرت ریه هایش را به کار گیرد. ولی اکنون وقت این نبود، سرش را پایین آورد و زیر چشمی به رو به رویش که ایوان و اینزلی نشسته بودن نگاه میکرد، با صدای آرامی گفت:
-خفه شید...

اما این تازه شروع ماجرا بود. پمبروک که به هویتش بر میخورد اگر کسی با او مقابله کند، مشتی آرام به پاول زد و او را برای تایید دادن به سخنان خودش آماده میکرد. منظور این است که بعد از این اتفاق برای پیوز مشخص است که هرچه پمبروک بگوید، پاول با جان و دل تایید میکند.
-میدونستی میخواستیم توی بچگی با گذاشتن یه بالش روی سرت به این زندگی خفت بار کثیفت پایان بدیم؟
-هه! آره! صورت کوچولوی کثیفتو میخواستیم زیر دستامون له کنیم!

آن دو خطاب به پیوز بودند، پیوز چشمانش را بست؛ آن ها ادامه دادند:
-معلوم نیست پدرو مادرت کی ان! اصلا چطوری اومدی تو شکم مامان و اون به دنیات آورد، راست میگن! تو یه طلسم کثیفی، هرگز نباید وجود میداشتی! هیچکس تو این دنیا دوست نداشت موجود زشتی مثل تورو توی خونوادش داشته باشه...!
-آره. توی بچگی همه مسخرمون میکردن که چرا انقد ظاهر احمقانه ی تو عجیبو داغونه!

صدایی آرام در میان حرف هایشان گفت:
- خفه شید، وگرنه...
-وگرنه چی؟ قراره دوباره مثل بچگیات شلوارتو خیس کنی؟ البته که اون مدرسه کوفتی جای تو و امثال تو نیست، شما طلسم زاده ها تا ابد کولی میمونید و تو این شکی نیست! میتونی الان یه گاری بگیریو باهاش بری سمت دیار هفت جد خودت!
-ساکت شو لطفا...

پمبروک پوزخند زد و با خنده به پیوز گفت:
-ساکت نمیشم، بدبخت عوضی!

پیوز دو دستانش را روی سر خود گذاشت، این آتش درونش را به سختی میتوانست تحمل کند. احساسی که در وجودش فوران کرده بود احساسی مرکب از خشم و نفرتو ناراحتی بود. ناخن هایش را به کف سرش میفشرد، بیرون زدن خون از این قسمت از پوستش را حس میکرد. احساس قدرت میکرد، احساس شدید قدرت... ریه هایش به اندازه ی کافی بزرگ شده بودند، بند نحیف و لاغرش هم اکنون به مانند بدن هرکول عظیم شده بود، قفسه سینه اش فراخ و سپر شده بود و پاهایش را از روی صندلی به زمین میفشرد. آرام زیر لب جمله ی "خفه شو" را زمزمه میکرد، گویا فقط یک تلنگر نیاز داشت که:

-طلسم زاده ی کثیف!

این جمله را پمبروک و پیزلی با هم گفتند. اما نمیدانستند در آینده چه اتفاقی برایشان رخ خواهد داد. چرا که در همین لحظه پیوز از اعماق روحش داد زد، شاید بتوان گفت در آن لحظه بلند ترین صدایی که بشریت تا به حال بدون استفاده از وسایل اضافه تولید نموده این فریاد پیوز بود. فریادی که سر داده بود به حدی بلند بود که امواج صوتی تولیدی از طرف او در هوا نمایان شده بودند و کلبه چوبیشان به شدت میلرزید. همه اعضای خانواده دست هایشان را بر روی گوششان گذاشته بودند و آن ها نیز از شدت درد فریاد سر می دادند. ولی این فریاد ها دربرابر صدای پیوز، ناچیز بودند. پیوز فریاد میزد و اشک میریخت. چشمان خاکستری اش از شدت فشار خونین شده بودند و سرش بابت فشار ناخن هایش خونریزی میکرد. اما گوش ها و چشمان بقیه نیز از این قاعده مستثنی نبود. همه ی اعضای خانواده به مانند این خونریزی میکردند که گویا دیگر نفس های آخرشان است. چشمان و گوش های پمبروک به شدت قرمز شده بود و پیزلی بابت ضعف بدنش این مایع قرمز را فواره میداد...

چند دقیقه بعد...

سکوت همه جا را فرا گرفته بود. تنها کسی که صدای نفس هایش را میشد شنید، فقط پیوز بود. سری خونی و چشمانی قرمز در لابه لای موهای سفید و ژولیده اش شدیدا نشان دهنده ی ناتوانی در ادامه ی فعالیت تا مدتی طولانی بود. تکان نمیخورد، خیره به زمین بود... همه دراز کشیده بودند، نمیدانست چرا، ولی کف خانه را خون پر کرده بود. همه افتاده بودند... همه ساکت بودند... هیچکس به او نمیگفت طلسم زاده، هیچکس به او بی احترامی نمیکرد، همه ساکت شده بودند... همه خفه شده بودند... همه مرده بودند...

او حالا از درون مرده بود، او خاطره ای را تجربه کرد که گویا هیچوقت نمیخواست تجربه اش کند. شاید او قبل از این اتفاق نیاز به یک فرصت برای دوست داشته شدن بود... اما حالا دیگر چه؟ فردی که ناخواسته قاتل تمام خانواده اش است؟ البته اگر بشود نامش را گذاشت خانواده... او صدایی تولید کرده بود که با همان باعث مرگ کسانی شد که نامشان را بر نام او میگذاشتند. او شکست. او نابود شد... او مرد.

با آنکه مدت ها گذشت و او توسط هاگوارتز به عنوان یک دانش آموز دعوت شده و در دادگاه جادوگری نیز تبرئه گشت، اما هرگز نتوانست حتی یک روز هم به کاری که کرده فکر نکند. او مرگ خانواده اش را رقم زد. او مرد ولی زنده بود. او قبل از مردنش مرده بود...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۸ ۱۰:۳۶:۳۲

برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
یک رول بنویسید و توی اون خاطره یکی از دفعاتی که مورد آزار قرار گرفتید رو برامون تعریف کنید. این آزار میتونه هرچیزی باشه. هرچیزی که باعث شده شما ناراحت شید. قرار نیست حتما یه چیز منطقی باشه. دقت کنید هدف اینه که ابعاد متفاوت شخصیتتون رو ببینید. چه چیز در کاراکتر شما با بقیه متفاوته؟ چه چیزی میتونه خیلی آزارتون بده؟ و حتما در رولتون واکنشتون نسبت به این آزار دیدن و طریقه مواجهه و رفع این احساس رو برامون بنویسید. در انتخاب سبک نوشتاری (جدی یا طنز) آزادید. (۳۰ نمره)
(تو این رول خاطرات یک روز نوشته شده. چون آماندا فراموشی داره و هیچ‌وقت چیز دقیقی از یک خاطره یادش نیست. امیدوارم قابل قبول باشه براتون.)
**********


چیزی به خاطر نداشت. نه از درس‌هایش از زندگانی‌اش. همه چیز را فراموش کرده بود.
اسم‌ها، کلمات، خاطرات، گذشته... همه برایش هیچ و پوچ بودند. نه اهمیتی داشتند نه می‌توانست تلاشی برای به خاطر آوردن آنان بکند. پس تنها یک راه مانده بود؛ بی‌توجهی.
باید از کلاس به خوابگاه می‌رفت. دلیلش را نمی‌دانست، راهش را هم همینطور. پس مثل همیشه پیش یکی از اعضای ریونکلاو رفت و کنار گوشش از او خواست که همراهیش کند. اینگونه احتمال گم شدنش کمتر بود.

----------------------
-هی این همون دختره‌ست که همه چیز یادش میره!
-ما رو یادته؟!
-فکر کنم اگه هم‌گروهیاش نبودن اون نمی‌تونست زندگی کنه.

راست می‌گفتند. او حتی به خاطر نمی‌آورد الان برای چه دارد در راهرو قدم می‌زند و برای چه باید این حرف‌ها را بشنود.
چند دقیقه‌ای نگذشت که این گفتگو را هم از خاطر برد. مثل همیشه.

-ممنونم که همراهیم کردی.
-خواهش می‌کنم. فقط یه چیزی.

ایستاد و به دخترک خیره شد.

- نمی‌تونی خودت تنهایی بیایی؟
-آم، راستش، منـ...
-آماندا!

سولی بود. مثل همیشه آمده بود تا از جواب‌هایی که نداشت، فراریش بدهد. از جواب‌هایی که به سختی به خاطر می‌آورد و می‌خواست همان‌قدر هم نداند تا راحت‌تر زندگی کند. راحت‌تر از همه.

----------------------

دوباره بدون منتظر ماندن سوالات پی‌درپی پسری که همراهش آمده بود، وارد خوابگاه دختران ریونکلاو شد و مثل همیشه روی تختش دراز کشید. زل زده بود به طرح‌های چوبین تخت بالایی. اینجا، این مکان، این خوابگاه و آدم‌هایش، همیشه برایش یادگار حرف‌هایی بود که به خاطر نمی‌آورد ولی می‌دانست قشنگ هستند چون حس می‌کند پروانه در قلبش به پرواز در می‌آید و تا مغز و روحش را به لرزشی از خوشی دعوت می‌کند.
به پنجره نگاه کرد. طبق عادت در این وقت تاریکی شب، او باید دور از بقیه بچه‌ها، درحالی که آنان دارند شام می‌خورند، او به گوش دادن آهنگش بپردازد.
کیف کوچک وسایل ماگلی که به سختی وارد مدرسه کرده بود را در دستانش گرفت. بازش کرد.

----------------------
-وای تو از وسایل ماگلی استفاده می‌کنی؟
-مگه... مگه چشه؟ خلاف قوانینه؟
-هی هی! کارش نداشته باشین!

لینی آمد و تازه‌واردها را از آماندا دور کرد. کم خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد که سریع به خوابگاه برگردد. او رفت و لینی را با تازه‌واردان سمج ریونکلاو تنها گذاشت.

-چیزی نیست! اشتباه دیدی!
-نه آخه خودشـ...
-میگم چیزی نیست. برگرد به خوابگاهت. وقت خوابه.
-چشم.

ناراحتی در صدایش بود. اینها تقصیر او بود.

----------------------

آهنگ با صدایی بسیار ملایم در گوشش پخش می‌شد. نمی‌خواست در دردسر بیافتد. او باید قبل از ورود هرکسی متوجه می‌شد و وسایلش را جمع می‌کرد. باید دلایل خوش‌حالیش را، تنها چیزهایی که به خاطر می‌آورد را از خودش دور کند.


It's coming to the point
Where I'm breaking now
And all my thoughts have sunk
Below the surface now
I don't have
The strength to fight
No I don't have
The strength to fight



با موسیقی خوشحال می‌شد، گریه می‌کرد، می‌خندید و احساس می‌کرد.

----------------------
-خدای من! تو تولدم رو یادت رفت؟!
-من... من فقط...
-تو واقعا دوست منی یا چی؟!
-مگه دوست بودن...
-آره! انقدر نگو مگه دوست بودن به اینه یا به اونه! تو حتی یادت میره من کی‌ام و میری با یه دختره دیگه صحبت می‌کنی!
-آخه...
-بسه! ما بهتره دیگه رفیق نباشیم! من خسته شدم! این همه دختر تو مدرسه هست! چرا تو؟!

با خودش فکر کرد.
واقعا چرا او؟ چرا همیشه او در صحنه جرم بود؟ چرا او همیشه مجرم شکستن قلب مردم بود؟!
این دوستش را هم از دست داد.
به خاطر فراموشی...

----------------------

صدای پا شنید.
سریع وسایلش را جمع کرد. اما در زودتر باز شد و چهره‌ی ترسیده‌ی لینی در چهارچوب در ظاهر شد.
-تو... تو چرا نیومدی غذا بخوری؟!
-من... حوصله نداشتم.
-چیزی شده؟
-نه.

موزیک بعدی پلی شد.

You gave me a shoulder when I needed it
You showed me love when I wasn't feeling it
You helped me fight when I was giving in
And you made me laugh when I was losing it

لینی بود. همیشه اینجا، در کنارش بود. درکش می‌کرد. نمی‌گذاشت گم شود، غرق شود، بی‌حس شود. او همیشه اینجا بود.
نباید چیزی می‌گفت. او نباید ناراحت شود.

-نه، چیزی یادم نیست. اتفاقی نیوفتاده.
-واقعا؟ تو گفته بودی وقتی آهنگ گوش می‌دی خاطرات اون روز یادت میاد. برای همین از اوایل شب تا نصفه شبا بیداری تا بنویسیشون. خودت اینو گفتی، هوم؟
-آره، ولی الان واقعا هیچی یادم نیست.

لینی روی تخت خودش نشست و به آهنگی که به آرامی صدای نسیم در اتاق پخش می‌شد گوش داد.

And if I could, I'd get you the moon
And give it to you
And if death was coming for you
I'd give my life for you

آماندا زل زده بود به کفش‌هایش. آری، او همیشه با موسیقی و نوای آن تمام خاطرات آن روزش را به خاطر می‌آورد. مثل الان.
نه، نباید به خاطر بیاورد. این خاطرات زیبا نیستند، هرگز نبودند که الان باشند!

----------------------
-استاد این دختره مثل همیشه تکلیفش رو یادش رفت بیاره.
-شاید چون یادش رفته کدوم کلاس رو کی داریم.
-این از منم حواسش پرت تره!

استاد سرفه‌ای کرد و قهقه‌ی بعد از تمسخر او آرام گرفت.

به دستانش خیره شد. آنقدر انگشتانش را فشار داد که نفهمید کی دست دیزی روی دستش نشست.

-چیزی نیست. من تکالیفت رو آوردم. الان میدمش به استاد می‌گم یادم نبود که بهت بگم من میارمشون و برای همین همراهت نبودن. باشه؟
-بـ... باشه. ممنونم.

دیزی لبخندی زد. لبخندی از سر مهربانی و دوستی؛ نه از ترحم و دلسوزی.

----------------------

-چرا گریه می‌کنی؟! آماندا؟! چیشده؟!
-هیچی... من... من خوبم.
-نه نیستی! چیشده؟!

چیزی که به خاطر آورد را گفت.
حالا لینی کنارش نشسته بود و منتظر بود تا آماندا بقیه چیزهایی را که به خاطر می‌آورد را تعریف کند.
آهنگ بعدی پلی شد.

I've been upside down
I don't wanna be the right way round
Can't find paradise on the ground


----------------------
-تو همه‌ی رفاقت‌ها رو جهنم می‌کنی چون حتی بلد نیستی خاطره تعریف کنی و جو رو گرم کنی. فقط عین ماتم‌زده‌ها یه گوشه نشستی و کتاب می‌خونی و عین احمق‌ها لبخند می‌زنی.
-چون...
-بازم نمی‌تونی حرف بزنی؟
-لال شده.

باز هم این پسرها. همین سال سومی‌های قد بلند که چیزی از ادب نمی‌دانند و قد بلندشان فقط آنان را به دلقکی مسخره و دراز تبدیل کرده است.

-چون دلیلی نمی‌بینم با هرکسی صحبت کنم؛ چون هرکسی به درد حرف زدن نمی‌خوره. شما هم جزوشین!
-واقعا؟! مگه ما رو یادته؟

ساکت شد.
نه، یادش نبود. به خاطر نمی‌آورد. حتی یک اسم. فقط یادش می‌آمد که از اینها خوشش نمی‌آید.
-دلیلی نمی‌بینم شماها رو حتی به خاطر بیارم.

رفت؛ نه، درست این بود که فرار کرد.
صدای خنده‌یشان را می‌شنید.

----------------------


It's coming to the point
Where I'm breaking now
And all my thoughts have sunk
Below the surface now
I don't have
The strength to fight
No I don't have
The strength to fight

دستانش را روی چشمانش گذاشت و اجازه داد صدایش خفه اما آزاد باشد. اشک‌هایش روی زمین می‌ریخت.

-از این به بعد سعی نکن با همه هم‌صحبت بشی. با خودمون باش. با کسایی که درکت می‌کنن. با کسایی که گاها... آره، گاها دوست دارن مثل تو خیلی چیزا یادشون بره.

به قلب و ذهنش اشاره کرد.
-اما هنوز اینجا و اینجا هست. همه اون خاطرات تلخ و سخت اینجا هستن و کاش نبودن! دلم می‌خواست منم مثل تو یادم بره ولی خب. بیا با هم در لحظه زندگی کنیم. تو، گذشته رو نداری و نمی‌خوای، و تنها چیزی که داری الانه. ما هم یه جورایی انگار چسبیدیم به گذشته، ولی چیزی که نیاز داریم الانه. نظرت چیه با ما که هم‌دیگه رو کامل می‌کنیم بمونی؟ هوم؟

آماندا سرش را تکان داد.
لینی کمی او را در آغوش کشید و سپس تنهایش گذاشت تا کمی آرام شود.
باید فکر می‌کرد. آیا باید فکر می‌کرد؟ نه نیازی به فکر کردن نبود.
وسایلش را جمع و پنهان کرد. کفش‌هایش را درآورد و گوشه‌ی تختش گذاشت، هودی سیاهش را پوشید و زیر پتویش خزید.

به او ضربه می‌زدند؛ اذیت و آزار یک اتفاق همیشگی بود؛ اما او، هنوز می‌توانست با کسانی هم‌دم شود و هم‌صحبتی کند.
آنان، هرگز او را فراموش نمی‌کردند، او هم هرگز فراموششان نمی‌کرد.


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۴:۰۳:۰۲
از تارتاروس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
روزی از روز های بهار در اوایل سال 1400 میلادی هنری پنجم در حالی که با لشکرش به سمت دشت های مرتفع شرق در حرکت بود تا با ارتش مهاجم انگلستان که شنیده بود برای گرفتن انتقام از نبرد قبلی عازم مرز های فرانسه ی کبیر شده بودند مقابله کند. هنوز از پاریس خارج نشده بود که سربازان کت بسته نیکلاس را پیش هنری بردند و روی زمین انداختند. پادشاه با تکبر به او خیره شده بود.

-تو همونی هستی که میگن زندگی جاویدان داری؟
-اینطور میگن!

هنری کمی به چشمان نیکلاس خیره شد و سپس دستور داد تا او را به زندان ببرند و اینقدر شکنجه بدهند تا یا بمیرد یا اعتراف کند و حقه های جادوگری خودش را برملا زد.

نیکلاس بخت برگشته در زندان شکنجه های بسیار شد. زلیخایی هم نبود که هی به دیدنش بیاید تنها او بود و دیوار سرد و سنگی. یک روز نیکلاس از راهرو صدایی شنید، اما اینقدر ضعیف بود که متوجه نمیشد. مجبور شد از محلولی که از کتاب اسرار یاد گرفته و درست کرده بود و در شیشه ای کوچک همراه خودش داشت استفاده کند. خاصیت آن محلول این بود که قدرت شنوایی بسیار ویژه ای به شخص استفاده کننده میداد. اما باعث میشد که تمامی دیگر حواسش از کار بیوفتد. نیکلاس مجبور بود و محلول را سر کشید.

حس کرد که کم کم چشمانش سیاهی میرود و جایی را نمیبیند دست و پایش لمس شد و روی زمین افتاد. صورتش روی زمین کثیف افتاده بود اما هیچ بویی حس نمیکرد، هیچ چیزی را حس نمیکرد اما می شنید. همه چیز را. از صدای پای سوسک ها که روی دیوار ها راه میرفتند تا موشی که از جلوی در رد شدو صدای اتش مشعل ها!

-خداکنه اون سوسک ها روی تن من نباشن.

البته اگر هم بودند حسشان نمیکرد.

صدای صحبت های ته راهرو را هم شنید.

-قراره فردا فلامل رو اعدام کنن؟
-درسته بین مردم شایعاتی به وجود اومده. اونا میگن با اینکه نیکلاس شکنجه میشه اما کشته نمیشه و اون واقعا نامیراست. پادشاه هنری دستور داده تا فردا در وسط شهر اعدام بشه و سر بریده اش تو کل فرانسه گردونده بشه.

نیکلاس با شنیدن این حرف ها حسابی ناراحت شد و فکر اینکه قرار است بمیرد حسابی ازارش میداد. کم کم حواسش برگشت چشم هایش نور هارا میدیدند و توانست دست هایش را حرکت دهد.
نیکلاس تمام شب را نخوابید تا فکری کند اگر اسلحه ای داشت شاید میتوانست کاری کند. صبح روز بعد نگهبان ها برای بردن نیکلاس آمدند. در حال باز کردن در چوبی سلول بودند که در تکانی خورد.

نیکلاس خیلی وقت بود روی این تکنیک کار میکرد و از یک کیمیاگر یهودی آموخته بود که جادو از قدرت هاله ی اطراف جادوگر ساطع میشه. و هر جادوگر هاله ای داره که قدرتش رو از اون میگیره و چوبدستی تنها برای متمرکز کردن اون قدرته. نیکلاس دستش را روی چوب گذاشت هاله ی طلایی رنگ را دور خودش تصور کرد و چوب را به اختیار درآورد. در چوبی هزار تکه شد و روی زمین ریخته. از تکه چوب های شکسته شده، هر کدام شاخه ی سرسبزِ درختی درآمد و به سمت نگهبان ها حمله کرد. نیکلاس بیشتر سعی کرد و شاخه های نوک تیز از بدن نگهبان ها رد شدند و انهارا به دیوار دوختند.
نیکلاس بیشتر از این وقت نداشت. از در اصلی بیرون امد اما ارتش همچنان جلوی در قلعه بود. چشمش به موش های فاضلاب افتاد. چشمانش را بست و روی هاله اش تمرکز کرد. کم کم نوری از پلک هایش گذشت و صحنه ای را دید. خودش را دید که جلوی در زندان ایستاده بود اما انگار زاویه ی دیدش خیلی کوتاه تر شده بود و از نزدیکی سطح زمین همه چیز را میدید. بوی پنیر را حس میکرد و هوس کرد به سراغ ان برود.

-نهــــه. حرف گوش کن.

نیکلاس بیشتر سعی کرد و جسم موشی اش را به سمت در بیرون برد. او توانست به هر موشی که میرسد ان را در اختیار بگیرد و در کمتر از چند ساعت صد ها موش جمع کرد.

-حالا وقتشه.
نیکلاس ارتش موش ها را به بیرون فرستاد تا با ارتش هنری مقابله کنند. سربازان از حمله ی موش ها جا خورده بودند و سعی میکردند تا لباس و کلاهخود شان را دربیاورند تا موش هارا از خود دور کنند اما فایده ای نداشت. نیکلاس همینطور از غفلت سربازان استفاده کرد و فرار کرد و در خانه ای خودش را پنهان کرد.




تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۳۲:۵۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

گابریل با بیشترین سرعتی که میتونست و پاهایش بهش اجازه میداد می دوید. هنوز صدای غرش وحشتناکی از پشت سرش به گوش می رسید. هرچی بیشتر در اعماق حنگل فرو میرفت هواتاریکتر و راه ناهموار تر می شد. یکم که به راهش ادامه داد از مسیر خارج شد و وارد دار و درخت ها شد.
چوبدستیش رو در آورد و گفت لوموس؛ آروم تر به راهش ادامه داد و شاخه های درختان رو از جلوی پاش کنار میزد. پس از مدتی پیشروی در اعماق جنگل صدای غرش محو تر شد و گابریل تازه فرصتی برای تازه کردن نفسش پیدا کرد.
تمام خاطرات یک ساعت گذشته به ذهنش هجوم آورده بودن و هرکدوم میخواست زودتر از بقیه خودشو به گابریل نشون بده.

یک ساعت پیش گابریل به آرومی بعد از خوردن ناهار از سرسرا بیرون اومد و به همراه نیکلاس و سوزان به سمت کلاس مراقبت از موجودات جادویی میرفتن اما هنوز به نزدیکی حصار ها نرسیده بودن که برای اولین بار صدای غرش بلند و وحشتناک رو شنیدن و لحظه ای بعد سدریک با قیافه ای که هیچ اثری از خواب آلودگی در اون به چشم نمیخورد به سمتشون اومده بود و با فریاد به نیکلاس گفته بود همه ی هافلپافی هارو به خوابگاه ببره.
لحظه ای بعد گابریل همراه بقیه هافلپافی ها در راه برگشت به ساختمون قلعه بودن که دوباره صدای غرش به گوش رسید و بعد از اون صدای جیغ دختری به گوش رسید. لحظه ای همه در سکوت به هم نگاه کردن و لحظه ای بعد همه به چیز ناخوشایندی فکرمیکردن، اون دختر هافلپافی بود!
گابریل برای ثانیه ای خودش رو با این فکر توجیه کرد که ممکنه از هر گروه دیگری باشه اما لحظه ای بعد به یاد برنامه ی درسیش افتاد؛ هافلپافی ها تنها گروهی بودن که در اون ساعت کلاس مراقبت جادویی داشتند.
سدریک نیکلاس رو مامور کرده بود که بقیه رو صحیح و سالم به خوابگاه برسونه و بعدش به سرعت از راه اومده برگشت، هنوز چند قدمی دور نشده بود که بطور ناگهانی خوابش برده بود اما ظاهرا هیچ کس متوجه این موضوع نشده بود، به غیر از گابریل.
گابریل میدونست که یکی باید به اون دختر بیچاره کمک کنه اما پذیرفتن اینکه خودش اون فرده براش غیر قابل تصور بود. اون میتونست الان به نیکلاس بگه و بعدش همراه با بقیه ی هافل ها به خوابگاه امنشون برگردن و منتظر بازگشت نیکلاس باشن، یا هم باید به سرعت میرفت و قبل از اینکه دیر بشه به اون دختر کمک کنه.

-از اینطرف بچه ها! زود باشید! سریع برید به سمت خوابگاه!

صدای فریاد نیکلاس گابریل رو از تصوراتش بیرون آورد. تصمیم خودش رو گرفته بود؛ باید به اون دختر کمک میکرد.
ظاهرا نیکلاس اونقدر حواسش پرت سال اولی ها شده بود که متوجه نشد گابریل کیف دستیش رو به گوشه پرت کرده و به سرعت به سمت حصارها می دوه.
گابریل چوبدستیش رو محکم چسبیده بود و با سرعت از مسیر سراشیبی محوطه پایین میرفت. تازه به نزدیکی حصارها رسیده بود که منبع غرش وحشتناک رو دید؛ هیکل بزرگ و طلایی شیمرا از فاصله ی دور به وضوح مشخص میشد. گابریل نگران بود که دیر رسیده باشه پس با سرعت بیشتری به دویدن ادامه داده بود. وقتی به فاصله ی سی متری از شیمرا رسیده بود بالاخره دختر رو دید. یکی از دخترهای سال اولی بود که امسال موقع گروهبندی گابریل دیده بودش.
ضربان قلبش تندتر از حالت معمول بود و پهلوش تیر میکشید اما همه ی اینها در برابر احساس گناه فراوانی که در تمام وجودش داشت ناچیز بود.
-فلیپیندو!

پرتو ی آبی رنگی از نوک چوبدستیش خارج شد اما هدف گیریش اشتباه بود و افسون به درخت خورد و منحرف شد. برای لحظه ای گابریل خیال کرد شیمرا متوجه نشده اما شیمرا به سرعت سرش رو بالا آورد چشمش به گابریل افتاد.
لحظه ای گابریل و شیمرا نگاهشون باهم تلاقی شد و بعدش تنها چیزی که گابریل به یاد داشت این بود که با بیشترین سرعت به سمت جنگل دویده بود.

-دختر...سال...اولی!

گابریل با هن هن این کلمات رو ادا کرد. دختر سال اولی رو بطور کامل فراموش کرده بود، اگه بلایی سرش اومده بود چی؟
منتظر صدای غرش دیگری ایستاده بود به امیدی اینکه شیمرا در همین نزدیکی ها باشه هیچ حرکتی نکرد؛ اما صدایی به گوش نمی رسید.
در ذهنش تصور کرد که شیمرا برگشته و حالا دختر سال اولی دیگه زنده نبود...

گابریل برای مدتی بی حرکت ایستاد، متوجه نشد چقدر گذشته اما ترجیح میداد تا آخر ترم همونجا تو جنگل توی همون نقطه بمونه اما برنگرده به قلعه و خبر کشته شدن دختر سال اولی رو بشنوه.
هیچ کس سرزنشش نمیکرد، هیچ کس حتی متوجه نشده بود گابریل برگشته و به کمک دختر سال اولی رفته، البته اگه واقعا بشه اسم اینکارو کمک گذاشت. احساس میکرد یکی با شمشیر قلبش رو سوراخ کرده اما اون هنوز زندست و نمرده و فقط داره درد میکشه.
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت؛ حتی با وجود انبوه درخت ها باز هم محیط اطرافش تاریک تر و تاریک تر میشد.
تصمیم گرفت حداقل موقعی که پدر و مادر دختر سال اولی اومدن بره پیششون و بهشون تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو بگه؛ بگه میخواسته نجاتش بده اما در اثر حماقت و بزدلی نتونسته از پس اینکار بر بیاد.
شاید با اینکار از احساس گناهی که تمام وجودش رو فرا گرفته بود کم میشد.

-گب!...وای خدای من کجا بودی؟...تمام محوطه رو دنبالت گشتیم فکرکردیم بلایی سرت اومده!
-وای خدای من!...خیلی منو ترسوندی!...اونا شاخه ی درخته بین موهات؟

از زمان ورودش به خوابگاه پومانا و نیکلاس تمام مدت سوال پیچش کرده بودن اما گابریل به هیچ کدوم از سوال هاشون جواب نداده بود. تنها چیزی که الان براش مهم بود،دختر سال اولی بود.

-چه اتفاقی برای...برای اون دختره افتاد؟

گابریل به خودش جرئت داد و برای اولین بار بعد از ورودش به خوابگاه مستقیم به چشم های پومانا و نیکلاس نگاه کرد. نیکلاس برای لحظه ای از نگاه کردن به چشم های گابریل خودداری کرد اما بعدش مستقیم به صورت گابریل نگاه کرد.
-اینکاری بود که بخاطرش برگشتی؟

صدای نیکلاس آروم بود اما کاملا مشخص بود که از دست گابریل ناراحت شده.

-این مهم نیست...چه اتفاقی برای اون افتاد؟
-برای همین برگشتی و رفتی به سمت اون هیولا؟
-بعدا توضیح میدم...اون دختره چیشد؟
-سدریک از وقتی که فهمیده تو نیستی ده بار سرم داد زده گب!
-چه بلایی سر اون اومده؟

گابریل جمله ی آخر رو فریاد زده بود و حالا همه به اون نگاه میکردن. نیکلاس آه بلندی کشید و بعد به سمت خوابگاه پسرونه رفت و درو محکم کوبید.

-اون دختره الان توی درمانگاهه گب...هرکاری که تو کردی باعث شد برای دختره زمان بخره و خودشو به موقع به سدریک برسونه. سدریک گفت خانم پامفری اکثر جراحت هاش رو ترمیم کرده و احتمالا فردا مرخص میشه...بهتره وقتی سدریک بیدار شد براش توضیح قانع کننده ای داشته باشی.

پومانا جمله ی آخر رو گفت و بعد به سمت خوابگاه دخترونه رفت و گابریل رو تنها گذاشت.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۲:۳۲
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
مشاور مدیران
پیام: 588
آفلاین
بسمه تعالی








مورد آزار و اذیت قرار می گیریم:

- آخ... آخ... آخ... روی ما راه مرو دنگ.

حشره کوچک در دورترین گوشه تختی که آقای زاموژسلی با لباس های رسمی رویش دراز کشیده بود، هر چهارزانوی خود را در آغوش کشیده و با لبخندی که از خوابی شیرین به جا مانده بود، بیدار شد. نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کسی او را صدا کرده است و یا خیر؟ هنوز هوشیاریش را کامل نیافته و وهم و واقعیت برایش قابل تفکیک نبودند.

- بگفتیم رویمان راه مرو.

دنگ از جایش بلند شده و روی پاهای در هم گوریده‌اش نشست. چشمانش را مالید و به سطحی که روی آن نشسته بود نگاه کرد؛ ملحفه سفید بود. کمی سرش را خاراند و بعد دستش را بر آن فشرد. با خستگی رو به آقای زاموژسلی کرده و گفت:
- ویزی وو؟
- کنون رویمان راه رفتی و همچنان نیز می روی.

چشمان حشره از تعجب گرد شد. یک بار دیگر به مردی که زیر پتو دراز کشیده و به سقف خیره شده بود نگاه کرد و به جایی که خودش بود.
-وو؟
- روی اعصابمان راه می روی.

شانه های حشره پایین افتاد و این بار با صدایی که خستگی و ملالت در آن موج می زد گفت:
- ویزی واز؟ ووزو واز وزی.
- خواب بودن نیز یک کار است، علاوه بر آن جنابتان در حین آن وجود نیز داشتید.
- وزوو...
-بلی وجود داشتنتان نیز سبب له شدگی اعصابمان می گردد.

دنگ همان جا بود ولی احساس کرد به کیلومترها دورتر پرتاب می شود. جایی دورتر از این کره خاکی، در خلائی محض و بی کران و به دور از هر موجود زنده‌ای. سرمای ناخوشایندی مفاصل متعددش را در برگرفته و چیزی راه گلویش را بست. در سکوت خودش را جمع کرد و سعی کرد آرام آرام از تخت پایین آمده و در گوشه‌ای تاریک شب را به صبح برساند. اما دست و دلش لرزان تر از آن بود که بتواند از پس این کار بربیایید. لغزید و پایین تخت روی پشتش افتاد. دست و پاهایش رو به سقف بودند. بنا بر عادت و غریضه در چنین شرایطی دیوانه وار آن ها را تکان می داد تا به روی شکمش برگردد ولی...
دل و دماغ این کار را نداشت
بار دیگر چشمانش را بست و سرش را به زمینی که رویش افتاده بود تکیه داد، با خودش اندیشید که چقدر خوب بود اگر در خواب مورچه ها او را به لانه‌شان برده و می خوردند و او در قالب ده ها مورچه زندگی جدیدی را تجربه می کرد که در آن دیگر دنگ نبود؟ زندگانی که در آن هیچ آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی‌ای نبود که با وجود داشتنش روی اعصابش برود. زندگانی که در آن همیشه یک جای گرم و نرم و راحت برای خوابیدن وجود داشت و غذایی که آن را با دوستانش شریک شود. خودش بود! جهانی که در آن دوستانی داشت! نه... به یکی هم قانع بود. جهانی که در آن فقط یک دوست داشت... با این فکر هر چهار چشم حشره داغ شد. بیرون لغزیدن اشک از چشمانش را احساس کرد.

ناگهان چیزی به دور دنگ حلقه شد و او را بالا کشید و لحظه‌ای بعد حشره در فضایی کوچک و تیره بود و سطح زیرپایش شبیه به مزرعه‌ای از گندم های بلند مشکی بود.
- دینگِ دنگ‌آ، بیرون از کلاهمان وجود مداشته باش. باشد؟

حشره که نه می توانست جلوی اشک‌های از پیش جاری شده را بگیرد و نه لبخندش را، سری به تایید تکان داد.
دنگ حشره سیه چرده، خنگ و زشتِ آقای زاموژسلی بود.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱

دیانا کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۰ یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱:۱۱:۰۸ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
از خونت خوشم میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
دیانا بعد از اتمام درس خیلی آروم بلند شد و به سمت میز پروفسور جیسون سوان رفت. همه دانش آموزها با تعجب به دیانا که تاحالا متوجه حضورش نشده بودن نگاه کردند و اون رو با نگاه هاشون دنبال کردن. دیانا تومار تکلیفش رو گذاشت روی میز و با لبخند عجیبی از کلاس بیرون رفت.
****************
«یک سال قبل»
دیانا مثل همیشه با صدای جیغ ارشد اسلیترین از خواب پرید. بعد با شوخی و خنده سریع آماده شد ولی بازم سر اولین جلسه اولین کلاس ترم دیر رسید. وقتی در کلاس رو به صدا در آورد، پروفسور بینز هنوز نیومده بود. برای همین خیلی راحت و سریع رفت و سر جاش کنار براندون یاکسلی نشست. براندون ضربه ای به پشتش زد و گفت: دیانا بازم سر اولین جلسه دیر کردی. دیانا خندید و گفت: هی برند تقصیر من نیست، تو قرار بود یه ساعت جادویی برام بیاری که دیگه خواب نمونم. برند سرشو کوبید رو میز و گفت: من چیکار باید بکنم که از دست برند گفتن های تو راحت بشم؟بابا من براندونم، براندون. باور کن گفتنش سخت نیست. دیانا خندید و گفت: خب بابا حالا اینقدر حرص نخور، براندون. برند خنده ای کرد و گفت: من از دست تو حرص نخورم چیکار کنم؟ راستی دیانا، چت شده؟ حالت خوبه؟ دیانا با تعجب به برند نگاه کرد و گفت: حالم خوبه ولی چی شده به فکر پرسیدن حالم افتادی؟ برند گفت: آخه یه مقدار زیادی رنگت پریده. دیانا در حالی که به پروفسور بینز که روخوانی کتابشو شروع کرده بود نگاه می کرد آروم تر از قبل جواب داد: آره، یکی دو روزه اینجوری شدم. نمی دونم چی شده ولی خب، احساس ضعف هم میکنم. شاید بعدازظهر برم درمانگاه مدرسه. برند گفت: حتما همین کارو بکن. اصلا میتونی به این بهانه از زیر کلاس فلسفه در بری. دیانا سرشو تکون داد و گفت: نه، کلاس فلسفه رو میرم. دوست ندارم پروفسور سوان مواخذه ام کنه. یه وقت دیدی در همون حال خواست طعم خونم رو بچشه. بعد نهار میرم حتما.
بعد از کلاس تاریخ جادوگری که مثل همیشه خسته کننده طی شد، دیانا با خنده با هم‌گروهی هاش و همینطور برند به سمت کلاس فلسفه و حکمت رفتن. قبل از شروع کلاس، پروفسور سوان اومد پیش دیانا و گفت: دیانا، دستاتو بده ببینم؟ دیانا دستاشو جلو آورد. پروفسور سوان بعد از نگاه دقیقی که به دست دیانا انداخت رفت و بطری ای از داخل کیفش آورد و به دست دیانا داد. بعد به دیانا گفت: بخورش. حالت رو بهتر می‌کنه. اینطوری حداقل درس رو میفهمی. دیانا تشکر کرد و بطری رو سر کشید. طعم شور و گرم نوشیدنی داخل بطری رو توی دهنش حس کرد. تا حالا چیزی به خوش‌طعمی اون نخورده بود. وقتی نوشیدنی رو کامل سر کشید، بطری رو به پروفسور سوان داد و گفت: خیلی ممنون. پروفسور سوان حرفی نزد و درسش رو شروع کرد. تا پایان کلاس، حال دیانا کاملا خوب شده بود‌. بعد از اتمام کلاس، پروفسور سوان دیانا رو نگه داشت. تعدادی از دانش آموز ها و برند پشت در گوش ایستادن. پروفسور سوان بی توجه به اونها، رو به دیانا کرد و بی هیچ حرف اضافه ای گفت: دیانا کارتر، تو دیگه انسان نیستی. سفیدی تو به پایان رسیده‌. بطری ای که من بهت دادم توش خون بود و ظاهراً تازگی خون آشام شدی و نمی دونستی. زخم های زیر ناخن هات نشون دهنده این موضوعه. به خاطر خون نخوردن حالت بد شده بود. این اتفاقیه که اگه یه مدت خون نخوری برات می افته. دیانا که شوکه شده بود با تعجب دنبال نشونه ای گشت که بگه پروفسور سوان شوخی کرده. ولی سکوت و قدرت کلمات پروفسور سوان بهش فهموند که هیچ شوخی ای در کار نیست. دیانا که نمی تونست با این کابوس کنار بیاد دوید. از کلاس پروفسور سوان بیرون رفت و بدون هیچ حرفی دوید و رفت توی اتاقش. سرشو به بالشت چسبوند و گریه کرد. به اشک هاش اجازه داد تا میتونن جاری بشن. دیانا کل اون روز رو توی اتاقش بود و حتی برای شام هم از اتاقش بیرون نیومد. صبح روز بعد، دیانا بلند شد و مثل همیشه اش طوری که کسی نفهمه اتفاقی افتاده رفت سر کلاس طلسم ها و ورد های جادویی. سر کلاس، وقتی رفت و روی نیمکت همیشگی اش نشست، همه دانش آموزها از دورش بلند شدن و در دورترین نقاط ازش نشستن. دیانا رنجید ولی تا آخر کلاس هیچ چیز نگفت. بعد از کلاس رفت پیش برند. قبل از اینکه حرفی بزنه برند گفت: صبر کن دیانا. اول بگو ببینم، تو واقعا خون آشام شدی؟ دیانا با تکون دادن سرش حرف برند رو تایید کرد. برند گفت: دیانا، من نمی خوام نام خاندانم لکه دار بشه. نمی خوام به خاطر من لکه ننگی روی اسم خاندانم بشینه. دیگه بهم نزدیک نشو. نمی خوام ببینمت. دیانا با اشک و در نهایت ناباوری گفت: تو به من قول داده بودی، تو گفتی همیشه پشتمی.
برند گفت: اون مال وقتی بود که انسان بودی. حالا اوضاع فرق می‌کنه. بعد پشتش رو کرد و از اونجا دور شد. دیانا رفت توی اتاقش. تا یک هفته، هیچکس دیانا رو ندید. یک هفته بعد، دو دختر در حالی که با هم شوخی می کردن توی یکی از راهرو های هاگوارتز بودن که پاشون به چیزی خورد. وقتی زیر پاشون رو نگاه کردن دیدن پسری با صورت و گردن خونی روی زمین افتاده. دخترا اون پسر رو به درمانگاه بردن. روز بعد، خبر اتفاقی که برای اون پسر یعنی براندون یاکسلی افتاده بود توی تمام هاگوارتز پخش شد. چند روز بعد که اون پسر به هوش اومد، با سکوتش تعجب همه رو بیشتر کرد. اون در مورد اتفاقی که براش افتاده بود هیچ چیز نگفت.
یک روز بعد از به هوش اومدن براندون، دیانا دوباره در کلاس هاش شرکت کرد.
وقتی کلاس فلسفه اش تموم شد، دیانا رفت جلوی میز پروفسور سوان ایستاد و چیزی نگفت. پروفسور بهش گفت: دیانا، دنیا همینه. دنیا پر از سیاهیه. افرادی مثل تو فکر میکنن دنیا سفیده و میشه تغییرش داد، ولی اشتباه میکنید. شما چشماتونو به روی سیاهی میبندین و فکر میکنین اینطوری اوضاع فرق می‌کنه. تو با چشمات دیدی دنیا با افراد سفید چیکار می کنه. کاری که تو با برند کردی، سیاهی بود. خودتم اینو خوب می دونی. سفیدی دوامی نداره و تو اینو درک کردی.
دیانا خیلی آروم سرشو تکون داد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: درسته پروفسور. حق با شماست.‌ من می دونم که راهی که انتخاب کرده بودم اشتباه بوده. الان تازه فهمیدم من چرا توی اسلیترین افتادم. من می‌خوام خودم و راهم رو تغییر بدم. میشه ازتون یه خواهشی بکنم؟ لطفاً به من درس بدید. من تازه راه درست رو پیدا کردم و با خون آشام ها و اینکه چی هستم هم آشنایی کامل ندارم. اگر تعلیم من رو قبول کنید ممنون میشم.
پروفسور سوان سرشو تکون داد و گفت: باشه. بهت آموزش میدم.


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
تدریس جلسه اول


- بچه ها به نظرتون استادش چه شکلیه؟

جادوآموزان سر کلاس نشسته بودند و آمدن استادشان را انتظار میکشیدند. در بین هر نوع موجودی که در حال آموختن چیزی بود اعم از مشنگ و جادوگر مرسوم بود پیش از اغاز جلسه اول در خیالات خود استاد درس مربوطه را تصور کنند.

- دیگه از این درس چه انتظاری داری ... لابد یه پیرمرد دویست ساله با لباسای پاره و ریش بلنده که میخواد بیاد از مرلین برامون حرف بزنه.

مورد دومی که در بین هر نوع موجودی که در حال اموختن چیزی است بسیار رایج است صفت بدشانس بودن است.
توجه داشته باشید اگر شما کسی هستید که توسط فردی تعلیم میبینید که نیمه خون اشام است و توانایی حرکت با سرعت فوق بشری را دارد و اتفاقا در جادوی سیاه هم بسیار ماهر است سعی کنید هرگز پشت سر استاد مربوطه حدس و گمان های خود را بیان نکنید.

- نظرت درباره ی یه استاد جوون ولی بی اعصاب که گشنشه و خیلی وقته خون تازه نخورده چیه؟

جادو آموز مربوطه با فرمت " " از کادر خارج شد و بقیه جادوآموزان با سرعتی فوق بشری سرجای خود نشستند و کلاس در سکوت فرو رفت.
پروفسور سوآن مردی جوان با موهایی سفید و نقابی بر صورت بود که با همان یک چشم خارج از نقابش به سردی جادو آموزان را نگاه میکرد.
- خب ... اگه غیبت کردنتون تموم شده به کارمون برسیم. اصولا هرکسی من رو تو دفتر اساتید میبینه انتظار داره استاد یه درس پر از خشونت باشم ... خب درسته , خشونت بخشی از وجود منه و این قابل انکار نیست.

جادوآموزان با وحشت به استادشان خیره شدند.

-گرچه مدیریت این مدرسه سخت گیری هایی در این باره داره و بنابراین من قرار نیست از خون شما تغذیه کنم.
-
- حداقل نه تا پایان ترم.

جیسون سرش را بالا اورد و به جادواموزانش نگاهی انداخت و با دیدن وحشت آن ها سرش را به نشانه رضایت تکان داد.
- خب چند نفر از شما تا حالا تو موقعیتی قرار گرفته که توسط فردی حس بدی بهش داده بشه؟

تقریبا تمام جادوآموزان دست خود را بالا بردند.

- یکی از شگرد های تسلط بر آدم ها اینه که کاری کنیم نسبت به خودشون حس بدی داشته باشن. فردی که اعتماد به نفسش رو از دست میده راحت تحت کنترل قرار میگیره و شکننده و ضعیف میشه. اما چرا یک فرد باید نیاز به تسلط بر فرد دیگه داشته باشه؟ معمولا افرادی که خودشون در گذشته توسط افراد مهم زندگیشون اعتماد به نفسشون گرفته شده یا آزار دیدن این کار رو برای تلافی سرگذشتشون انجام میدن و فکر میکنن این شکلی اون بخشی از وجودشون که زخم دیده رو پر میکنن و شفا میدن.

جیسون مکثی کرد و ادامه داد.
-میخوام بدونید فردی که شما رو آزار میده ... قضاوتتون میکنه ... تحقیرتون میکنه یا به هر نحوی حس بدی بهتون میده در واقع خودش یک فرد اسیب دیدست که این شکلی نسبت به خودش حس بهتری پیدا میکنه و شما ایرادی ندارید. با دونستن این موضوع خیلی بهتر با این مسئله کنار میاید و میتونید حلش کنید.

جادوآموزان به فکر فرورفته بودند. مسئله آزار دیدن بسیار در مدرسه رایج شده بود و پروفسور سوان این را میدانست.

- خب فکر میکنم برای امروز کافیه. امیدوارم در طول هفته این درس براتون مفید باشه.

-----------------
خب سلام ... امیدوارم حال همتون خوب باشه و یه سه ماه خیلی خوب رو کنار هم سپری کنیم.
دوست داشتم این کلاس رو جوری برگزار کنم که به ایفای نقشتون کمک کنه.
دقت کنید مهمترین چیز برای من توی رول هاتون توجه به ابعاد متفاوت کاراکتریه که ایفای نقشش رو بر عهده دارید.
تو این مدت تو سایت ما شاهد این هستیم که عده زیادی رول نویسی رو بلدن اما ما هیچ نشونه ای از ایفای نقش درست تو رول هاشون نمیبینیم.
توجه کنید شما باید به تمام ابعاد کاراکترتون فکر کنید. باید بدونید کاراکترتون چه رفتاری از خودش در موقعیت های مختلف نشون میده. مثل یک فیلم نامه نویس باید روی ابعاد مختلف کاراکترتون تمرکز کنید.
بنابراین انتظار دارم علاوه بر توجه به قوانین رول نویسی توی این کلاس برای بهبود کاراکترتون در ایفا تلاش کنید.
مهم نیست جدی مینویسید یا طنز و این برای من ملاک نمره دادن نیست. دوست دارم صرفا ببینم که تا چه حد قوانین رول نویسی رو رعایت میکنید و تا چه حد میتونید ابعاد و بخش های متفاوتی رو از کاراکترتون ببینید.


اما تکلیف این جلسه:

یک رول بنویسید و توی اون خاطره یکی از دفعاتی که مورد آزار قرار گرفتید رو برامون تعریف کنید. این آزار میتونه هرچیزی باشه. هرچیزی که باعث شده شما ناراحت شید. قرار نیست حتما یه چیز منطقی باشه. دقت کنید هدف اینه که ابعاد متفاوت شخصیتتون رو ببینید. چه چیز در کاراکتر شما با بقیه متفاوته؟ چه چیزی میتونه خیلی آزارتون بده؟ و حتما در رولتون واکنشتون نسبت به این آزار دیدن و طریقه مواجهه و رفع این احساس رو برامون بنویسید. در انتخاب سبک نوشتاری (جدی یا طنز) آزادید. (۳۰ نمره)








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.