بعد از اینکه روان شناس اتاق را ترک کرد، دامبلدور آهی کشید و با لبخند ملیحی که عشق و محبت و دوستی در آن موج میزد، به لرد خیره شد.
- سلام تام! خوشحالم که به راه راست هدایت شدی باباجان. بهت گفته بودم محبت و دوستی میتونه سیاه ترین دلها رو هم نرم کنه، نگفته بودم؟
لرد سیاه اخم کرد.
-این حرفهای مسخره چه ربطی به ما داشت الان؟!
دامبلدور با خوشحالی سرش را تکان داد.
- تو وقتی دیدی من اینجام اومدی تا نجاتم بدی!
ازت ممنونم تام! باورت نمیشه اینجا چقدر تنها بودم. دیگه شپش های ریشم نبودن که باهاشون درد و دل کنم. من همیشه میدونستم زیر اون صورت ترسناک و اخمو و بدون دماغت یه قلب مهربونِ گوگولی مگولی داری!
لرد سیاه به شدت احساس کرد به او توهین شده است.
-یک، ما گوگولی مگولی نیستیم! و دو، ما هیچوقت به قصد نجات یه پیرمرد خرفت جایی نمیریم!
دامبلدور طبق عادتش دست به ریشی که حالا وجود نداشت کشید و به فکر فرو رفت.
-برای نجات من نیومدی باباجان؟ پس تو هم گیر افتادی؟
لرد سیاه ترسناک بود، قوی بود، با ابهت بود، لرد سیاه هیچگاه جایی گیر نمیفتاد!
- خیر! ما فقط...خب...فقط داشتیم از اینجا بازدید میکردیم...بله، بازدید میکردیم.
دامبلدورِ بدون ریش لبخندی زد و دستانش را باز کرد.
- خجالت نکش باباجان، لازم نیست وانمود کنی. نظرت چیه با همفکری هم یه راه فرار پیدا کنیم تامِ بابا؟
هرچند لرد سیاه از همکاری با یک پیرمرد خرسند نمیشد، اما حالا بحث فرار بود. از طرفی هم بیمارستان پر از نگهبان بود و او، لردی بود بسیار با فکر.
پس به فکر فرو رفت و برای اولین بار در زندگی پر ابهتش، به پیشنهاد همکاری با پیرمردِ محفلی فکر کرد.
-دلت برای مردهها نسوزه باباجان!
دامبلدور سه دقیقه یک بار، به طور خودکار دیالوگ میگفت.
لرد بعد از تفکر و اندیشه فراوان نتیجه را به دامبلدور اعلام کرد.
- با اکراه فراوان قبول میکنیم!